«زندگی دیگران»، محصول آلمان (۲۰۰۶)، روایت برشی از زندگی یک افسر ارشد اطلاعاتی در وزارت امنیت آلمان شرقی (اشتازی) است که سیر وقایع فیلم، او را از اوج مسوولیت در پروندههای مهم امنیتی، به حضیض پشتمیزنشینی در اتاقی تنگ و بیپنجره کشانیده است. او در انتهای فیلم، سرپرست گروهی کوچک است که نامههای شخصی شهروندان را پیش از تحویل به گیرنده باز میکنند و میخوانند. تاریخ، نهم نوامبر ۱۹۸۹ است. گرد ویزلر، با همان شخصیت جدی و وظیفهشناس همیشگی، با دقت مشغول بازکردن نامهای به کمک یک دستگاه مخصوص است. کارمند پشت سریاش دزدکی در حال گوشدادن به اخبار است که ناگهان انگار از دهانش میپرد: «دیوار سقوط کرد!» ویزلر دست از کار میکشد، رادیو را از کارمندش میگیرد و از صحت خبر مطمئن میشود، لحظهای به فکر فرو میرود، سپس بدون هیچ توضیحی بلند میشود و اتاق را ترک میکند.
برای او که به خوبی با مولفههای قدرت در ساختار استبدادی حاکم آشناست، میداند که با همین جملهی کوتاه سه کلمهای، همهچیز پایان یافته است. اشتازی در همین زمان، حدود ۳۰۰هزار پرسنل فعال دارد و در حدود ۴۰ سال گذشته روی یک هدف تمرکز کرده و نسبتا هم موفق بوده است: «دانستن همهچیز!» دیواری از آجر و بتن اما چنان با هویت تفکر سیاسی حاکم در بلوک شرق در هم تنیده است که حتی دانستن همهچیز هم از فروپاشی نجاتش نخواهد داد اگر دیواری در میان نباشد. در تناظری مشابه، قانون حجاب اجباری، و به صورت عامتر کلیهی قوانین سلبکنندهی حقوق انسانی زنان، برای جمهوری اسلامی معنا و کارکردهایی دارد که سرنوشت یکی را سخت به دیگری گره زده است.
تحمیل پوشش اجباری بر زنان و برکشیدن دیوار برلین، هدف مشترکی را تعقیب کردهاند؛ نمایش عریان و هر روزهی قدرت هیات حاکم در برابر چشمان تودههای مردم. تیموتی اسنایدر، تاریخشناس برجستهی امریکایی، که به خاطر نوشتههایش در موضوع استبداد شناخته میشود، یکی از پایههای اصلی فاشیسم را «نمایش مداوم قدرت از طریق اعمال زور» میداند. مستبد برای خلق موقعیت اعمال زور نیاز به منازعهای مستدام دارد و این هدف، زمانی محقق میشود که سیر طبیعی رشد و توسعهی جوامع انسانی مختل شود. راهکار این اختلال، گاهی دو شقه کردن یکی از توسعهیافتهترین شهرهای دنیا با کشیدن یک دیوار است و گاه، در جایی دیگر از جهان، تحمیل یک سبک زندگی و پوشش خاص به همگان، مخصوصا به زنان. این ویژگی استبداد، یعنی مقاومت در برابر حرکت رو به جلوی جوامع انسانی در حکم یک مکانیزم هدفمند، در ذات خود حاوی تناقضی است که سقوط رژیمهای دیکتاتوری را اجتنابناپذیر میکند. تغییر و تحول، بارزترین نمود هستی است و آنکس که سکون را تجویز و تحمیل میکند، «در رهگذار باد نگهبان لاله» است!
حکومتهای تمامیتخواه، علیرغم تفاوتها در فُرم و خاستگاه نظری، عموما دایر بر مناسبات پدرسالارانهاند. این مناسبات، گاه به شکل ردشدن ناخواندهی دیواری از دل شهر رخ نشان میدهد و گاه در قالب تکه پارچهای بر سر و تن زنان کشیده میشود. دستگاه عریض و طویل ولایت مطلقهی فقیه، در شباهتی کاملا «منتظره» با دیگر انواع حاکمیتهای مطلقه، بر اساس این پیشفرض شکل گرفته که انسان، هرچند بالغ و بلیغ، صغیر است و به ولایت فردی نیاز دارد که اگرچه خود در هیات انسانی عادی است، مقامی الهی دارد که از طریق مکاشفه بر آن دست یافته، و مقام بشر در حدی نیست که حتی بخواهد در این مقال چون و چرا کند! در چشم پدرسالار، حاکمان جامعه، نه «مسوولان» امر، بلکه صاحبان اموراند و روسای ملت! پدران خودخواندهای که مصلحت خویش را مصلحت مردمان میخوانند و با اعتقادی راسخ، به جای خیل میلیونی «صغار» تصمیم میگیرند.
