انسان و سگ در گذر ادبیات:

بر طبق افسانه‌ی یکی از قبایل بومی کالیفرنیا، خالق دنیا ناگایجو نام دارد. ناگایجو برای خلق جهان در چهار گوشه‌ی آسمان ستون‌هایی برافراشت تا آسمان را استوار کند و سپس زمین را خلق کرد. بعد دور زمین چرخید و موجودات را آفرید. افسانه با جزئیات به خلق نهرها و دریاها، آدمیان از زن و مرد و انواع حیوانات و جایگاهشان می‌پردازد بدون اشاره به خلقت سگ اما در نهایت مشخص می‌کند وقتی ناگایجو روی پاهایش ایستاده بود سگی کنارش حضور داشت و بدین ترتیب بیان می‌کند که خدا از قبل سگی برای خود داشته است. افسانه حضور انسان را بدون سگ باورنکردنی می‌داند تا آن‌جا که می‌گوید سگ همیشه روی کره زمین وجود داشته است و سرانجام اعلام می‌دارد بعد از خلق جهان در واقع سگ به دم خالق چسبیده بود، بو می‌کشید، کشف می‌کرد و گوش می‌داد و خالق، پس از مدتی به همراه سگش مسیر خود را به سمت شمال در پیش می‌گیرد و می‌رود.چنین به نظر می‌رسد که پیشینه‌ی هم‌زیستی سگ‌ و انسان به سه تا هفت هزار سال قبل از پیدایش کشاورزی بر‌گردد. فسیل‌های پیدا شده از سگ‌های اهلی در عراق قدمتی حدود پانزده هزار سال را تخمین می‌زند.
در آمریکا، مجموعه استخوان‌های پیدا شده، حکایت از محیط مشترک سگ‌ها با انسان‌ها در یازده هزار سال پیش است. در اسکاندیناوی، حدود ده هزار سال قبل دو نوع نژاد مختلف سگ‌های اهلی شناسایی شده‌اند. نیز در چین نیز شواهدی مبنی بر پیوند میان انسان و سگ در همین بازه‌ی زمانی وجود دارد. می‌توان پژوهشی مفصل را پی گرفت و سراغ نویسندگان و داستان‌هایی رفت که سگ در داستان و در ذهن نویسنده حضوری جدی داشته است. اما در نگاهی گذرا به ادبیات، جک لندن و گرگ‌های باشکوهش بیشتر از دیگر داستان‌ها در خاطر مانده‌اند. در داستان‌های جک لندن گرگ و سگ برادرند و لااقل دو کتاب او به نام‌های «آوای وحش» و «سپید دندان» به فارسی ترجمه شده است. آوای وحش در سال ۱۹۰۳  (شاید ۱۹۰۴) تألیف شد که سرگذشت سگی گرگی به نام «باک» است که دل در گروی حیات وحش دارد و پس از مرگ صاحب مهربانش خود را به بیابان می‌کشاند تا وارد گله‌ی گرگ‌ها شود و در میان برادران جنگلی خود به شادی آواز سر دهد. سپیددندان، در اول، به شکل پاورقی منتشر شد و جک لندن در آن زندگی سگی را دنبال می‌کند که خون گرگی دارد. محتوای رمان بر پایه‌ی تقابل تمدن با خوی وحشی‌گری است. سپیددندان ماده گرگ باهوشی است از مادری سگ. ادامه‌ی داستان ارتباط چندانی با موضوع صحبت ما در این‌جا ندارد. در ۱۹۶۳ نویسنده‌ای کانادایی به نام فارلی موات[۱] کتابی تألیف کرد با عنوان «گرگ گریه نمی‌کند». این کتاب برخلاف تصور عامیانه و افسانه‌های منفی رایج درباره‌ی گرگ، نگاهی مشفقانه به گرگ‌ها داشت که توجه بسیاری را به خود جلب کرد و فیلمی نیز از آن داستان ساخته شده که با استقبال عمومی روبه‌رو شد. کتاب موات انتقادهای بسیاری را به طرح کنترل گرگ در آمریکای شمالی به دنبال داشت و در سال ۱۹۷۴، گرگ خاکستری به زادگاه خود در شمال میشیگان بازگشت. فارلی موات نویسنده و زیست بوم‌گرا بود که کتاب‌هایش به پنجاه و دو زبان ترجمه شد. کتاب معروف دیگرش پس از گرگ‌ها هرگز گریه نمی کنند، گله‌ی گوزن‌ها نام دارد که شهرت فراوانی برای او به دنبال داشت.
نویسندگان دیگری نیز به رابطه‌ی بین انسان و سگ یا انسان و گرگ پرداخته‌اند. در بین داستان‌های فارسی سگ و گرگ اغلب مظهر ترس و جلوه‌ی شوم بوده است. علیرغم فرهنگ عامیانه در مواجهه با سگ که با اسم این حیوان لغات ترکیبی مختلفی در ساخت ناسزا به کار رفته است، استفاده از لغت سگ در عنوان داستان‌ها و فیلم‌ها بیشتر از خود سگ در ادبیات حضور دارد. سگ به مرور زمان معانی مختلفی را در زبان‌های مختلف به همراه داشته است و عباراتی همچون زندگی سگی، قلب سگی، سگدونی، روز سگ و دیگر عبارات و اصطلاحاتی از این دست خلق شده است که گاه نگاهی مشفقانه و گاه نگاهی تحقیرآمیز به سگ دارد و حکایت از رابطه‌ی عشق و گریز انسان است با سگ. سگ در داستان فارسی گاه سمبل ترحم و شفقت، زندگی سخت و گاه نشانه‌ای از دانایی و پیش‌بینی خطر بوده است. معروف‌ترین داستان فارسی در این مورد داستان «سگ ولگرد» نوشته صادق هدایت است. داستان نگاهی انسانی به سگ دارد و سگ سمبلی از انسان بی‌پناه و درمانده است با این همه صادق هدایت در این داستان همچنان بر نگاه انسان‌گرای خود استوار است و استفاده از سگ فقط برای شرح مصیبت انسانی است و از همین روست که در نقد محیط زیستی این مجموعه مقالات جای نگرفته است. در داستان «ما سه نفر هستیم» نوشته داوود غفارزادگان، سگ حضوری چنان پررنگ دارد که نمی‌توان این داستان را خواند و از نگاه نویسنده به سگ غافل شد. داستان حکایت سه معلم است که در مدرسه‌ای دور از روستا در محیطی ناامن شب‌ها را سپری می‌کنند. سه معلم چندان حشر و نشری با مردان ده ندارند (در داستان دلیل این موضوع بیان شده است)، در واقع سه معلم، سه فرد بی‌پناه از نسلی که قرار است دانش را به دورترین جاها ببرند در حالی که هنوز خود از حضور خود چندان اطمینانی ندارند و پیرمردهای ده هم آن‌ها را به چیزی نمی‌گیرند، در تاریکی و ترس شب‌های آن بیشه‌ی دور، سگی را به خود عادت می‌دهند و در حضور او ترس و دلهره‌شان کمتر می‌شود: «فهمیده بود گولش زده‌ایم، به خود آمده و تهدیدمان می‌کرد. مردان از کنار قبرستان می‌آمد و او بویش را شنیده بود. می‌خواست خودش را بی‌گناه نشان بدهد. نمی‌گذاشت ما به در نزدیک شویم. هر لحظه هارتر می‌شد و آماده بود بپرد سر و کولمان.[۲]» داستان ما سه نفر هستیم، گذشته از معناها و لایه‌های درون متنی دیگری که دارد، در رابطه با سگ، نمایی از رابطه‌ی همزمان نفرت و نیاز انسان ایرانی به سگ است. سگ را دوست دارد چون به او امنیت می‌دهد. از سگ می‌ترسد چون تلنبار فرهنگ عامیانه را پس پشت دارد.

