در سالهای وحشتبار یژوف[1]، هفدهماه را ایستاده در صفهای زندانهای لنینگراد گذراندم. یکبار کسی بهشکلی مرا «شناخت». آنگاه زنی که با لبهای آبی پشتِ سرم ایستاده بود و طبعاً هرگز نام مرا نشنیده بود، از خیرگی و بهتِ همگانیمان بیدار شد و بهآرامی پرسید (آنجا همه بهنجوا سخن میگفتند):
ـ و شما میتوانید این را وصف کنید؟
و من گفتم:
ـ میتوانم.
آنگاه چیزی لبخندگون سُرید بر آنچه روزی صورتاش بوده بود.
ـ آنا آخماتووا ـ اول آوریل ۱۹۵۷ لنینگراد
این سطور را در پسزمینهی این انتظار میخواندم که ژینا امینی از کما بیرون بیاید، آن لولهها از سروصورتاش کنده شوند و دوباره از نام خودش پر شود ـ سطوری که آنا آخماتووا در سال ۱۹۵۷ «بهجای پیشگفتار» بر شعر «رکوییم» خود نوشته است؛ شعری که نوشتناش در انتظار صفهای زندان لنینگراد در زمان حبس پسرش آغازیده ـ در دوران وحشت استالین. همزمان در این فکر بودم که از میانِ ما چهکسی میتواند «دوران وحشت جمهوری اسلامی» را «وصف کند»؟
ژینا حالا دیگر زنده نیست. زن جوان بیستودوسالهی سقزی بعد از چهارروز کما در پی دستگیری خشونتآمیز گشتِ ارشادِ جمهوری اسلامی، در بیمارستان شهری که زادگاهاش نبود، مرده است. «دورانِ وحشتِ گشتِ ارشاد» را آیا کسی هست که بتواند «وصف کند»؟ از دستگیری و شکنجهشدنِ سپیده رشنو از پسِ یک فقره «امر به معروفِ حکومتی» در اتوبوس مدت زیادی نمیگذرد. «دوران جولان وحشتانگیزِ آمرانِ به معروف» را چطور؟ آیا کسی میتواند «وصف» کند؟
خانوادههای بیخبر و معترض فعالان صنفی محبوس، معلمان، بازنشستگان، دانشجوها و دیگر محبوسان زندانهای جمهوری اسلامی هرروزه برابر زندانها یا نهادهای اداری مرتبط دیگر برای گرفتن خبری از وضع اعضای زندانی خانوادهشان صف میکشند. آن یقینی که در «میتوانم»گفتنِ آنا آخماتووا در برابر بهتِ زنی غریبه با لبهای آبی در صفِ زندان لنینگراد هست و در شعرهایی متبلور شده که دوران وحشت استالین را به ما بازمیتابانند، بر زبان کدامیک از ما جاری تواند شد؟
خشونتِ گشت ارشاد: قاعده و نه استثنا
میگویند دوربینهای مداربستهشان را چک کردهاند و خشونتی رخ نداده است. زنها در سالهای وحشتِ جمهوری اسلامی، معمولاً خودشان شکنجه میشوند. سرشان خودبهخود ضربه میخورد، گوششان خونریزی میکند، به کما میروند و میمیرند. من اما شک ندارم که بسیاری از خوانندگان این متن، از ون و ماموران گشت ارشاد تجربهای شخصی و چهبسا تروماتیک دارند. نگارندهی همین سطور در نوزدهسالگی ـ زمانی که هنوز «گشت ارشاد» رسمیتی اینچنینی با ردیف بودجهی روشن نداشت و فعالیتهای خشونتآمیز ارشادی در همان آستانهی گرمشدن هوا یا در هفتهی بهاصطلاح «امر به معروف و نهی از منکر» اوج میگرفت ـ یکبار ونِ «پلیس اخلاق و امنیت» و چشمهای تیلهایِ بینگاهِ مامور آن را که میگفت «اِ؟ پس همکلاسی هستید؟ » تجربه کرده است. در آن ماشین نشسته است و یک فقره تعقیبوگریز به سبک فیلمهای اکشن را در کوچههای تهران به چشم دیده است. ون به دنبال دختروپسری که جایی در دوردست با هم در پیادهرو حرف میزدند، با سرعتِ بالا از کوچهای به کوچهی دیگر میپیچید. دختر و پسر جایی در مسیر دویدنشان از هم جدا شدند و ونِ گشتِ ارشاد تصمیم گرفت که از خیرِ پسر گذشته، دختر را تعقیب کند. دختر را که گیر انداختند، در گریهی شدید و با صورت سرخ، از اعماق سینهاش داد میزد که اگر ببرندش، پدرش سکته میکند. هر دو دستاش را دو طرف در کشوییِ ون گرفته بود که «نه، من نمیام. من سوار نمیشم» و بعد مرد چشمتیلهای در منظرهای حیرتانگیز، کمر دختر را از پشتِ سر گرفت، او را از زمین کَند و با فحش و توهین به درونِ ون پرت کرد.
