حیواناتی که در اسارت زندگی میکنند دچار نوعی اختلال روانی میشوند که اصطلاحاً به آن زوکوسیس[۱] گفته میشود و در تعریف آن چنین آمده است: کلمهای برای توضیح رفتار کلیشهای حیوانات در اسارت که در حیوانات باغوحشها و انواع دیگر اسارت حیوانات به چشم میخورد که از استرس و افسردگی رنج میبرند و یکی از نشانههای آن الگوی رفتاری ثابت و کلیشهای بدون هیچ هدف مشخصی است.[۲]
این وضعیت در حیواناتِ باغوحش، حیوانات پرورشی مثل دام و طیور و سایر وضعیتهایی که دست مداخلهگر انسان حیوان را از محیط طبیعی خود دور میکند یکسان است.
آیزاک باشویس سینگر
نویسنده لهستانیتبار آمریکایی در ۲۱ نوامبر ۱۹۰۲ در خانوادهای یهودی در دهکدهای نزدیک ورشو به نام رادزمین به دنیا آمد و در سال ۱۹۹۱ در آمریکا درگذشت. پدر ایزاک و پدر بزرگ مادری او خاخام بودند. او در سال ۱۹۳۵ به ایالات متحده مهاجرت کرد، سردبیر روزنامهٔ «فوروارد» در نیویورک شد و اکثر داستانهای کوتاه خود را برای اولین بار در آن روزنامه چاپ کرد.
سینگر تمام آثارش را به ییدیش زبان مادری خود نوشته است.
آثار سینگر در کشاکش بین دین و مدرنیته، عرفان و بینش عقلانی اتفاق میافتند و در ارتباط عمیق با عرفان یهودی، اخلاق تلمودی، سنت و فولکلور قرار دارند. سینگر از اسپینوزا، شوپنهاور، ادوارد فون هارتمان و اتو واینینگر تاثیراتی پذیرفته است. مهمترین الگوی ادبی او کنوت هامسون بود. او در آثارش آزادانه از سنتهای ادبی قرون وسطی به دوران مدرن، از ناتورالیسم به ادبیات تخیلی و از داستانهای روانشناختی به سمت داستانهای عرفانی میرود. قهرمانان داستانهای سینگر اغلب در حاشیه جامعه یهودی زندگی میکنند: افراد دارای اختلال روانی، جنایتکاران یا روسپیها. بسیاری از داستانهای او به بحرانهای جنسی و مقدسات و تاثیرات این دو بر هم میپردازد.
سینگر گیاهخوار بود و میگفت مرغ را نه به خاطر سلامتی خودش، بلکه برای سلامتی مرغهاست که نمیخورد.
هنگامی که حیوانات از زیستگاههای طبیعی خود دور میشوند و در محیطهای کوچکی قرار میگیرند، مشکلات روانی بیشماری گریبانگیرشان میشود. از دیگر سو، محیطهای مصنوعی باغوحشها با الگوهای رفتاری طبیعی حیوان در تداخل است و گذشته از مشکلات روانی متعدد، حیوانهای بزرگجثهای همچون فیل و شیر از بیماریهایی جسمی مثل آرتروز و بیماریهای مشابه رنج میبرند. زوکوسیس اصطلاحی است که برای توضیح الگوی رفتاری تکراری و بدون هدف آشکار «حیوانات در اسارت» استفاده میشود. علایم این وضعیت در حیوانات عبارت است از گام و گشت و گذار تکراری، بیاشتهایی، جرعه جرعه خوردن آب به صورت تکراری، آسیب به خود، مالیدن سر به اجسام و قفس در بسیاری از حیوانات و بهویژه مدفوعخواری در سگهای خانگی نیز مشاهده میشود. علت چنین وضعیتی جدا شدن از زیستگاه طبیعی و خانواده است. البته این وضعیت در حیواناتی که از بدو تولد در اسارت بزرگ شدهاند صدق نمیکند.