بر اساس متون باقیمانده از جهان باستان، چنین می‌نماید که فرهنگ ایرانی به خاطر نوع نگاه خاصی که به سگ داشته است در میان سایر تمدن‌ها یگانه و ممتاز باشد. در واقع، مفهوم سگ در فرهنگ ایرانی موقعیتی تناقض‌آمیز و ویژه دارد. «در ایران‌زمین، از دیرباز، سگ موقعیتی ارجمند و محبوب در ساختار دینی و حقوقی داشته است و این وضعیتی است که از سپیده‌دم شکل‌گیری تمدن در این سرزمین تا زمان ظهور اسلام تداوم داشته است. پس از ظهور اسلام این جایگاه و این مفهوم دچار نوعی واژگون‌سازی شده است و خودِ این مفهوم واژگونه نیز به نوبه‌ی خود با تفسیرها و برداشت‌هایی تاریخی، بازبینی و بازخوانی شده است. در واقع، چنین می‌نماید که سگ بعد از انسان، مسئله‌برانگیزترین جانور در تاریخ فرهنگ ایران‌زمین بوده باشد.[۳]»
در فرهنگ‌های دیگر هم وضعیت تا حدودی همین است. برخی فرهنگ‌ها و مذاهب سگ را موجودی پست و ناپاک می‌دانند و برخی دیگر سگ را حیوانی همتراز دیگر حیوانات. با این همه انسان‌ها چه در رابطه‌ی نفرت‌آمیز و چه در رابطه‌ی دوستانه با سگ، ناگزیر از همجواری با سگ بوده‌اند. «موضوعی که کمتر به آن پرداخته شده، چرایی و چگونگی برقراری روابط بین انسان‌ها و سگ‌ها بوده است.» بی‌شک شیوه‌ها و آیین‌های فرهنگی فرهنگ‌های گوناگون در شکل‌دهی این روابط مؤثر بوده‌اند اما دسترسی به این شیوه‌ها و آیین‌ها در شکل‌دهی رابطه‌ی انسان و سگ به شکل تخصصی چندان ساده نیست و منابع مطالعاتی چندانی در این مورد وجود ندارد. توجه اغلب باستان‌شناسان و مردم شناسان فرهنگی معطوف مسائل انسانی بوده است و اگر گاه گریزی به رابطه‌ی بین انسان‌ها و حیوانات زده‌اند در حد توضیح رفتار و کنش خاصی از سوی مردمان بوده‌اند. به اعتقاد پژوهشگران درک و دریافت چگونگی زندگی انسان و سگ به این جهت دارای اهمیت است که از طریق آن می‌توان «تغییرات در جنبه‌ی فیزیکی و رفتاری سگ را توضیح داد.»

