شامِ آخر افغانی یک رمان تاریخیست که از منظر یک مجاهد پیر دیده میشود: داستان بابه رمضان. او که در جوانی غرفهیی در میان بازار لیلامی (لباسها و کفشهایی که از پاکستان وارد میشود) فروشان داشته، حالا یک فرمانده پیر از نفس افتاده است که در اتوبوسی پر سروصدا به سمت آیندهیی پر تشویش میرود. بابه رمضان تمام جوانیاش را در میان کوههای افغانستان ،دوشادوش مجاهدان و همرزمان جنگیده تا روسها را از کشورش بیرون کند. در این مقطع تاریخی که بیش از ۱۵ گروه، اغلب با پسوند اسلامی دو ائتلاف شیعه وسنی راه انداخته بودند تا در کنار یکدیگر ارتش سرخ را از کشورشان بیرون بیندازند، همهچیز مبهم وگَردآلود و آینده شبیه گذشتهیی بود که میتوانست در صلح و آرامش سپری شود. اما نوبت به “ماخولیای قدرت” که رسید، گروههای همدوش در نبرد با شوروی، برابر هم ایستادند تا جنگهای داخلی بیپایانِ افغانستان آغاز شود.
آنها در سال ۱۹۸۹ توانستند همسایهی شمالی را از تجاوز ناامید کنند اما سه سال بعد که دولت مرکزی سقوط کرد، جنگ قدرت حتا به روستاها هم کشیده شد.
بابه رمضان شاد و امیدوار است. شادی برای عروسی نوهاش و امید برای آرام بودن خویشگان ( زیستگاهش). برخلاف همه که اعتقاد دارند عروسگردانی به مصلحت نیست و ضرورتی ندارد، بابه رمضان یا همان قوماندانِ نبرد پای میفشارد که اتفاقی رخ نخواهد داد. اما در میانهی راه در تنگهیی از جادهی آسفالت شده، طالبان راه را بر اتوبوس میبندند تا فتیلهی فاجعهیی نامعلوم روشن شود. آنها عروس و داماد را به گروگان میگیرند.
در این میان یکی دیگر از مجاهدان پیر به نام قوماندان جاهد برخلاف گذشته که در سنگر مقابل قوماندان نبرد میجنگیده، با او همراه میشود تا پس از کشمکشی طولانی گروگانها را آزاد و فرمانده پاکستانی طالبان را هلاک کند.
اما دوباره عروس دزدیده میشود و گروهی دیگر از مجاهدان درصدد آزادی او برمیآیند اما داماد ناکام چون جوانان دیگر که روی حرف بزرگترهایشان حرف نمیزنند و شخصیتی منفعل دارند، به تصمیم بزرگان گردن مینهد. از قوم مقابل که هزاره نیستند دختری را به عقد او درمیآورند تا در مراسم عروسیاش دو عروس در حجله داشته باشد زیرا عروسش نیز از دست ربایندگان آزاد میشود.
حالا زمان شادی طولانیست. براساس رسمهای دیرینه هفت شبانه روز میباید سور داد و بزم گرفت. پنج شب به خوشی میگذرد با چند لغزش کوچک و قابل مدیریت. بزرگان تصمیم میگیرند شام آخر را برگزار نکنند و به شش شب اکتفا کنند. این توافق همهگیر میشود. اما درست در لحظهیی که همه در انتظار برآمدن خورشید روز هفتماند، فاجعه اتفاق میافتد؛ فاجعهیی خونین که عروسی را به عزا مبدل میکند. حملهی ناتو و طالبان با هم به درهیی که اینک در آرامش پیش از توفان آرمیده بود. حالا دوباره میان مجاهدان به همپیوسته اختلاف و دشمنی درمیگیرد تا در دو جبهه، مقابل هم بایستند با تفنگهایی که پر از گلولههای مرگبار است.
نویسنده اما نمیداند که در سطرهای بعدی چه اتفاقی رخ میدهد همچنان که امروز کسی نمیداند آینده برای افغانستان چهگونه رقم خواهد خورد.
