«نمازخانه کوچک من» دومین مجموعه داستان نوشته هوشنگ گلشیری نخستین بار در سال ۱۳۵۴ منتشر شد. هرچند گلشیری در سپهر داستاننویسی ایران با «شازده احتجاب» درخشیدن گرفت، اما در «مثل همیشه» و «نمازخانه کوچک من» است که بسیاری از درونمایههای آثار بعدی او را میتوان سراغ گرفت.
«نمازخانه کوچک من» موشکافانه و با ذکر جزئیات با تکیه بر شخصیت درونگرای یک معلم سی و پنج ساله مجرد یک روند درونی را بررسی میکند. او که یک انگشت زائد دارد در زندگی اجتماعی ما احساس بیگانگی میکند اما کمکم تغییر ماهیت میدهد و انگشت ششم را به عنوان یک تمایز و حتی به عنوان کمال درک میکند. این درک بدان حد است که راه ارتباط او با دیگری را میبندد و سرانجام هم به تعبیر حسن عابدینی «در نمازخانهای کوچک» – همان علت عضوی – مشغول عبادت خویشتن میشود.
یک واژه نارسا
معلولیت یک کلمه عربی است که در زبان فارسی برای بیان disability به کار گرفته میشود. این کلمه از ریشه علت گرفته شده و طبعاً تا زمانی که مشخص نشود که سرمنشأ علت در کجاست، هرگونه کاربرد این کلمه از آرمانهای انسانی دور میماند. فرهنگستان زبان و ادب فارسی برابرنهاد کمتوان/کمتوانی را برای disability پیشنهاد داده که آن هم نه تنها نارساست بلکه تبعیضآمیز هم هست. ممکن است یک فرد نابینا، بیناتر از یک فرد بینا باشد. برای دیدن چشم لازم نیست. بینایی لازم است. رودکی، نخستین شاعر فارسیزبان (۲۳۷ تا ۳۱۹ ) نابینا بود. (به تعبیر اوفی در لباب الباب نابینایی او مادرزاد بود، سعید نفیسی اما میگوید رودکی را شکنجه دادند و نابینایش کردند.) به هر جهت تصاویر غنی شعر او که در سبک خراسانی سروده شده است، هنوز هم بر سر زبانها جاری است:
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
امیر کیانپور، دانشآموخته فلسفه درباره نارسایی واژه «معلولیت» در زبان فارسی در ایمیلی به نگارنده مینویسد:
«دلالت کلمه معلول معطوف به پیامدهاست. معنای اجتماعی تحت الفظی معلول یعنی کسی که فاقد مسئولیت اجتماعی (در قبال خود و دیگران) است. و مسئولیتهای او به درجات با “دیگری” است.»
تمایز: سرمنشأ تحول
در داستان «نمازخانه کوچک من» فرآیند یاد شده نه یک امر بیرونی (برای مثال، مانند داستان «چرخ» نوشته ابراهیم گلستان که در فرصتی دیگر بدان هم خواهیم پرداخت) بلکه یک امر درونی است در این معنا که تمایز راوی با دیگری سبب ساز تحول درونی او میشود تا بدان حد که نیاز ارتباط با دیگری را یکسر از دست مینهد و خود آن دیگری میشود. داستان با ذکر جزئیات و خصوصیات شخصیتی معلم ۳۵ ساله از کودکی تا امروز – لحظه روایت- بیانگر این تحول مبتنی بر تمایز او با دیگریست.
دو لحظه تعیینکننده – یا به تعبیر خود گلشیری «آن» – در این روند قابل شناسایی است: لحظه آشنایی و رویارویی راوی با یک کودک معلول و لحظهی آشنایی و دلباختگی او به یک زن:
«روی سکوی درگاه خانه، فقط گوشه آن نشسته بود. گفتم: پات چی شده؟
گفت: مگر نمیبینی؟
و آن طرف را نگاه کرد. چیزی نبود. ادامه کوچه بود.»
و سپس به تدریج در سطرهای بعدی درمییابیم که پسرک به احتمال به تحلیل عضلانی مبتلاست:
«مچ پای چپش باریک بود، آنقدر سفید و باریک که انگار نی باشد یا دوقلوی کوچکتر مچ پای راستش، مثل دوقلوی کوچکتر انگشت کوچک خودم.»