در کشور ما هر روز خبرهایی مبنی بر آزار حیوانات از سگها و گربههای ولگرد گرفته تا انواع و اقسام شکار در طبیعت با مجوز و بدون مجوز و از زجر و آزار حیوان گرفته تا اخبار بدرفتاری با حیوانات در سیرکها و باغوحشها به گوش میرسد.
«حیوان آزاری بدوی، آنگونه که در زندگیهای ما در کوچه و خیابان قابل رؤیت است، ریشه در مناسبات نوین دارد. هزار سال پیش کسی در ایران با حیوانات چنین نمیکرد؛ همانگونه که در روستاهای ایران اکنون نمیشود[۳]. این آزار یک جنبهی کاملاً مدرن و روی دیگر سکه همین رویدادی است که در صنعت پیچیده حیوانِ خانگی سازی در غرب مشاهده میکنیم. صنعتی که کاملاً در جهت چیزهایی مثل منزلت اجتماعی انسانها به چنین مداخلهای در طبیعت مشغول است. هر دوی اینها محصول جداسازی مدرن انسان از بقیهی طبیعت است .[۴]»خردی که از دورهی روشنگری برتری و سلطه و اسعتمارِ سوژه بر ابژه را ممکن و بههنجار کرده است در چه لحظاتی از تاریخ شکل گرفته است؟ نگاه خودشیفتهوار انسان به خودش که خود را مرکز عالم میبیند از چه لحظهای پررنگ میشود؟ و در آخر، نگاه اربابگونه به جهان و مجوزِ افسارگسیخته در سلاخی هر چیز به هدفِ «سود» و فایده برای انسان چگونه و از کجا آمده است و تا کجا به نابودی زندگی خود انسان بعد از نابودی طبیعت منجر خواهد شد؟
در زندگی روستایی و صنعتی، از گذشته تا امروز، پرورش حیوانات (دام و طیور) برای استفاده از گوشت آنها به عنوان منبع پروتئین بوده است، چیزی که در این روند فراموش میشود، گذشته از جان این موجودات، شعور حیوانی و احساسشان است و بنابراین در پرورشگاههای صنعتی و روستایی حیوانات اهلی دو بار از حق حیات سلب میشوند: یک بار زمانی که که هنوز زندهاند ولی انسانها به آنها به عنوان تکههای گوشت نگاه میکنند و زمانی که آنها را میکشند تا از گوشتشان تغذیه کنند. داستانِ گوسالهی بیتاب به پرورش سنتی حیوانات اهلی اشاره دارد.
***
مکان داستان: مزرعهای دور از نیویورک در منطقه کتسیل ماونتن. منطقه ماونتن دیل
زمان داستان: ۱۹۳۸ میلادی
گوساله بیتاب
نوشته: آیزاک باشویس سینگر. ترجمه مژده دقیقی
انتشارات نیلوفر
چاپ پنجم ۱۳۹۶
«وقتی تاکسی بعد از کلی پیچ و خم زدن به نشانیِ درست رسید، فهمیدم که اشتباهی کردهام. چهار دلار و هفتاد سنت بابت کرایهی تاکسی و سی سنت هم انعام به راننده دادم. نگاه غضبناکی به من انداخت. هنوز چمدانم را از توی تاکسی بیرون نیاورده بودم که موتور را روشن کرد و با سرعتی دیوانهوار به راه افتاد. هیچکس به پیشوازم نیامد. صدای ماغ کشیدن گاوی را شنیدم. گاوها معمولاً چند بار ماغ میکشند و بعد ساکت میشوند، ولی این گاو یکبند ماغ میکشید، انگار در دام تحملناپذیری افتاده باشد.[۵]»
راوی داستان گوسالهی بیتاب از «اتاقی مبله در طبقه چهارم یک ساختمان بدون آسانسور» که پنجرهاش عبارت از روزنهای کوچک به دیوار روبهرو بوده با برخورد به یک آگهی با عنوان «اتاقی در مزرعه، با غذا، هفتهای ده دلار» به مزرعه نقل مکان میکند. یک نویسنده در هر کجا میتواند زندگی کند منوط به اینکه مصالح نوشتن از جمله مداد و کاغذ- آن هم به مقدار متنابهی- همراه داشته باشد و از همه مهمتر خوراک یا همان موضوع نوشته از او دور نشود. راوی این داستان هم ستوننویس هفتگی مجلهای ییدیش بوده که ستون «آیا میدانید» را مینوشته است. به محض رسیدن به مزرعهی دوردست تنها صدایی که از او استقبال میکند صدای ماغ کشیدن گاوی است.
