به قول صادق هدایت “ایران چقدر بزرگ، قدیمی و اسرارآمیز است!”
بزرگ، قدیمی، اسرارآمیز!
میتوانیم چنین تصور کنیم که با مکث روی هرکدام از واژههای بالا، روبروی دری یا متنی ایستادهایم که اگر آن را باز کنیم به بخشهایی از تاریخ سرزمینی بزرگ، فرهنگی کهن و ادبیاتی اسرارآمیز وارد میشویم که برای بهتر فهمیدن آن ناچار باید به جستجوی سرچشمههایی پرداخت و در کتاب “سرچشمهها: بازخوانی کتاب تمهیدات عینالقضات و تاًمّلی بر تاریخ بیهقی و متنهای دیگر”، نسیم خاکسار به سراغ سرچشمههایی چون تمهیدات عینالقضات، تاریخ بیهقی، شاهنامه، تاریخ آل سلجوق، هزار و یکشب و بوف کور میرود و میگوید این کتاب را نوشته است برای آنکه از آنها بیاموزد و نیز شناختی کسب کند: “از حال و روز و اندیشیدن خودمان در گذشته که شمهای از آنها در این متنها بازتاب یافته است”.
نسیم خاکسار در این جستجو در متنهای کهن به دنبال رمزگشایی و پردهبرداری از واقعههای تاریخی است تا بلکه از این راه دریابد که در هر دورهای چگونه میاندیشیدهاند و بینش و فرهنگ چگونه بوده است.
حرف تازهای نیست که فرهنگ و ادبیات ما، در زمانهای گوناگون، از فراز و نشیبهای فراوان و دشواری گذشته است. با وجود این، ما بسیاری از اجزای خوب و بد گذشتههای رنگارمان را، با تغییرهایی در نام و ظاهر، تا به امروز نگه داشتهایم که همچنان در زندگی ما نقش بازی میکنند و بر آن اثر میگذارند؛ چنانکه ما هنوز جای پای زروانیسم، آیین مهری، زرتشتیگری، و آیین مانوی را در فرهنگ و مذهبی که بر کشورمان غالب است و حتّا در میان آتهایستهای خودمان میبینیم، و به همین خاطر بازخوانی متنهایی که سرچشمهی بسیاری از متنهای دیگرند، دستکم بردنِ نصیبی است از کشفهای سهگانهی فروید که بنا بر آنها:
یک: تأثیر ضمیرناخودآگاهی را دریابیم که سرچشمههای گمشدهاش را باید در پس گرد و خاک جنگها و انقلابها و بگیر و ببندهای هزاران ساله جست و همچنان بر ضمیر خودآگاهمان فرمان میراند.
دو: خود را از شرّ گناهی که حضرت آدم کرد و ما را به حوزهی عرفان و بیاهمیّت دانستن زندگی اینجهانی راند نجات دهیم و «گناه» را از حوزهی قدسی به حوزهی انسانی بیاوریم.
سه: اینکه بتوانیم با اجدادمان تسویه حساب کنیم، چونکه روحشان را چنان در فرهنگمان دمیدهاند که اگر آگاهانه با آن برخورد نکنیم، همچنان ما را به دنبال خودشان، به گذشتههایی میکشانند که دیگر باروری را از دست دادهاند.[1]
فهم فرهنگ ایرانزمین که در طول تاریخش محدود در مرزی مشخص نبوده، بیدردسر نیست، چون صدها ملت و دین و حکومت گوناگون در آن تأثیر گذاشتهاند. مرزهای ایران در درازنای هزاران سال پیوسته پس و پیش رفتهاند. هنوز جنگی از یاد نرفته، جنگ دیگری درگرفته و هنوز شاهی طول و عرض تخت سلطنتش را خوب نشناخته، امیر و سلطان و حاکم دیگری با حکمهای جدیدی بهجایش نشسته و همسایهی تو که مخالف حکومت پیشین بود، در حکومت جدید کسی شده و هنوز فراموش نکرده که تو از حکومت پیشین دفاع میکردی! و این نه تنها در زندگی مردم عادی اهمیّت داشته، بلکه تأثیرش را بر نویسندگان، شاعران و متفکران ما هم گذاشته است؛ و نسیم خاکسار در این کتابش، تلاش میکند تا از میان چند متن مهم بهجا مانده از غارتهای بسیار، از راه بازخوانی و مقایسهی متنها، ما را با آنچه در ضمیر ناخودآگاهمان میگذرد، آشنا کند. در این جستارها، او به چند مشکل اساسی در فرهنگ ما میرسد، ازجمله: قَدَرگرایی، فاصلهگیری و نکوهش عشق غیرزمینی، نبود آزادی بیان و روآوردن به رندی، با ستمگر کنار آمدن از ترس آمدن ستمگری ستمگرتر.
