صبح زود است. شانزده ساله‌ام. روپوش و مقنعه‌ام طوسی رنگ‌ و گشاد و کریه‌اند. حالا تقریبا ده سال است که هر روز بر تنم هستند، بهشان عادت دارم و فکرم را زیاد مشغول نمی‌کنند، با این‌حال از این‌که این‌ها را بر تن دارم آزرده‌ام. از میان امکانات محدودی که برای ابراز هویتم وجود دارد، من گشاد کردن مقنعه و کوتاه کردن شلوار و مانتو را انجام داده‌ام و این همه‌ی امکانی است که برای شناساندن خودم دارم. همین که انتخاب کنم مانتو‌یی تنگ‌تر و کوتاه‌تر می‌خواهم یا نه، تا حدودی در سرنوشتم برای جاگرفتن در حلقه‌های دوستی موثر خواهد بود. مخصوصا این مهم است که آیا می‌خواهم مقنعه را بیخ گلویم نگه دارم یا دلم می‌خواهد گاه و بی‌گاه بلغزد و از سرم بیفتد و برای لحظه‌ای موهایم را نشان دهد و بگوید که ریسک پذیر و عصیان‌گرم؟ برای نشان دادن همه‌ی این‌ها در حد یکی دو بند انگشت فضا در اختیار دارم، تا یک قدری که ناظم مدرسه متوجه‌اش نشود.

روز هشتم چه گذشت؟

هوا تازه دارد روشن می‌شود، کمی هم سرد است. پسران دانش‌آموز دبیرستان غیرانتفاعی دانش سر خیابان ایستاده‌اند و منتظرند که وارد بشوند. ناظمشان هم بیرون ایستاده و در پیاده‌رو کنترلشان می‌کند. از خیابان که رد می‌شوم یکی‌شان را می‌بینم که از باقی جدا می‌شود و پشت سرم راه می‌آید. از ظاهرش می‌شود حدس‌هایی زد که البته معلوم نیست درست باشد، اما به نظر میاد از جمله دانش‌آموزانی باشد که خوب میان باقی جا نیفتاده‌اند. او هم لباس فرم به تن دارد، لباس او سورمه‌ای است و چیزی است شبیه همان که پسرهای دبستانی می‌پوشند، با اندازه‌ای بزرگ‌سالانه برای تنی نوجوان. تن این نوجوان هنوز در جنگ با بلوغ است، منزوی و مستاصل و مضطرب می‌نماید و با خشمی که انگار سال‌ها انبار شده حرکت می‌کند.

خیابان مطابق معمول خلوت است و هم‌مسیری این پسر دانش‌آموز دیگر دارد زیادی طولانی می‌شود. کم کم قدم‌هایم تند می‌شود و آرزو می‌کنم که کسی از خیابان رد شود اما هنوز خیلی زود است و همه خواب‌اند. زمان کند می‌شود و تردید از راه می‌رسد: «حتما اشتباه می‌کنم. شاید برحسب اتفاق مسیرمان یکی است. شاید او راه خودش را می‌رود و من راه خودم را.»

ـ: «وایسا»!

تردیدها کنار می‌روند: «فکر کن، فکر کن». از عبادی می‌پیچم. کوچه‌ی عریضی است، شانس این‌که کسی از خانه بیرون بزند زیاد است. پس می‌پیچم اما کسی نیست. تصمیمم اشتباه است و باز فقط منم و او. صدای قدم‌ها از پشت سرم تند می‌شود و ساعد دست چپم فشرده می‌شود.

ـ: «بهت می‌گم وایسا!»

حافظه‌ام پاک می‌شود. نه صدایی در خاطرم مانده و نه چهره‌ای. من نمی‌دانم چطور از آن موقعیت خلاص می‌شوم ولی خلاص می‌شوم. هر بار که به آن صبح بر می‌گردم بدنم برای ثانیه‌ای مرتعش می‌شود. به لحاظ روایی، می‌دانم که به آن پسر دانش‌آموز لگد زده‌ام. حتی می‌دانم که فریاد هم زده‌ام. می‌دانم که کوله‌پشتی‌ام در لحظه‌ای به زمین افتاده است و بعد آن را برداشته‌ام. اما این‌ها چنان از حافظه‌ام دوراند که انگار بر من نرفته‌اند. به لحاظ روایی می‌دانم که می‌دوم، می‌دانم که تا خود مدرسه می‌دوم و نفس‌نفس‌زنان و به امید حذف واقعه از پوستم، ساعد دست چپم را زیر شیر آب می‌گیرم و به آن خیره می‌شوم اما همه‌ی این‌ها فقط یک روایت است و من از منظر غریبه‌ای به آن نگاه می‌کنم. در این ماجرا، همه‌ی من جز ساعد دست چپم، هم راوی و هم مخاطب است. همه‌ی من در این ماجرا در ساعد دست چپم خلاصه می‌شود که همه‌ی این را زندگی کرده است و آن فشردگی را هنوز می‌تواند لمس کند. نه فقط فشردگی این بار را، که حتی یک بار دیگر و وقتی در دست پلیس فشرده شد. به آن بار دیگر اما بعدتر خواهم پرداخت، فعلا در شانزده‌ سالگی می‌مانم تا بگویم که چرا اولین فشردگی دستم، اولین پرتابم به پیچیدگی‌های موقعیت خشونت بوده است، و چرا در زندگی‌ام اهمیتی تاریخی دارد.

