اول بار در نشست سال ۱۹۹۶ انجمن مطالعات معلولیت[۱] که هانری ژاک استیکر[۲] کتابش را اجمالاً معرفی کرد به پژوهش او برخوردم. در میان شنوندگان که نشسته بودم و به ترجمۀ سخنانش گوش میدادم، فهمیدم تاریخچهای که او مطرح میکند از تحقیقات پیشین دربارۀ معلولیت و بازنمایی عبور میکند. معلولیت نه فقط قویاً بازنمایی تعبیری اجتماعی از تفاوت بود که انگ بیگانه به معلول میزد؛ [بلکه] ارزش فرهنگی و سرمایهگذاری تخیلی حول این بیگانهانگاری تعریف میشدند. در آن زمان، بداعت رویکرد استیکر از سه جهت به نظرم قابلتوجه رسید: (۱) تحلیل معلولیت پنجرهای میگشود به تغییرپذیری نهاد بیولوژیک و تاریخیِ بدن انسان؛ (۲) تعریف معلولیت صراحتاً با اصول اخلاقی فرهنگهای غربی گره میخورد؛ (۳) نفوذ گستردۀ بازنمایی معلولیت در کار تحکیم جایگاه محوری معلولیت در تحلیلهای تاریخی و فرهنگی بود. برخلاف کارهای دیگر با موضوعیت تاریخ معلولیت که پیش از اواسط دهۀ ۱۹۹۰ تولید شده بودند،[۳] پژوهش استیکر نه تأئید دوبارۀ خطسیری مترقی است نه انگارهای تخت از استعارۀ منفی و مثبت. برعکس، روایتهای ما [پژوهشگران] را از پیشرفت فرهنگی و سفسطۀ سیاسی زیر سؤال میبرد.
کار انسانشناسی فرهنگی در کتاب تاریخ معلولیت با طرح گونههای بیشمار کندوکاو نظری آغاز میشود. روش استیکر طیفی از تفاسیر دقیق متون ادبی در حکم مصداق اسطورههای مسلط گرفته تا بحثهای ریشهشناسی واژگان معلولیت تا ردهبندیهای پزشکی امراض مشخص و وارسی جزءبهجزء ابتکارهای قانونگذاری معاصر را دربرمیگیرد. در ادامه، ایدئولوژیهای حاکم بر معلولیت در تاریخ و زبان را میکاود که واسطۀ شکلگیری نگرشهای اجتماعی هستند. چون «مدیریت» معلولیت کمابیش دلمشغولی تمام حوزههای فرهنگی (از ادبیات تا خطمشی) است، پژوهش استیکر در کوششی فوکویی بین این دیدگاههای نهادی سیر میکند تا رد کجروی استثنایی را بگیرد که معلولیت را مکافات عمل میشمارد. اما این پژوهش برخلاف فوکو ضد برداشتی است که تاریخ را سلسلۀ شکافها یا گسستهایی در تلقی از معلولیت میداند. در عوض، استیکر به پیوستگی تأثیرها اذعان دارد به طوری که باورهای یک برهۀ تاریخی ادامه مییابند تا خبر از راهورسم نسلهای بعدی بدهند. زوایای گوناگون بذل توجه به این تاریخ معلولیت استیکر را قادر میسازد تا موضوعش را همچون موزائیکی تاریخی ببیند که تصویری شفاف و مرکب از معلولیت در حکم مقولۀ تأثیرگذار تحلیل فرهنگی نشان میدهد.
