نزدیک به ۵۰ روز از آغاز آنچه انقلاب ۱۴۰۱ خوانده می‌شود می‌گذرد. به گزارش منابع حقوق بشری تا کنون دست کم ۱۰۰ شهر و ۳۰۰ نقطه‌ی کشور در این وقایع حضور داشته‌اند. تا لحظه‌ای که این متن در حال نگارش است دست کم ۲۸۰ شهروند به دست مأموران رژیم جمهوری اسلامی به قتل رسیده‌اند که ۳۶ تن از آنان را کودکان تشکیل می‌دهند.

ترکیب جمعیت دخیل حیرت‌آور است. اگر جمعیت مشارکت‌کننده در وقایع پیشین مانند دی و آبان ۹۶ و ۹۸ و وقایع سال ۸۸ را می‌شد به قشر خاصی از اجتماع نسبت داد، امروز انجام چنین کاری بسیار دشوار است؛ برخلاف گذشته هیچ نقطه‌ای از شهر را نمی‌توان نشان داد که خود را بیگانه از وقایع ببیند و روز و شب آرامی را سپری کرده باشد‌. از سوی دیگر، شهرهای دخیل در وقایع اخیر و نسبت تازه‌ای را که میان آنان برقرار شده است، نباید از نظر دور داشت. فراخوان‌هایی برای حمایت از سنندج انتشار می‌یابند و شاید برای اولین‌بار در تاریخ ایران، مردم تهران برای حمایت از کردستان و بلوچستان به خیابان می‌آیند؛ امری که گویای تولد نظم نوینی در ایران است که در شعارهای سرشت‌نمایی مانند «از کردستان تا تهران، خونین تمام ایران» و «آزادی و برابری / بلوچ و کرد وآذری» تبلور یافته است.

و در نهایت رهبری و پیش‌آهنگی زنان ایرانی که بی‌تردید مهم‌ترین عنصر سازنده‌ی این جنبش انقلابی است، چرا که نه تنها نقطه‌ی آغاز این خیزش بوده است، بلکه نیروی پیش‌ران لحظه لحظه‌ی آن را می‌سازد. «زن زندگی آزادی» با نیرویی مسحور‌کننده در چشم‌به‌هم‌زدنی نقطه نقطه ایران را فراگرفت و تا به امروز، در هر دقیقه با جلوه‌ای تازه خانه‌ها، خیابان‌ها، میدان‌ها و حتی قبرستان‌ها را مقهور قدرت خلاقه‌ی سرشار از نیروی زندگی خویش ساخته است؛ قدرتی که با ایجابیتی محض، در مقابل دستگاهی که بر اساس نه گفتن «به آنچه بیرونی‌ست، به آنچه «دیگر»، به آنچه «جز-او»ست»[۱] شادخوارانه می‌رزمد، در کنار آتش‌ها می‌رقصد، در خیابان‌ها قدم می‌زند و در تظاهرات، صف اول شجاع‌ترین مردمان را می‌سازد. او «نیازی به چشم دوختن بر دشمنان خویش ندارد»[۲]. او صرفا آنان را نادیده می‌گیرد گو آنکه هرگز وجود نداشته‌اند. به همین سبب دارای نیرویی مهار ناپذیر از جنس «کنش» و نه «واکنش» است. نیرویی که اگر این جنبش انقلابی علی‌رغم متوحشانه‌ترین سرکوب‌ها تاکنون دچار سستی و رخوت نگشته است از لطف وجود خلاقیت شگفت‌آور اوست.  

با این همه اما چرا سخن گفتن و فهم آنچه درحال وقوع است تا به این درجه دشوار است؟ پاسخ کوتاه شاید در همین تکینگی‌ و بی‌مانندی‌ باشد؛ که از سویی ناکارآمدی شابلون‌های تاریخی، از آن جنس را که مورخین و مومنین به تاریخ تجربی، معتاد به بکاربستن آن‌هایند، بیش از پیش آشکار می‌کند و از سوی دیگر کنشگران تاریخی این لحظه را در موقعیت اضطراب قرار می‌دهد. این اضطراب در روزهایی که کوران اخبار و حوادث فروکش می‌کند به سراغ آدمیان می‌آید. اضطرابی که حاصل تامل در لحظه‌ی توقف است؛ لحظه‌ی دست کشیدن از عمل، لحظه‌ی«آگاهی ناشاد»[۳]، لحظه‌ی مواجهه با فجایع و جنایات رخ داده و در عین حال حجوم این گمانِ‌ خُردکننده که مبادا باز هم از پی این همه شور و دلاوری، تنها پوزخند تاریخ در انتظار باشد. لحظه‌ی اضطراب بازگشت «روال عادی».

