«اسطورهسازان دورهگرد، تاریخ نگاران، خبرنگاران جنگی، فیلمسازان، داستاننویسان و دولتها، که همه جا یافت میشوند و همگی به جنگ کیفیت ارزشمندی میبخشند که اغلب از آن بهرهای ندارد، جنگ را در معرض فروش میگذارند: هیجان، جذابیت، قدرت، فرصتهایی برای فرارفتن از مراتب زندگی حقیرمان و دنیایی تخیلی و پر از شگفتی که زیبایی غریب و مرموزی دارد.[۱]»
جنگ فقط انسانها را به عرصه نبرد نمیکشاند بلکه حیوانات آنها را هم درگیر جنگی میکند که خود به کلی از آن بیخبرند و جنگ نه مسأله آنهاست . نه هیجان و جذابیت آنها. استیون اسپیلبرگ در فیلم اسب جنگی[۲]، بهزیبایی راوی تلاش نوجوانی است برای نجات اسبش که اجباراً به صحنهی جنگ برده شده است. زیبایی این فیلم در آنجاست که نشان میدهد وقتی عشق به حیوانات باشد دشمنی انسانی چه بیهوده و پررنج است؛ دو سرباز دشمن یکی از انگلیس و دیگری از آلمان زیر آتش طرفین برای نجات اسب جان خود را به خطر میاندازند.
در جنگ جهانی دوم، روسها در مقابله با آلمانها که کشورشان را اشغال کرده بودند و مشغول پیشروی بودند از سگ استفاده میکردند. آنها سگهایی را که برای استفاده از پوستشان در صنعت کفش پرورش میدادند به شیوهی نظریهی پاولف شرطیسازی میکردند به شکلی که سگها به هنگام گرسنگی به سمت ماشینها پیش بروند. بعد این سگها را با خود به میدان نبرد بردند و به آنها گرسنگی میدادند در حالی که مواد منفجره به بدنشان بسته بودند. با رسیدن تانک یا نفربرهای آلمانی این سگها را رها میکردند و سگها در جستوجوی غذا به سمت ماشینها میرفتند. دکمه کنترل از راه دور انفجار آخر ماجرا بود که به متلاشی شدن سگ و انفجار خودروی دشمن میانجامید[۳].
گرچه همینگوی در داستان «پیرمرد بر سر پل» و صمد طاهری در «زخم شیر»- که در مقالهای دیگر به آن پرداختم- هر دو، راوی کابوس حیوانات خانگی و اهلی در جنگ هستند اما منابع مستندی هم در این زمینه وجود دارد. «در آغاز جنگ جهانی دوم، دولت بریتانیا جزوهای را منتشر کرد که باعث کشتار گستردهی حیوانات خانگی در این کشور شد. ظرف تنها یک هفته حدود ۷۵۰ هزار حیوان خانگی در بریتانیا کشته شدند. در این جزوه آمده بود: “در صورت امکان، پیش از وقوع شرایط اضطراری حیوانات خانگی خود را به خارج شهر ببرید.” در پایان اطلاعیه آمده بود: “اگر نمیتوانید آنها را به همسایگانتان بسپارید، واقعاً بهتر است آنها را از بین ببرید.”[۴]»
کلر کمبل، نویسنده کتاب «جنگ بانزو: حیوانات زیر آتش»، ۱۹۴۵-۱۹۳۹، میگوید: یک تراژدی ملی در حال شکل گرفتن بود. هیلدا کین، کارشناس تاریخ، میگوید که آنچه اتفاق افتاد راه دیگری برای اعلام شروع جنگ بود: “وقتی خبر پخش شد، همه مردم یک سری کارها را انجام دادند؛ خارج کردن بچهها، نصب پردههای سیاه و کلفت، کشتن گربه.” در دوران جنگ آنچه بیش از هر چیز حیوانات خانگی را تهدید میکرد، نه بمبها، که کمبود غذا بود. برای سگها و گربهها هیچ جیرهی غذایی در
نظر گرفته نشده بود. هیلدا کین معتقد است عموم مردم چندان از این ماجرا اطلاع ندارند، چون روایت آن بسیار سخت است. او میگوید: “عموم مردم از کشته شدن این همه حیوان خانگی بیاطلاعند، زیرا این داستان با تصویر ما بهعنوان ملتی دوستدار حیوانات همخوانی ندارد. مردم دوست ندارند به یاد بیاورند که با بروز اولین نشانههای جنگ، ما سراغ بچه گربهها رفتیم و آنها را کشتیم.”[۵]»