سینگر، آنطور که از مقدمه مترجم در مجموعه داستان «یک مهمانی، یک رقص» برمیآید، «نویسندهای است که اخلاقیات مذهبی و آگاهی اجتماعی را با تحلیل انگیزههای شخصی به هم آمیخته است. آثارش غالباً شکل حکایات تمثیلی دارد یا بر مبنای سنتی متعلق به قرن نوزدهم در روایت شکل گرفته است، با اینحال سینگر عمیقاً دلمشغول رویدادهای زمانهی خویش و آینده و فرهنگ جامعهی خود است.[۶]»
ویژگی دیگر سینگر- لااقل در این داستان- بهرهگیری عمیق او از سادهترین رویدادهاست تا بتواند از دل آن معنایی انسانی بیرون کشد. او از صدای اندوهبار گوسالهای که در بدو ورود به گوشش خورده، در پی یافتن اندوه انسانی است و برای یافتن اندوه انسانی از جهان دردناک حیوان میگذرد. به همین روی، داستان گوساله بیتاب از این نظر در این مبحثِ انسان و زمین قابل توجه است که بدون توجه به بار تمثیلی داستان- که به نظر من اصلاً تمثیلی به آن شکل مرسوم در این داستان وجود ندارد- برای بیان تنهایی و اندوهِ پرت افتادگی آدمی از میان اندوه و تنها شدگی حیوان اهلی شده میگذرد.
آدمهای رها شده، دور افتاده از جایی که آن را موطن و قرارگاه خود میدانستهاند، تنها، هر یک به دلیلی- اجبار همسران یا انتخاب خود- زندگی شهری را رها کرده و به مزرعه آمدهاند. زنهای داستان همه از دم دلشان برای زندگی شهری تنگ شده است. چه خانوادهی صاحبخانه که راوی قرار است مستأجر آنها باشد و چه خانوادهی کشاورزی که گوساله را به آنها فروختهاند. همهی شخصیتهای داستان از نگاه راوی، در اندوه و تنهایی در آن ناکجاآباد بیآب و علف روزگار میگذرانند، همه جز دو مرد کشاورز که خدا را برای هوای تمیز و امنیت در روستا شاکرند. صدای ماغ کشیدن گوساله بر حواس نویسنده اثر میگذارد. «بانگ جدایی» نوایی است که در سراسر داستان به گوش میرسد؛ به گوش همهی آدمهایی که ناراضی از قرار گرفتن در آن محیطند و خانوادهی گوساله که از او دور افتادهاند. «جدایی»، دوری، تنهایی، رنج کنده شدن و بیریشه ماندن و… همه و همه نواهایی است که این داستان کوتاه را پر از صدا و درد کرده است گرچه به نظر نمیآید هیچ کدام از این غرولندها که نشانهای از رنجی دیگر است چندان جدی باشد. به عبارتی، همیشه در تمام موقعیتها آدمها به اشکال گوناگون در حال تجربهی دردند.
تفاوت تجربهی درد در این داستان با دیگر تجربههای تروما و رنج و درد در دیگر داستانها این است که در این داستان، پا به پای آدمها، گوسالهای همراه شده است و نویسنده آن نگاه از بالا به پایین خاص انسان را کنار گذاشته و حیوان را بخشی از همان مجموعه و حتی پررنگترین نقطهی درد قرار داده است.