تجربه‌ی این اضطراب پاسخ‌هایی متفاوت برانگیخته است. یکی از این پاسخ‌ها بیرون آمدن از درِ انکار و نسبت دادن همه چیز به شور و ناپختگی جوانی است.

خام‌اندیشانه خواهد بود اگر تصور کنیم این جنبش انقلابی منحصر به یک نسل است و میراث‌دار تاریخ مبارزه‌ی ایرانیان برای رهایی از استبداد از زمان جنبش مشروطه تا به امروز نیست. تاریخی که در شعار«مرگ بر ستمگر/ چه شاه باشه چه رهبر» تجسم یافته است. با این حال توافقی نسبی میان ناظرین بر سر این امر وجود دارد که هنوز مشارکت نسل‌های پیشین در این جنبش انقلابی به درجه‌ی تاثیرگذاری و تعیین‌کنندگی نرسیده است.

اما علاوه بر این عدم مشارکت، نگاه مشکوک ایشان بر تن این جنبش سنگینی می‌کند؛ شکاکیتی که از دهان عقلانیت سخن می‌گوید. اما این عقلانیت را شاید بتوان به تعبیر نیچه عقلانیتی نامیرا نامید؛ عقلانیتی سنگین که توان حرکت را از داعیان آن سلب کرده است. این عقلانیتِ زاده‌ی اضطرابِ مواجهه با امر نو، مواجهه با امر ناشناخته است، چراکه «ناشناخته با خود خطر و ناآرامی و دل‌شوره می‌آورد»[۴] و «نخستین غریزه‌ی آدمی در پیِ گریز از این وضع ناگوار» «از ناشناخته به چیزی شناخته باز پس رفتن»[۵] است. زیرا این بازپس‌رفتن «سبک می‌کند، آرامش می‌بخشد، خشنود می‌کند، و افزون بر این‌ها احساس قدرت می‌دهد»[۶] بدین ترتیب شاید فهم این امر که چگونه است که افرادی با خاستگاه‌های فکری متفاوت و گاها متضاد، از چپ محور مقاومتی یا محور مقاومتی‌شده تا فرانکفورتی و اصلاح‌طلب در یک نقطه با یک دیگر وجه اشتراک یافته اند ممکن شود: آنان بر سر این عمل توافق دارند که دهان جز به نصیحت نگشایند؛ همان‌گونه که تا به امروز کاری جز این نکرده‌اند.

اما به سه دلیل عمده باید در صداقت این نصایح شک کرد: گویندگان آن به علت تجربیات تاریخی‌خویش، از شکست جنبش دوم خرداد و جنبش سبز گرفته تا شکست انقلاب ۵۷، خود را در جایگاهی فرا دست نسبت به جوانانی می‌بینند که جنبش انقلابی ۱۴۰۱ را با دلایلی «دست‌چین‌شده»[۷] تماما به ایشان منتسب می‌کنند. نخست، اگر هم چنین تصوری صادق باشد این جایگاه اخلاقی واژگون است چرا که :«آدمی به‌طور معمول با گذشت سال‌ها به هیچ چیز دست پیدا نمی‌کند{…} برعکس، با گذشت سال‌ها ممکن است فرد آن خُردک شور، احساس، و تخیلی را که داشته وانهد و به فهم زندگی بر حسب امور پیش پا افتاده آغوش باز کند.»[۸] ایشان جوانیِ جوانان را تقبیح می‌کنند، حال آنکه می‌دانیم حکمت و دانشِ تاریخی ریش و دندان نیستند که تنها به سبب گذشت سال‌ها خود به خود برویند. چه بسا جوانان، این دیرآمدگان، بر شانه‌های غول‌ها ایستاده باشند.

دوم، عده‌ای از ایشان معتقدند شرایط منطقه‌ای و جهانی یا شرایط فعلی داخلی هنوز برای رهایی ملت ایران به عللی از جمله خطر امپریالیسم، سازمان نایافتگی و… مهیا نیست. اما پاسخی برای این پرسش که ایرانیان تا به کی باید برای مهیا شدن همه‌ی شرایط صبر کنند ندارند. ایشان بیش از همه مانند ابراهیمی هستند که کافکا در داستان کوتاه ابراهیم[۹] توصیف می‌کند: «ابراهیمی که مثل یک پیش خدمت با طیب خاطر آماده است به پیش‌کش کردن قربانی گردن بگذارد، ولی قادر به قربانی کردن نیست، چرا که نمی‌تواند خانه را ترک کند…همیشه کاری هست که باید سازمان داده شود. خانه آماده نیست، ولی بدون خانه‌ی آماده، بدون چنین تکیه‌گاهی نمی‌تواند عزیمت کند.» در ماخولیای کافکایی که ایشان گرفتار آنند هرگز لحظه‌ی انقلاب فرا نخواهد رسید آنان همیشه کاری نیمه‌تمام خواهند داشت.