خاک به چشم مردم میزنند
محمد آصف سلطانزاده متولد ۱۳۴۳ در کابل نویسندهی با تجربهییست به ویژه برای نوشتن رمان تاریخی. او به تاریخ کشورش متعهد و وفادار است و خود را مسوول نوشتن واقعیتها میداند چون اعتقاد دارد:
«واقعیتهایی را که پیش چشمان مردم اتفاق میافتند، حاکمان و رسانهها با وقاحت قلب میسازند و طور دیگری نشان میدهند. خاک به چشم مردم میزنند، از شخصیتهای معاصر و شناختهشده مقدسسازی میکنند یا بر عکس لجنمالش میسازند، آن چنان که تودهی مردم به دیدهها و شنیدههای خودش شک و تردید میکند و با انفعال واقعیتهای دروغین و ساختهشدهی غرضآلود را میپذیرد.»
در آغاز این رمان نیز او حتا ناامید از نوشتن است و در سراسر رمان فکر میکند نوشتن در مورد تاریخ، چندان فایدهیی ندارد چون کمتر کسی سواد خواندن دارد. مخاطبان او اگر بتوانند بخوانند هم وقت نمیگذارند تا سطری از واقعیتهایی را که نوشته از نظر بگذرانند:
«نوشتن، چه کاری از آن ساخته است؟ در نهایت بیهودگی نویسندهی میانسال به آن پی میبُرد ولی از درک آن تمکین نمیکرد.» ص ۵
به اعتقاد نویسندهی میانسالی که در حال نوشتن یک رمان دربارهی تاریخ افغانستان است، اگر قرار باشد رمانی به جنگهای داخلی افغانستان، حملهی ارتش شوروی و حکومت طالبان در این کشور بپردازد، رمانی عظیمتر از جنگ وصلح پدید میآید. اما او تنها بضاعت آن را دارد که رمانی در این حجم بنویسد:
«او تنها میتواند و میخواهد هدف خودش را از نوشتن این رمان شرح بدهد، در حد یک جمله، و آن چیــزی نیســت جــز همــان خارج کردن صحنههــای رمان از دســت خالقان مستبد آن که صداها را خاموش کردهاند، و به دست گرفتن سرنوشت آن نوشته، اگرچه خیلی دشوار است، ولی محال نیست. » ص ۷
مبارزهیی پوچ وابلهانه
سلطانزاده به بازگویی تاریخ میپردازد. او از آدمهای شجاعی روایت میکند که در عین گمنامی، زندگیشان را در راه مبارزه باختهاند و ابایی ندارد از گفتن اینکه خیلی از مجاهدان پس از سقوط دولت در سال ۱۹۹۲ تنها به خاطر لجبازی و رقابت شغلی به گروههایی در دو جبههی متفاوت پیوستند:
«در آن زمان یک لیلامیفروش دیگری هم بود بنــام قاســم کــه گاهی بــا هم رقابــت داشــتند و چند بــاری با هم مشــت و یخن شده بودند. اوضاع و شرایط سالهای جنگ و انقلاب حتی به این دو فرصت ایــن که دوکان لیلامی فروشــی باز کنند ندادنــد و این ها در همان کراچی کهنه و دورهگردی روزگار میگذراندند و پس از مدتی سر و کارشان کشیده شد به گریز از کابل و به کوهها بالا شدن…. رمضان عضو حزب قیام اسلــامی شــد و قاســم هم عــارش میآمد همحزبــی و گروهی رمضان باشــد. اول ادعــا کــرد که او هم در قیام بالاحصار شــرکت کرده اســت، بعد هم حزب تازه تشــکیل دیگــری را جســتجو کرد و یافت و عضو آن شــد؛ حــزب فتح مبین.»