«بانگ جدایی» اصطلاحی زیستشناسی است ابداع پل مکلین. «پل مکلین توجه ما را به جیغهای پستانداران خردسالی که گم میشوند و مادرشان را صدا میزنند جلب میکند و نام آن را «بانگ جدایی» میگذارد. این عصبشناس آمریکایی پیشگام در دههی ۱۹۵۰ نخستین کسی بود که دستگاه کنارهای مغز را توصیف کرد. او به پدیدهی پرستاری مادرانه علاقهمند شد و دربارهی ریشهاش تحقیق کرد. پستانداران خردسال وقتی که گم میشوند یا وحشت میکنند مادرشان را صدا میزنند و او به دادشان میرسد. مادر عجله دارد زودتر مشکل را حل کند و اگر حیوان قوی یا بزرگی باشد شما بهتر است سر راهش سبز نشوید (و این هم قصهی دیگری دربارهی رویارویی انسان و خرس است). تکامل و احساس وابستگی با چیزی اتفاق افتاد که در زمین سابقه نداشت: مغز با احساس دستگاه کنارهای مغز[۷] به ما اضافه شد و زمینهی احساساتی مثل محبت و لذت را به وجود آورد.[۸]»
حال وضعیت پستانداری را در نظر بگیریم که اسیر است. گوساله و گاو (فرزند و مادر) دو حیوان اهلی و به عبارت اخلاقی، دو حیوان برده یا اسیر در دست آدمیاناند. جیغهای دلخراش گوساله به گوشهای تیز مادرش که در مزرعهی کناری یا چند مزرعه آن طرفتر ساکن است میرسد اما کاری از دستش برنمیآید و حیوان کوچک که هنوز درکی از اسارت خود ندارد همچنان بیتابانه فریاد میکشد. مقایسهی ساده بین انسان و حیوان در این داستان، چه از سوی نویسنده ناخودآگاه اتفاق افتاده باشد و چه آگاهانه و با توجه به شناخت کارکرد مغز پستانداران به سراغش رفته باشد، بیان تلخ هجرانی است که حیوان اهلی (بخوانید اسیر) در حل آن ناتوان است. سینگر تلخکامیِ ناشی از عدم رضایت از زندگیِ آدمهای داستانش را در زمینهی صدای دردناک ماغ کشیدنهای حیوان بیپناه همچون نوای یک موسیقی محزون به گوش خواننده میرساند. او نویسنده را دور از مکان خودش و دوست سابقش به آنجا میکشاند تا اجبار حضور او را – گو برای شندرغاز درآمد بیشتر برای گذران زندگی- شرح دهد. در دایرهای چنین گرفتار از آدمها با روابط تلخشان با یکدیگر، گوسالهای طبق قانون غریزهای مشترک در حیوان و انسان، بیتاب مادرش است و مرد نویسنده تنها کسی است که چشم از جهان تنگ خودش فراتر باز میکند و درد او را میشنود. جالب اینکه درست بعد از همین کشف و درخواست نویسنده است که روابط آدمهای خانه با یکدیگر سامان مییابد. گویی همدلی با طبیعت و یا درستتر بگویم، درک درست از وضعیت زیست انسانی خود به عنوان بخشی از طبیعت، به انسجامبخشی روابط آدمها کمک میکند و همچنان که گوسالهی بیتاب قرار خود را بازمییابد، بیقراریِ ناشی از تلخکامی آدمها جای خود را به خوشدلی، اعتماد، مهر و حتی عشق و همدلی میدهد.