[در اوست پلوی/ سیبری]، «این واقعیت که بعضی از سگ‌ها طی آیینی دفن می‌شدند و در عین حال، سگ‌های دیگری سلاخی می‌شدند، باورها و فرهنگ‌ قبیله‌ای را که سگ‌ها در آن زندگی می‌کردند نشان می‌دهد. پژوهشگران نمی‌دانند چرا با سگ‌ها رفتارهای متفاوتی می‌شده است. اما یافته‌های جدید نشان می‌دهد که انسان‌ها فقط با سگ‌هایی که تصور می‌کردند برای خواسته‌ها و خصوصیات فرهنگی آن‌ها اهمیت دارند، رابطه‌ی پایدار برقرار کرده‌اند[۴]

دیدن حیوانات در حال تقلا بدون تلاشی برای تسکین دست و پا زدن آن‌ها، گسستگی و تبعیض و نادیده گرفتن ما را نسبت به حیوانات نشان می‌دهد. طرز رفتار ما انسان‌ها نسبت به حیوانات بدون شک بسیار نادرست است. ما در اهداف تحقیقاتی‌مان از حیوانات بهره می‌بریم و در بررسی‌های روان‌شناسی، بر احساساتشان تکیه می‌کنیم، اما اگر نیازهای مطالعاتی ما را برآورده نکنند هیچ احساسی در شأن حیوانات روا نمی‌داریم زیرا هنوز هم این تصور غلط وجود دارد که احساس مطلقاً برای انسان‌هاست. با اینمقدمه‌ی کلی، سراغ داستان «پیرو» می‌رویم.

