در ادبیات معاصر ایران بعد از انقلاب چهار دوره را میتوان شناسایی کرد: کشتار زندانیان سیاسی، قتل نویسندگان که در تاریخ با عنوان قتلهای زنجیرهای ثبت شده، آرمانزدایی و لاجرم قهرمانزدایی از ادبیات داستانی در دوران اصلاحات و سرانجام مرکزگرایی با ادبیات کارگاهی و تهی کردن ادبیات داستانی از محتوای اجتماعی.
با قیلم ژینا ملت ایران نه تنها مفهوم انقلاب را از حاکمیت پس گرفت، بلکه نویدبخش طلوع دوران تازهای شد که ادبیات داستانی ایران هم خواهناخواه از آن برکنار نخواهد ماند. قهرمان در پرتو شجاعت و شهامت مدنی مردم اکنون معنای تازهای یافته است که از مفهوم «زنانگی» جدا نیست.
ف. اکبری در چند مقاله به مفهوم قهرمان در برخی از آثار داستانی میپردازد.
به گفتهی امین معلوف، ادبیات خلوت هر ملت است و برای درک یک جامعه نیاز است به خلوت آن یعنی ادبیات رجوع کنیم. معلوف میگوید: «خلوت یک ملت در ادبیاتش انعکاس مییابد. در ادبیات است که یک ملت، شور و هیجانها، آرزوها، رویاها، سرخوردگیها، باورها، جهانبینی که او را احاطه کرده است، ادراک از خودش و از دیگران را آشکار میکند[۱]».
برای بررسی وضعیت اجتماعی ایران در چند سال اخیر، سراغ آن دسته از داستانهای کوتاه معاصر رفتهایم که به نسبت دیگر داستانهای معاصر در فاصلهی زمانی نزدیکتری به ما خلق شدهاند. داستانهایی که میتواند بخشی از انعکاس جامعهای باشد که گرچه در آن زندگی میکنیم اما تنها هنگامی به چشم میآید که از صافی ذهن خلاق نویسندگان در ترکیب با ناخودآگاه جمعی بیرون آمده باشد.
امروزه بیش از هر زمان نیاز داریم تا به درک درستی از وضعیت اجتماعی خود برسیم تا توان تحلیل رویاها و کابوسهایمان را از میان راه پر فراز و نشیب جامعهی همواره در حال حرکت، پویا و جوان خود بازشناسیم. چون لکهدار شدن نفس زندگی چیزی نیست که انسان آزاد آفریده شده، بتواند در مقابل آن کرنش کند و بنابراین وقتی نفس زندگی لکهدار شود، آن وقت است که قدرتی رخ مینماید که از آنِ قهرمان خاص یا نامداری نیست آنطور که در افسانهها آمده است. بلکه قدرت گمنامان است و همچنان که نمیتوان در جنبشهای اجتماعی اخیر دنبال افراد شاخص یا رهبر گشت در داستان نیز نمیتوان سراغی از آن گرفت و ادبیات داستانی معاصر ایران پر است از شخصیتهایی نادیده گرفته (چه در ادبیات و چه در اجتماع) که بر وضعیت موجود تا آنجا شوریدهاند که توان زندگی را در خود بازیابند و بر قدرتی سد زنند که با نفس زندگی رودررو شده است.
برای شناخت وضعیت اجتماعی امروز ایران داستانهایی را پی گرفتهام که شخصیت در مقابل وضعیت موجود میشورد با این هدف که از دل چنین داستانهایی به نمایی از وضعیت جامعهی معاصر ایران برسیم. با درک این نکته که وجود سانسور در ادبیات امروز ایران، زبان داستان را در مفاهیمی از استعاره و ایجاز پیچانده است تا نویسنده از طریق این زبان بتواند کنش داستانی شخصیتهایش را پیش برد بدون اینکه لطمهای به روند داستان وارد آید. با این مقدمه، به واکاوی شورش شخصیت در برخی داستانهای کوتاه معاصر میپردازیم.