او در آغاز به سراغ تاریخ بیهقی میرود و در بیست و چند صفحه به شیوهای روان و دلنشین، با نثری امروزی و طنزآمیز، زندگی بیهقی و شرایط و وضعیّت دربار سلطان مسعود را شرح میدهد و سپس در بخشی که عنوان “پیش از رسیدن به آموی” را بر خود دارد، به سراغ آلتونتاش یکی از بزرگان آن زمان میرود تا در خلال آن، هم به شیوهی روایتگری بیهقی بپردازد، و هم نشان دهد که وفاداری تا پذیرفتن مرگِ «پهلوانان و امیران به عهد و پیمانی که با سلطان یا فرمانروا بستهاند و تعهد به آن حتا وقتی او خود بارها آن را شکسته است، باید چیزی فراتر از یک تصمیم فردی آنها باشد، و بیشتر کهننمونهای است از یکجور رفتار و خویشکاری نهادینه شده در روان جمعی سرداران ایرانی که در وجود آنها تبلور یافته است.»
در نگاه به تاریخ شرق و البته ایران، یا با مروری در تاریخ معاصر، و یا حتّا با به یاد آوردن آنچه در همین دورهی انقلاب اسلامی در ایران گذشته، به روشنی میبینیم که آلتونتاش نه اولین و نه آخرین خدمتگزارِ وفادارِ شاه، دستگاه فرمانروایی یا رهبری بوده که مغضوب و قربانی دسیسههای قدرت شده است. نمونهی کسانی که در عین بیاعتمادی به دستگاه قدرت و آگاه بودن از امکان دسیسههایی که برای نابودیشان چیدهاند، تا آخرین لحظههای زندگی همچنان برای نگهداری قدرتِ حاکم به آن وفادار میمانند و به جای پاداش، مکافات میبینند. بسیارند. نمونهاش میرزا تقی فراهانی، امیر کبیر، مصدق و حتا کسانی چون بنی صدر و آیتالله منتظری و… و طوماری از چنین کسانی که میتوان آن را طومارِ سرسپردگانِ به تقدیر نامید، از صدها سال پیش تا اکنون همچنان میل گسترش دارد، و آلتونتاش تنها یک نمونه است.
به گمان من اگر نسیم خاکسار این بخش را بهجای آوردن گفتاوردهای طولانی از متن اصلی که چهل صفحه را شامل میشود، به همان شیوهی بیست صفحهی پیشین به نثر امروز نوشته بود، متنی یکدست آفریده بود که برای خواندنش نیازی به مراجعه به لغتنامه هم نبود. بیشک نثر بیهقی بیهمتا و زیباست، اما کتابش در دسترس است و مشتاقان میتوانند به آن مراجعه کنند و حیفم آمد که زبان طنز و خودمانی بیست صفحهی اول، یکدستی این بخش را بههم زده است.
در بخشی که عنوان “حکایت شرحه شرحه شدن” بر پیشانی دارد، نسیم مینویسد با خواندن تاریخ بیهقی و منطقالطیر عطار، سفرنامه ناصر خسرو، و عقل سرخ سهروردی، این پرسش برایش پیش میآید که: «چه رخ داد در جهان اندیشهورزی ذهنیت ایرانی که سفر روشن بیهقی در تاریخ یک دوره، و سفر زمینی ناصرخسرو برای دیدن جهان و دیدار با مردم و جوامع گوناگون برای پرسشهایی که انگیزه کار و سفرشان میشد، دو قرن بعد به سفر تمثیلی عطار همراه با مرغان انجامید. چرا سفر روشن آنها در خاک و کوشش برای ثبت وقایع تاریخی، به سفر در تاریکی و زندان شدن در جهانی ذهنی از گونه جهان توصیفی و تمثیلی سهروردی در «عقل سرخ» انجامید؟»
او در این بخش با نگاهی به شرح شطحیات روزبهان بقلی و زندگی حلاج در بارهی عارفانی که به گفتهی او نگاهشان «به سوی بازخوانی متن قرآن میچرخد» میگوید:
«یکی از تلاشهای مهم کارورزان این مکتب فکری که پس از پدیداری آن در قرن سوم هجری از سوی عارفان بعدی نیز پیگیری شد، همانطور که بارها گفته شده، بر این نظر نهاده شده بود که با کاستن از خشونت متن از خشونت و بیرحمی لشکریان مهاجم اسلام و پس از آن بیداد حاکمان مستبد مذهبی و فقیهان متشرع کم کنند زیرا آنان برای بیداد و خشونتهاشان به متن قرآن متکی بودند و به آن مراجعه میکردند.»