همین شباهت سبب میشود که راوی داستان برای نخستین بار تمایز خود با دیگران یا به یک معنا «معلولیت»اش را به یک غریبه نشان دهد:
«از چشمهای آن پسرک فهمیدم که هست، یا از بس بعدها همه گفتند. شب که خواستم بخوابم، جورابم را درآوردم و نگاهش کردم، همانطور که پسرک نگاهش کرد.»
گلشیری در اینجا به درک کاملا تازهای از معلولیت دست مییابد: معلولیت بر اساس این درک نه «کمتوانی» (فرهنگستان) بلکه تمایزی با دیگری و دیگرانی است که جامعه آن را پس میزند، لذا فرد با دیگران غریبه میشود و ناگزیر به «نمازخانه کوچک» درون خود پناه میبرد. پس بنا به درکی که گلشیری از معلولیت به دست میدهد، معلولیت نه الزماً یک نقص جسمانی، بلکه یک پدیده برساخته اجتماعی است.
پس از آنکه راوی داستان در یک لحظه عاطفی تعیینکننده «تمایز» خود با دیگری را در حضور یک غریبه عیان میکند، کار به آنجا میکشد که ناگزیر به ترک محله میشوند:
«جوراب پام بود اما فهمید. شاید از چشمهام، همانطور که من از چشمهای پسرک فهمیدم که غریبه است، مثل همه مردم دنیاست. برای همین آمدیم این محله. پدر گفت: همه دارند، هر کس را که نگاه کنی یک چیزی دارد، اضافه یا کم.
پدر نداشت ….»
لحظه تعیینکننده دوم در زندگی راوی – و در داستان – لحظه آشنایی او با یک زن تنفروش و دلباختگیاش است. زن یک جای سوختگی دارد که آن را هم از چشم غیر پنهان کرده است. راوی این این پنهانکاری رابرنمیتابد.
عشق، تمایز و تنهایی
تم حضور کارگر جنسی در زندگی کارمندان شهرستانی نخستین بار در داستان «پشت ساقههای نازک تجیر» از مجموعه «مثل همیشه» گلشیری ظاهر شد. در «نمازخانه کوچک من» هم راوی داستان مانند شخصیت «پشت ساقههای نازک تجیر» خواهان آشنایی و آمیزش است و نه صرفاً کامروایی جنسی. میگوید:
«من فکر میکنم عشق با شم تشخیص تفاوت صدا شروع میشود، یعنی وقتی که میشود چشمبسته حتی کوچههای ناآشنا را رفت، بیآنکه احتیاجی باشد دست کوچک و سردش را در دست بگیری.»
با این حد از نیاز و تمنا او بر این باور است که هر شی حتما چیزی اضافه یا کم دارد و همین تمایزهاست که اگر دیده و لاجرم پذیرفته شود دیگر نمیتوان گفت اضافی یا نقصان است. پس تم اصلی داستان میزان پذیرش آن اضافه و کم یا به یک معنا میزان پذیرش نوسانات از حدی است که به عنوان هنجار، یا عرف به رسمیت میشناسیم.
باقی داستان قابل پیشبینی است: زنی که معلم سی و پنج ساله داستان دلباخته اوست نمیتواند تمایز را برتابد. به تعبیر گلشیری «آدمها برایش همان شکل ابدی این عکسهایی را دارند که توی فرهنگها و کنار اسم انسان کشیدهاند، سر، گردن، سینه و پا. دو پا.» پای چپ هم طبعا بر اساس این درک سطحی پنج انگشت دارد.
پس از این ناکامی راوی داستان «تمایز» را به عنوان «کمال» درک میکند و چنین است که نمازخانهای در درون او شکل میگیرد: «نمازخانه کوچک من» که اگر خوب بنگریم ممکن است در درون یکایک ما وجود داشته باشد، حی و حاضر، «مثل زاویههای تاریک هشتیهای قدیمی که بوی نا هم دارند» و آنگاه حتی اگر حتی از تنهایی هم بترسیم، دیگر نمیتوانیم به کسی بگوییم: دوستت دارم.
به تعبیر فریدالدین عطار نیشابوری در تذکره الاولیا:
«و گفت: با تیغ انکار هرچه اسم و رسم بدان رسد سر بر نداری و ساحت دل را از هر چه معلول و معلوم است خالی نگردانی و ینابیع حکمت از قعر دل تو به ظهور نیاید.»