به همین سادگی دو همحجرهیی بازار در اثر رخدادهای سیاسی، دشمن هم میشوند و روبهروی هم میایستند تا مبارزهیی پوچ را با تلفاتی بسیار به سرانجام برسانند. اما این نبردها و رویارویی ابلهانه، پایانی ندارد. بابه رمضان با آنکه یک مسلمان دوآتشه است، از کاروانهای اسلحه باج میگیرد و کمکم بازنشسته میشود. اصولا خیلی از مجاهدان چون سواد درست وحسابی ندارند نمیتوانند در پستهای کلیدی حزبشان صاحب رتبه بشوند برای همین با اندک تنخواهی که حزب به خاطر مبارزات پیشین بهشان میدهد، بازنشسته میشوند وهمین باعث میشود مجاهدان پیر یا به خفت در خانه ماندن تن بدهند یا به طالبان بپیوندند یا به کوه بزنند و یاغی بشوند.
بابه رمضان در طول مسیری که با اتوبوس طی میشود، حوادث و رخدادها را از ذهن میگذراند و تاریخ را مرور میکند. او همچون پهلوان پیریست که دیگر میدانی برای عرض اندام ندارد. اما وقتی شرایط مبارزه فراهم میشود او پیری را فراموش میکند:
«نبرد پیر زهرخند زد؛ از چه میترسانیدم؟ آتش؟ من که خود از آتش ساخته شــدهام و زندگــیام در آن گذشــته اســت. از ســوختن، رنــگ و معنــی گرفتم و در آن زاده میشــوم. جاغــور تفنگهاتــان هرگــز خالــی مبــاد زیــرا آتش بــس را دیگــر برنمیتابــم. توقف را در این مدار نمیپســندم. بچرخیــم و پیش برویم بیهراس از ســیاهچالههایی فــرا راهمــان کــه خــود نیــز در ایــن جنگهــا از ســیاهچالهای زاده شدیم.» ص ۷۹
قوماندان نبرد حالا بزرگ قوم است و تصمیمهای کلان میگیرد اما بسیار خوشبین مینماید چون فکر میکند از تنور طالبان نانی بیرون نمیآید. او آنها را خطر بزرگی نمیداند و همین خوشبینیست که خانوادهاش را از هم میپاشد. از دیدگاه بابه رمضان یا همان قوماندانِ نبرد:
«طالبــان جنگ آزمــوده نبودند بــه گواهی هزاران کشــتهای که در جنگها میدادند. بیبا ک بودند و ایمانشــان قوی و به خطر نمیاندیشــیدند و مثل خوابزدهها در دام دشــمن میافتادند، آن چنان که دشــمن تصــور میکرد که این جماعت نکند پیــش از عملیات خود را با تخدیر مســت میســازند. نبرد پیر میتوانســت تعدادی از همین افراد مولوی را بهراحتی از بین ببرد، ولی آن گاه کار برای رهایی داماد و عروس دشوار نمیشد؟ طالبان زخمخــورده و کشــتهداده آن گاه محــال بــود کــه راضی شــوند دســت از ســر این دوتــا بردارند. ا گر هم نمیکشــت پس با این خشــم درونش چــه کار میکرد؟ گروه جاهلــی کــه معلوم نبــود از کجا میآمدند و تنها به خاطر خاســتگاه قومیشــان در میــان روســتاهای پشتوننشــین آزادانــه گشــت و گــذار میکردنــد و عملیات جنایتکارانه انجام میدادند و نام آن را جهاد میگذاشتند.» ص ۹۹
جــز تحمل درد دستاوردی نیست
سلطانزاده به بخشی از بدنهی طالبان اشاره میکند که پشتونهای آمده از پاکستاناند و هیچ توجیحی برای ورود به افغانستان ندارند.
او همچنین به تلاش برخی کشورها از جمله ایران، عربستان و آمریکا برای فروش اسلحه به مجاهدان اشاره میکند و حتا کیفیت برخی سلاحها را نیز زیر سوال میبرد و میگوید اسلحههای ایرانی کجا به پای اسلحههای غربی میرسند که مثل سیل وسنگ به افغانستان سرازیر میشوند.