و چنین است که او نتیجه میگیرد: «ترس بیرونی و حاکم، طی سالها، در وجود ما درونی شده و خود مکتبساز میشود.» و با اشاره به اعتراف عطار به گناهِ خویش در پایان سفرش در منطقالطیر، میگوید این یکی از غمانگیزترین سخنانی است که یک اندیشمند ایرانی سر میدهد:
خالقا بیچارهی راهم تو را
همچو موری لنگْ در چاهم تو را
من نمیدانم که من اهل چهام
یا کجاام یا کدامم یا کهام
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهای از عمر ناپرداخته
دل ز دستم رفته دنیا گم شده
صورتم نامانده، معنی گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده
در دری تنگم گرفتار آمده
روی در دیوار پندار آمده
و میپرسد: «این بیان عجز و بیچارگی عطار از چیست؟ آیا نه از این است که، نه مسلمان مانده است و نه کافر؟ در میان هر دو حیران مانده؟ و در نهایت در این سرگردانی و ابهام روی در دیوار پندار و خیال آورده است؟»
در بخش بعدی “داستان ضحاک در شاهنامه”، دغدغهی نویسنده این است که: «این داستان را چگونه باید خواند وشخصیتهای اسطورهای این داستان چه نقشی در این داستان دارند؟”
سپس او تلاش میکند تا در این مورد رابطهی متن شاهنامه را با متنهای دیگر دریابد و از جمله ببیند که چرا گذشته از ضحاک و پدرش که به گفتهی شاهنامه گرانمایه و نیکمرد و پاکدل بود، در داستانهای دیگری چون گشتاسب و اسفندیار، رستم و سهراب، کیکاووس و سیاوش نیز ما با مبارزه و اختلاف پدر و پسر روبرو میشویم.
اینکه در تاریخ بلعمی که پیش از شاهنامه نوشته شده، بر کتف ضحاک نه دو مار، بلکه دو پاره گوشت بوده که سرشان به سر مار میمانسته و او با جادو آنها را چون دو اژدها به مردم نشان میداده، چرا در شاهنامه به دو مارِ گرسنه تبدیل میشوند؟
گذشته از این پرسش، نسیم خاکسار در این بخش ما را با پرسشهای دیگری رو در رو قرار میدهد:
آیا خوردن مغز جوانان از سوی مارها را باید عملی ساده و مربوط به گوارش دانست؟
آیا ضحاکِ شاهنامه مربوط به دورهای نیست که مغز و اندیشهی جوانان به راهی کج، به پیروی از فرمانروای ستمگری تمایل پیدا کرده بود؟
آیا کاوه تنها نگران مرگ فیزیکی پسرش بود، یا نگران پیوستن او به ضحاکیان؟
آیا نبرد کاوه با ضحاک بیانگر رو در رویی دو ارزش دینی، عقیدتی و اجتماعی نبوده است؟
دیگرشدنِ شخصیتهای افسانهای و پهلوانان اسطورهای در فرهنگهای گوناگون و ازجمله فرهنگِ ما چیز تازهای نیست. آرتور کریستنسن در مقدمهای که بر ترجمهاش از بخش بزرگی از شاهنامهی فردوسی به دانمارکی نوشته، در بارهی آنچه پیش از فردوسی در بارهی قهرمانان شاهنامه و ازجمله ضحاک بهدست آمده میگوید:
«در زمانهای دور، مردم داستانهای گوناگونی در بارهی نخستین انسان داشتند. یکی از این نخستین انسانها مَنو Manu بود، و یکی دیگر جَما Jama که فرمانروای سرزمین مرگ شد، یا بنا به یک روایت دیگر به یک پردیس، به سرزمینی دور و بی مرگ فرستاده شد. سپس یک مارِ پر رمز و راز (به هندی آهی Ahi، به ایرانی آژی Azhi) هم به این خدایان مشترکِ کهن پیوسته میشود. در پارس، این موردها به همراه دیگر عقیدههای به ارث بردهشده از آموزشهای زرتشت، معنایی تازه مییابند و موجب ساخته شدن ترکیبهای تازهای میشوند.»[2]
او ادامه میدهد:
«مار معروف به آژی [اژدها]، هیولایی با سه سر، که اکنون دهاکا Dahaka هم به او میگویند، یکی از آفریدگان اهریمن است که همان گوهر بدی و ناپاکی است. او بهدست ترایتونا پسرِ اَتویا Athwja که دو همسر زیبای آن هیولا ارنواچ Arnavatch [ارنواز] و سُهاواچ Sohavatch [شهرناز] را آزاد کرده و فراری میدهد، نابود میشود.»[3]