استیکر مانند دیگر متفکران فرانسوی حوزۀ مطالعات فرهنگی، کارش را با الگویی روانکاوانه آغاز میکند. اما خواننده در کار پژوهشی او با هیچکدام از نظریهپردازیهای انتزاعی یا حقهبازی ساختارشکن نظریههای فراوان متداول مواجه نمیشود. این کتاب بیپرده نوشته شده، و حسی از اضطرار به نثرش جان میبخشد. سرسلسلۀ اصول استیکر این فرضیه است که مواجهه با معلولیت نقطۀ آغاز گسستی در میدان ادراک ناظر است- «شکافی در وجود ما که ناکرانمندی، ناکاملی، ناپایداری [بدن] را فاش میکند.» ماهیت غریزی این «شکاف» از میزان سرمایهگذاری ما روی فانتزی امر هنجار پرده برمیدارد. در نتیجۀ حمله به قطعیتباوری ما علیالخصوص و میلمان به یکیانگاری با نوعی تن یکپارچه علیالعموم است که انقلابی در این مواجهه روی میدهد، نه با پذیرش شالودۀ پویاتری که مبنای تصوراتمان از کارکرد و نمود تنانه قرار دهیم. تربیت فرهنگی ما بینقصی بیولوژیک را در حکم انتظاری بحثناپذیر و مناسک گذار به دنیای هنجار پی میافکند. نقطۀ آغاز تعلق ما به عالم هنجار نه فقط انطباق با تجویزهای هنجار (انطباقی همیشه نابسنده، خواه با معلولیت و خواه بدون آن)، بلکه پذیرش هنجار در حکم قاعدۀ سلطهجوست. نزد استیکر، این باور نه فقط واهی بلکه اساس خشونت اجتماعی است: «علاقه به تفاوت یا هوس شباهت. علاقه به تفاوت- بهخصوص اگر (با واسطۀ آموزش، کنش فرهنگی، کنش سیاسی) واگیر اجتماعی پیدا کند- زندگی انسانی رابه دنبال میآورد. هوس شباهت در شکلی تماماً علنی یا مکنون، بر آن است که استثمار، سرکوب، قربانی، طرد کند.»
این پافشاری روی حقانیت (و حتی مطلوبیت) بیثباتی بیولوژیکی- به جای ثبات یا همانندی جسمانی- نقطۀ آغاز سیاست استیکر است. پژوهش او ضمناً درصدد آن است که وجود معلولیت را در سراسر تاریخ غرب شرح دهد و فانتزیهای جمعی «وعدۀ» ریشهکنی یا بهبودی را آزاد کند. اما دینامیزم تفاوت استیکر را به سمت الگویی نمیبرد که رومانتیک شده و خواستهاش خلاصی از عوارض زندگی بدنمند است. برعکس، در پی آن است که به جای تفاوت جسمی و شناختی در حکم محصول سرمایهگذاریهای تاریخی و همینطور شکافی در ایدئولوژی میل به شباهت، مواجههای متقنتر بنشاند. استیکر به جای این که معلولیت را در ردۀ ناهنجاری یا شرارت قرار دهد، اصرار دارد که ردپای امر تراژیک (که غالباً معلولیت بازنمود آن است) در «وضعیتها یا پیکربندیهای دریافتی ما از مولود یا پدیدار» جاسازی شده است نه در ارگانیسم. با صورتبندی استیکر، امر نمادین واسطۀ تعیین تفاوت و معنای جاافتاده در اجتماع میشود. با اقتباس از سخن سیمون دوبووار میتوان گفت، کسی عجیبالخلقه به دنیا نمیآید، بلکه عجیبالخلقه میشود.
تاریخ معلولیت دورنمای تاریخی وسیعی از لحظات کلیدی تجدیدنظر در معانی معلولیت ترسیم میکند. همین که معلولیت از ثبات زبانشناختی سر باز زده است، فینفسه نشانگر تغییرپذیری بدن و تعابیر القایی اجتماع از معلولیت است. از یک طرف، تودههای معلول در سراسر تاریخ از دیگر تودهها جدا شده و در حاشیه ماندهاند. از طرف دیگر، فرهنگها اصرار دارند به تفاوت، معنایی استعاری از وضعیت انسانی بدهند. استیکر شروع به رفع تناقض ظاهری موجود در قلب طبقهبندی نمادین معلولیت میکند. نویسنده ابتدا به سراغ تلمود و عهد عتیق میرود و تصدیق میکند که این متون مجموعۀ حیرتآوری از معلولیتها (لنگ، کور، چلاق، کر، لال، مبتلایان به بیماران مسری، دیوانه) را شرح دادهاند و به اصل طرد توسل جستهاند: کریهالمنظرها و علیلها نمیتوانند مناسک پرسشتگاه را ایجاد یا در آنها شرکت کنند. این اصل طرد در نظریۀ تعمیمیافتۀ بهداشت جا میگیرد: اگر کسی نتواند بین بیماریهای واگیر و اختلالات ژنتیکی/محیطی فرق قانعکنندهای قائل شود، هر کاستی مشاهدهکردنی تبعیض را ایجاب میکند. معلولیت نام دیگر ضوابط طرد بیولوژیک و وسواس جداسازی پاک از ناپاک است.