در پی تشکیل کشور آلمان شرقی در اکتبر ۱۹۴۹ زیر چتر حمایتی شوروی استالینی، از همان روزهای نخست، موج مهاجرت ساکنان محلهها و شهرهای شرقی به سمت غرب آغاز شد. این مهاجرت، که بهتر است «فرار» خوانده شود، چنان شتاب فزایندهای گرفت که تا سال احداث دیوار، ۱۹۶۱، نزدیک به سه و نیم میلیون نفر، یعنی حدود ۲۰ درصد از کل جمعیت، به سمت غرب گریختند. بیشتر این مهاجران و پناهندگان، نیروی کار متخصص بودند که فقدانشان، ادارهی امور را دچار بحران جدی کرده بود. میخائیل پِرووخین، سفیر وقت اتحاد جماهیر شوروی در آلمان شرقی مینویسد: «اجازهی آمد و رفت آزاد میان دو جهان سوسیالیست و سرمایهداری به مصلحت نیست، چرا که مردم را ناخودآگاه به مقایسه وامیدارد و این مقایسه، چندان به نفع برلین شرقی نخواهد بود.» پدرخوانده تصمیم میگیرد که مردم اجازه دارند کجا بروند، چه ببینند، چه گوش کنند، چه بخورند و بنوشند، و بالاخره، چه بپوشند. نگاه پدرسالار (مذهبی یا غیرمذهبی) به زن، نگاه تملکگراست. زن در قاموس قشریون مذهبی، و در راسشان هواداران نظریهی ولایت فقیه، در هر جایگاهی از اجتماع که حضور داشته باشد و هر نقشی که بر عهده بگیرد، همچنان مشمول احکام اندرونی است! این که بر زنان حکم کند که چه بپوشند، کمترین انتظار از یک جهانبینی کهنه و در حال انقراض است.
در ایجاد و تحمیل مرز و مانع در راه آزادی بشر، طراحان دیوار برلین و پایهگذاران نظریهی حجاب اجباری، با وجود تفاوتهای شگرف در ظاهر و ادعای تمایز در اعتقادات، مشترکات زیادی با یکدیگر خواهند یافت! دیوار برلین، همان طور که از هر دیوار دیگری انتظار میرود، حائلی از مادهی سخت است که به منظور اعمال تفکیک و محدودیت، بسان خطی تکبعدی میان دو نقطه کشیده میشود. حجاب اجباری، همین کارکردها را این بار در دو بعد در سطح جامعه تامین میکند. جدای از پیامدهای مستقیم مانند تفکیک فضاهای اجتماعی مردانه و زنانه و همچنین محدودیت آشکار در شغلهای فراوانی که سرعت عمل و آزادی حرکت میطلبند (پلیس، آتشنشان، ورزشکار، …)، حجاب اجباری مرزهای مجازی چندی را هم بر جامعه تحمیل میکند. محدویتهای سرگیجهآور علیه زنان در قوانین جمهوری اسلامی، به روایت عدد و رقم، و همچنین مشاهده و تجربه، از موانع عمدهی جذب گردشگران خارجی و تبادل طبیعی فرهنگی میان ایرانیان و مردمان دیگر سرزمینهاست. کارکرد دیگر حجاب به مثابه مرز و مانع، ایجاد حدی ذاتی برای عرض اندام زنان است. فلسفهی حجاب، پوشانیدن هر آن چیزی است که باید از نمایشش شرم داشت. عورتین مرد در شریعت اسلام، محدود به محدودهی متعارف شرمگاه است، در حالی که ملا و مفتی در گسترهی «بلاد اسلام» با تقریب خوبی همنظرند که (تقریبا) همهی بدن زن عورت است! ایجاد شرم به عنوان سلاحی قدرتمند و موثر به قصد کنترل، سرکوب و یا طرد عناصر نامطلوب، تاریخی به درازای تمدن بشر دارد. موثرترین شرم، آن است که معطوف به کیفیتی ذاتی و تغییرناپذیردر فرد باشد، مانند جنسیت، تمایلات جنسی یا نسب خانوادگی که در مواقع ضروری همچون شمشیر داموکلسی فرود میآید تا فرد را «سر جای خود بنشاند»! وقتی همهی تن عورت باشد، یک لمس ساده برای برانگیختن شرم کافی است. برای این که به سادگی به هر زنی در هر مقامی یادآوری کند که «حدّ خود را بشناسد.» این سلاح، به خصوص زمانی موثر است که جامعهی مردسالار علیرغم شکاف عمیق سیاسی، در تحمیل این شرم به زنان با استبداد مذهبی در یک جبهه قرار میگیرد.