                                            ***

مکان داستان: نورماندی. ناحیه «کو». روستایی در فرانسه

زمان داستان: از روی اشاره‌ای که نویسنده به موضوع وضع عوارض از سوی شهرداری برای سگ‌ها در نظر گرفته است و با توجه به پاورقی مترجم، معلوم می‌شود که داستان در حوالی سال‌های ۱۸۵۵ می‌گذرد. چون آن قانون در مه ۱۸۵۵ وضع شده بود و زمان داستان دقیقاً منطبق با آغاز وضع این عوارض است.

پیرو[۵]

نوشته: گی دو موپاسان

 ترجمه مهدی سحابی

نشر مرکز

چاپ دوم ۱۳۹۱

«دو زن با تعجب همدیگر را نگاه می‌کردند؛ خانم ِلوفور با لحن تلخی گفت: «آخر من که نمی‌توانم به همۀ سگ‌هایی که می‌اندازند این پایین غذا بدهم. بهتر است از این کار بگذریم.
به راه افتاد، از فکر اینکه آن همه سگ بخواهند به خرج او شکم‌شان را سیر کنند انگار احساس خفگی می‌کرد، و حتی بقیۀ نانی را که مانده بود با خودش برد و در راه آن را می‌خورد.
رز دنبالش می‌رفت و چشم‌هایش را با گوشۀ پیش‌بندِ آبی‌اش خشک می‌کرد.[۶]»

داستان پیرو بیان دقیق، موشکافانه و خونسردانه‌ی لئامت دو زن، خدمتکار و ارباب، است در شیوه‌ی رفتار با یک سگ. داستان گرچه حول و حوش پیرو- سگ داستان- می‌گذرد اما در واقع پیرو فقط در داستان حضور دارد تا نویسنده بی‌رحمی و خشونت ناشی از فطرت پست آدمی را نشان دهد. پر پیداست که خشونت بخشی از ذات و درونمایه‌ی اجتماعات انسانی است و علیرغم منفی بودن این صفت که نمایی از بدویت انسانی است که در موقعیت‌هایی چون انتقام یا گیر افتادن در وضعیت جنگی، گرسنگی یا بلایای انسانی و طبیعی و مصائبی از این دست خود را نشان می‌دهد، دارای معناست. هرچند این معنا، همچنان که ذات بدوی نهان در انسان، از خرد و منطق پیروی نمی‌کند و هرچه در آن موقعیت‌های استیصال ذکر شده، قابل درک یا چشم‌پوشی است در موقعیت‌های معمول زندگی معنای ناتوانی، ترس یا انگیزه‌ای برای دفاع از خود ندارد و در اصل خشونت محض است.

در این داستان، خشونت صرفاً برای بیان برتری انسان بر زیردست خود، در این‌جا سگ- اعمال می‌شود؛ خشونتی کور که آدم‌های داستان خود نیز در مقابل آن درمانده‌اند و راه چاره برای رهایی از آن ندارند چون به چیزی جز خشونت نمی‌اندیشند یا بلد نیستند که بیندیشند و در چرخه‌ی خشونتی که خود پایه‌گذار آنند نقش تابع را ایفا می‌کنند.

 موپاسان در داستان کوتاه «پیرو» برای نشان دادن دنائت انسان از رابطه‌ی او با سگ کمک می‌گیرد. سگ در اینجا حلقه‌ی اتصال طبیعت و انسان و به عبارت درست‌تر به عنوان حلقه‌ی ارتباط محیط زیست و انسان حضور دارد تا نویسنده نقبی به درون حقیر و پر از خساست و سرشار از دنائت آدم‌های داستان بزند.

