اشارهی مترجم
متن حاضر ترجمهی بخشی از فصل نخست کتاب اکنونِ نامناپذیر (چاپ ایتالیایی: ۲۰۱۷، چاپ ترجمهی انگلیسی: ۲۰۱۹)، نوشتهی روبرتو کالاسو، نویسندهی ایتالیایی است. این فصل «دربارهی توریستها و تروریستها» نام دارد. از این نوشتار نباید انتظار یک پژوهش مرسوم دانشگاهی را داشت. متن، و در واقع کل کتاب، حاصل همنشینیِ خلاقانهی قطعاتی است که مدام میان دقایق تاریخیِ مختلف، پدیدهها و رویدادهای مختلف و مصالح متنیِ مختلف در آمد و شد است. کالاسو، نویسنده و ناشر ایتالیایی، در سال ۱۹۴۱ زاده شد و در جولای ۲۰۲۱ درگذشت. مضمون اصلیِ کارهای او، از جمله کتاب حاضر، پیوندهای میان اسطوره و ظهور آگاهی مدرن، بود. اکنون نامناپذیر نهمین مجلد از سلسله آثاری است که حول مسئلهی یادشده میگردند. مضمون اصلی کتاب نوزایش ناسیونالیسم و توتالیتاریسم در بستر نظام جهانی معاصر است. ترجمه را تقدیم میکنم به سلامتی سلمان رشدی.
دقیقترین و تیزترین حس مایی که در این دقیقه زندگی میکنیم این است که نمیدانیم، از روزی به روز دیگر، کجا قدم میگذاریم. زمین زیر پامان سست است. خطومرزها مبهم، مصالحمان پوسیده و دورنماها نامطمئناند. آنگاه روشنتر از پیش درمییابیم که در «اکنونِ نامناپذیر» زندگی میکنیم.
***
بین سالهای ۱۹۳۳ و ۱۹۴۵، جهان به خودتخریبی برخاست که تا حدی هم موفق شد. آنچه به دنبال این کوشش آمد بیشکل، زمخت و زیاده زورمند بود. در این هزارهی نو، این واقعیت بیشکل، زمخت و حتا زورمندتر است. این جهان، که با آنچه هگل کوشیده بود با انبرک مفهوم بگیردش تضاد دارد، در یکایک وجوهش جهانی فرّار است. این جهان، که حتا برای دانشمندان نیز پخشوپلاست، هیچ سبکی خاصِّ خویش ندارد بلکه از هر سبکی بهره میگیرد.
این اوضاع شاید هیجانانگیز به نظر آید. اما فقط مایهی هیجان فرقهگرایان است؛ آنانکه باور دارند کلید امور جاری در دستشان است. دیگران – اکثریت – باید تطبیق یابند. آنها از پی تبلیغات میروند. سیالّیت تائوییستی کمکاربردترین فضایل است. آدمی مدام در معرض هجوم جلوههای ابژهای است که هیچکس تاکنون موفق نشده آن را در تمامیتش ببیند. این است جهان بهنجار.
عصر اضطراب عنوانی بود که دابلیو. اچ. آدن به شعر بلند چندصداییش داشت که در میخانهای در نیویورک حوالی پایان جنگ جهانی دوم روی میداد. امروز آن صداها چنان دور مینمایند که گویی از سوی دیگر دره میآمدند. از اضطراب چیزی کم نشده اما اضطراب دیگر غالب نیست. آنچه غالب است فقدان مطلق جوهر است، قسمی بیجوهریِ مرگبار. این است عصر بیجوهری.
***
ترور مبتنی بر این ایده است که تنها کشتن میتواند معنا را ضمانت کند. هر چیز دیگری ناتوان، ناقطعی و نابسنده است. انگیزههای گوناگونی که برای توجیه فعل ترور به کار میروند بر این بنیاد بنا میشوند. همینطور، ایثار و قربانیکردنِ خون نیز پیوندی مبهم و تیرهگون با این بنیاد دارد؛ تیرهگونی و ابهامی که واجد مؤلفهای متافیزیکی است. گویی از عصری به عصر دیگر و در مکانهای بسیار متفاوت، نوعی نیاز تحمیلگر و مقاومتناپذیر به اجرای کشتن وجود داشته است، وگرنه این اعمال چهبسا بیجهت و نامعقول به نظر آیند. شباهتی آینهوار و شوم میان خاستگاهها و اکنونمان هست. آینهای طلسمشده.
