هشدار در مورد «موروثی شدن رهبری»، نقد «جنایتهای منطقهای جمهوری اسلامی» و تاکید بر موضوع «دست بردن در حقیقت معانی» ترجمهای دیگر از جنبشی است که اصل بر سازنده آن «شمرده شدن و به حساب آمدن رای مردم» بود و میتوان آن را در پرتو وعده یا آرمانی فهمید که تبار خود را در انقلاب ۵۷ میدید: وعده یک جمهوری حقیقت و عدالتمحور.
بازیابی و بسیج معانی رهاییبخشی که به طور ضمنی و شبحگون در انقلاب ۵۷ وجود داشتند (و مضمون آنها نوعی رویای کلی آزادی، عدالت و حقیقت بود) علیه معانیای که حکومت مستقر به ۵۷ نسبت داده، قلب پروژه ناتمامی است که میراث آن امروز خاک میخورد.
دیالکتیک میراث و وصیتنامه در مورد جنبش سبز را باید در زمینه تاریخی آن بررسی کرد.
از بیانیه شماره ۱۷ موسوی که عطف به جنبش حی و حاضر در خیابان نوشته شده بود و با پیشنهاد راهحلهای عملی سعی بر گشودن راهی به سوی آینده داشت تا مقدمه اخیر موسوی بر ترجمه بیانههای جنبشهای سبز که در غیاب یک جنبش نوشته شده و بیشتر فرم اندرزنامه خطاب به حاکم دارد، مختصات سیاسی جامعه ایران دچار تغییرات شگرفی شده است؛ تغییراتی که همگام با آنها وصیتنامههای میراث جنبش سبز بهروز نشده است.
میراث و وصیتنامه
در سال ۱۹۴۶، رنه شار نوشت: «میراث ما بدون هیچ وصیتنامهای به دست ما رسیده است». این جملات را هانا آرنت در کتاب «بحران فرهنگ» دستمایه نوعی تامل انتقادی در مورد این پرسش قرار میدهد که چگونه و چرا «گنجهای» انقلابهای دوران مدرن ناپدید شدهاند. آرنت مینویسد:
بدون وصیتنامه، یا اگر بخواهیم این استعاره را به شکل روشنتری بیان کنیم، بدون سنت – که برگزیند و نام نهد، منتقل کند و حفظ نماید، که نشان دهد گنجها کجا هستند و ارزش آنها چیست – به نظر هیچ پیوستاری در زمان قابل ترسیم نیست و از اینرو، به بیان انسانی، نه گذشته و نه آینده، بلکه صرفا تغییر و تحول ابدیجهان و چرخه بیولوژیک موجودات زنده در این جهان وجود دارد.
کارکرد وصیتنامه، در اینجا، شکستن چرخهای است که نوعی تحول و شدن تاریخی در نسبت با گذشته و آینده را ممکن میکند. از این بابت، وصیتنامه باید بتواند آدرسهای دقیق بدهد و نقاط اتصالی را نشان دهد که بدنها را به ایدهها و رویاهای نامحقق گذشته را به نقاط بحرانی حال حاضر گره میزنند.
امروز اگر میراث جنبش سبز روی هوا مانده است، علاوه بر علل برونزا (سرکوب، جابهجا شدن کانون تضاد از موضوع حق مشارکت سیاسی به مسئله معیشت، و تغییر قطب تضاد به نفع دوگانه براندازـارزشی همزمان با روی کار آمدن ترامپ و …)، دلایل درونزایی نیز دارد که آن را میتوان در وصیتنامههای واقعاً موجود این جنبش جستجو کرد.
میراث بدون مدعی، وصیتنامههای غیرزمینی
پس از سرکوب شدید جنبش سبز به ویژه پس از عاشورای ۸۸، جنبش سبز در سراشیبی استیصال و فراموشی قرار گرفت، اما جدایی قطعی میان ایده و بدنه بعدتر رخ داد، هنگامی که بخشی مهم از این جنبش، آبروی آن را بر بر سر پروژه امنیتی اعتدال روحانی به حراج گذاشت. این در حالی بود که گرایش به نوعی محافظهگرایی ملیگرایانه و دستراستی (در نسخه شیعی آن که به نام قاسم سلیمانی گره میخورد و در نسخه سکولارتر ایرانشهری) گفتار جنبش سبز را بیشتر به حاشیه برد. تنها ارگانی که امروز از آن جنبش بزرگ باقی مانده کانال تلگرامی کلمه است که آن هم حال و هوای جنبشی خود را از دست داده است. میراث جنبش سبز هیچ مدعی سازمانیافتهای (حتی در فرم نا-شکل یافته توییتری آن) ندارد.
احتمالا به همین دلیل است که مردم به عنوان سوژه سیاسی غایب اصلی نوشته اخیر میرحسین موسوی است. مقاومت و وفاداری و صداقت ویژگی مواضع موسوی است، اما مشکل اینجاست که همه اینها در سطحی ذهنی باقی میماند و اراده به تعین عینی این فضلیتها در کالبدی جمعی و زمینی دیده نمیشود. در واقع، شرافت گفتار موسوی خصلتی بهاصطلاح اشرافی دارد که هیاهوی «اینجا و اکنون» را قطع نمیکند و به اندازه کافی ماتریالیستی و زمینی نیست.
جنبش سبز یک ایده کلی دارد اما ایده نتوانسته است خود را در چهارراه حوادث سالهای اخیر ترجمه و بهروز کند. سخنگوهای این جنبش نخواستند یا نتوانستند با روحانی و پروژه او مرزکشی کند، و البته کسی دقیقاً نمیداند موضع دقیق موسوی در مورد خیزش فرودستان در دی ماه ۹۶ و آبان ۹۸ چیست؟ به همینترتیب در وصیتنامههای جنبش سبز، سهم بازنشستگان، معلمها، ملیتهای تحت ستم روش نشده و افق حرکت در نسبت با مساله توزیع ثروت و آموزش، جنگلها و بانکها و … معلوم نشده است. و از همه مهمترین، باید اشاره کرد به غیاب استراتژیهای سازماندهی مجدد گفتار و کنش در نامههای بدون آدرس موسوی.
موسوی حرفهای درستی میزند و البته به زبانی که به دل مینشیند، اما احیای میراث جنبش سبز و انتقال «گنج»های بالقوه آن نیازمند چیزی بیشتر از موعظه روی کوه است.