این روزها کسانی که آشکارا یا درلفافه با اعتراضات مردم ایران مخالفند، این شورشها را به جوانی معترضان نسبت میدهند و بهکنایه یا، در بهترین حالت، از جایگاه والدینی دلسوز، تلاشهای نوجوانان و جوانان حاضر در خیابان را بینتیجه، احساسی و هیجانی میدانند. آنها میگویند این رخدادها بهجایی نمیرسند چون این ماییم که آینده را میدانیم و نه جوانها. البته این نگاه تحقیرآمیز مختص مخالفان جنبش اعتراضی ایرانیان در روزهای اخیر نیست. در طول تاریخ، محافظهکارها، که گاهی خودشان هم از لحاظ سنی جوان بودند، همواره انقلابیون، که در میانشان افراد سالخورده هم وجود داشت، را جوان خطاب میکردند و خودشان را افرادی مجرب، واقعبین و دانا میدانستند. بله، همیشه همین بوده و خواهد بود: هر نظمی پیر است و هر انقلابی جوان.
تجربه
اولین بهانه برای حمله به جوانی فقدان تجربه است. محافظهکارها ادعا میکنند آنچه شما میخواهید تجربه کنید ما پیشاپیش کسب کردهایم و آنچه شما بهدنبالش میگردید، همین حالا پیش ماست. والتر بنیامین یکی از فیلسوفانی است که در مقابل چنین نگاهی میایستد و یکی از نخسین کسانی است کهدر تاریخ فلسفه، حق را از پیری میگیرد و به جوانی میدهد. او در مقالهای کوتاه به نام «تجربه» که در دوران جوانیاش و در کوران جنبش دانشجویی آلمان مینویسد، به مخالفان همنسلانش پاسخی درخور میدهد. این افراد ادعا میکردند جوانان تجربهی کافی برای اعمال تغییرات اجتماعی را ندارند و اسیر مشتی از توهمات و آرزوهای محال شدهاند. بنیامین در پاسخ میگوید در باور آنها، یعنی افرادی که صرفاً به تجربهی شخصیشان افتخار میکنند، فقط یک تجربه در تاریخ وجود دارد و همهی نسلها همین تجربه را باید از سر بگذرانند، باوری که در نهایت به این نتیجه ختم میشود که خود تجربه از اساس ناممکن است، چراکه پیشاپیش اتفاق افتاده و تمام شده است. آنها که بیشازحد بر تجربه تاکید میکنند در حقیقت با تجربه مخالفند. مضحک نیست؟
بنیامین اما میگوید تجربهی هر کسی مختص به خود اوست و یک دوران تاریخی مشخص را تنها همان نسلی که در آن زندگی میکند میتواند تجربه کند و نه هیچ کس دیگری. «همانگونه که زرتشت در پایان سرگردانیاش مینویسد هر کسی همواره فقط خودش را تجربه میکند.» هیچ کس نمیتواند جوانی ما را تجربه کند، چراکه در جوانی همیشه چیزها را برای اولین بار و به شکلی متفاوت با گذشتگانمان تجربه میکنیم، حتی تکراریترین و قدیمیترین احساسات و اتفاقات را، حتی اگر آخرین جوان این دنیای پیر باشیم.
بنیامین افرادی که جوانان را بهخاطر فقدان تجربه سرزنش میکنند، مروجان و مشوقان بیمعنایی زندگی مینامد، زیرا بهنظرشان زندگی هیچ روحی ندارد، هیچ اتفاق نویی در جهان نمیافتد، حقیقت یکبار و برای همیشه داده شده و دیگر هرگز نمیتوان چیزی را تجربه کرد. بهعقیدهی فیلسوف جوان آلمانی، تجربه از قضا چیزی نیست جز تجربهی امر تجربهنشده. فقط چیزهایی را میشود تجربه کرد که پیش از این تجربه نشدهاند، چیزهای که “روح” دارند و سرشار از زندگیاند. چیزهایی که فقط در جوانی میشود تجربهشان کرد. این همان تجربهای است که، بهقول بنیامین، «زیباترین، دستنخوردهترین و بیواسطهترین احساس دنیاست، چون تا زمانی که جوانیم، هرگز این تجربه نمیتواند بدون روح باشد.»