***
تروریسم اسلامی مبتنی بر ایثار و قربانی است: در شکل کاملش، شخصِ بمبگذار قربانی است و آنهایی که در حمله کشته میشوند ثمرهی مفید ایثار قاتلاند. همزمان، ثمرهی ایثار تاکنون مرئی نبوده است. تصور بر این بوده که کل این ماشین مناسکی بناست تماس و تعاملی میان مرئی و نامرئی برقرار کند.
حالا در عوض، ثمرهی ایثار مرئی، سنجشپذیر و سوژهی عکاسی شده است. حملهی ایثارگرانه، مثل موشکها، آسمان را نشانه میرود اما به زمین میافتد. به همین خاطر، حملات تروریستهای انتحاری که خودشان را منفجر میکنند چنین شایع است، یا به هر روی، از مهاجمان انتظار میرود که دست آخر، کشته شوند. منفجرکردن بمبی کنترلشده از راه دور سرشت ایثارگرانهی حمله را تار و مبهم میکند.
دشمنِ اول تروریسمِ اسلامی جهان سکولار است، و ترجیحاً جهان سکولار در شکل جمعیاش: توریسم، سرگرمی، ادارات، موزهها، میخانهها، فروشگاههای بزرگ، وسایل حملونقل عمومی. ثمرهی ایثار صرفاً کشتگان بسیار نیست. ایثار اثری وسیعتر هم دارد. مثل هر فعل ایثار و قربانیکردن، تروریسم اسلامی بر معنا مبتنی است، و آن معنا پیوندی درونی دارد با معانیِ دیگری که همگی بر انگیزهای واحد به هم میرسند: بیزاری از جامعهی سکولار.
***
تروریسم اسلامی، در متأخرترین مرحلهی شکلگیریاش، با گسترش پورنوگرافیِ آنلاین در دههی ۱۹۹۰ مصادف بوده است. آنچه هماره رؤیا و میلش وجود داشته، ناگهان، پیش چشمها حاضر شده است؛ بهسادگی و همیشه در دسترس. همزمان، پورنوگرافی کل ساختار احکام جنسیِ اسلام را از هم گسیخت. اگر چنان نفیای ممکن بوده، پس همهچیز باید ممکن میشد. جهان سکولار به مدد امری مقاومتناپذیر که برای جوامع اسلامی، توأمان جاذبه داشت و تحقیر و ویرانشان میکرد، به ذهن آنان حمله کرده بود، آن هم بی کاربست سلاح – و افزون بر آن، بدون مفروضگرفتن یا نیاز به حضور معنا. اما آنان پیشتر خواهند رفت، و تنها و تنها مرگ است که فراسوی سکس میرود؛ مرگی که مهر معنا بر خود دارد.
***
از زمان سرگی نچایف میدانیم که ترور میتواند مسیرهای دیگری هم اتخاذ کند. آن زمان میگفتند ترور نیهیلیستی. امروز، نسخهی بدیلی از آن را میتوان تصور کرد: ترور سکولار. این ترور چون رویهای ساده فهم میشود که به این ترتیب در دسترس تمام انواع بنیادگرایی قرار دارد که هر یک، به سیاق اهداف خویش، رنگ خاصی به ترور میدهند؛ یا در دسترس افراد، که به این ترتیب میتوانند منفذی برای تخلیهی وسواسها و عقدههایشان بیابند.
قدرتی که تروریسم را برمیانگیزد و آن را چنین آزارنده میکند قدرت دین، سیاست یا اقتصاد، یا پیشبرد این یا آن آرمان نیست، بلکه قدرت شانس است. تروریسم قدرتِ تاکنون دستنخوردهای را که بر همهچیز حکم میراند افشا و بنیادش را عریان میکند. همزمان، تروریسم شیوهای رسا در افشای گسترهی عظیم هر آن چیزی است که جامعه را احاطه کرده و به آن بیاعتناست. جامعه باید به احساس خودبسندگی و برینبودن دست یابد پیش از آنکه شانس بتواند بسان خصم و آزارگر اصلی جامعه قد علم کند.