پول، آن هم پول سیاه ناقابل، چیزی است که زن اصلی داستان را تا فرومایگی محض می‌کشاند و زن دیگر که مستخدم اوست ذات حقیرانه‌ی خود را با اطاعت محض نشان می‌دهد. پول البته برای زن خدمتکار وسیله‌ی امرار معاش است اما برای خانم خانه وسیله‌ی پس‌انداز و علیرغم این تفاوت بزرگ در دو زن، باز هم خواننده از زن خدمتکار انتظار دارد اگر با این روند خشونت مخالف است کاری بکند به جای اینکه حقیرانه به آن تن دهد و درست همین‌جاست که حقارت دستمایه‌ی داستانی می‌شود به نام «پیرو». اگر حضور سگ در داستان نبود، امکان نداشت که شخصیت‌های داستان این چنین کامل تشریح شوند و بدون حضور سگ، نویسنده جز قلم‌فرسایی درباره‌ی شخصیت‌ها کاری از دستش برنمی‌آمد پس موپاسان هوشمندانه به رابطه‌ی سگ و انسان پرداخته است. در واقع می‌خواهم بگویم که استفاده‌ی موپاسان از سگ، در اینجا نه به صِرفِ حمایت از حیوانات بلکه برای بیان شخصیت‌های داستان است اما همین کمک گرفتن از سگ برای توصیف شخصیت، خود به داستان لایه‌ای دیگر داده که می‌توان آن را در رده‌ی داستان‌های محیط زیستی قرار داد.

داستان با توصیفی کلی از زن اصلی، خانم لوفور، آغاز می‌شود: «خانم لِوفور یک بانوی روستایی بیوه بود، یکی از آن زنان نیمه دهقانی که کلاه و لباس پر از نوار و یراق به تن می‌کنند، شخصیت‌هایی که حرف زدنشان پر از غلط‌های دستوری است، میان جمع حالتی عظیم‌الشأن به خود می‌گیرند و روحی زمخت و پرمدعا را پس ظاهری فکاهی و پر زرق و برق پنهان می‌کنند همچنان که دست‌های درشت سرخشان را هم دستکش ابریشم بی‌رنگ می‌پوشاند.»

صفات کلی این شخصیت عبارت است از: روستایی. بیوه. نیمه دهقان. بی‌سلیقه در پوشش و اهل به رخ کشیدن تجمل. کم سواد از لحاظ نوع حرف زدن. مغرور در جمع. به ظاهر بذله‌گو و در باطن درشت و زمخت. پنهان‌کار.

صفت آخری یعنی پنهان‌کاری را گاه می‌توان معادل ریاکاری هم در نظر گرفت ازین بابت که خانم لوفور خودش را فردی فرهیخته و بذله‌گو نشان می‌دهد اما در باطن برای تنها چیزی که دلش می‌تپد تنها و تنها پول است. مترجم فارسی داستان، در جایی به وجود غلط دستوری در متن فرانسه اشاره می‌کند که نحوه‌ی نادرست حرف زدن زن را نشان دهد که در متن فارسی مشخص نیست.

برای خدمتکار تنها یک صفت به کار برده شده است: «زن روستایی خوب بسیار ساده‌ای بود که رز نامیده می‌شد.» این زن چنان در حاشیه است که حتی اسمش بعد از عنوان شغلی و صفت کلی خوب که گاه معنی بی‌خاصیت را هم می‌دهد آمده است.

به اعتقاد موپاسان، «خشونت و تعرض در ذات بشر نهفته است و وظیفه‌ی نویسنده در نهایت این است که چگونگی این خصیصه‌ها را برملا کند، صرفاً با این هدف که آسیب آن‌ها کمتر شود.[۷]»

مترجم در مقدمه این کتاب می‌نویسد: «موپاسان مریدانه پیرو فلوبر و برداشت او از واقع‌گرایی است: توصیف دقیق جزییات زندگی هر روزه، هم آن‌چنان که رویدادهای تاریخی؛ پایبندی به واقعیت حتی اگر زشت یا غم‌انگیز باشد؛ اهمیت شناخت و بازگویی کوچک‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین جزییات. «مضمون خوب و بد وجود ندارد، مهم واقعیت است.» فلوبر می‌گوید که اصل داستان است و گفتنی را فقط او باید بگوید و نویسنده و عقاید و احساس‌هایش نباید آشکارا به چشم بیاید: «هنرمند باید شبیه پروردگار خالق باشد، نادیده و بر همه چیز توانا؛ ذاتی که در همه جا حس شود اما به چشم نیاید.»

در این تشبیه یک اصل بنیادی واقع‌گرایی فلوبر و شاگردش موپاسان نهفته است: بله، بیان واقعیت اصل است، اما همه چیز به این بستگی دارد که چطور بیان بشود. آنچه مطرح است بازنمایی منفعلانه واقعیت موجود نیست، بلکه ارائه اثری هنری است بر اساس آن.»