شورش شخصیت در داستان «او » نوشته محمد کلباسی
محمد کلباسی در داستان «او» به شرح وضعیتی میپردازد که حاصل شرایطی است که شخصیت داستان یعنی پدر نقشی در ایجاد آن نداشته و وضعیت بر او تحمیل شده است. گره داستان گرچه در ظاهر به نقصی جسمی در نوزاد متولد شده برمیگردد اما با پیش رفتن داستان متوجه میشویم که موضوع نه نقص مادرزاد یا معلولیت که در اصل، زاده شدن موجودی عجیبالخلقه است که روی دست پدر و مادر سنگینی میکند و آنها حتی توان نگریستن به «او» را ندارند. کلباسی در این استعارهی غریب به تشریح جامعهای میپردازد که بحرانهای وارد شده بر افراد آن، خارج از حیطهی اختیار خودشان و در واقع حاصل جنگ است که آنها نقشی در ایجاد آن نداشتهاند و از این رو مرد -پدر- به عنوان فردی که حل این مشکل به دست اوست پا به صحنه میگذارد. تمام کسانی که سالهای پس از جنگ را به خاطر دارند یادشان هست که تولد نوزادانی با نقصهای عجیب و غریب، به خصوص در غرب کشور که متأثر از حملات شیمیایی بود، تا چه میزان افزایش یافته بود. نویسنده از این واقعیت برای نقب زدن به واقعیتی بزرگتر در داستان «او» بهره میگیرد.
«همانطور که نویسنده در جای جای داستان اشاره میکند، «او» فرزند شرایط وخیم جنگ است و ما با داستانی مواجهیم که شیوهی مقطعگویی، پنداشتهای گسستهی راوی و تکه تکه کردن و زبان معترضگونهی پدر (کسی که فرزندی دارد که به شکل حیوان توصیف شده) بهکار برده است.[۳]»
داستان گرچه حول «او» همان موجود عجیبالخلقه «با سری مثل مار»، «دو پای بزرگ پر مو که ناخن به شکل سم چهارپا از آن بیرون زده بود» و دو دستش «عین بال پرندهی تازه از تخم درآمده»، میچرخد اما این پدر است که همچنان که با این توصیفات به او جان میبخشد و خواننده را از حیات عجیب و ترسناک «او» آگاه میکند، درصدد است تا به نحوی با «او» کنار بیاید. کنار آمدن با موجودی چنین مخوف که انگار دیوزادهای است از دست همسرش بیرون است. زن -مادر- هم میخواهد او را داشته باشد و هم از او وحشت میکند. «او» در واقع بیان وضعیتی تحمیلی بر جامعهای است که مردم ناگهان چشم باز کردهاند و خود را در آن موقعیت دیدهاند و با وجود نمونههای عینی از تولد نوزادان عجیبالخلقه در آن سالها، ، این واقعیت از چند مورد خاص فراتر رفته و شکل نماد به خود گرفته است تا از این دریچه وضعیت را توصیف کند. پدر میتواند چند کار بکند یا «او» را برای همیشه از انظار مخفی کند و خود گوشه بگیرد و همچنان که بزرگ شدن او را شاهد است پیری خودش را تماشا کند یا این دستپخت هولناک محیط را به صحنهی عمومی بکشاند. انزوا گرفتن و با درد خود کنار آمدن راهحل سادهتری به نظر میرسد از این روی که پدر نمیتواند فرزند خودش را نابود کند هر چه باشد به قول سارتر لابد دستهای خودش هم آلوده است که چنین بختکی رویش افتاده، اما شخصیت ذرهذره متحول میشود و درمییابد وضعیتی که به ظاهر خصوصی مینماید، در واقع امری عمومی است و به همین دلیل باید به دیگران هم عرضه شود.
در اغلب داستانهای اجتماعی که به روابط بین افراد و قدرت پرداختهاند، ما با شخصیتهایی مواجه میشویم که در قدرت استحاله و گم شدهاند و قصد نویسنده از بیان آن وضعیت هشداری بوده است در آن استحالهشدگی اما در شورش شخصیت، فرد از استحاله شدن به دست نیروی زورمند چه به لحاظ فکری و چه به لحاط بدنی سر باز میزند. داستان «او» پرسش نویسنده است از زمانهاش تا با تلنگر زدن بر حافظهی تاریخی او، جامعهای را به گرهگاه تعیین شده در داستان بکشاند که آن چیز که من/ ما تلقی امر خصوصی از آن داریم در واقع بحرانی است که گریبانگیر همه است. فقط کافی از کنج خانهها بیرون آییم و بحران را رودرروی هم به نظاره بنشینم. تازه بعد از آن است که شاید بشود فکری برای آن کرد. موضوع خلاص شدن فرد از آن نیست چون خلاصی فرد از «او» به معنای مطرح شدن «او»ست و تبدیل آن به مشکلی جمعی. تنها با برونفکنیِ تلقیِ نادرست از امر خصوصی است که مای جمعی در مقابل آن به کنش وادار میشود همانطور که در آخر داستان سرباز «او» را سر دست میگیرد و هیبت هولناکش را به جمعیت گردآمده در پیادهرو نشان می دهد. مرد حالا میداند که دیگر تنها نیست و دیگران هم وحشت را با دیدن «او» دریافتهاند.