***
ترور سکولار، نخست، میکوشد از تحمیل ایثار و قربانیگری بگریزد. عبور به قتل ناب. نتیجهی عملیات باید کاملاً اتفاقی و در گوشههای بینامونشان پراکنده باشد. سپس، روشن به نظر خواهد آمد که شانس پشتیبانِ نهاییِ این اعمال است. از این هم هراسناکتر، این پرسش است: کشتن معنادار (significant) یا کشتن تصادفی (casual)؟
پاسخ: کشتن تصادفی. زیرا شانس متداولتر و منتشرتر از معناداری است. آنچه بیمعنا یا بیاهمیت است میتواند به خاطر بیاهمیتیاش، در برابر کشتن معنادار احساس حفاظت و امنیت کند. اما آنچه بیاهمیت است، درست به خاطر بیاهمیتبودنش، خود را به طور خاصی در برابر کشتن تصادفی آسیبپذیر میبیند. در آخر، ترور دیگر نیازی به یک محرک جمعی ندارد. تحریک و ارتکاب میتوانند در یک نفر جمع شوند. این نفر به همان اندازه که میتواند یک دولت یا فرقه باشد، ممکن است فردی تنها و منزوی باشد پیروِ فرمانی که خود به خویشتن تحمیل کرده است: فرمان به کشتن.
تروریسم معنادار نه شکل نهایی بلکه شکل ماقبل نهایی تروریسم است. شکل نهایی همان تروریسم تصادفی است، شکلی از تروریسم که بیش از همه با خدای آن (god of the moment) تناظر دارد.
***
در سپتامبر ۲۰۱۶، دولت اسلامی عراق و شام (داعش) در نخستین شمارهی رومیه – نشریهی چندزبانهی آنلاین خود که جایگزین دابق شده بود – مسیر تروریسم تصادفی را در مقالهای با عنوان «خون کافر بر شما حلال است، پس بر زمینش بریزید!» ترسیم کرد. این مقاله غرق در جزییات میشود و فهرستی مهیّا از اهداف ممکن به دست میدهد: «تاجری که در تاکسی به محل کارش میرود، جوانانی (کودکان به بلوغ رسیده) که در پارکها مشغول ورزشاند، پیرمردی که در صف خرید ساندویچ ایستاده. در واقع، حتا خون دستفروش کافر که به رهگذران گل میفروشد نیز حلال است.» هیچ تمایزی برحسب طبقه یا سن در کار نیست، مگر در مورد ورزشکاران جوان که باید به بلوغ رسیده باشند.
***
فیگور قاتل انتحاری، بهیقین، ابداعی تازه نیست. در اسلام، آغازگر این فیگور حسن صباح بود، «پیرمرد کوهستان» که مارکوپولو دربارهاش نوشته است؛ فیگوری افسانهای که گرد استراتژیست اسماعیلی که سالیان سال از قلعهی الموت مشغول دسیسهچینی بود شکل گرفت.
بر اساس منابع معاصر، او سرسخت، ریاضتکش، بیرحم و خلوتگزین بود. به نوشتهی مارشال هاجسون، معتبرترین مورخ دربارهی این فرقه: «گفته میشود او مدام درون خانهاش میماند، مینوشت و عملیات را رهبری میکرد – چنانکه همیشه اشاره شده، طی تمام آن سالها، او فقط دوبار از خانهاش بیرون رفت، و دوبار روی بام خانه.» در این میان، فرستادگان پیرمرد کوهستان، که در سراسر پادشاهی سلجوقی که حسن صباح در پی نابودیاش بود، پراکنده بودند، پیش از آنکه خودشان کشته شوند، قدرتمندان را، عموماً با خنجر، میکشتند. به آنها فداییان میگفتند، «کسانی که خودشان را قربانی میکنند»، یا «حشاشین»، واژهای به معنای «مصرفکنندگان حشیش»، آنطور که پل پلیو به طور قطعی ثابت کرده است.
دو قرن بعد، وقتی قلعهی الموت دیگر ویرانهای شده بود که مغولان هولاکو تخریبش کرده بودند و فرقهی حشاشین نیز خاطرهای بیش نبود، کسی ماجرای پیرمرد کوهستان را برای مارکوپولو تعریف کرد. سالها بعد، اودوریک اهل پوردنونه آن را بیدستکاری تکرار کرد.