و در نهایت، شاید پشت تمامی این اشکال‌تراشی‌ها چیزی دیگر نهفته است: آنان یک «هیچ» مطمئن را بر یک «چیز» نامطمئن ترجیح می‌دهند.[۱۰] امروز دیگر شکی در این باقی نمانده است که رژیم جمهوری اسلامی به معنای دقیق کلمه چیزی نیست جز یک نهلیسم مجسم به معنای دقیق نیچه‌ای آن، رژیمی که وضعیت مردم و محیط زیست در ایران گواهی خواهد داد که «هر آنجا که قدم برنهاده باشد گیاه از رستن تن می‌زند». با این حال همچنان واجد نظمی است که اگرچه جز ویرانی حاصلی ندارد اما شناخته‌شده، پیش‌بینی‌پذیر و آشناست. اگر بخواهیم باز به داستان ابراهیم کافکا باز گردیم این دسته‌ی واپسین، «این مردها، عمدا خانه‌ی خود را به پایان نمی‌رسانند» چرا که پس از آن باید عازم کوه موریا گردند درحالی که هنوز صاحب فرزندی نشده‌اند. پس در موقعیتی مضحک قرار خواهند گرفت؛ موقعیتی که به هر طریق ممکن از آن گریزان‌اند.

ایشان که کوشیدیم درباره‌ی آنان و موقعیت‌شان فهمی به دست دهیم هرگز نخواهند توانست برای فهم این جنبش انقلابی به ما یاری رسانند. شاید این جنبش انقلابی نیازمند تحلیلگران و ناظرانی هم ذات خویش است؛ ذاتی که تا بدین جا بارزترین ویژگی‌اش ایجابیت آن است. انقلابی که شاید روزگاری نقطه‌ی آغازش را پرفورمنس شکوهند دختران انقلاب قلمداد کنند، از نقطه‌ی آغاز خویش بر مبنای عملی ایجابی پدیدار گشته است. و اگرچه سنگ بنای آن مخالفت با حجاب اجباری و حکومت اسلاموفاشیسم بوده است، کمتر نشانی از جنبشی ضددینی یا ضدشیعی را می‌توان در آن یافت. هرگز(جز اوباش خود حاکمیت) کسی چادر از سر دیگری نکشیده است و زنان با حجاب و بی‌حجاب، مذهبی و غیر مذهبی، در صفوفی مشترک در کار مبارزه ‌برای رهایی خود و دیگران‌اند و علاوه بر این اگرچه یکی از نقاط بحرانی غیرقابل انکار، تبعیض برقرار شده از سوی حاکمیت علیه به حاشیه‌رانده‎شدگان است، کمترین نشانی از کین‌توزی علیه مردمان مرکزنشین در این جنبش انقلابی نمی‌توان یافت. چه بسا شاهد اتحادی توانمند میان مردمانی هستیم که نه خاک و خون، بلکه هم‌سرنوشتی‌شان آنان را با یکدگیر پیوند داده است. این احساس هم سرنوشتی امروز آنچنان که در افغانستان شاهدیم دور زمانی نخواهد بود که از مرزهای سیاسی ایران نیز فراتر رود و به موجی عظیم در تمام کشورهایی منجر شود که در زیر یوق حاکمیت اسلام سیاسی به تنگ آمده‌اند.

تا به امروز کمترین نشانی از سستی گرفتن جنبش انقلابی که نام رمزش/نمادش ژیناست وجود ندارد، کما اینکه با گذشت هر روز شعله‌ی این آتش فزون‌تر شده است. نمی‌توان درباره‌ی آینده به یقین نظر داد و باید به برآورد پتانسیل‌ها و قدرت نیروهایی که هم‌اکنون حاضرند اکتفا کنیم. از سویی بسیار ناممکن بنظر می‌رسد قدرت دستگاه سرکوب بتواند پیشروان این جنبش انقلابی، زنان، را حتی با انجام سرکوب حداکثری متوقف گرداند از سوی دیگر با گذشت روزها، بار دیگری مفاهیمی از پس دهه‌ها بازگشته‌اند که هر یک به تنهایی قدرت به زانو درآوردن رژیم را دارا هستند. جز در میان فسیل‌ها و مومیایی‌هایی که از تاریخ وحشت‌زده می‌شوند چرا که آنان را دور انداخته است، کسی از «براندازی» سخن نمی‌گوید.

