اگر ارواح افسرده و ناخرسندتان از میان ابرها این ساعتِ حاضر را تماشا میکنند،
حتا برای انتقام هم شده، روح مرا به سُخره گیرید!
رفقا امروز روز ارواح است!… روز ارواح، روز هلاک من است.
ریچارد سوم، ترجمهی دکتر رضا براهنی
از زاویهی دید مخاطبی که «تراژدی یک سلطنت»، تازهترین اثر قاضی ربیحاوی (نشر پیام/آلمان) را میخواند، این نمایشنامه، بازگوییِ یک تاریخ پر نشیب و فراز است که در دو پرده خلاصه شده و درست از زمانی آغاز میشود که شاه جوان سعادتِ نشستن بر تخت را آنچنان به خود نزدیک میبیند که به هراسش میاندازد؛ قوتِ واهمهی سنگینی که او را دربرگرفته، نمیتواند خونسرد و بیتفاوت نگهش دارد.
تراژدی سلطنت در پردهی اول، حوادث آغاز پادشاهیِ محمدرضا پهلوی را دربردارد تا فرونشستن آتش کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و آغاز انقلاب سفید.
پردهی دوم رخدادهای سال ۵۷، رفتن شاه و مرگش را در غربت بازگویی میکند.
روابط پیچیدهی دولتمردان، زنهای دربار، علاقهی شاه به خرافات، بیاعتنایی سران جنگ جهانی دوم در جریان سفر به ایران و کنفرانس تهران و دعوت نکردن از شاه برای حضور در این کنفرانس، در پردهی اول و سرگردانی شاه میان چند کشور مصر و مراکش و پاناما و آمریکا و واپس زدنش از سوی دوستان قدیمی، سوژههای خردهروایتهاییست که در نمایشنامهی تراژدی یک سلطنت از سوی نویسنده، زیر ذرهبین درام قرار گرفته است.
از همان آغاز نمایش، کشمکشی میان او و شری، خواهر دوقلویش درمیگیرد، کشمکشی برای جاانداختن این نکته که چهکسی بیش از دیگری شایستگی نهادن تاج را بر سر دارد.
شاه جوان از قرار معلوم به مددِ دولتهایی بیرون از ایران، جایگزین پدر شده و چندان نگران پدرِ تبعید شده نیست. او هر کاری که میکند با فشار اطرافیانش است و آنکه بیش از هرکس دیگری او را زیر سلطهی فکری دارد، خواهرش شریست. خواهر دوقلو آنقدر قدرت دارد که حتا میتواند او را به مرگ تهدید کند. برای تیمی که تصمیم گرفتهاند شاهِ ۲۱ ساله به سلطنت برسد، مهم است که تنها او در این جایگاه باشد نه کسی دیگر.
«شاه- حالا اگه من بخوام جا بزنم و از خیر پادشاهی بگذرم و همراه با زن و بچهم به اروپا برم و در اونجا مثل یک آدم معمولی یک تجارت معمولی راه بندازم چه؟
شری- خب این خانواده حتا در نبود اعلیحضرت جوان و با انتخاب شخص دیگهای از اعضای همین خانواده هم میتونه به سلطنت ادامه بده.
شاه- چه بهتر پس ادامه بده.
شری به تُندی تفنگ را از سینهی دیوار برداشته آن را در بغل میگیرد و دستهی خشاب را جابهجا میکند: اما نه با زنده بودن اعلیحضرت جوان..
شاه برمی گردد: داری من را تهدید به مرگ میکنی؟! با تفنگی که پدر به تو داده تا با اون از من مراقبت بکنی؟»
فرازی از «تراژدی یک سلطنت با اجرای شاپور سلیمی
تابوت در ماشین نعشکش
در اینکه پهلوی دوم در زمان سلطنتش بر ایران از شهریور ۲۰ تا ۲۶ دیماه ۵۷ مستقل عمل نمیکرد و همواره یک چشمش به کنشها و واکنشهای دولتهای غربی بود، بر اساس شواهد تاریخی، شکی نیست. اتفاقا در یکی از همین شواهد تاریخی که اردشیر زاهدی در کتابی با عنوان “۲۵ سال در کنار پادشاه” منتشر کرده، آمده است:
«هر وقت با هم تنها میشدیم میگفت: اگر مرا آزاد گذاشته بودند، ترجیح میدادم در آمریکا یک مزرعهی بزرگ میخریدم و کشاورزی میکردم.»