به گفتهی هردوشان، پیرمرد کوهستان «در درهای میان دو کوه، زیباترین و بزرگترین باغ جهان را برپا کرده بود» و «آنجا، پسران و دوشیزگان اشرافی، زیباترینان جهان، که خوب میدانستند چطور آواز بخوانند و بازی کنند و برقصند، جمع شده بودند.» اما یک شرط وجود داشت: «هیچکس حق ورود به این باغ را نداشت مگر اینکه میخواست قاتل شود.»
وقتی پیرمرد کسی را برای مأموریت برمیگزید، او را نشئه میکرد و از باغ بیرون میفرستاد. «و وقتی پیرمرد بخواهد فلان کشته شود، قویترین را برمیگزیند و تحریکش میکند تا کسی را که میخواهد بکشد. آنان این کار را با میل و اراده انجام میدهند تا به بهشت بازگردند…. به این طریق، اگر پیرمرد کوهستان بخواهد، هیچکس در برابرش زنده نمیماند؛ و به شما بگویم که او در دل شاهان بسیاری ترس و وحشت میاندازد.»
پیرمرد کوهستان به میهمانانش مزهی بهشت را چشانده بود. قرنها بعد، دیگر تضمین اینکه بهشت برای شهدای جهاد محفوظ است و چنانکه در قرآن آمده، بهشت لبالب از لذایذ است، کفایت میکرد. اما نخست باید لذت مرگ کشف شود.
***
پیرمرد کوهستان، چنانکه در جوینویل و دیگر وقایعنگاریهای قرون وسطایی پدیدار میشود، مثل پرستر جان، حضوری شناختهشده و افسانهای داشت. فرض بر این بود که خواننده او را میشناسد. اما این امر برای نیچه روشنتر از هر کس دیگری بود. «وقتی صلیبیان مسیحی با فرقهی شکستناپذیر حشاشین میجنگیدند، آن فرقهی متشکل از نمونهی اعلای جانهای آزاد، که پایینترین مرتبهشان در چنان درجهای از اطاعت میزیست که هیچ فرقهی رهبانیای هرگز به آن دست نیافته است، همانان توانستند راز خویش را در نمایی از آن نماد و آن شعار حکشده روی چوب بیابند که تنها برای بالاترین مراتب محفوظ بود: “هیچچیز حقیقی نیست، همهچیز مجاز است”… و حال، این بود آزادی معنوی، و به این طریق، باور به خود حقیقت ملغا شد… آیا یک جان آزاد مسیحی اروپایی هرگز توانسته خودش را در این گزاره و پیامدهای هزارتوی آن رها کند؟»
***
«هیچچیز حقیقی نیست، همهچیز مجاز است»: نیچه این عبارت شوم را کجا خوانده بود؟
یوزف فون هامرپورگستال در کتاب تاریخ حشاشین، یک اثر تاریخی فشرده، جاهطلبانه و بسی ارزشمند، که درست پس از کنگرهی وین منتشر شد و اسلامشناسان بعدی بهاتفاق آن را اثری نازل میدانستند، چنین مینویسد: «اینکه هیچچیز حقیقی نیست و همهچیز مجاز است بنیاد آموزهی سرّی ماند، آموزهای که با اینحال، به عدهای قلیل منتقل میشد و زیر حجابِ متعصبانهترین نوعِ دینخویی و ایمان پنهان بود؛ به ویژه از آن رو که پاداشِ فرمانبرداریِ اینجهانی و ایثار، تجلیل و تکریمی ابدی عنوان میشد.»
***
سرلوحهی کتاب بتی بوتول، پیرمرد کوهستان – که ویلیام اس. باروز علاقهی وافرش به حسن صباح را از آن کتاب گرفت – چند خطی از نیکلا دوستال دارد، که خودش را سه سال قبل از آن کشته بود: «قتل و خودکشی، در نگاه نخست جداییناپذیر و بسیار دور…
«قتل، سایهی فرافکندهی خودکشی، که پیوسته مثل دو ابری که غیرمادی و به طرز بیرحمانهای زندهاند، محو و تار میشود…
«کشتنِ کشتهشدن…»
***
توطئه، و نیز تصور شبحِ مرکزیِ پنهانی که بر رویدادها حاکم است، همزاد خودِ تاریخ است. مهاجمان انتحاری رد پایشان به اسامه بن لادن در غارهای توره بوره میرسد که خودش رد پایش به حسن صباح در قلعهی الموت میرسید. شکلهایی هستند که از بین نمیروند. تغییر میکنند، یا طبق شرایط، از معنا پُر و خالی میشوند. اما همیشه رشتهای ظریف به خاستگاههایشان وصلشان میکند.