به گفتهی رنه ولک، «ادبیات نهادی اجتماعی است و نیز از زبان به عنوان وسیلهی بیان استفاده میکند که آفریدهی اجتماع است. شگردهای ادبی سنتی مثل مجموعهی نمادها و وزن در ذات خود اجتماعی هستند؛ قراردادها و روالهایی که فقط در جوامع بشری زاده میشوند. از این گذشته، ادبیات «زندگی» را به نمایش درمیآورد و «زندگی» تا حدود زیادی یک واقعیت اجتماعی است؛ هرچند جهان طبیعی و جهان درونی و ذهنی فرد نیز در ادبیات موضوع «تقلید» واقع میشود.» و ادامه میدهد: «همچنین ادبیات وظیفه یا «فایدهای» اجتماعی دارد که نمیتواند فقط فردی باشد.[۴]»
در جامعهی امروز ایران، زیر بار انواع و اقسام سرکوب برای به انقیاد درآوردن و تحمیل شیوهای خاص از زندگی که تا خصوصیترین شئون زندگی فرد را دربرمیگیرد و فردیت افراد را هدف قرار میدهد، داستان با تمام بار حوادث و شخصیتهایش همچنان که تابعی از شرایط زیست اجتماعی است، گلوگاههایی را به روی خواننده میگشاید که در آن افراد از انفعال و غرق شدن سرباز میزنند و به کوچکترین دستاویزها چنگ میزنند که نه تنها توان حرکت از آْنها سلب نشود که درصدد تغییر وضعیت برآیند.
«زمان کار را خراب میکرد. باید زود تمامش میکردم. باید میشد؛ چارهای جز این نبود. باید از خود میپرسیدم چیزی که در اتاق وسطی دمر افتاده چیست؟ آن صدای غژغژ یا خرخر چیست؟ روبهروی آینه به خود خیره شدم. باید خودم را میشناختم. این آیا من بودم؟ من به آن هیئت درآمده بودم؟ صدا همچنان در گوشم بود. و آن دو نقطه سیاه در سرم چرخ میزد». (بند آغازین داستان)
قهرمان داستان کلباسی در اول از مواجهه با چنین موجود عجیبالخلقهای در حیرت است، حیرت خیلی زود جای خود را به ترس و بددلی میدهد. هیچکس نیست که به پرسش او پاسخی بدهد. صورتش از همیشه تکیدهتر است و آب خوش از گلویش پایین نمیرود. زندگیاش در هالهای از دلمردگی، یأس و جنون گرفتار است.
«بچه را مامایی در همین خانه، در اتاق وسطی، به دنیا آورد. زنم وقتی اول بار او را دید جیغ زد و گیسهایش را کند و از حال رفت. ضعف کرد. ناچار من مواظبش بودم. من برای «او» شیرخشک میگرفتم و شیشهی پستانکدار…»
وضع به جایی میرسد که همسرش را از خانه به جایی دیگر میفرستد و حالا در آن آپارتمان تنگ و تاریک فقط خودش است و «او» که روی دشک دمر افتاده بود. این توصیف به روشنی ناگزیری مرد را در پرستاری از موجودی که نمیخواهد بیان میکند و گرچه به ظاهر فرزند اوست ولی اصلا از آن او نیست. اوخود را فردی شعورمرده و خاطرهمرده توصیف میکند که از وقتی «او» پا به زندگیاش گذاشته است «از آن همه آدم، کتاب، حیوان، از آن همه صحنه، منظره، درخت، خاک و آب چیزی در یادم نمانده بود.» مرد صداهای جنگ را به یاد دارد که مثل طبل بوم بوم در سرش صدا میکند، صدای گویندگان عصبانی رادیو را هم، صف اسیران و تیرخوردهها و آذوقه و… هرچه را که بوی مرگ و نکبت و ترس و جنگ بدهد به یاد دارد اما صداهای زندگی را از یاد برده است و «او» حاصل این خاطرات است، خاطرات ترسناکی که مثل بختکی زندگی او را در چنبرهی خود گرفته بود. حالا با میوهی این کابوسها که همان موجود عجیبالخلقه است چه باید بکند؟ آیا «او» تنها سهم اوست از زندگی یا «او» در واقع خاطرهای جمعی است که فقط خودش از آن خبر دارد. مرد تصمیم میگیرد بر علیه این وضعیت بشورد. شورش او از نوع شورش قهرمانان نیست که برای نجات مردمشان خود را به آب و آتش میزنند تا جانهایی را نجات دهند و در نهایت خود هم ستایش شوند. شورش او بر هم زدن نظم موجود است که صداها را خفه میخواهد. نظم مسلط خواهان آن است که بحرانها را که از اساس حاصل بختکی از بالاست، تبدیل به مسائل شخصی کند تا هر کس در دایره تنگ خودش محصور بماند. نیرویی که میخواهد مردم در حال دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی باشند که از دیگران مخفی میکنند. دیگرانی که آنها هم با مشکلاتی شبیه مشکل او دست به گریبانند. وقتی افراد اجتماع در چنین دایرههای تنگ و منفردی گرفتار آمده باشند توان عمل از آنان به کلی سلب میشود و جامعه متشکل از افراد دلمرده افسردهای میشود که هر کس «او»ی عیجبالخلقه و ترسناک خود را از دیگران در اتاقی مخفی کرده است. با عمومی کردن این بحران و نشان دادن آن به دیگران است که مرد زندگی و نشاط خود را بازمییابد و بر وضعیتی میشورد که او را منفصل از دیگران و خفه در تنهایی خود میخواهد. حتی مردمی که در پیادهرو به تماشای آن موجود عجیب جمع شده بودند هم هرگز نمیفهمند چه کس بود که اول بار آن موجود عجیبالخلقه را در پیادهرو گذاشت. مهم نیست که دیگران او را بشناسند، شخصیت ما در اینجا قهرمان گمنامی است از خیل همان کسان که نامی ندارند و به قول قهرمان افسانهای یونان در نبرد با غول یک چشم، «هیچکسند». شورش مرد بر وضعیتِ گرفتار در آن است که مردم را به تماشای کابوس جمعیشان میکشاند، کابوس در بیداری آنها، موجود عجیبالخلقهای است که «او» نام دارد.
کلباسی در انتخاب نام برای آن موجود عجیب از ضمیر سوم شخص او استفاده میکند تا فاصلهگذاری را به کمال برساند. او هیچ نسبتی با آنها ندارد، از آنها نیست. ضمیری است که غریبه است و برای بیگانگان کاربرد دارد. کسانی که خاطرهای از آنان نداریم مگر خاطراتی تلخ که حتی نام گذاشتن بر آنها، یا اگر از خود نام دارند، از صدا کردن نامشان نیز ابا داریم مبادا که خودمانی شوند که بعد رهایی از آن ممکن نباشد. «آیا فاجعه به آخرین لحظههایش میرسید؟ نور تند یک شهاب سنگ که خطی شعلهور بر تاریکی میکشد و در سیاهی کله میکند و خاکستر میشود…»
[۱] دنیای بیسامان. امین معلوف. ترجمه عبدالحسین نیکگهر. نشر نی. ص ۱۷۲
[۲] او. محمد کلباسی. چاپ اول. زمستان ۹۶. تهران. نشر چشمه
[۳] مولود معظمی. خبرگزاری کتاب ایران. ۲۹ اسفند ۹۶
[۴] نظریه ادبیات. رنه ولک/ آوستن وارن. ترجمه ضیاء موحد وو پرویز مهاجر. انتشارات علمی و فرهنگی. تهران. ۱۳۷۳. ص ۹۹
” او ” داستان ارجمندی است . از زنده یاد هوشنگ گلشیری نقل قول می شود که کودکی را که تازه زبان باز کرده بوده است به ملاقات پدرش به پشت میله های زندان می برند ، کودک به محض دیدن پدر و آثاری را که شکنجه بر تن و چهره ی او باقی گذاشته بوده است ، زبان تازه باز شده اش را قورت می دهد و برای همیشه محروم از تکلم لال می شود . خب ، این هم نوع دیگری از همان ” او ” ست ؛ نتیچه سرکوب و مثله کردن هایی که می خواهد آحاد یک جامعه را فقط به راه یک روش زندگی بکشاند تامردمان درد و رنجی همگانی را شخصی و خصوصی کرده و عمری را تمام با آن سرکنند بی آنکه مجالی باشد تا به راه و رسم دیگری فکرکنند و دراین وضع و حال است که حکومت به جای آنان فکر خواهد کرد و تصمیم خواهدگرفت . باری ، به هر حال این است خواب و خیالی که دیکتاتورها و حکومت های توتالیتر برای خودشان می بینند .
ابوالحسن امین جعفری / 01 December 2022