در همان اولین برخورد بعد از سلام و احوالپرسی که بیشتر به دعوا شبیه است، نویسنده (راوی) با تحکم میپرسد این گاو چرا اینقدر ماغ میکشد و زن کشاورز جوابش میدهد گاو نر میخواهد و پوزخندی حوالهاش میکند اما بعداً معلوم میشود گوساله از مزرعهای آمده که گاوهای زیادی در آنجا بوده و بنا به گفتهی کشاورز لابد خواهر و مادری بین آن گاوها دارد که دلش برایشان تنگ شده است. زنها به محض اینکه با نویسنده آشتی میکنند، صدای گوساله را یادآوری میکنند و مرد تصمیم میگیرد گوساله را نزد مادرش برگرداند و خسارت فروشنده را بدهد. «این نویسنده هم مثل همه نویسندهها حساس است و تحمل صدای رنج کشیدن حیوان را ندارد.» حساسیت نویسنده در اینجا چیزی است همسنگ حساسیت شاخکهای روشنفکری که زیر و بم دردها را میبیند و از لایهی سطحی و رویی آنچه دیگران میبینند فراتر میرود. نویسنده -نویسندهای بسیار بیادعا- حتی خود را نویسنده نمیداند؛ فقط کسی است که ستون آیا میدانید روزنامهای را مینویسد- اما با همان حساسیت اینجا انگشت بر درد میگذارد.
گوسالهی بیتاب داستان دورافتادگی است، داستان آدمهایی اسیر در چنبرهی روابطی که خود برای خود میسازند و خود به بهانههای واهی به آن چنگ میزنند تا زمانی که تاب تحملشان تمام میشود و از دایرهی روابط بیرون میآیند. در این داستان گوساله سمبلی شده از پرت افتادگی ناخواسته، اسیر در چنبرهی روابط آدمهایی که خود در روابط خود دچار اختلالاند. برای درک همدلی، پیش از هر چیز، به درگیری عاطفی نیاز است. نویسندهی داستان که در موقعیتی شبیه گوساله گرفتار شده با دیدن احساس غم حیوان که با ماغ کشیدن پی در پی نشان داده میشود، احساساتی میشود و «از اینجا ما شروع به ساختن احساس پیشرفتهتری از وضعیت دیگران میکنیم.[۹]» فرانس د وال در کتاب دوران همدلی مینویسد: «به یمن مطالعهی جدیدی از دانشمندان کانادایی تحت عنوان «تنظیم اجتماعی درد به مثابه گواه وجود همدلی در موشها»، از همرأیی روزافزونی در این باره حکایت میکند که ارتباط عاطفی افراد با یکدیگر در انسان و حیوان یک پایهی زیستشناختی واحد دارد.[۱۰]» این داستان گرچه بیان درک همدلی بین گاوها و گوسالهی دور مانده از مزرعه اولیه نیست و این موضوع فقط پلی است تا روابط انسانی درون داستان را برای خواننده شرح دهد اما نویسنده آگاهانه یا ناخودآگاه به درک وجود همدلی در طبیعت حیوانی و شباهت این نیرو با انسان اشاره کرده و بنابراین درست به همین دلیل است که در زمرهی داستانهایی قرار میگیرد که آدمی در توصیف خود از جهان، خود را موجودی منفک از محیط زیست یا بخوانید طبیعت مشترک بین انسان و حیوان، در اینجا (پستانداران) نمیبیند. سینگر نویسنده دردهای ظریف درون آدمی است؛ دردهایی ناشی از دورافتادگی از اصل خویش که اغلب تداعی دورافتادگی از مکان خویش است و در بیشتر داستانهایش با مهجوریت زبانی (زبان ییدیش مورد نظر داستانهای او در این مجموعه داستان) تداعی میشود. درد از سرچشمه شروع میشود درست از همان هنگام که نادیده گرفتن زبانت، اشغال مکانت، بیخانمان کردن و یا حتی مهاجرت معمولی برای رسیدن به نقطهای که تا شاید خود را بازیابی. این درد حفرههایی در روح پدید میآورد که بیانش در داستان گوساله بیتاب علیرغم سادگی شکل و محتوا به عمیقترین لایههای درون انسان اشاره دارد و با درک غنی به همدلی با حیوان میپردازد تا بتواند پلی بین انسان و طبیعت بزند و نه مگر این است که انسانهای آن مجموعه به طبیعت پناه بردهاند تا درد دورافتادگی خود را جبران کنند اما همچنان برخی از آنها در حال و هوای جایی که از آن آمدهاند میسوزند.