نزد استیکر، این چرخش لوی استراوسی در منطق تلمود و عهد عتیق به شاهد مثالی تطهیر عمومی و مذهبی مبدل میشود (معلولیت دلالت بر خطری برای تن اجتماعی و همینطور تقدس مذهبی دارد). آرایش نمادین معلولیت همچون پیکر میانجی بین بدن ناپاک و طهارت فضای مذهبی از همین جا شروع میشود. معلولیت در حکم مترادف «ناپاک» چونان ابزار اصلی ترسیم مرز بین خاکی و کثیف با آسمانی و تمیز قدم به سنت غربی میگذارد. این معادله معلولان را از مناسک مذهبی طرد میکند، اما از آن جهت متناقض است که آنان را در گفتمان اخلاقی ارزش انسانی میگذارد. معلولان پرده از کدام مشیت الهی برمیدارند؟ چون آنچه در تصرف خداست، بنا بر تعریف، مصون از کاستی است، معلولیتها سند بیشائبۀ نقصان درونزاد وضعیت انسانی هستند. در این صورتبندی، معلولیتها به طرد اجتماعی و سنت بازنمایی منجر میشدند که معلولیت را همچون استعارۀ اصلی ضلالت ذاتی انسان از زمان هبوط به کار میگیرد.
هرچند عهد جدید بهظاهر از این باور عدول میکند که معلولیت نشانۀ ناپاکی فرد است، باز هم شفای افلیجها پیرو همان میل به ریشهکنی است- عیسی در معابد را میگشاید، اما فقط بعد از اینکه نقص معجزهآسا برطرف شده است. استیکر استدلال قانعکنندهای میآورد که تأکید در هر دو صورت، نه روی ماهیت سازوار[۴] معلولیت با زندگی بدنمند، بلکه برعکس، روی قاعدۀ اخلاقی مؤید سازوارسازی [مشارکت و رفع تبعیض] [۵] معلولان با اجتماع است. مسیح در فرمان اجتماعی پیشین مبنی بر تفکیک اشخاص متفاوت از لحاظ جسمانی کارشکنی میکند و معلولان را به ابزاری تبدیل میکند که مسیحیان میتوانستند با این ابزار به بهترین نحوی پایبندیهای دینی خود را مقرر کنند. معمای اجتماعی معلولیت در همین فرق مهم است- مسألۀ نحوۀ سازوارسازی معلولیت با فضاهای فرهنگی (فلذا آگاهیمان) حکایت از مشکلی دارد که هنوز بر نظامهای فکری غربی حاکم است. معلولیت به شاخص ادباری مبدل شد که باید نظامی آئینی شده از طلب مغفرت همگانی را کامل میکرد، ولی ناهنجاری جسمانی همچنان بیرون از تعاریف بدنمندی انسان میمانْد.
استیکر در صورتبندی این مشکل، روی کشاکش بسیار اساسیتر برای محققان معاصر مطالعات معلولیت و جنبش حقوق معلولان به طور کلی انگشت میگذارد. در مسألۀ نحوۀ سازوارسازی معلولان با جریان اصلی جامعه، معلولیتِ سازوار با طبیعت انسانی قربانی میشود. مطالبۀ جامعیت[۶] در جامعه تأکید روی میل همگونسازی[۷] با هنجاری است دخیل در بیگانهپنداری معلول یا استثناپنداری وضعیت معلولیت. مطالبۀ صِرف جامعیت تلویحاً تأکید میکند که اقلیتی در حاشیهاند. اگر بتوانیم معلولیت را در استدلال خود لازمۀ تعریف نهاد انسان فرض کنیم، امر قابلسازواری در برابر امر سازوار عقب مینشیند. تحلیل تاریخی استیکر ثابت میکند که در برهههای کلیدی اندیشیۀ غربی- دورۀ کلاسیک، قرون وسطی، رنسانس، روشنگری، عصر ویکتوریایی، مدرن- معلولیت و جماعت معلولان پیوسته باید با همگونسازی یا ناپدیدسازی ظاهر شوند. هر چه تفاوت جسمانی و شناختی کمتر قابل مشاهده شود، جامعه بیشتر میتواند به این ارزش واهی ببالد که خود را جمعی انسانی ببیند. «موفقیت» سازوارسازی میتواند متکی به اقسام راهبردهای همگونسازی از خطمشیهای قانونی گرفته تا ریشهکنی باشد، اما بنا بر استدلال استیکر، ایدئولوژی نگرانکنندهای وجود دارد که از هر کنشی در طول این پیوستگی- یعنی ایدهآل اجتماعی پاکسازی- پشتیبانی میکند.