فروریختن دیوار برلین و برچیدهشدن بساط بلاتوجیه حجاب اجباری، هر دو تابع الگوها و فرایندهای مشابهی بودهاند که در تحولات سیاسی (دستکم دوران معاصر) کمنظیر است. آنچه انتزاع را تبدیل به واقعیت بیرونی میکند، از یک تصویر ذهنی آغاز میشود. این درست که مبارزات سیاسی و مدنی، نقش موثری در سقوط رژیمهای سرکوبگر وابسته به شوروی سابق داشتهاند، ولی آنچه کار دیوار برلین را تمام کرد، ریزش جمعی یک باور و تصور واقعیتی جایگزین بود. واقعیتی که در آن میشد دیگرگونه زیست و تن به محدودیتهای دستساز استبداد نداد.
همهچیز از یک پیکنیک خانوادگی شروع شد، در مرز اتریش و لهستان، تاریخ نوزدهم اوت ۱۹۸۹. گشودهشدن یک دروازهی کوچک مرزی میان دو بلوک شرق و غرب تا چند سال پیش از این، غیرقابل تصور مینمود. اقدام مقامات اتریشی در گشودن مرز، آزمونی بود برای میخائیل گورباچف، که به وضوح در حال تجدیدنظر در سیاستهای سرکوبگرانهی رهبران پیشین حزب کمونیست بود. پیکنیک خانوادههای اروپایی در منطقهی مرزی لهستان و اتریش بدون هیچ حادثهای برگزار شد و زنجیرهای از رخدادهای خشونتپرهیز را کلید زد که پس از حدود تنها سه ماه به سقوط دیوار انجامید. اما آنچه پیش از دیوار فروریخت، توهّم اقتدار صاحبان دیوار بود، چرا که تصوّر برلینی بیدیوار و آلمانی متحد، دوباره برای ذهنهای استبدادزده ممکن شده بود. مبارزه علیه حجاب اجباری، قدمتی به درازای تبعیض علیه زنان دارد. فقیهان شیعه، نه چندان متفاوت با کشیشان مسیحی و خاخامهای یهودی و باقی مدعیان نمایندگی انحصاری خداوند بر زمین، کارنامهی سیاهی در تضییع حقوق زنان دارند و تاریخ، گواه است که هرگاه و هرجا سهمی در قدرت داشتهاند، پرچمدار دغدغههاشان، سلطه بر تن زنان است. جدال بر سر حقوق بارداری در امریکا و فشار دائم یهودیهای ارتدوکس در اسرائیل برای اعمال تفکیک جنسیتی در مکانهای عمومی، حتی در فروشگاهها و آسانسورها، نمونههای معاصر دیگری از نبرد میراثداران ادیان ابراهیمی با همجنسان هاجر است!
در پی قتل حکومتی ژینا(مهسا)امینی، و بلافاصله به دنبالش زنجیرهی کشتار و سرکوب معترضان که به خصوص زنان و کودکان را هدف گرفته بود، خشم موجهی شعلهور شد که روسریها را در میدانهای شهر به آتش کشید و دخترکانی رقصان به دور آتش، با موهایی رها که برای اولین بار آفتاب را در طیفهای گونهگون بازتاب میداد و باد از میانشان میگذشت. همچون پردهای که فروافتد، چشم سومی باز شد و تجربهی جمعی ایرانیان از آستانهای گذشت که بازگشت از آن، تنها در صورت اختراع ماشین زمان میسر خواهد بود!
وینستون، قهرمان ۱۹۸۴ جورج اورول، در حالی که تنش در چنبرهی تنگ استبدادی مطلقه و سیاه اسیر است، شبی در خواب، رویایی میبیند: «…پهنهی وسیعی از مراتع سرسبز در غروب یک روز گرم تابستان، و پرتو مایل آفتاب که به سبزهها رنگ طلا میزد. از پشت حصارهای شمشاد در آنسوی مرتع، شاخههای نارونی در نسیم به آرامی تاب میخورد و انبوه برگهایش، همچون گیسوی زنی به نرمی میلرزید. دختری با گیسوان سیاه از میان نارونها به سوی وینستون پیش میآمد. دختر با یک حرکت، لباس را بر تن خود درید و محقّرانه به کناری افکندش. بدنش سفید و صاف بود. ولی چشم وینستون به بدن زن نبود. او مسحور جذبهی شکوهمند زن جوان شده بود که انگار تنها با یک حرکت ساده، تمامی یک نظام فکری را با خاک یکسان کرده بود. گویی فقط همان حرکت بازوی دخترک بس بود تا برادر بزرگ و همهی دفتر و دستگاه عریض و طویلش را به قعر نیستی بیفکند…»
با گذشت حدود ۷۰ سال از انتشار ۱۹۸۴، انگار رویای قهرمان جورج اورول است که این روزها در خیابانهای ایران شکل واقعیت به خود میگیرد.