این عدم بازنمایی منفعلانه در داستان پیرو کاملاً مشهود است از این روی که نویسنده از قبل دارای دیدگاه و بینشی است که زاویه‌ی نگاه خاصی به داستان می بخشد. حوادث روزمره‌ای چون گم شدن چند پیاز از باغچه‌ی خانم لوفور یکی از این حوادث روزمره است که موپاسان با دقت خاص خود، چنین توصیف می‌کند: «دقیقاً دوازده پیاز دزدیده شده بود.» دقیقاً دوازده تا نه بیشتر و نه کمتر. یعنی خانم لوفور و خدمتکار خوبش که جز خوبی کار دیگری ندارد و درست به اندازه‌ی همین صفت خنثی و منفعل است از تعداد دقیق پیازهای باغچه باخبر بوده‌اند و از آن گذشته نه تنها، تعداد دقیق دزدی شده‌ها را شمرده‌اند بلکه اعلام کرده‌اند  (و گرنه آقای موپاسان از کجا می‌دانست؟!) موپاسان دیدگاه و جهان‌بینی خود را در داستان تشریح نمی‌کند بلکه مثل فیلمبرداری، زاویه‌ی دوربین را طوری می‌چرخاند تا ما به نکته‌ای توجه کنیم که مورد نظر اوست تا بتوانیم شخصیت‌هایش را بشناسیم. از همین روست که «مضمون» عنصر مهم در این داستان است. در واقع موپاسان دست به انتخاب زده است  (انتخاب، گویاترین خصیصه‌ی واقعیت است)، انتخاب‌های خود را حول موضوعی با عنوان طرز رفتار با سگ خانگی گردآورده و برای بیشترین تأثیر بر خواننده آنها را پرورانده است. بدیهی است که چنین انتخابی بی‌طرفانه نیست که اگر اینطور بود جز عکسی پیش پا افتاده، چیزی نداشتیم. موپاسان در پیش درآمد رمان پیر و ژان  (۱۸۸۸) نوشته است: «نویسنده‌ی واقع‌گرا اگر هنرمند باشد، می‌کوشد از زندگی نه یک عکس پیش پا افتاده، بلکه تصویری کامل‌تر، مؤثرتر، و باورکردنی‌تر از خود واقعیت نشان بدهد.» به گفته‌ی او ««ارائه‌ی تصویر حقیقی یعنی القای کاملترین توهم حقیقت.» بنابراین نویسنده امکان ندارد که نگاهی یکسره عینی داشته باشد: «هر انسانی توهمی از جهان دارد و وظیفه نویسنده فقط این است که این توهم را به وفادارانه‌ترین وجه، با همه ابزارها و شیوه‌هایی که هنر به او آموخته و در اختیارش گذاشته، به نمایش بگذارد.»