البته گاهی ممکن است عدهای اینگونه استدلال کنند که منظور از تجربه، نه تجربهای صرفاً شخصی که تجربهای تاریخی است. در پاسخ باید گفت: بله، تجربهی تاریخی در مبارزات جمعی اهمیت فراوانی دارند، اما نکته اینجاست که جوانها از این نظر تجربهی بیشتری دارند، چراکه دیرتر به تاریخ آمدهاند. آنها از لحاظ شخصی کمتجربهتر اما از لحاظ تاریخی مجربترند. سرنوشت نسل پیش از خود را دیدهاند ولی نسل قبل هنوز سرنوشت آنها را ندیده است. بر این اساس، آن نوجوانانی که در خیابانهای ایران مبارزه میکنند، از تمام اسلاف ایرانی خود تجربهی تاریخی بیشتری دارند.
واقعیت
نقد دیگر مخالفان بر معترضان جوان حاضر در خیابان عدم واقعبینی آنهاست، با این منطق که جوانان واقعیت را در نظر نمیگیرند و بر اساس احساسات و آرمانهای غیرواقعی دست بهعمل میزنند. این نقد هم مختص بهحال حاضر ایران نیست و سابقهی دور و درازی در تاریخ دارد. یکی از مهمترین نمونههای تاریخی آن به نزاع میان هگلیهای پیر و هگلیهای جوان در قرن نوزدهم برمیگردد. این دو اصطلاح نامآشنا در تاریخ فلسفه از دل خود متون هگل دربارهی پیری و جوانی گرفته شدهاند. پیرها بهباور هگل افرادی بودند که به کلیت فکر میکنند، واقعیت را در نظر میگرفتند و برای رسیدن به اهداف موردنظرشان صبر و تامل میکردند. جوانها، برعکس، اسیر جزییات بودند، بر اساس ایدهها پیش میرفتند و پیچیدگیهای واقعیت را چندان لحاظ نمیکردند (هگل البته از پیری دفاع میکند و نه جوانی). در پیشگفتار فلسفهی حق جملهای معروف و دشوار بهچشم میخورد: «عقلانی واقعی است و واقعی عقلانی.» همانطور که کارل لویت مینویسد بعد از مرگ هگل، آن دسته از شاگردانش که فقط قسمت اول را مدنظر قرار دارند هگلیهای جوان و سایرین، که دست روی بخش دوم گذاشتند، هگلیهای پیر نام گرفتند. جوانها میگفتند عقلانی واقعی است و باید واقعیت را منطبق بر ایدههایمان کنیم و پیرها ادعا میکردند واقعی عقلانی است و میبایست ایدههایمان با واقعیت تطبیق پیدا کند. مارکس، بهعنوان یکی از هگلیهای جوان، اما چرخشی در این جمله داد تا نشان دهد که جوانترین شاگرد هگل است. او گفت نیازی به تطبیقدادن هیچ کدام با دیگری نیست. باید واقعی را تغییر دهیم تا عقلانی تغییر کند.
از آلمان دیروز به ایران امروز برگردیم. از گوشه و کنار اینگونه میشنیدیم و میشنویم که جوانان معترض پیچیدگیها و تناقضهای موجود در واقعیت داخل و خارج ایران را در نظر نمیگیرند، جوانانی که نمیدانند در کشور و منطقه تضادهای فراوانی وجود دارد و شعلهورشدن اعتراضات موجب افزایش گسل میان اقشار مذهبی و غیرمذهبی میشود، شکافهای قومیتی را عمیقتر میکند و آب به آسیاب دولتهای متخاصم میریزد. به باور این افراد واقعبین، تنها امر عقلانی خود واقعیت است. اما بیاید یک مورد از این پیچیدگی و تناقضها را بررسی کنیم. تا همین یک ماه پیش، بحثهای فراوانی دربارهی رعایت حجاب در کافهها و تاکسیهای شهری در جریان بود. آیا باید در محل کار دیگران حجاب به سر کنیم یا نه؟ آیا زنی که حجاب اجباری به سر دارد حق دارد و یا آن رانندهای که نمیخواهد بهخاطر کشف حجاب مسافرش از نانخوردن بیفتد؟ تقریباً تمام بحثهای نظری درباب این موضوع بیفایده و بینتیجه بود، چراکه هر دو طرف در واقعیت حق داشتند. در واقع ما با تضادی در واقعیت سروکار داشتیم که در حیطهی عقلانیت رفعنشدنی بود. با شروع این اعتراضات اما این تناقض درحال رفعشدن است و دیگر چنین بنبست عقلانیای بهمانند گذشته وجود ندارد. اینجاست که جوانی، آنطور که مراد مارکس بود، عمل میکند. تناقض موجود در واقعیت را در عرصهی واقعیت تغییر بده و نه در ساحت عقلانیت. واقعیت را دگرگون کن تا عقلانیت دگرگون شود.