بسیاری از ما برای آن تجربه زیادی معصوم بودیم و خیلیها در ماشین اشک میریختند و خواهش میکردند که رهایشان کنند. توهین، ایجاد رعب و وحشت و اعمال خشونت کلامی و فیزیکی، چه در زمان دستگیری در خیابان و چه در میان دیوارهای حصارشدهی ساختمان رعبانگیز وزرا، نه امری استثنایی است و نه سهواً رخ میدهد. وهن، رعب و خشونت، تاروپودِ «امر به معروف» را در بافتِ «ارشاد اسلامی» شکل داده است. تماماً سیستماتیک است. و اصلاً مگر تصورپذیر است که با تمسک به قانون به حریم دیگری وارد شده، بخواهند حدوحدود تنِ او را برایش تعیین کنند، بی آنکه وحشت بیافرینند، زور بگویند یا خشونت کنند؟ آن هم با آن مامورها، آن ونها و آن ساختمانها که همه و همه رعبانگیزند. و بهطبع اگر غریب باشی، شدت همهی این عواطف بهمراتب بیشتر است. درون دیوارهای آن ساختمانها ممکن است هر اتفاقی بیفتد، بی آن که صدای آدم به بیرون از دیوارها راه پیدا کند. مسئله ثبت یکی دو تصویر نیست. پیشاپیش روشن است که زنی جوان خودبهخود به کما نرفته است. دوربینهای مداربسته را باید در همان مدارهای بسته باقی گذاشت. ساختار فکری حاکم از «درون» پوسیده است.
مرگهای مدام
کمتر کسی در دوران وحشتِ جمهوری اسلامی از اشکال آسیب و خشونت در امان مانده است. اینمیان زنان و اقلیتهای جنسی و جنسیتی در لایهلایهی حیات روزمرهشان تحت آسیب، خشونت و خطر مرگ قرار دارند. در جامعهای زندگی میکنند که برای زنی در معرض خطر چنان بیحمایت است، که کسی چون شلیر رسولی باید در مقابله با متجاوز، خودش را از پنجره به بیرون پرت کند. حق دفاع از خود در برابر متجاوز آیا هرگز وجاهتی در این ساختار حقوقی زنستیز داشته است؟ آیا کوچکترین اهتمامی برای حمایت قانونی از زنان در برابر خشونت و توانمندسازی آنها در مقابله با آزار و خشونت در این ساختار حقوقی وجود داشته؟ با ساختاری قانونی مواجهیم که پیشاپیش دستِ پدر و همسر را برای زنکشی باز گذاشته است. موارد زنکشیها و دخترکشیهای دانسته در همین چندسال شگفتانگیز است. از سربریدنِ منا حیدری چندماهی بیشتر نمیگذرد. رومینای ۱۴ساله را به یاد دارید؟ اول خرداد ۹۹ بود. در همان یکماه چندین زن کشته شدند.