***
طبیعت دستکم یکبار به یاری آنانی آمده است که به دنبال تحمیل حکم جهانشمول شریعت بودند، و حتا بی کاربست تروریسم، راه را برایشان باز کرده است.
در دسامبر ۲۰۰۴، استان آچه در نوک جزیرهی سوماترا [در اندونزی]، دچار سونامیای شد که همهچیز را ویران کرد و فقط یک مسجد باقی گذاشت. این واقعه به معنای آغازی دوباره از هیچ بود، وضعیتی که هر اتوپیایی آرزویش را دارد. اینچنین بود که سرزمین محصور شریعت برپا شد. متولیانِ نمایانِ این سرزمین «پاسداران عفت» نام دارند: «آنهای یونیفورمهای اسلامی سبز به تن دارند، با شلاقهای ملاکایی [ملاکا، شهری در مالزی] و قلبهایی از سنگ. این روستاییان دقیق میدانند چطور با مردم شهر رفتار کنند. آنها، در شهر باندا آچه، جمعهها معمولاً پیش از نماز دیده میشوند. بلندگو به دست، سوار وانتباری که آن هم سبزرنگ است و روی آن نوشته شده «ولایت الحسبه» – گشت شریعت – در شهر دوره میافتند.» شمارشان خیلی نیست، یک دو جین آدماند، اما کموبیش همهجا، آن وقت که انتظارش را ندارید، مثل جن ظاهر میشوند.» در کافهها، پارکها، جادهها و تختخوابها سرک میکشند. توقیف و مجازات درجا و بیدرنگ انجام میشود. تنبیه با ترکه در میدان عمومی شهر اجرا میشود.
***
برای تروریسم اسلامی، کلیسای قبطیان یا فروشگاهی بزرگ در کشورهای اسکاندیناوی، بهیکسان، اهدافی مناسباند. فقط لازم است ارگانیسمی به مراتب خامتر و بدویتر از خود غرب، غرب را در تمام وجوه آن، از مسیحیت تا سکولاریته، نفی کند. نفرت باید در یک مکان متمرکز شود، و چه آرمانی میشود اگر این مکان سرشار از زندگی باشد. اما این کینه چیز جدیدی نیست. پنجاهسال پیش هم وجود داشت. چرا فقط امروز است که چنین شکلهایی به خود میگیرد؟ یک نظریهپرداز حوزهی وب فوراً جواب خواهد داد که این یکی از نتایج بیشمار واسطهزدایی (disintermediation) و نیز از نتایج این واقعیت است که جهان گرایش دارد به آنی (instantaneous) و همزمان (simultaneous) شدن. آنان که در عین کشتن دیگران، خود را هم میکشند، مثال اعلای واسطهزدودگیاند.
***
در پایان هزاره، در کشورهای اسلامیِ تقریباً سراسر دنیا، مردم میتوانستند، در عرض تنها چند ثانیه، به شمار نامحدودی از تصاویر زنان برهنه در حین انجام اعمال جنسی دسترسی داشته باشند. این امر، به مراتب بیش از کشورهای دیگر، توأمان، منبع خشمی افراطی و جذابیتی مقاومتناپذیر بود؛ و نیز، محرکی نیرومند برای هرگونه برونریزی.