بحث تاریخ معلولیت این است که از قضا، مشخصۀ رفتار با معلولان در بیشتر برههها ارادهای دروغین برای سازوارسازی است، اما تا این مرحله در تاریخ، هیچ ارادهای گمان به «طبیعی» بودن تفاوتهای جسمانی و شناختی در وضعیت انسان هنجاری نبرده است. به جای اینکه تلاشهای خود را مصروف رفع جسمانی یا رتوریک معلولیت از گسترۀ عمومی کنیم، پذیرش معلولیت منجر به پرورش نظامهای اجتماعی، ارزشها و توقعات انعطافپذیرتر میشود. برعکس، همانطور که استیکر نشان میدهد، تمام برههها گواه راهبردهای تغییر سرتاپای معلولان به هیئت هنجارهای روزگار هستند. بودجۀ عمومی در اختیار معلولان آتنیهای باستان قرار میگرفت تا مانند همشهریان توانمند خودکفا باشند؛ در قرون باستان، راهبان آئین سائلی به نشانۀ مسئولیت در قبال «فقرا و نگونبختان» خواهان زندگی در میان معلولان و مطرودان بودند؛ اصول اخلاق نیکوکاری قرن چهاردهم معلولان را به ابژههای نیازمند تبدیل کرد که ثروتمندان میتوانستند با واسطۀ آنان به رستگاری برسند؛ دربارهای دوران رنسانس جایگاهی در اختیار بلها و ریزجثهها قرار میدادند تا ریاکاریهای طبقات حاکم را هجو کنند؛ ظهور مؤسسات پزشکی، باورمندی به اهریمنهای علتالعلل معلولیت را کنار گذاشت، اما «بیمارگونه»ها را وارد کرد تا قاعدۀ نظم را ترویج کند؛ پیدایش امکانات آموزشی در حکم راه «ارتقا و اعادۀ» معلولان به سطح کارآمدی قابل قبول بر اواخر قرن هجدهم حاکم بود؛ گفتمان توانبخشی قرن نوزدهم معلولیت را در جایگاه «خلأئی» گذاشت که قرار بود با اصلاح و فنآوری پزشکی «پر» شود. در هر مورد، تودههای معلول با اختصاص عنوانی ارزشمدار تغییرشکلی زبانشناختی یافتند که در نظم اجتماعی مقدر جایی برای آنان در نظر میگرفت.
استیکر مشخصاً شدیدترین انتقادش را به قرن بیستم اختصاص میدهد. مبتنی بر اصل توانبخشی که بر اساس آن میشد با پروتز، رژیمهای غذایی، مداخلات پزشکی و تربیت میل فردفرد معلولان به همگونی با هنجار، تمام تفاوتها را در نهایت نابود کرد، قرن نوزدهم با عزمی جزم به ایدهآل سازوارگرایی خاص خود پایبند بود. با وجود دوام گفتمانهای پزشکی قرن نوزدهمیِ مرمت، قرن ما ابتکارهای قانونگذاری را پیش میبرد که درصدد «تأمین شرایط برابر» بین معلولان و غیرمعلولان است. به نظر استیکر، این رویکرد توانبخشی «علامت پیدایش فرهنگی است که تلاش دارد کار یکیانگاری، عینانگاری را کامل کند.» رتوریک شباهت با ترویج پرشور هدف غایی امحای تفاوتها بر قرن بیستم حاکم است- ما همگی اساساً عین هم و لذا برابر هستیم. وعدۀ مرمت و برگرداندن فرد به گلۀ زندگی «هنجاری» بر مفاهیم ناهنجار و بههنجار از نو تأکید میکند. با اینکه استیکر منکر نیست که دسترسی به حقوق و فرصتهای برابر طلیعۀ لازم مشارکت و تأثیرگذاری اجتماعی است، اما دلایل متقنی میآورد که «محو دیگری» کار چندانی نمیکند بیش از اینکه با خطمشی معاصر، واقعیات زندگی معلولان را لفتولعابی بدهد. رتوریک ما مطلوبیت جامعهای کاملاً سازوار را میستاید، حال آنکه چشم بر استمرار گستردۀ «نابرابریها، تناقضها و خشونت موجود» میبندد. ترویج زبان گنگ همگنی مدنی (متمدن) به قصد اینکه نادیده بگیریم خودمان با واقعیت تفاوت درگیر هستیم، به منزلۀ آن است که یکجا انکار کنیم فرداً و اجتماعاً نیازهای منحصربهفردی داریم.