شاه جوان انتظار نداشته به این زودی بر اریکهی قدرت تکیه بزند. برای همین هول کرده و دست وپایش میلرزد. او را میترسانند که مخالفان در کمین ایستادهاند تا ترورش کنند. برای همین ناچار میشود کف ماشین نعش کش به هیات تابوتی که به سوی گور میرود، دراز بکشد تا در مجلس، سوگند پادشاهی یاد کند. این نگاه ربیحاوی در آغاز نمایشنامه، یک پیشآگاهی پنهان را در برابر دید (چه خوانندهی نمایشنامه چه تماشاگر نمایش) قرار میدهد تا به مخاطب هوشمند، سرانجام شاه جوان را گوشزد کند.
این روایت البته چندان بیراه نیست چون براساس روایت تاریخ:
برای جلوگیری از دستگیر شدن ولیعهد محمدرضا به دست نیروهای روس و انگلیس، ولیعهد محمدرضا پهلوی را با لباس شخصی در یک اتومبیل کرایسلر قدیمی بین صندلی جلو و عقب روی کف خودرو پنهان کردند و از در خدمهی مجلس به داخل مجلس آوردند. ساعت ۴ و ۴۵ دقیقه بعد از ظهر، ولیعهد محمدرضا پهلوی در برابر مجلس شورا و نمایندگان به قرآن سوگند خورد و پادشاه ایران شد.
شاه در این موقعیت و به روایت ربیحاوی با مردهای در کف یک ماشین نعشکش تفاوتی ندارد. این انفعال و گوش سپردن به حرف اطرافیان، از این شخصیت، کاراکتری میسازد که میتواند شعارهای قشنگ سر بدهد اما به ضرورت، تسلیم کنشی میشود که خلاف حرفهای خود اوست:
«خطهی شمال این مملکت زیر چکمهی روسهاست. حکومت ما و ارتش ما هیچکارهست در اونجا. جنوب کشور هم که توی چنگ انگلیسیها. خب حالا چه گُهی میخواد بخوره این ملت؟ فکر کردی به راحتی میتونی دشمن قُلدر را وا داری که از این همه نعمت صرف نظر بکنه و بره بیرون از خاک این کشور؟» (ص ۹)
با وجود سردادن این شعارها به پیشنهاد سهیل (علی سهیلی، نخستوزیر وقت) به دیدار سرانِ آمریکا، انگلیس وشوروی، گرد آمده در سفارت شوروی میرود و تحقیر میشود.
«شاید هیچچیز به اندازهی کنفرانس تهران در سال ۱۹۴۳ (۱۳۲۲) ضعف موقعیت شاه را نشان نمیداد. رهبران شوروی انگلیس وآمریکا در تهران گرد آمدند و نهتنها دربارهی چگونگی ادارهی جنگ طرحهایی نو درانداختند، بلکه در مورد وضعیت جهان بعد از سقوط آلمان و ژاپن که در آن زمان به نظر محتوم میآمد، مذاکراتی هرچند مقدماتی انجام دادند. به گفتهی شاه این نخستین برخورد او با دیپلماسی بینالمللی بود. واقعیت این بود که در عمل او “تماس” چندانی با دیپلماسی نداشت: “گرچه من از لحاظ رسمی مهماندار کنفرانس بودم، رهبران سه کشور بزرگ هیچ اعتنایی به من نکردند. » (نگاهی به شاه/ عباس میلانی/ نشر پرشین سیرکل/بهار ۱۳۹۲)
پادشاهی برای مواقع آرامش
در تراژدی یک سلطنت، شاه در قامت یک جوان سادهلوحِ و بیاراده ظاهر میشود. او ظاهرا خیلی چیزهایی را که در اطرافش میگذرد، میبیند چون آدم باهوشیست، قصد دارد کاری بکند اما نمیتواند. خیلی زود آدمهای اطراف رأیاش را میزنند. به گفتهی اردشیر زاهدی در واقعیت، پهلوی دوم هم چنین بوده:
«متأسفانه ضعف کارآکتر داشت و اصلاً به درد موقعیتهای مشکل و مواقع اضطراری نمیخورد. او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنکه مشکلی پیش میآمد، خودش را میباخت و سلسله اعصابش در هم میریخت. در جریان حوادث ۲۵ تا ۲۸ مرداد ماه سال ۳۲ هم خود را به کلی باخته بود و به همین خاطر از کشور خارج شد.»