مکان داستان: اسپانیا، شبه جزیره ایبری[۶]
زمان داستان: دوره جنگ داخلی اسپانیا در فاصله سال های ۱۹۳۹-۱۹۳۶
پیرمرد بر سر پل
نوشته ارنست همینگوی
ترجمه احمد گلشیری
انتشارات نگاه، ۱۳۸۵
«پیرمردی با عینکی که قاب فلزی داشت و با لباس خاکآلود، کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچهها از روی آن میگذشتند. گاریها که با قاطر کشیده میشدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا میرفتند، سربازها پرهی چرخها را میگرفتند و آنها را به جلو میراندند. کامیونها به سختی به بالا میلغزیدند و دور میشدند و همهی پل را پشت سر میگذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهای شان میرسید به سنگینی قدم بر میداشتند. اما پیرمرد همان جا بیحرکت نشسته بود؛ آن قدر خسته بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد.[۷]»
داستان کوتاه پیرمرد بر سر پل، نوشته ارنست همینگوی، ماجرای پیرمردی است که همراه بقیه مردم شهر از جنگ میگریزد. اما دغدغهی او، همچون دیگران، جنگ نیست چون او بنا به گفتهی خودش که در «سن کارلوس» از حیوانات نگهداری میکرده است: دو بز، یک گربه و چهار جفت کبوتر، ناراحت است که به هنگام آتش توپخانه چه بر سر آنها خواهد آمد؟ البته میگوید که نگران گربه نیست، چون گربهها میتوانند از خودشان محافظت کنند اما بقیه چی؟!
داستان با ماجرایی ساده- گو بیماجرا- به شرح روایتی به ظاهر ساده از جنگ میپردازد. بیان رنجی از جنگ که انسان بر حیوانات تحمیل میکند بیآنکه حیوانات نقشی در این جنگ داشته باشند. کدهای ظریف زبانی نویسنده، با لحنی خونسرد، در اعماق و لایههای درون این داستان، خواننده را به عمق فاجعه که همان بیپناهی در جنگ است میکشاند تا ما را به این مضمون راهنما شود که حیوانات تقصیر و نقشی در بروز جنگ ندارند ولی برای آن هزینه و جان میدهند. راوی بر سر پل نشسته است. پلی که باید مثل دیگران از آن بگذرد تا به منطقهی امنی برسد. پل نمادی است از عدم برگشت به عقب – (پلهای زیادی در جنگها تخریب میشود چه با مقاصد نظامی و چه از روی تصادف)- اما در جنگ داخلی وقتی حرف از پل به میان میآید میتواند به معنای از دست دادن همهچیز باشد. موقعیتی تصویری که نویسنده با رسم یک پل توانسته بازگشت به عقب یا گذر از آن (عدم جنگ یا جنگیدن) را نشان دهد. پیرمرد نمیخواهد از آن پل بگذرد؛ گذشتن او از پل به معنای رها کردن تمام و کمال زندگیاش است که در اینجا عبارت است از عزیرانش که همان حیواناتش هستند. در فرازی کوتاه که همینگوی در قالب داستان کوتاه به شرح احوال پیرمرد و دلنگرانیاش پرداخته وضعیتهای متناقض و غامض زیادی را که انسان جنگزده با آن مواجه است پیش روی خواننده میگذارد: گریز و ماندگاری، جنگِ ظالمانه و مردم بیتقصیر در جنگ، جنگ و حیوانات، تقابل دو نوع رابطه؛ رابطهای شکل گرفته در جنگ (بین پیرمرد و مرد نظامی) و دیگر رابطه عاطفی بین پیرمرد و حیواناتش. توازی دو حس همزادِ فقدان (از دست دادگی) و یأس و از همه مهمتر رسیدن به درکِ ظلم بزرگ بشریت به حیوانات بیپناه با بیراه و چاره ماندن از جنگ. تقابل بین شتاب و تقلای مرد نظامی با سکون پیرمرد. سکون همان نقطهای است که داستان روی آن مکث میکند. چیزی از جنس طبیعت در خود دارد، قانع بودن به