 برگردیم سر موضوع سگ در داستان. در توصیف دو شخصیت داستان، نویسنده جز صفات کلی چیزی از آنها نمی‌گوید. اما نه به این دلیل که موپاسان، شخصیت‌پردازِ جزئی‌نگر، فراموش کرده باشد بلکه این ویژگی خاص و ریزنگری در شخصیت‌ها را برای زمانی نگه داشته است که سگ وارد داستان می‌شود و درست از همین‌جاست که ما این زن‌ها را می‌شناسیم. دنائت و فرومایگی در هر کس، امضای شخصی همان شخص را دارد و چیزی نیست که با صفت کلی قابل توصیف باشد و نویسنده در این مرحله دست به کار شناساندن آن شده است. آن‌ها سگ ارزان کوچکی را برای نگهبانی از باغچه‌شان به خانه می‌آورند. سگ، سگ نگهبان نیست. «پیرو را در جعبه‌ی کوچک صابون مستقر کردند و اول به او آب دادند. خورد. بعد یک تکه نان دادند. خورد. خانم لوفِور نگران شد و فکری به سرش زد. گفت: «بعد که خوب به خانه عادت کرد، آزادش می‌گذاریم می‌رود و می‌گردد و برای خودش غذایی پیدا می‌کند. در واقع او را آزاد گذاشتند اما این مانع از آن نمی‌شد که گرسنگی به او فشار بیاورد.»  (ص ۱۱) سگ برای هر تازه‌واردی دم تکان می‌داد. گرسنگی به او فشار می‌آورد و مدام پارس می‌کرد. کاری به کسی که وارد باغچه می‌شد نداشت. با این همه خانم لوفِور به او عادت کرده بود؛ گاهی حتی تکه‌ای نان را در آب گوشت خیس می‌کرد و به او می‌داد  (عجب سخاوتی!) اما ماجرا وقتی بیخ پیدا می‌کند که شهرداری برای سگ عوارض می‌خواهد. عشق به سگ دیگر تا اینجاها را تحمل نمی‌کند. زن‌ها سگ را می‌برند و … قرار نیست داستان را تعریف کنم. کاری که زن‌ها با سگ می‌کنند، در واقع اسمش از سر باز کردن اوست به شکلی بی‌رحمانه اما انگار که خود نخواسته باشند بر بی‌رحمی خود صحه بگذارند، گاه و بیگاه به او سر می‌زنند. مشکل اغلب کسانی که حیوان خانگی دارند و بعد از مدتی از او خسته می‌شوند این است که هم دلشان می‌سوزد و هم تحمل حیوان را ندارند؛ درست وضعیت همه‌ی ما انسان‌ها در مقابل طبیعت. ما طبیعت و حیوانات را تا آن‌جا دوست داریم که به کارمان بیایند. اما در مقابل دیگر انسان‌ها تمام شدن تحملمان را با ابزارهای انسانی مثل بیان نشان می‌دهیم اما در مقابل طبیعت بی‌دفاع عکس‌العمل انسان بسیار خشونت‌آمیز می‌شود چون در اصل قصد نابودی آن را می‌کند بدون اینکه به وجدان خودش آسیب بزند. بر اساس نظریه‌ی نایبرت، «حفظ ستم بر پایه‌ی بهره‌کشی اقتصادی یا رقابت است- واضح است که ما برای منافع و سلایق خود حیوانات را مورد بهره‌کشی قرار می‌دهیم.[۸]» در زندگی روستایی حیوانات غذا، نگهبان و کمک کار خانواده هستند و در زندگی مدرن شهری پر کننده‌ی اوقات تنهایی. به آن‌ها محبت می‌کنیم به شرطی که پا را از گلیم خود فراتر نگذارند و اگر فراتر بگذارند،  (یادمان باشد با قانون و غریزه‌ی حیوانی، حیوانات درکی از جهان انسانی بهره‌کش ما ندارند)، در عین مهرورزی بدترین بلاها را سرشان می‌آوریم از عقیم کردن حیوانات خانگی گرفته تا فروختن و دست به دست کردن بچه‌هایشان ولی به روی خود نمی‌آوریم که این همه شقاوت می‌تواند ناشی از حیوان‌دوستی باشد، درست مثل زن‌های این داستان. «مثل میوه دزدها با قدم‌های تند در دشت می‌رفتند. بعد از کمی معدن خاکاهک را دیدند و به آن رسیدند. خانم لوفِور سری در چاه کرد تا ببیند صدای ناله‌ای درمی‌آید یا نه. رز گریه می‌کرد. سگ را می‌بوسید و …» (ص ۱۳) همه‌اش همین است. «حیوانات در نظم اجتماعی بر شالوده‌ای نابرابر ایستاده‌اند و در معرض خشونتی ساختاری قرار می‌گیرند زیرا نظم اجتماعی علیه منافع آن‌ها شکل گرفته است. این پدیده به این علت اتفاق می‌افتد که ما به حیوانات به عنوان دیگری می‌اندیشیم.[۹]» کاری که زن‌های این داستان با سگ کوچک بی‌ضرر می‌کنند فقط برای لقمه‌ای نان و اندک عوارض شهرداری، کاری است که با انسان‌های پیرامونشان نمی‌توانند بکنند مگر اینکه بر آن‌ها سلطه داشته باشند و وجود چنین سلطه‌ای بر دیگر انسان‌ها فقط از مجرای ساز و کار قدرتی که در دست حاکمان است برمی‌آید و نه انسان‌های عادی بر یکدیگر. بنابراین تمام توان آدمیزاد صرف عقب نشاندن طبیعت و حیوانات از محیط خودش می‌شود. جهانی که رفته‌رفته می‌رود تا از موجودات غیرانسانی خالی شود، حتی از حیوانات خانگی مثلاً دوست داشتنی. تنها حیواناتی وجود خواهند داشت که به کار تغذیه بیایند. در داستان پیرو، حضور سگ به عنوان عنصری از حیات حیوانی و محیط زیست، نشان از رابطه‌ی صمیمانه‌ بین انسان و جهان پیرامونش نمی‌دهد بلکه برعکس، به آن روی سکه‌ی پر اشتباه رابطه‌ی انسان و محیط زیست می‌پردازد تا نشان دهد علت ضربه زدن انسان به حیوانات، از سر تصادف نیست بلکه ناشی از ذات دنی آدمی است و در عین حال، موپاسان از کلی‌گویی پرهیز می‌کند. دو شخصیت داستان او، نوکر و ارباب)، رابطه‌ای تنگاتنگ با پول دارند ارباب در ترس خرج کردن پول برای چیزی جز نیازهای حقیر خودش و نوکر با وجود نداشتن چیزی در دست به ارباب و کنش او وابسته است. داستان موپاسان داستانی مدرن است با آن تعریفی که از داستان چخوفی می‌شناسیم؛ جزئی‌نگر، دقیق، موشکاف و واقع‌بین. درون لایه‌ی عمیق‌تر داستان، نه فقط کشف و درک فرومایگی یا بدبختی دو شخصیت یا آدم‌ها بلکه گریز و ناگزیری آن‌ها از دیگر مخلوقات زمین است. موپاسان در یکی دیگر از داستان‌هایش هم به زیبایی به رابطه‌ی بین انسان و سگ پرداخته است؛ در داستان «مسافرخانه[۱۰]» و سگ در آنجا موجودی است دارای شعور که درکی فراتر از همدم دائم الخمر خود از پیرامونش دارد و بدین ترتیب بین شعور انسانی و غریزه و درک حیوانی-سگ- پل می‌زند تا ما را به این نکته رهنمون شود که انسان در موقعیت‌های بحران‌زا، گرچه دارای موقعیتی برابر با حیوان است اما در همان موقعیت هم دست از سلطه‌گری برنمی‌دارد و با وجود نیازش به حیوان، و در اینجا سگ، همچنان بر خوی برتری‌طلبی خود چنان پای می‌فشرد تا حیوان را هم به ورطه‌ی نابودی برساند همچنان که خودش را.