مفهوم انقلاب با تمام توان خویش، چه در عرصه اجتماعی و چه در عرصه سیاسی، بازگشته است. از سوی دیگر مفهوم «وطن» و احساس «وطن‌دوستی» علی‌رغم همه‌چیز دوباره زنده شده است. اکنون می‌توان بار دیگر وطن‌دوست بود، وطن از جنس معنایی که برای مبارزان مشروطه از تبریز تا شیراز و لرستان داشت. امروز دیگر کسی منتظر و چشم به راه نیست تا ببیند در تهران چه می‌گذرد. هر شهر با هر وسعتی خود مرکز خویش و در پی رهایی خویش است. پیرامونی شدگان، به معنایی عینی در حال مبارزه‌ای مداوم برای خارج کردن خویش از رانده شدن به حاشیه‌اند. خصیصه‌ای که شاید مصداق دیگری از ایجابیت تام و تمام این جنبش انقلابی در همه‌ی سطوح باشد.

پانویس‌ها:

[۱]- نیچه، فردریش، ترجمه داریوش آشوری،  تبارشناسی اخلاق، ص۴۳

[۲] – «نیک زادان» خود را «نیک‌بخت» احساس می‌کردند و نیازی نداشتند که با چشم دوختن بر دشمنان خویش برایِ خود نیک‌بختی ساختگی دست-و-پا کنند.» همان ، ص۴۵

[۳]- «در تمام کارهای نظام‌مند هگل، یک فصل و تنها یک فصل هست که دربارة آگاهی ناشاد بحث می‌کند آدک خمیشه هنگام خواندنِ این دست پژوهش‌ها گرفتار بی‌قراری درونی می‌شود و قلبش تند و تندتر می‌زند، و ترس برش می‌دارد که بیشتر از حد لازم یا کمتر از حد لازم بیاموزد. «آگاهی ناشاد» تعبیری‌ست که می‌تواند خون را در رگ‌های آدم به مرز انجماد برساند و عصب‌ها را از سرما بلرزاند{…} ناشاد کسی‌ست که آرمان و کمال مطلوبش، جوهر زندگی‌اشف محتوای سرشار آگاهی‌اش، ماهیت ذاتی‌اش، بخ نحوی از انحا بیرون از خودش است. ناشاد کسی‌ست که همیشه در محضر خودش غایب است و هیچ‌وقت نزد خودش حاضر نیست. ولی کسی که غایب است بی‌شک یا در زمان گذشته است یا در زمان آینده. بدین‌سان کل قلمرو آگاهی ناشاد چنانکه باید محاط می‌شود. ما این حد گذاری را مدیون هگل‌‌ایم.» کیرکگور، سورن، یا این یا آن، ترجمه صالح نجفی، جلد اول ص ۲۱۱

[۴]- نیچه، فردریش، ترجمه داریوش آشوری، غروب بتها، ، ص ۷۲

[۵]- همان

[۶]- همان

[۷]- «نخستین گمانی که ناشناخته را به شناخته بدل کند چنان دل چسب است که «درست» می‌انگارند-اش. برهانِ لذت(«زورمندی») همچون سنجه‌ی حقیقت. – بدین‌سان احساس ترس بر رانه‌یِ علّت‌جویی هم حد می‌گذارد و هم آن را بر می‌انگیزد. «چرا؟» -اگر چرایی درکار باشد- این «چرا؟» نه چندان در پی علت به خاطرِ خود علت، که بیشتر در پی گونه‌ای از علت است- علتی آرام بخش، رهایی بخش، سبُک کننده. این که چیزی از پیش شناخته و آزموده و بر -حافظه- نقش- خورده  را علت می‌انگارند، نخستین پیامد همین نیاز است. هیچ چیزِ تازه و ناآزموده و ناآشنا علت شمرده نمی‌شود.- نیز نه آن است که تنها در پی گونه‌ای ریشه‌یابی باشند، بلکه در پی گونه‌ای برگزیده و دست‌چین شده از ریشه یابی‌اند» همان

[۸]- کیرکگور، سورن ،  ‌ترجمه مسعود علیا، بیماری منتهی به مرگ، ،ص ۱۰۴ – ۱۰۵

[۹]- کافکا،فرانتس، ترجمه علی اصغر حداد، مجموعه داستان‌های کوتاه ص ۵۷۰-۵۷۱

[۱۰]- «…کسانی از زمرة خشکه مقدسانِ‌اهل وجدان که خوشتر دارند بر سر یک «هیچ» مطمئن جان فدا کنند تا بر سر یک «چیز» نامطمئن. اما هرجند که حرکات چنین فضیلتی دلیرانه بنظر آید، این نیز جز «هیچ‌انگاری»(Nihilismus) نیست و نشانة وجود روانی نومید و از پا افتاده.» نیچه،فردریش، ترجمه داریوش آشوری، فراسوی نیک و بد، ص ۳۷