زندگی طبیعی، فرار از زیادهخواهی، نوعی اخلاق روستاییوار که در طبیعت، در حیوان و گیاه جریان دارد و انسان همواره سمت مخالف آن را برگزیده است. پیرمرد نماد کوچکی از تمام آن مردم روستایی است که به هنگام راه رفتن خاک تا قوزک پایشان میرسید و به سختی گام برمیداشتند. آنها هم مثل طبیعت به خاک وابسته بودند و کنده شدن از آن خاک به معنای مرگ است گرچه از توپهای دشمن جان به دربرند. «پیرمرد بر این پل نشسته است. پلی که رودی خروشان از زیر آن میگذرد و او آخرین نفری است که از «سن کارلوس» فرار کرده است. خاکآلود است. آلوده به همان خاکی که دشمن قصد تصرفش را داشته. و به حیوانهایش فکر میکند. و حرف میزند. با خودش حرف میزند. چیزهایی میگوید که انگار شخصی نادیدنی به او گفته است. انگار کسی به او گفته باشد: «تو باعث شدی جنگ به پا شود. و در این میان، فقط اوست که میداند مقصر نیست. فقط اوست که نمیداند مقصر کیست. پس خیلی سادهلوحانه میگوید: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم.[۸]»
داستان در زمان جنگ داخلی اسپانیا میگذرد. صرفنظر از طرفداری از هر دو گروه متخاصم در جنگ، جنگ داخلی همواره با برادرکشی همراه است و همین قساوتش را افزون میکند. جنگ داخلی اسپانیا یکی از خونینترین جنگهای تاریخ بشری است. در سال ۱۹۳۶، دولت قانونی نیروهای هوادار خود و نیز شهروندان جمهوریخواه را در برابر ناسیونالیستها بسیج کرد. از سرتاسر اروپا و نیز از کشورهای دیگر دادخواهان بیشماری به اسپانیا رفتند تا در آنجا همدوش آزادیخواهان بجنگند. تنها از آلمان بیش از ۵۰۰۰ جوان ضدفاشیست به بریگارد بینالمللی پیوستند. ارنست همینگوی[۹] از کسانی بود که به عنوان گزارشگر جنگی در این جنگ حضور داشت.
«ارنست همینگوی، نویسنده نامدار آمریکایی نیز اگرچه به عنوان گزارشگر جنگی شرکت کرده بود، اما در صفوف جمهوریخواهان میجنگید و میگفت، در جنگی شرکت کرده است که با تمام وجودش به حقانیت آن باور دارد. مینویسد، همرزمانش را پیش از آن نه دیده و نه میشناخته است، اما او با آنها احساس همدردی میکرد و خود مرگ را در این پیکار ناچیز میشمرد. و آنگاه از صحنههای دلخراش و غمانگیز گزارش میدهد، آنجا که با چشمان خود میبیند که چگونه گلولهها تنها را سوراخ سوراخ میکنند و جنازهها که در حاشیه خیابانها تجزیه میشوند و میپوسند. ارنست همینگوی با برخورداری از آزمونهایش در جنگ داخلی اسپانیا رمان معروف خود را بنام «زنگها برای که به صدا درمیآیند» نوشت که در ردیف یکی از پرفروشترین نوشتههای او بهشمار میرود.[۱۰]»
فرض کلی در هر مضمون انسانی بر مبنای محوریتی انسانی استوار است؛ چه اساساً شعر و داستان و یا هر کدام از دیگر هنرها، از همان آغاز وجود، ابزاری بوده برای بیان آدمی و تعریفی که انسان در مقابل جهان از خودش ارائه میدهد تا خود را در مقابل جهان بشناساند و جایگاهش را از رنج و شادی، حسرت و فنا و دیگر مفاهیم انسانی بازشناسد اما حتی اگر این فرض پیشینی هم درست باشد، این داستان در خدمت بیان رنج آدمی نیست یا اگر باشد بیان آن نوع رنجی از آدمی است که از دست خود گریزگاهی ندارد و در این نداشتن پناهگاه، از آنجا که همنوع خود را مقصر ویرانی میداند، برای خود غصه نمیخورد بلکه اندوه او برای حیواناتش است که در بیپناهی عظیمی در اثر جنگ گرفتار آمدهاند.