حالا که جنگهای داخلی تمام شده، مجاهدان با دشمن مشترکی به نام طالبان رودر رو هستند که هریک ادعا میکنند طالبان را طرف مقابل ایجاد کردهاست. با اینحال قوماندان نبرد نه میتواند از اشتباهاتش فرار نکند و نه دیگر انرژی کتمان کردنش را دارد. قوماندان جاهد نیز ترجیح میدهد به اشتباهاتش اعتراف کند. حالا آنها در یک جبههاند و در یک سنگر میجنگند رودر روی طالبان. بنابراین جنگ دیگر برایشان سودی ندارد:
قومانــدان جاهــد پیــر دلجویانه گفت:« انقلاب بود و اشــتباه هم داشــت. در ایــن ســالهــای ملامت، هیــچ کس هم فرشــته نبود. همه اشــتباه کــدن. تا بوده همین بوده. اون کس که اشــتباه نکده به مه بگویه که بگویم اشــتباهش د کجا بوده. انقلاب این طوری بود که یا باید اسلحه ورمیداشتی یا این که به گوشهی عافیت میخزیدی. آن کس که حرکت میکد حتما اشــتباه هم میکد. حرکت نکدن هم اشتباه بود.»
نبرد هم در تأیید حرف های او گفت:«خود زور داشــتن هم باعث میشــد که زور بگویی.» ص ۹۱
سلطانزاده در این رمان بخشی از تاریخ فشردهی ۱۴ سال نبرد با ارتش سرخ و حدود ۲۰ سال جنگ داخلی و سلطهی طالبان را در قالب یادآوری خاطرات بابه رمضان روایت میکند تا ستمی را که بر مردمش رفته در شامآخر افغانی بازگو کند. اگرچه او قصد داشته به تلاش آدمها برای رسیدن به صلح خوشبین باشد، اما برخی تعصبهای قومی و قبیلهیی نمیتواند اتحاد میان مجاهدان افغان را ترمیم کند و چارهیی نیست جز تحمل آن:
«برو و بــا درد خودت بســاز . د َ ایــن جغرافیا جــز تحمل درد دستاوردی نیست. سرزمین شومی است که اساس اون ره بر ظلم گذاشتهان.»ص ۱۶۱
اگرچه در شام آخر افغانی داستان خیلی دیر آغاز میشود ومقدمهی طولانیاش ملالآور به نظر میرسد اما از نیمه به بعد ریتم رمان با درگیریهای داستانی تند میشود تا مخاطب با علاقه آن را دنبال کند. برای مخاطب ایرانی نثر و زبان سلطانزاده کمی غریب اما روان است و کمکم میتواند خود را با واژههایی که برایش تازگی دارند، همخوان وهماهنگ کند اما قطعا برای خوانندهی افغان این نثر شیوا و بدون سرعتگیر به نظر میرسد.
نکتهی بعدی این است که داستان سلطانزاده میتوانست بدون حضور نویسندهی میانسال شکل بگیرد به بیانی دیگر اگر مقدمهی سه صفحهیی و چند سطر میانی و پایانی مربوط به نویسنده را از رمان برداریم، خللی به آن وارد نمیشود چه بسا ممکن است سلیستر و بیسنگلاختر به نظر برسد. از طرفی موضع نویسنده برای بیان رخدادهای تاریخی شبیه معلم تاریخیست که گاهی ناچار میشود تنها تاریخ را روایت کند بیآنکه آن را در چارچوب درام گنجانده باشد.
در پایان داستان هم اتفاقی رخ میدهد که چندان منطقی نیست. شاید بتوان گفت: نویسنده میتوانست دلیل ومنطقی قابل قبول را برای رویارویی دوباره جاهد ونبرد در رمان بیندیشد تا جنگ دوباره توجیهپذیر باشد.
شامآخر افغانی را انتشارات امیری کابل با شمارگان هزار نسخه به چاپ رسانده است.