[۱] Farley Mowat

[۲] ما سه نفر هستیم از مجموعه داستانی به همین نام. نوشته داوود غفارزادگان. نشر ثالث. ۹۱. ص ۱۲

[۳] سوشیانس. وبگاه دکتر شروین وکیلی. آئین سگ. بخش نخست. ۲مرداد ۱۳۹۹

[۴] سگها چگونه به خدمت انسان درآمدند و اهلی شدند. نویسنده فرید کرمی. ۲۹شهریور ۹۷.

[۵] از مجموعه داستان اولین برف و داستان‌های دیگر. گی دو موپاسان. ترجمه مهدی سحابی. نشر مرکز. چاپ اول ۱۳۹۰، چاپ دوم ۱۳۹۱

[۶] پیرو؛ ص ۱۶

[۷] از مقدمه مهدی سحابی بر مجموعه داستان اولین برف و داستان‌های دیگر . ص ۳

[۸] اقتصاد سیاسی حقوق حیوانات.باب تورِس. ترجمه گلناز ملک. نشر مرکز. چاپ اول. ۱۳۹۶.  ص ۱۶

[۹] اقتصاد سیاسی حقوق حیوانات. ص ۱۰۱

[۱۰] این داستان در مجموعه «طرف تاریکی» به گزینش و ترجمه محبوبه موسوی، توسط نشر مروارید در سال ۹۲منتشر شده است.