شخصیتپردازی در نمایشنامهی ربیحاوی قطرهچکانی انجام میشود. هربار کمی از ویژگیهای شخصیتی کاراکتر را به مخاطب نشان میدهد تا به آهستگی با آن شخصیت همذاتپنداری کنیم. آدمهای مهم این نمایشنامه به جز شاه، شری، ملکهی مادر و شهبانو، کاراکتری شبیه به هم دارند و انگار قرار است نمایندهی تیپ آدمهای متملق و چاپلوسی باشند که دور سفرهی سلطنت نشستهاند؛ آدمهایی چون صدراعظم، پیشخدمت دربار، سهیل، فردوس، اردی، بصیر، معلم و…
پیدا کردن نام واقعی آدمهایی که در این نمایشنامه شباهتهایی به شخصیتهای واقعی تاریخی دارند، سرگرمی جالبی به نظر میرسد: شری؛ خواهر دوقلوی شاه، اشرف است. سهیل؛ علی سهیلی نخستوزیر، فئاد؛ ملکه فوزیه، سارا؛ ملکه ثریا، فردوس؛ حسین فردوست، معلم؛ اسدالله علم، بصیر؛ نصیری، رییس ساواک، تیمسار زاهد؛ فضلالله زاهدی، اردی؛ اردشیر زاهدی و…
ربیحاوی علاوه بر وفاداری به رخدادهای تاریخی و برای از خشکی درآوردن متنی که بخشی از اتفاقات را روایت میکند، در قالب این نمایش بیوگرافیک، از امکاناتی چون نمایش تخت حوضی (نمایش سنتی ایرانی) نیز بهره میبرد.
در بخشی از نمایش گفتوگوی میان هیتلر و مبارک هم تنوعی در نوع وریتم نمایشنامه ایجاد میکند وهم بار طنز نمایش را بر دوش میکشد و البته زیرپوستی دیدی انتقادی نیز به آیینهای مذهبی از جمله جشن تولد برای امام هشتم شیعیان دارد.
نویسنده از دید شاه اعتقاد دارد، آدمهای اطرافش بازیگرند: «میبینی؟ دور و بر ما پُر شده از بازیگرانی که غلط انتخاب شدند برای نقش هایی که بازی میکنند.» (ص ۱۱۲)
خود او هم جزو همین بازیگران است و آنقدر نقش او در تغییر سرنوشت کشور تعیین کننده است که مامور اتلاف سگهای ولگرد در پایتخت.
حالا دیگر او تنها در مورد نوع اعدام خاطیان نظر میدهد: چرا تیرباران؟ چرا دارشان نمیزنید؟
و جواب میشنود: چون ما شکنجه را در زندانها ممنوع کردهایم.
این طنز تلخ هم در لایههای زیرین تراژدی یک سلطنت دیده میشود. حالا که رفاه حاصل از نشستن بر تخت زیر زبانش مزه کرده واگویه میکند:
«دیکتاتوری فقط اسمش بد رفته وگرنه خودش بد نیست. اگه شخص دیکتاتور یک فرد عادل باشه، عاشق ملت باشه، اگه اون دیکتاتور یک وطنپرست باشه، یک وطنپرست واقعی! چه کارها میتونه بکنه برای کشورش! چه خوب میتونه مملکت را هُل بده به جلو و کشور را پیش ببره بهطرف دروازهیی که ما به خواب دیدیم، دروازهی تمدن». (ص ۱۰۵)
رقص سرخوشانه
براساس شواهد تاریخی درج شده در برخی کتابها از جمله نگاهی به شاه نوشتهی عباس میلانی، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی نوشتهی ارتشبد حسین فردوست، ۲۵ سال در کنار پادشاه نوشتهی اردشیر زاهدی، ۱۰۰۱ روز نوشتهی فرح پهلوی و… شاه درگیر برخی روابط پیچیده بود که او را عملا از موضع ثبات دور میکرد. برای همین بدون مقاومت روابط زناشوییاش را آغاز میکرد وبر اساس تصمیم و خواستهی دیگران به آنها پایان میداد.
ربیحاوی از این مورد وهمچنین شائبهی خیانت شاه وفرح به هم در یکی دو صحنهی نمایش اشاره میکند.
شاه – من نمیدونم کی و از کجا این مردهای عوضی و مشکوکالهویه را پیدا میکنه و میآره به اینجا در حریم خانوادگی من.
شهبانو- ساشا معلم رقص بچههاست.