***
سید قطب، نوامبر ۱۹۴۸ در نیویورک لنگر انداخت. او از دیدن زن جوان نیمپوشیدهای که درِ اتاقش را زده بود تا بپرسد سید به خدمات هتل نیاز دارد یا نه، دچار وحشت و انزجار شد. سید قطب آنزمان کارمند دولت بود و با بورسیه از قاهره به آمریکا رفته بود تا انگلیسی بیاموزد. او، در جریان سفر خود از نقطهای به نقطهی دیگر، آمریکا را نظاره کرد، سپس در شهر گریلی ایالت کولورادو اقامت گزید که نخست، به چشم او، مثل بهشت میآمد. اما خیلی زود به افکاری دیگر رسید و یکسره سبک زندگی آمریکایی را تقبیح کرد، بهویژه پس از آنکه به میهمانیهای عصر یکشنبه رفت. در این میهمانیها، به هنگام تعطیلی آشپزخانههای کالج و بازدید دانشجویان خارجی از کلیساهای مختلف، پس از آداب عبادی، غذا سرو میشد و گاه آدمها میرقصیدند. چراغها خاموش میشد و سید پاهای رقصان (و او میافزاید: «برهنه»)، بازوان و دستانی با مچهای مزین، سینههای لرزان را میدید و ترانهای از فیلم استر ویلیامز هم پخش میشد. دیگر همینها بس بود.
***
سید قطب، به مصر که بازگشت، خیلی زود به یک چهرهی سیاسی برجسته بدل شد. وقتی جمال عبدالناصر به قدرت رسید، قطب را مسئول «کمیتهی انتشاراتی انقلاب» کرد. اما این انتصاب دیری نپایید. در مصر آن زمان، مثل مدتی بعد در الجزایر، تنها دو راه وجود داشت: یا ارتش، یا شریعت که مورد حمایت اخوان المسلمین بود، و قطب دومی را نمایندگی میکرد. در سال ۱۹۵۴، قطب به زندان افتاد، سپس آزاد شد، و از او دعوت به عمل آمد تا مجلهی اخوان المسلمین را اداره کند. این نیز دیری نپایید. او دوباره بازداشت شد. او اغلب بیمار بود و باید به بیمارستان زندان منتقل میشد. دهسال را در زندان گذراند و در این مدت تفسیری هشتجلدی بر قرآن نوشت. اما اثر آتشیناش «نشانههای راه» بود که دستنوشتههایش، اندکاندک، از زندان به بیرون درز میکرد. کتاب دستورعملهایی به دست میداد برای «گارد پیشرو» که به نام اسلام و با نجات جهان از جاهلیت – «جهل» مهلک که در میان مسلمانی که از شریعت پیروی نمیکردند و دیگر زندگان مشترک بود – باید جهان را فتح میکرد. این کتاب مصری دیگری به نام ایمن الظواهری و رفیقش اسامه بن لادن و نیز مردی را که بعدها آیتالله خامنهای شد الهام بخشید و جهت داد.
سید قطب بار دیگر آزاد شد. مقامات حالا حاضر بودند خروجش از کشور را تدارک ببینند. اما قطب سرسختانه رد کرد. او سرانجام محاکمه و به مرگ محکوم شد. یکی از سه قاضی محکمه انور سادات بود. وقتی حکم خوانده شد، قطب گفت: «به مدت پانزده سال جهاد کردم تا به مقام شهادت نایل شوم.» او در سپیدهی ۲۹ آگوست ۱۹۶۶ اعدام شد.
***
وقتی اینهمه قبایل انسانی به شیوهها و در مکانهای چنین متنوعی قربانی و ایثار را ستودهاند، باید دلیل عمیقی پشت آن باشد؛ در واقع، پیچاپیچی از دلایل که هیچوقت نمیتوان از آن گره گشود. جهان سکولار، بهیقین، هرگز ستایش قربانی و ایثار را تأیید نکرده است. اما این وجهی از گذشته بود که جهان سکولار نمیدانست چطور خود را از آن رها کند. نگاهی به کتاب کارل کراوس با عنوان واپسین روزهای نوع بشر – که بخش اعظمش گزارش نوشتههای روزنامهها و شنیدههای کوچه و خیابان است – برای تأیید اینکه طی جنگ جهانی اول مردم همانقدر راجع به «ایثار و قربانی» حرف میزدند که راجع به عملیات نظامی، کفایت میکند. این کافی نبود. جنگی دیگر نیز باید رخ میداد – با قسمی عملیات گسترده و هولناک «آفتکشی» – تا بار دیگر با ایثار و قربانیگری تسویه حساب شود. اما حتا این هم کافی نبود. پس از قرنها خاموشی و سکون که به نظر میرسید اسلام روحش را از دست داده، چنانکه گویی به خاطر شگفتیِ شکوفاییِ اولیهاش شیرهی جانش کشیده شده است، چیزی درون اسلام برانگیخته شده بود. از دهان سید قطب ندایی درآمد برای «ارزشهای مطهر» در جهت مقابله با انحطاط غرب و اغتشاشِ خود اسلام که بیش از همه نتیجهی انقیادی تدریجی در برابر شیوههای غربیِ زیستن بود. به این ترتیب، برخی شروع کردند در شمار اندک خودشان را کشتن تا دیگرانی را کرور کرور، در بزرگترین شمار ممکن، بکشند.