داستان پیرمرد بر سر پل، بیان مطلق بیپناهی آوار شده است و رنج ناشی از آن نه رنجی انتزاعی از دستهی رنجهای آدمی که رنجی ملموس و استخوان خردکن است، چون پرداختن به حیوان در داستان پیرمرد روی پل، نه برای توصیف وضعیت آدمی بلکه برای بیان مطلق بیپناهی است به دست انسان که دامن طبیعت حیوانی حیوان را هم دربرگرفته است.
ادوارد ویلسون در کتاب «در جستوجوی طبیعت» میگوید: «در زیستشناسی تلهای خطرناک هست که تنها با هشیاری مدام میتوان در دام آن نیفتاد.[۱۱]» ویلسون در ادامه یادآور میشود: «این تله مغالطهی طبیعتباورانهی اخلاق است، که چشمبسته نتیجه میگیرد آنچه است، باید باشد. در طبیعت انسان، «است» عمدتاً میراث زندگی شکار-گردآوری در دورهی پلئیستوسن[۱۲] است. از اثبات وجود بنیان ژنتیکی برای یک رفتار نمیتوان برای توجیه تداوم انجام آن در جامعۀ امروزی و جامعۀ آینده استفاده کرد. از آنجا که بیشتر ما در محیطی اساساً جدید زندگی میکنیم که ساختۀ دست خودمان است، پیگیری چنین رویهای مصداق زیستشناسی خواهد بود؛ و همچون تمام موارد زیستشناسی زشت آبستن فاجعه است. برای مثال گرایش به جنگ علیه گروههای رقیب در شرایط خاص به احتمال زیاد در ژنهای ماست زیرا به سود نیاکان ما در دورهی نوسنگی بوده اما اکنون میتواند به خودکشی جهانی منجر شود. یا پرورش بیشترین تعداد ممکن از بچههای سالم همیشه راه منتهی به امنیت بوده، اما اکنون که جهان لبریز از جمعیت انسانی است، این استراتژی راهی به فاجعهی محیط زیستی است.
بنابراین ژنهای کهنه و بدوی ما در آینده باید بار تغییرات فرهنگی بسیار بیشتری را تحمل کنند تا اندازهای که هنوز معلوم نیست، اطمینان داریم- اصرار داریم- که طبیعت انسان میتواند به اشکال فراگیرتر فداکاری و عدالت اجتماعی سازش یابد.»[۱۳]
ولی به نظر میرسد تا رسیدن به این نقطه راه درازی در پیش است. ظاهراً بشر- اگر نه مهاجمترین گونه- که یکی از گونههای مهاجم است و تهاجم او به شکلی است که تبعات آن فقط همنوعان خودش را دربرنمیگیرد بلکه آسیب این تهاجم چنان گسترده است که پهنهای بزرگ از انسان، جانوران، منابع طبیعی زمین و آب را در برمیگیرد؛ گو اینکه اغلب تهاجمات او بر سر تصاحب همین نیازهایش بوده است. با این همه، آنطور که وانمود میشود این موضوع ربطی به ژنتیک ندارد. «کتاب طبیعت به کتاب مقدس میماند: هرکس هر چه دلش بخواهد از آن درمیآورد، از تحمل تا تعصب، و از نوعدوستی تا طمعورزی. اما خوب است این را هم بدانیم: درست است که زیستشناسان یکسره دم از رقابت میزنند، ولی قصدشان تشویق رقابت نیست؛ درست است که ژنها را خودخواه مینامند، ولی منظورشان این نیست که ژنها واقعا خودخواهند. ژن همانقدر میتواند خودخواه باشد که رودخانه میتواند خشمگین یا آفتاب میتواند مهربان باشد.[۱۴]» اگر ما گول استعارهی خودخواهی را بخوریم، آنوقت است که خیال خواهیم کرد چون ژنهای ما خودخواهند، پس ما هم باید خودخواه باشیم!
داستان «پیرمرد بر سر پل» به شرح تهاجم آدمی نمیپردازد. در این داستان تهاجم از پیش فرضیهای است خاص وجود و حیات انسان و انگار انسان آز ان گریز و گزیری ندارد. همینگوی در این داستان کوتاه کاری به دلایل یا شرح جنگ ندارد. او فقط یک نما را توصیف میکند، تخلیهی روستاها یا همان فرار آدمها از جنگی پیش رو. آنها پیشاپیش میدانند که جنگی در راه است اما حیوانات از این دانش آنها بر جنگ بیاطلاعاند و نگرانی پیرمرد هم همین است.