شاه- من خیال کردم این مرتیکه معلم خصوصی شخص شهبانوست که داره اینجور با ایشان لاس میزنه.
شهبانو میخندد. او کاری به کاری زنها نداره. بیشتر مایل به لاس زدن با مردهاست…(ص ۱۴۰)
«این فرد آقای فریدون جوادی بود که اعلیحضرت از او متنفر بودند و همیشه بین ایشان و شهبانو بر سر این شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل مینامید و همیشه به شهبانو میگفت که خوب است این بچه خوشگلها را از دور خود دور کنید. اما شهبانو اهمیتی نمیداد و از فریدون جوادی حمایت میکرد.
واقعیت این است که از سال ۱۳۵۳ یا ۵۴ به بعد که اعلیحضرت پای دختر سرلشگر آزاد را به کاخ باز کرد شهبانو برای مقابله به مثل و انتقامجویی از شاه با افرادی مانند فریدون جوادی رفت و آمد میکرد.» ۲۵سال در کنار پادشاه/اردشیر زاهدی/ نشر عطایی
در صحنهی آخر نمایش، فرانک سیناترا که فرح دیبا علاقهی وافری به او داشته در کنار بستر شاه رنجور به رقصی سرخوشانه میپردازند. این صحنه نیز در واقع تقویتِ نمایشِ ضعف وناتوانی شاه در روابط شخصیاش به شمار میآید که از سوی ربیحاوی به نمایش درآمده. هرچند ممکن است واقعیت نداشته باشد. البته به گفتهی زاهدی این فریدون جوادی بود که بر بستر شاه در حال احتضار حاضر و موجب شد شهبانو از تنهایی وافسردگی بیرون بیاید.
در تراژدی یک سلطنت، ربیحاوی علاقهی شاه به خرافات را هم برجسته میکند. زنی به نام تمرا که فالگیر ملکه و شریست برای شاه هم فال قهوه میگیرد و آیندهاش را پیشبینی میکند. در قسمتی دیگر از نمایشنامه احضار روح رضاشاه هم به نمایش درمیآید. این بخش از نمایش نیز از واقعیت دور نیست در همان کتاب اردشیر زاهدی اشاره شده که:
«یک نفر احضارکنندهی ارواح پیدا کردند و آن چند شب که در مصر بودیم بازی احضار ارواح برقرار بود و شاه که به شدت بیمار بود و در اثر استفاده از داروهای قوی ویژه بیماران سرطانی دچار توهمات ذهنی شده بود ادعا میکرد با رضاشاه و قوامالسلطنه و محمدعلی فروغی تماس گرفته و آنها چه و چه به او گفتهاند!»
ربیحاوی تراژدی یک سلطنت را با استفاده از مستندات تاریخی نوشته و حتا در برخی صحنههای نمایش برای بیان واقعیت، از زبان هنری صرفنظر ولحن شعارگونه را وارد نمایشنامه کرده است. در حالیکه در ادبیات نمایشی گاهی زبان نماد، هم بُرندهتر وهم دارای ویژگیهای زیباییشناسانهی بیشتریست.
اگرچه در آغاز این متن گفتههایی از شکسپیر آورده شده. اما نمیتوان ریچارد سوم را با تراژدی یک سلطنت مقایسه کرد. به چند دلیل.
دلیل اول اینکه ریچارد سوم علاوه بر درام، یک نمونهی منحصر بهفرد زبانیست اما ربیحاوی [در این اثر] چندان ادعای زبان ندارد. دلیل دوم اینکه تراژدی یک سلطنت به ویژه در پردهی نخست در نوعی کلیشه از نوع شایعِ نگاه به پهلویها سرگردان است و نمیتوان مدعی شد که آدمهایش خاکستری باشند.
هرچند ربیحاوی میگوید: «کار هنرمند یا روشنفکر این است که وقایع را زاویهیی دیگر بنگرد. ما باید به وقایع گذشته با نگاهی تازه بازگردیم. ممکن است خیلیها از آنچه ما نمایش میدهیم، راضی نباشند یا خوششان نیاید، ولی ما از ایران آمدیم بیرون که سانسور نشویم. من همیشه میگویم که به گذشته با شک بنگر. این که یکی میگوید شاه بد بوده یکی میگوید خوب، همان سیاه و سفید دیدن تاریخ است.»
تراژدی یک سلطنت که در سال ۹۹ روی صحنه رفته به تازگی در انتشارات پیام (گوته- حافظ) به چاپ رسیده است.