چرا امیر کبیر را در ایران دفن نکردند؟
امیر کبیر صدر اعظم ایران در زمان ناصر الدین شاه که با دسیسه هاى یک سرى وطن فروش در حمام فین کاشان به قتل رسید، در شهر کربلا به خاک سپرده شد.
اینکه چرا او را به کربلا بردند، سوال است و احتمالا براى دور ماندن مردم از مزارش وجلوگیرى از تبدیل آن به میعادگاه مظلومان، او را از ایران و ایرانى دور کردند!
اما چیزى که بیش از همه مایه شرمندگیست، این است که اکثر قریب به اتفاق ایرانیها نمى دانند مزار این اسطوره تاریخ کجاست!
امروزه با سفرهاى متعدد مردم به عراق و کربلا جاى بسى تاسف است که حتى یکى از کسانی که از عراق بر میگردد نمیداند که امیر کبیر هم در آنجا دفن بوده!
آیا فکر نمى کنید که همین عراقیها به ما خواهند خندید که چطور مردى رو که بسیارى از داشته هاى امروزمان را مدیون اوهستیم فراموش کردیم؟!
*۱۶۸ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﮐﺴﯿﻨﺎﺳﯿﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ خبر ﺩﺍﺩﻧﺪ بعضی از افراد صاحب نفوذ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺷﺎﯾﻌﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﮐﺴﻦ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻭﺭﻭﺩ ﺟﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ!*
ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﮐﺴﻦ ﺁﺑﻠﻪ ﻧﺰﻧﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ. ﺍﻣﺎ ﻧﻔﻮﺫ ﺳﺨﻦ افراد ﻧﺎ ﺁﮔﺎﻩ در ﻣﺮﺩﻡ ﺑﯿﺷﺘﺮ ﺑﻮﺩ.
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﺎ ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺑﻠﻪﮐﻮﺑﯽ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩﻧﺪ. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ می ﺸﺪﻧﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﭼﻨﺪین ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩند و ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﮐﺮﺩ.
ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺧﺎﻥ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻧﺎﺩﺍﻧﯿﺸﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ، جاهلان ﺑﺴﺎﻃﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪ .
این تنها روزی نبود که امیرکبیر گریست؛ ایشان هزار و صد و هشتاد و هشت روز نخست وزیری خود را، هر شب از جهل و خرافات مردم ایران گریست…
امیرکبیر برای انجام تمام اصلاحات خود که در کتاب “امیرکبیر” فریدون آدمیت، که به قول آقای خسرو معتضد بهترین کتاب در باره امیرکبیر است، گریسته است.
آری امیرکبیر و “میجی” امپراتور ژاپن، برنامه اصلاحات خود را همزمان آغاز کردند.
*برنامه اصلاحات امیرکبیر بسیار مفصل تر از میجی بود. مردم ژاپن با میجی همراهی کردند، مطالعه کردند، کار کردند، منافع مردم را برمنافع خود برتری دادند، تا امروز ژاپن سومین کشور دنیا از نظر اقتصادی و بهترین کشور دنیا در تمام پارامترهای زندگی باشد.*
*لکن مردم ایران با جهل و خرافات بسیار عمیق، 1188 روز امیرکبیر را گریاندند.*
*سالانه 30 میلیون نفر از مردم ژاپن به آرامگاه میجی در توکیو می روند و از اصلاحات او سپاسگزاری می کنند. ولی مردم ایران حتی نمی دانند که آرامگاه امیرکبیر روبروی صحن حسین (ع) در کربلاست!*
*در سال 1393 بیش از 30 میلیون نفر از مردم ایران از کربلا بازدید کرده اند ولی اصلا سری به آرامگاه امیرکبیر که درست در حجره جنوب شرقی روبروی صحن حسین (ع) است نزده اند!*
به قول مولوی
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگی است این خواب گران
@Behnaz
mashang / 17 August 2022
فلسفه عيد قربان، کشتن گوسفندان و گاوها، برای کمک به نیازمندان نبود،
فروکاستن ایرادات و اشکالات “عید قربان” به اینکه چرا وحشیانه گوسفندی را میکُشیم، رهزنی از يک ايراد و اشكال بزرگتر است.