در مورد دیگر پیچیدگیهای واقعیت هم میتوان بههمین شکل دلیل آورد. آدم واقعبین اما میپندارد واقعیت همواره بدونتغییر و ثابت است. البته اگر واقعیت تغییر کند او دیگر واقعبین نیست، متوهم است.
دانایی
« اگر جوانها میدانستند و اگر پیرها میتوانستند …». این جملهای است از آنری استین که امروز تبدیل به ضربالمثل شده است. در نگاه اول، آنچه استین میگوید درست است و بهسختی میتوان در مسائل شخصی حقیقت آن را زیر سوال برد. اما بیاید این جمله را در سطحی اجتماعی و سیاسی بررسی کنیم و به اتفاقات روز ایران ربطش بدهیم. دانستن جوانها به چه معناست؟ آیا جوانها فقط میتوانند و از دانستن ناتوانند؟ آیا جملهی فوق میگوید اگر پیرهای دانا را جوان کنیم که بتوانند دست بهعمل بزنند همه چیز درست میشود؟ پاسخ به این سوال آخری متاسفانه منفی است، چون جوانها اگر همهچیز را بدانند دیگر نمیتوانند. برای انجامدادن کاری باید از دانستههایمان بکاهیم چراکه در غیر اینصورت، مانند شخصیتهای فوقدانای بکت و کافکا، هرگز آن کار را انجام نمیدهیم. به عبارت دیگر، اگر همه چیز را لحاظ کنیم، حتی حرکتکردن و راهرفتن هم تا حدی ناممکن خواهد شد. البته منظور این نیست که جوانها نمیدانند. آنها شاید خیلی چیزها را بدانند اما میتوانند در هنگام عمل و کنش بخشی از دانستههایشان را فراموش کنند. در واقع، شرط اصلی توانایی آنها نوعی توانایی در نا-دانی است. این نا-دانی را نمیتوان مترادف حماقت و فقدان آگاهی دانست، بلکه باید آن را، بهقول بکت، نوعی «آگاهی سبُک» تلقی کرد. برای فعالیتهای سنگین باید کلهپشتی خودمان را سبک کنیم و فقط محتویات ضروری را داخل آن قرار دهیم، وگرنه هرگز نمیتوانیم دست به فعالیت بزنیم. این نا-دانی چیزی است ورای دوگانه دانایی-حماقت. نه به همهچیزفهمی انسان آگاه تن میدهد و نه اسیر بیعقلی مردمان سادهلوح میشود. نوعی قابلیت جوانی است برای تعادل انرژیهای بدنی و ذهنی.
البته نیاز به واژهسازی نیست. اگر دوست داشته باشیم میتوانیم بهجای نا-دانی از همان حماقت استفاده کنیم، حماقتی انقلابی که منبع و مبدا تمام داناییهای آینده است. این نوشته را با بخشی از نوشتههای شارل پگی، در ستایش چنین حماقتی در دوران جوانیاش، به پایان میبریم:
«ما آن زمان چنان حماقتی داشتیم که مردمان امروز حتی توان تصورش را ندارند. دلم میسوزد برای کسی که در بیست سالگی احمقترین، نادانترین و سادهلوحترین آدم نیست، دلم میسوزد برای جوانی که در شروع و کوران ماجرای دریفوس، در آن سرنگونیها، آشوبها و رسوایی یک جامعه، احمقترین مردم نبود… برای او که همه چیز را میدانست، حس میکرد و از قبل خبر داشت، برای او که از همه باهوشتر بود و اما من برای او دلم میسوزد.»