داستان، با توصیف سنگینی فضا که نمودش در گام برداشتن است آغاز میشود: وزنهای که قاطرها و آدمها را به سنگینی به زمین میچسباند (انگار آدمها و قاطرها نمیخواهند از زمین خود کنده شوند؛ آنها از همین اولین گامها رنج آوارگی ظالمانه را به خواننده مینمایانند). قدم برداشتن سخت که مثل نمای کند فیلمی سیاه و سفید است، ما را آمادهی وضعیتی میکند که اصطلاحاً به آن میگوییم «گیر افتادن». حیوانات پیرمرد داستان «گیر افتادهاند» و خودش هم که به توصیه ارشدهای نظامی خانه و زندگیاش را ترک کرده، دیگر توان گام برداشتن ندارد، نه بخاطر خستگی- که در ظاهر اینجور می نماید، بلکه بخاطر گیر افتادن حیواناتش که پایشان به زمین چسبیده و توان فرار از آن موقعیت جنگی را ندارند، توان پیرمرد را هم در گام برداشتن گرفته است. «گاریها که با قاطر کشیده میشدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا میرفتند، سربازها پره چرخها را میگرفتند و آنها را به جلو میراندند.» سنگینی، سربازها، روستاییهایی که خاک تا قوزک پایشان میرسید، همه و همه داشتند به سختی گام برمیداشتند اما «پیرمرد همانجا نشسته بود.» حتی در آخر داستان هم که بلند میشود، تلوتلو میخورد و باز مینشیند. با این کلمات وارد فضای جنگ میشویم بیآنکه داستان کوچکترین نمایی از جنگ را نشان دهد؛ قرار گرفتن افراد در موقعیت جنگی تحمیل شده در مکانهای غیرنظامی برای افراد غیرنظامی که اکنون در حال عقبنشینی و تخلیهی خانه و زندگی خود هستند بخاطر جنگی که قرار است به زودی بر سرشان ویران شود. اشاره نویسنده به خاکی که تا قوزک پای روستاییان میرسیده، همان خاکی است که اصطلاحاً دامن گیرش شدهاند نشان از این است که آنها به میل خود نمیخواهند از آن خاک کنده شوند و خاک هم نمیخواهد رهایشان کند، پس به سنگینی قدم برمیدارند در حالی که خاک هم برای ماندنشان تلاش میکند. شاید هر کس چیزی در پشت سر دارد که رها کردن آن برایش سخت و سنگین است، در واقع جنگ به همان اندازه که به حیوانات پیرمرد ارتباطی ندارد به آن مردم هم ارتباطی ندارد. پوچی و ظالمانه بودن بودن جنگ قدرتها برای آن مردم روستایی در این چنین وضعیتی داستانی است که نمود مییابد. خاکی که پیرمرد را به زمین میچسباند، حیواناتش است که در پس پشت جا نهاده است. پیرمرد نشسته است و تکان نمیخورد نه بخاطر اینکه آن حیوانات ثروت و دارایی او بودهاند یا بخشی از مایحتاجش؛ گربه و کبوتر که سود مادی و غذایی برای پیرمرد ندارد. نویسنده نگاهی برابرانه بین انسان (پیرمرد) و حیوان به ما عرضه میکند. نگاهی که میگوید پیرمرد از اینکه خود را بر آنها برتری داده و پا به فرار گذاشته دچار عذاب است. او میداند که گربه باهوش است، لااقل در افسانه و افواه اینطور است که گربهها هفت جان دارند؛ اشارهای به اینکه گربه حیوان مستقلی است و وابستگی او به انسان بسیار کمتر از دیگر حیوانات اهلی شده است که به زندگی با آدمها خو کردهاند و بنابراین توان گریختن، مخفی شدن و در نهایت احتمالاً توان جان به در بردن دارد اما بزها و کبوترها چه؟ هر سه نوع حیوان پیرمرد در طبیعت خود دارای این رفتار تهاجمی نیستند. بز، کبوتر و گربه یکی از صلحجوترین حیواناتند، آنقدر که بهراحتی با انسانها کنار آمده و اهلی شدهاند. بیدفاعی این حیوانات در مقابل آن تهاجم قریبالوقوع جنگی، تضاد غریبی را در داستان پدید میآورد که از آن میتوانیم به درک زمینگیر شدن پیرمرد برسیم. تقابل دیگری بین گفتوگوی پیرمرد با مرد نظامی نیز سر باز میکند. آنجا که پیرمرد از کبوتر حرف میزند و مرد نظامی به او میگوید اگر در قفسشان را باز گذاشته است آنها خواهند پرید. در واقع همانند یک نظامی حرف میزند. اگر کبوتر را نماد صلح بدانیم و باز اگر به یاد بیاوریم که پیرمرد برای کبوتر لغت « pigeon» به کار میبرد که نوعی کبوتر کوتاه پرواز است اما مرد نظامی در پاسخ او به لغت dove اشاره میکند که همان کبوتر نامهرسان صلح است گویا (این نکته البته در ترجمه مشخص نیست) اشاره به دو نوع نگاه دارد؛ نگاه پیرمرد که فقط نگران جان کبوتر است و نظامی که در اندیشه پایان خوش جنگ است.