سینگر در سخنرانی که بعد از برنده شدن در جایزهی نوبل سال ۱۹۷۸ گفت: «حتماً راهی وجود دارد که انسان بتواند به همهی خوشیهای ممکن، به همهی تواناییها و دانشی که طبیعت قادر است برایش فراهم کند دست یابد، و در عین حال در خدمت خدا باشد- خدایی که با عمل سخن میگوید نه با کلمه و واژگان او جهان است.[۱۱]» این بینش مذهبی سینگر در اینجا از قضا او را به سمت طبیعت، عشق و پرستش سوق میدهد و شاید سپاسگزاری یا نوعی قدردانی از نعمتی که نامش زندگی است باعث شده تا او نویسندهای باشد که بتواند سیالیت نگاه آدمی را در از دستدادهها بیابد. در همان سخنرانی سینگر میگوید: «بدبینی انسان خلاق انحطاط نیست، بلکه اشتیاقی عظیم برای نجات انسان است. شاعر در همان حال که سرگرم میکند، همچنان در جستوجوی حقایق ازلی است، در جستوجوی جوهر هستی. به شیوهی خود تلاش میکند معمای زمان و تغییر را حل کند؛ برای رنجها پاسخی بیابد؛ و در مغاک قساوت و بیعدالتی، عشق را آشکار کند.[۱۲]» و از این روست که سینگر موفق به کشف عشق در داستان «گوساله بیتاب» شده است. چه آدمی بدون نیاز به جهانی که خداوند در اختیارش گذاشته، قادر به درک خود نیست و تا درکی از خود نباشد نیز برای رهایی مفری یافت نخواهد شد. او با جهان که حیوان کوچک این داستان تنها نمونهای از آن عملی بود که خداوند پیش رویش گذاشته است، به ترس از طرد شدگی آدمی غلبه کرد و مگر داستان جز این چه میتواند باشد؟
پانویس
[۱] Zochosis
[۲] What Is Zoochosis? . نقل و ترجمه از وبگاه WorldAtlas، نوشته Benjamin Elisha Sawe، 1 اوت۲۰۱۷
[۳] البته باید گفت که در گذشته، چنین اتفاقی در روستاهای ایران نمیافتاد، چون امروزه آزار حیوانات وحشی در روستاها بسیار مشهود است و بارزترین نمونهاش در همین اواخر کشتن پلنگ در یکی از روستاهای تربت حیدریه است. این نکتهای است که نویسنده این بند داخل گیومه از آن غفلت کرده است.
[۴] حیوان آزاری جمعی (گفتاری درباره شیوه عمومی سلطه بر حیوانات). امین بزرگیان. وبگاه رادیو زمانه. مارس 2016
[۵] ص ۱۷۷-۱۷۶
[۶] یک مهمانی، یک رقص. ص ۷ (از مقدمه مترجم)
[۷] Limbic Syvstem مجموعهی پیچیدهای از سازههای عصبی در زیر مخ پستانداران است که حس بویایی و برخی کارکردهای مغزی و احساسات، خاطرات و رفتار را کنترل میکند.
[۸] دوران همدلی(درسهای طبیعت برای جامعهای مهربانتر). فرانس دِ وال. ترجمه حسن افشار.چاپ دوم ۱۳۹۷. نشر مرکز صص ۹۱-۹۰
[۹] دوران همدلی. ص ۹۶
[۱۰] ص ۹۳
[۱۱] سخنرانی آیزاک باشویس سینگر در مراسم اهدای جایزه نوبل (هشتم دسامبر ۱۹۷۸). از موخره کتاب یک مهمانی، یک رقص.ص ۲۱۲
[۱۲] همان. ص ۲۱۳