این موضوع برای محققان معلولیت بحثانگیز است و حکم میکند در خواستههای حقوق برابر و «جامعیت» موشکافانهتر مداقه کنیم. هرچند ممکن است برخی از خوانندگان استدلال استیکر را فاقد حساسیت سیاسی به «پیشرفتهای» اخیر خطمشی نظیر قانون حمایت از معلولان آمریکا بدانند (این کتاب در اصل در سال ۱۹۸۲ منتشر شد)، ادلۀ او همچنان حوزۀ مطالعات معلولیت را به چالش میکشد. با اینکه قانونگذاری امکان توسل به قانون را تا اندازهای برای کسانی فراهم کرده است که خواستار مصونیت از تبعیض و جبران آن هستند، محکمهها قانون حمایت از معلولان آمریکا را با تنگنظری تفسیر کردهاند و انبوه جنبشهای مشکوکی آن را به کار گرفتهاند که فرصتطلبانه تحت لوای معلولیت حرکت میکنند. همانطور که استیکر خاطرنشان میسازد، رتوریک سازوارسازی غالباً سر ایدهآل برابری شیره میمالد. هموغم قانونگذاری صرفاً این است که معلولان از آستانهای بگذرند که قابل مشاهده نباشند. ما قانون حمایت از معلولان آمریکا را شاخص مسئولیت جامعه در قبال عدالت اجتماعی میدانیم، حال آنکه نمیتوانیم مدرک قابل اثباتی از اجرای موفق آن به دست آوریم.
سازواری با هنجار به مانعی تبدیل شده که باید آن را برطرف کنیم، و کسانی که از عهدۀ این کار برنیایند بهزودی جا میمانند. معلولیت سازواری میطلبد و خودمان را گول زدهایم اگر باور کنیم از ساختمانها و خطمشیها انتظار تغییر بیشتری میرود تا افرادی که باید به آنها دسترسی داشته باشند. بحث استیکر این است که تأکید روی ماهیت سازوار (نه قابلسازواری) معلولیت با وجود انسانی منجر به مفهومپردازی مجدد روز کاری یا توقعات بهرهوری مبتنی بر تواناییهای متفاوت فردی میشود. چون همگان از گذر ناگزیر خود به معلولیت میهراسند، چرا تاریخچۀ فرد انسانی را صرفاً درزمان ببینیم و معلولیت را در انتهای روایت انسانی قرار دهیم، حال آن که میشد بازنمود آن را همزمان خواه در نتیجۀ تولد، تصادف یا سن در همه جا دید؟ هر گاه تنوع فراوان تواناییهای انسانی را تصدیق کردیم و اینکه آن تفاوتها علامت جوهرۀ پویای معنای انسانیت هستند، فرهنگها به جای اینکه ارزش افراد را نابرابر بشمارند، میتوانند با ارزش تفاوتهای فردی سازوار شوند.
[۱]. Society for Disability Studies
[۲]. Henri-Jacques Stiker
[۳]. از اواسط دهة ۱۹۹۰، کتابهای چندی با موضوعیت تاریخ معلولیت و بازنمایی منتشر شدهاند: لنارد دیویس، تحمیل هنجار: معلولیت، سنگینگوشی و بدن (لندن، ورسو، ۱۹۹۵)، رزمری گارلند تامسن، بدنهای غیرعادی: تجسم معلولیت جسمی در فرهنگ و ادبیات آمریکایی (نیویورک: نشر دانشگاه کلمبیا، ۱۹۹۷) و دیوید میچل و شارون اسنایدر، بدن و تفاوت جسمی: گفتمانهای معلولیت (آن آربر: نشر دانشگاه میشیگان، ۱۹۹۷). این مطالعات همانند کتاب استیکر معلولیت را بهمثابه مقولة پیچیدة بازنمایی فرهنگی و ادبی تحلیل میکنند. انتشار تاریخ معلولیت اولین پژوهش استیکر است که به انگلیسی ترجمه شده است.
[۴]. integral
[۵]. Integration: انتگراسیون
[۶]. inclusion
[۷]. assimilation