همینگوی در این داستان صرفاً واقعگرا، در زمانهای که هنوز مسألهای به نام محیط زیست و حفظ حیات حیوانات هیچ موضوعیتی نداشت، نقبی به جهان بیدفاع حیوانات میزند تا از مسئولیت انسان در برابر آنها حرف بزند. مسئولیتی که به دوش انسان است چون اوست که جنگها و دربه دریها و کشتارها را سبب میشود و هموست که حیوانات را ابزار دست خود کرده و بعد در خلأیی از فاجعه رهایشان میکند.
[۱] جنگ، نیرویی که به ما معنا میدهد. کریس هِجِز. ترجمه ناصر زراعتی. پرویز شفا. چاپ اول. تابستان 91. باشگاه ادبیات. ص ۱۰
[۲] War Horse، محصول ۲۰۱۱
[۳] نقل به مضمون از مستند: آخرالزامان، جنگ جهانی دوم. به کارگردانی ایزابل کلارک و دانیل کستل.
[۴] داستان ناگفته کشتار حیوانات خانگی بریتانیا در جنگ جهانی دوم. آلیسون فینی- هارت. وبگاه بی بی سی فارسی
[۵] همان مقاله
[۶] داستان به دلتای ایبرو اشاره میکند. ایبرو نام یکی از رودخانههای شبه جزیره ایبری واقع در جنوب غربی اروپاست و کشورهای اسپانیا، پرتغال، آندورا و جبلطارق را در برمیگیرد.
[۷] بهترین داستانهای کوتاه، ارنست میلر همینگوی، گزیده و ترجمهی احمد گلشیری، انتشارات نگاه، ۱۳۸۵
[۸] ماهنامهی ادبستان فرهنگ و هنر، شهریور ۱۳۷۲، شمارهی ۴۵، نوشته ی حسن بنی عامری
[۹] جز ارنست همینگوی، آرتور کوستلر، رودریگو دوس پاسوس، جرج اورول، استفان اسپایدر، روبرت کاپا و گرتا تارو از معروفترین کسانی هستند که به عنوان گزارشگر به اسپانیا رفتند.
[۱۰] «شرکت نویسندگان در جنگ داخلی اسپانیا». نوشته پرویز حمزوی. ۲۷/۷/۲۰۰۶. وبگاه دویچهوله فارسی
[۱۱] در جستوجوی طبیعت، غریزۀ زیستگرایی. ادوارد ویلسون. ترجمه کاوه فیضاللهی. نشر نو با همکاری نشر آسیم. چاپ سوم. تهران. ۹۷. ص ۱۱۷
[۱۲] یکی از دورههای زمینشناسی از حدود دو ونیم میلیون تا ده هزار سال پیش را دربرمیگیرد. گونهی انسان خردمند (هوموساپینس)، در اواخر پلئیستوسن، در شرق آفریقا تکامل یافت. (م)
[۱۳] همان کتاب. صص ۱۱۹-۱۱۸
[۱۴] دوران همدلی (درسهای طبیعت برای جامعهای مهربانتر). فرانس دِ وال. ترجمه حسن افشار.چاپ دوم 1397. نشر مرکز. ص ۵۴