واقعه‌ی آن روز صبح برای من خروج از دنیایی و ورود به دنیای دیگری است. از آن روز صبح به بعد، من دیگر کسی بودم که به کس دیگری آسیب زده است. روی پایش را صاف کرده، آن را از زانو خم کرده و بالا برده و بعد، به عمد و با قصدِ آسیب وارد کردن، بر ران پای کسی فرود آورده است. این‌ها چیزهایی بود که از آن روز درباره‌ی خودم فکر می‌کردم و تصورم از خودم را می‌ساخت: خروج از دسته‌ی معصومین صبور و مهربان و ورود به دسته‌ی انسان‌هایی که خشونت‌ می‌ورزند. خروج از انتزاع  و ورود به انضمام. تا آن لحظه می‌توانستم از آزارهای خیابانی سربلند بیرون بیایم. می‌توانستم حالت تهوع داشته باشم یا منزجر و ناراحت باشم و راهم را کج کنم و صبر کنم تا شاید زمان بگذرد و فراموش کنم یا عادت کنم. اما حالا دیگر این فقط من نبودم که آسیب بر او وارد شده، من عینا آن هم بودم که آسیب وارد کرده است. من هم در چیزی، شبیه آن پسر دانش‌آموز شده بودم. اما در چه چیز؟ آیا حقیقتا من مرتکب عملی خشونت‌آمیز شده بودم؟‌

در خشونت، با خشونت، به‌وسیله‌ی خشونت[1]

وقتی کسی ساعد دست چپت را می‌فشارد یا در را به رویت قفل می‌کند، یا از بودن و فریاد کردن منعت می‌کند و دست به اسلحه می‌برد، آیا می‌توانی به نیروی گفت‌وگو متوصل شوی؟ چطور می‌توانی از تنت محافظت کنی بی‌آن‌که تن دیگری را به درد، یا به قتل برسانی؟ تا چه حد بر میزان آسیب کنترل داری؟‌

بعضی‌ها نگران‌اند که در قیام ژینا از سوی معترضان هم خشونت رخ می‌دهد. اما خشونت چیست؟ برای بعضی خشونت وقتی است که آسیب جدی به بدنی وارد شده باشد، تا قتلی رخ ندهد یا خونی نریزد، قبول نمی‌کنند که نام فاجعه خشونت است. برخی هر حمله‌ی فیزیکی را جدی و در نتیجه خشونت‌آمیز می‌دانند و بعضی پیش‌ می‌روند و استفاده از کلمات و جملات حامل تبعیض را هم خشونت‌آمیز تلقی می‌کنند، برخی حتی پیش‌تر می‌روند و بستن خیابان را حد اعلای خشونت می‌گیرند. این شک برمی‌خیزد که خشونت همواره وابسته به تفسیر، فاقد معنایی مستقل و ثابت باشد، که اگر چنین باشد همه‌ی اشکال خشونت را می‌توان توجیه کرد.[2]

درتعریف لغت‌نامه‌ی ریتزر، خشونت شکلی از قدرت است و در پنج دسته‌ی کلی قرار می‌گیرد: کشتن، آسیب زدن، نابود کردن، دزدیدن، و اخراج کردن. از این پنج نوع، و باز به تعریف ریتزر، کشتن خشونت مطلق است.[3] بر این اساس آیا ریحانه جباری[4]، که برای گریز از تجاوز به مردی که در را رویش قفل کرده زخم می‌زند و باعث مرگ او می‌شود، مرتکب خشونتی مطلق و فراتر از آن‌چه تهدیدش می‌کرده شده است؟ گویی در این دسته‌بندگی پنج‌گانه، خشونت نه ساختار، که یک کنش-قدرت است، این اما نادیده گرفتن پیچیدگی‌های زیستن در خشونت خواهد بود.