صد البته كشتن حيوانات، آنهم جلوى ديدگان كودكان، آنهم به شكل عمومى قبيح است؛ علىالخصوص كه تبديل به عيد و جشن مذهبى شود و عموم بدان تشويق گردند.
مسئله من با اين عيد و آموزههايش از جنس ديگر است.
من با فلسفه فكری این رفتار مشکل دارم. بیائید یکبار بازنگری سادهای داشته باشیم.
فکر کنیم چرا رفتار شخصی که برای خدایش، قصد کشتن فرزند میکند، باید برای ما الگو باشد؟ هدف ابراهیم از قربانی نمودن فرزند (چه ذبیح را اسحاق فرض کنیم یا اسماعیل) قطعاً اهدای گوشت فرزند به همسایگان و فقرا نبوده است. بلکه او بخاطر خوابی، قصد قربان نمودن فرزند میکند.
داستان وقتی بغرنج میگردد که بدانیم این فکر پلید و رفتار وحشیانه حتی در بین قوم ابراهیم هم گزارش نشده است. جایی نمیبینیم تارح پدر ابراهیم که در قرآن به اشتباه آزر نامیده شده، قصد قربان نمودن فرزندانش را داشته باشد.
گزارشات زندگی ابراهیم نشان میدهد او چندان هم از سلامت اخلاقی و روانی بهرهمند نبوده است. آنطور که پیروانش گزارش کردهاند (او بر خدایان قومش دشنام میداده و نسبت به تخریب مظاهر دینی قومش اقدام نمود. به خاطر خوشآمد همسرش ساره، همسر دیگر و فرزند کوچکش را هزاران کیلومتر دورتر، در بیابان بیآب و غذا رها میکند. بخاطر ترس از مرگ، دروغ میگوید و همسرش را خواهر خود معرفی میکند و آن را تقدیم فرعون مصر مینماید. با اینکه خدا را میپذیرد در تحقق معاد در شک و بیاطمینانی قرار دارد و با اینکه چوپان است و گوسفندان فراوانی دارد سعی دارد فرزندش را برای خدایش قربانی کند و مواردی چند دیگر)
چنین خلق و خویی از شخصی، چگونه میتواند برای ما مشروعیت آفرینش کند؟
اما مسئله قربانی نمودن انسان و بخصوص فرزند، برای خدا را باید زمینهساز نوعی تفکر جهادی دانست. اینکه بتوان انسانها را برای جهاد در راه خدا به کشتن داد بسیار ساده و قابل قبول نیست. باید الگویی هم ارائه نمود تا مردم ببینند ابراهیم نامی، در مقام نبوت و پیامبری، فرزند در راه خدا و اعتقاد به او قربانی میکند. آنهم به نحوی که هم پدر راضی است و هم فرزند رضایت دارد. قطعاً در دوران ابراهیم مسئله جهاد در راه خدا وجود نداشته است. اما این تفکر که انسان در مقام پدر بتواند راضی شود فرزندش در راه خدا کشته شود و اینکه فرزند نیز با رضایت بپذیرد قربانی اعتقاد پدر و خود شود، اول راه با طیب خاطر به جهاد فی سبیل الله رفتن است.
فلسفه عيد قربان، کشتن گوسفندان و گاوها، برای کمک به نیازمندان نبود، بلکه پذیرش مرگ در راه خدا بود. الله با آوردن قوچی، اسحاق یا اسماعیل را از مرگ رها نمود، اما بخوبی توانست فرهنگ کشتن و کشته شدن برای خود را نزد ادیان ابراهیمی جا بیندازد. در واقع نطفه قتال در راه خدا را ابراهیم بست، دیگران نهادینه و گسترشش دادند.
نویسنده: ایمان سلیمانی امیری
mashang / 22 August 2022