۲۰ خرداد ۹۹ لیلا فرخی در گلشهر کرج بهدست همسرش با اسلحهی شکاری به قتل رسید. ۲۵ خرداد فاطمه برحی ۱۹ساله در آبادان به دست پسرعمویش به قتل رسید و ۲۸ خردادماه ریحانه عامری در استان کرمان به دست پدرش با تبر کشته شد. سمیه فتحی، زن باردار ۱۸ساله نیز ۲۹ خردادماه همانسال در کرمانشاه بهدست پدر و برادرش به قتل رسید. یکسال قبلاش شهردار سابق تهران ـ محمدعلی نجفی ـ زناش میترا استاد را کشته بود. و تازه اینها همه زنکشیهایی بود که به اخبار درز کردند. زنکشیها اول ناپیدا بودند، بعد مدام نمایانتر شدند، پوشش خبری یافتند و الان دیگر مدتی است که خواندن از این که زنی بهدست مردی از نزدیکاناش کشته شده، در لیست وحشتِ روزمرهی زیستن تحتِ جمهوری اسلامی جایی نسبتاً ثابت به دست آورده است. اینها همه جز کشتنهای مستقیم و غیرمستقیم در درون خودِ ساختار سرکوبگر ارشادیـاسلامیِ حکومت است، جداست از آنچه همین روزها بر سرِ مهسا (ژینا) امینی آوردند.
همزمان که این خطوط را مینویسم، حکم اعدام بالای سرِ الهام چوبدار و زهرا صدیقی همدانی ایستاده است: دو فعال حقوق الجیبیتی که به «افساد فیالارض» از طریق «ترویج مسیحیت» و «ترویج همجنسگرایی» متهم شدهاند. در جامعهای که زنستیزی و زنکشی ایناندازه غوغا میکند، موقعیت اعضای جامعهی کوییرقطعاً بهمراتب بحرانیتر است. وقتی که نهفقط ساختار حقوقی در ستیز و نفی وجودی اقلیتهای جنسی و جنسیتی تعریف شده، که بسیاری از مردم نیز جز با هویت جنسیِ بیولوژيک و گرایش جنسیِ دگرجنسگرا، با دیگر هویتها و گرایشها بیگانه یا حتا دشمناند، اعضای جامعهی کوییر از سرکوبشدگان و خشونتدیدگان دیگر بهمراتب تنهاترند و بیشتر در معرض آسیب و خشونت قرار دارند. دگمزدایی از ساختارهای فکریمان، بهرسمیتشناختن حق زندگی برای همه بهدور از آزار، تبعیض و خشونت، نهگفتن به خشونت دولتی، نهگفتن به اعدام، و بازشناسیِ حق هرکس بر بدناش ـ از چگونگیِ پوشاندن آن بدن گرفته تا هویت و گرایش جنسی ـ نخستین چیزی است که برای مقابله با تبعیض و خشونتِ جنسی و جنسیتی ساختارینِ این حکومت نیاز داریم.
بند سوم «رکوییم» را در سوگ مهسا (ژینا) امینی میخوانم. باشد که سوگ، خون ما را به جوش و شور بیاورد. باشد که این سالهای سربهسر وحشت را به زبانهای بسیارِ این سرزمین بسراییم و بنویسیم. و زودا که از این سالها عبور کرده باشیم:
نه ـ این من نیستم، این کسی دیگر است که رنج میبرد.
من اینطور نمیتوانم، اما آنچه را که رخ داده،
پارچههای سیاه باید بپوشانند،
و چراغها را باید دور کرد…
شب است.
ـ آنا آخماتووا. ۱۹۳۹
−−−−−−−−−
پانویس
[1] نیکولای ایوانوویچ یِژوف از ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ رییس پلیس مخفیِ ژوزف استالین (N.K.V.D) بود که پاکسازی بزرگ دوران استالین را به اجرا گذاشت.