من می‌خواهم بر اساس تجربه‌ی تنانه‌ام در موقعیت‌های مشابه، موقعیت خشونت را یک موقعیت غیرانتخابی تفسیر کنم. وقتی به آن روز صبح بر می‌گردم، می‌بینم که فکرم کار نمی‌کرده است، به راحتی ممکن بود اتفاق دیگری بیفتد، ممکن بود آن پسر دانش‌آموز با سر به زمین بیفتد، خونی ازش بریزد یا جانش از دست برود و بعد دیگر من نمی‌توانستم این‌جا بنشینم و خاطره‌ی آن روز را مرور کنم. وقتی خودم را جای ریحانه جباری می‌گذارم، فکر می‌کنم که به راحتی ممکن بود در بیست و هفت سالگی به جرم قتل اعدام شده باشم. حدود اختیار من در انتخاب میزان آسیب همان‌قدر بوده است که حدود انتخابم در تغییرات مانتو و شلوار و مقنعه‌ام. بودن در آن موقعیت، یا شاید بودن در موقعیت خشونت به طور کلی، بودن در موقعیتی است با انتخاب‌هایی اندک و بحرانی، با فرصتی ناچیز برای اندیشیدن و تصمیم گرفتن. ما سال‌هاست که در موقعیت خشونت نفس می‌کشیم. زندگی ما از همان ابتدا در چنین موقعیتی شروع می‌شود و هر چه جلوتر می‌رویم شدت می‌گیرد. در دوراهی حفظ خود یا دیگری، گاهی یخ می‌زنیم، از تنمان فاصله می‌گیریم و خنجر خوردنش را تماشا/تحمل می‌کنیم، و گاهی بر می‌خیزیم و چاقوی آشپزخانه را بر می‌داریم و آن تن دیگر را زخم می‌زنیم و بعد دو ماه یا هشت سال آینده را در زندان سر می‌کنیم تا پای چوبه‌ی دار برویم. این همه‌ی انتخاب‌هایی است که داریم، آن هم اگر چنین انتخاب‌هایی داشته باشیم.

گویی در موقعیت خشونت، از هر طرف که وارد شوی به تنی آسیب می‌زنی: با انفعال به تن خودت و با اقدام به تنی دیگر، آن هم تنی که ممکن است بسیار بیش از تن تو محافظت شود، تنی که بر خلاف تن تو، ارزش زیستن دارد چون تنی است متعلق به بدنه‌ی قدرت. هر چه باشد، روایت‌های آسیب همگی چون روایت آن‌چه من در شانزده سالگی کردم پیش نمی‌روند. مهم است که چقدر آسیب زده‌ای، و بیش‌تر از آن مهم این است که به چه کسی و در چه زمانی آسیب‌ زده‌ای، مهم است چه کسی هستی و کجا هستی. فرق می‌کند که معترضی باشی که به یک بسیجی لگد زده‌ای، یا یک بسیجی که معترضی را به گلوله بسته‌ای. فرق می‌کند زنی باشی که به مامور سابق وزارت اطلاعات زخم زده باشی، یا شهردار تهران باشی و بر همسرت اسلحه کشیده باشی. محسن شکاری معصومانه باور داشت که کاری نکرده است، که «طرف حتی بخیه هم نخورده» و اتفاقی نیفتاده است که حتی در منطق درونی اعدام، درخور حکم اعدام باشد. اما مگر ریحانه چه کرده بود؟ من‌ها و ریحانه‌ جباری‌ها و محسن‌ شکاری‌ها و معترض‌هایی که در چنین موقعیت‌هایی بوده‌اند، چه کار یا چه کارهای دیگری می‌توانسته‌ایم کنیم؟

در این دست موقعیت‌ها، به اجبار باید میان تن خودت و تنی دیگر انتخاب کنی، اما گاهی این انتخاب، میان تن‌های خودت و تن‌های دیگر است. موقعیت یک معترض از آن‌ سو با موقعیت منِ شانزده‌ ساله و موقعیت ریحانه متفاوت می‌شود که کسی یا کسانی حضور دارند، کوچه خالی نیست و در قفل نشده است. معترضان به شکل جمعی در خشونتی حضور دارند و ریحانه به شکل فردی. اساسا من و ریحانه به این دلیل در آن موقعیت قرار می‌گیریم که جمعی پشتمان نایستاده است، چه در خود آن موقعیت و چه قبل یا بعد از آن. یک حضور جمعی، می‌تواند به انتخاب‌ها بیفزاید، جمع می‌تواند به راه‌های خلاقانه‌تری از خودش محافظت کند و از آسیب‌ جلوگیری کند. می‌تواند سونیا شریفی را از زندان خارج کند، می‌تواند طناب دار را پاره کند، می‌تواند هزار شود و پشت آن یکِ کشته شده بایستد.

یک تفاوتِ دیگر میان موقعیت معترضان و موقعیت منِ شانزده ساله و ریحانه، این است که در آن لحظه‌ی مشخص، ما دربرابر شخصی قابل شناسایی ایستاده بودیم، به عبارتی ما مستقیما با عامل خشونت درگیر بودیم و گریز ما از آن موقعیت برای لحظه‌ای به گریز از یک شخص تقلیل یافته بود، هرچند که بعد – به‌خصوص و با وضوحی آزاردهنده در موقعیت ریحانه- ساختار خشونت‌آمیز نابرابری و سلطه نمایان می‌شود. شاید بتوان گفت که ما در این دست کنش‌های مشخص در چنین ساختارهایی، با شکلی از دفاع‌ازخود مواجه‌ایم.[5] ما دست به خشونت می‌زنیم و با آن کاری می‌کنیم از آن‌رو که در موقعیتی قرار گرفته‌ایم که انتخاب دیگری به ما نمی‌دهد. اما دست بردن به خشونت و با آن کاری کردن می‌تواند به راحتی از کنترلمان خارج شود؛ خشونت می‌تواند به وسیله‌ای تبدیل شود برای رسیدن به هدفی، و در وسیله بودن تبدیل به همان شود که به علیه‌اش برخاسته‌ بودیم: آن وقت که ما به تن نیمه‌جان یک بسیجی حمله می‌کنیم و با خشم به او لگد می‌زنیم، آن‌وقت که برای تحقیر برهنه‌اش می‌کنیم، آن‌وقت که در کامنت‌ها و کپشن‌ها منتظر انتقام و به دارآویختن عاملین سرکوب می‌شویم و تهدید می‌کنیم که «طناب دار گرده، آسیاب به نوبت»، و آن وقت که در قیامی که از فمنیستی بودنش قدرت می‌گیرد می‌ایستیم و شعارهای جنسی و جنسیتی حواله‌ی سردم‌داران سرکوب می‌کنیم، در همه‌ی این موقعیت‌ها می‌شود به پرسش «آیا انتخاب دیگری وجود ندارد؟» بله گفت. شاید امکان وجود راه‌ سوم، در چنین فضاهایی صدق کند.

باتلر بر این نکته تاکید می‌کند که بسیاری امکانها در طول تاریخ همان‌قدر غیرقابل باور بوده‌اند که باور به امکان خشونت‌پرهیزی[6]. فضای مشترک، فضایی است بر اساس ممکنات و برای ممکنات، پس حتما راهی جز آسیب به خود یا دیگری وجود دارد، راهی دور از وسیله‌سازی خشونت برای کین‌توزی‌ یا برقراری عدالت یا تهدید. در این وسیله‌سازی خطر یکی‌شدن با سرکوب‌گران تهدیدی جدی است: خطر بنیان‌گذاری آینده‌ای مشابه حال و گذشته: آینده‌ای با زندان و اعدام، آینده‌ای که به‌وسیله‌ی خشونت بنا می‌شود، موقعیتی خشونت‌آمیز را تکرار می‌کند و در خشونت باقی می‌ماند و فراموش می‌کند که جهان دیگری ممکن است[7]. جهانی که در آن زندگی نه فقط متعلق به مایی محدود، که تعلقی همگانی خواهد بود. جهانی بی‌دار و بیدار.

Ad placeholder

منابع:

Butler, J. (2020). The Force of Non-violence. Verso.

Dorlin, E. (2017). Se défendre. Paris: La Découverte.

Ritzer, G. (2007). violence. In G. Ritzer, The Blackwell Enclopedia of Sociology. Blackwell Publishing.

Zizek, S. (2008). Violence. New York: Picador.

Ad placeholder

پانویس‌ها:

[1] (Dorlin, 2017)

[2] (Butler, 2020)

[3] (Ritzer, 2007)

[4] ریحانه جباری در سن نوزده سالگی، برای گریز از تجاوز با چاقوی آشپزخانه به مرتضی عبدالعلی سربندی، که درِ آپارتمان خالی از سکنه را بر روی او قفل کرده بود، ضربه می‌زند و از آپارتمان می‌گریزد. ضربه‌ی او باعث مرگ سربندی شد و او در بیست و هفت سالگی به اتهام قتل اعدام شد.

[5] (Zizek, 2008)

[6] (Butler, 2020)

[7] از سرود برابری

Ad placeholder