به گفتهی کریستنسن:
«جمشید پسر تهمورث جامعهی بشری را طبقهبندی میکند. هنگامی که خود را بسیار یزرگ میبیند و از مردم میخواهد تا او را همچون خدا نیایش کنند، شکوه درخشانش از میان میرود و سپس “فرّ شاهی” از او جدا میشود. او بهدست یک ستمگر سرنگون میگردد، میگریزد، و در دوردستها کشته میشود. آن ستمگر آژی دهاکا Azhi Dahaka است که نام او شکل عربی ضُحاک Zohak (کافر) را به خود گرفت
در واقع این هیولا- که تعریف مناسبی از فاتحان و ستمگران حاکم بر پارس بهدست میدهد- به یک رئیس قبیلهی عرب تبدیل میشود که دیگر نه اژدهایی با سه سر، بلکه آدمی است که در پی بوسهی شیطان، دو مار بر شانههای او میروید.»[4]
نسیم خاکسار در بخش «حرمت حرم و ناموس سلطنت» به سراغ “راحةالصدور و آیةالسرور” راوندی میرود که در بارهی تاریخ سلجوقیانِ ترکتبارِ سنّی مذهبی است که حدود یک قرن و نیم (۱۰۳۷ تا ۱۱۹۴ ق. برابر با ۱۶۲۷ تا ۱۷۸۰ م.) یکی از بزرگترین امپراتوریهای ایرانزمین را فرمانفرمایی کردند، و این زمانی است که اروپاییان آن را عصر جنگهای مذهبی میگویند. اما پس از این جنگها، اروپای ابزارساز که آدم و آنچه در زیر و روی زمین بود برایش اهمیّت داشت، با تعریف تازهای از مذهب و محدود کردن قدرتِ روحانیان و بازگشت به پشتوانهی فرهنگی یونان و برجسته کردن اهمیّت فردیّت و زندگی تنانه، توانست خودش را جمع و جور کند، اما شرقِ مسلمان که آدم و آنچه بر زمین و این دنیا میگذشت برایش بی اهمیّت بود، با میداندادنِ هرچه بیشتر به نیروهای مذهبی و چسبیدن به فرهنگ سامی و بی اهمیّت دانستن فردیّت و نکوهش زندگی تنانه و زمینی، برای رسیدن به عروج روحانی و سیر در آسمانها، با مسخره کردن ارزشهای غربی، تا توانست فاصلهاش را از شاهراهی که غرب با سرعت در آن پیش میرفت، بیشتر و بیشتر کرد.
کشورهای اروپایی پس از جنگهای مذهبی سیسالهای که از ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ همزمان با دوران حکومت سلجوقیان در شرق به درازا کشید، در ۱۶۴۸ با پیمان صلح وستفالی، با به رسمیّت شناختن آزادی مذهب و محدودههای مرزی یکدیگر، و پذیرفتن اینکه هر کشور واحد سیاسی مستقلی است که دیگر کشورها حق دخالت در امور داخلی آن را ندارند، به آتشبسی طولانی دست یافتند و با تعهد به قانونهایی مشترک، اروپای نوین را پایهریزی کردند.
سلجوقیان زمانی قدرت را قاپیدند که از طرفی خلافت عباسیان رو به زوال میرفت، و از طرفی سلسلهی آل بویه نه یکپارچه، که چندپاره شده بود و هر پارهای برای خودش دولت مستقلی شده بود، و گذشته از آل بویه، حکومتهای دیگری هم بودند که هرکدام ساز خودشان را میزدند و در این آشفتگی، عشایر ترکِ سلجوقیِ تازهنفس، متحدانه یورش آورده و یکی پس از دیگری دولتها کوچک را به فرمان شمشیر، فرمانبَر ساختند و اینگونه از غربِ افغانستان تا سوریه و ترکیه و بالکان از آنِ آنان شد.
چنان که از راوندی به ما رسیده، در دوران سلجوقیان، زنان نسب به دوران غزنویان که بیهقی در کتابش از آنان تنها با عنوانهای حرّه یا سرپوشیده نام برده، آزادی بیشتری داشتهاند.
نسیم خاکسار در بارهی دوران سلجوقیان مینویسد:
«آشنایی با فرهنگ و ادب سرزمینهای دیگر، بهویژه فلسفه یونان در این دوره نیز سبب میشد که فضاهای فکری و فرهنگی گوناگون و متضاد، در جوار هم و در ستیز با هم و چه بسا دور از هم در پهنای این امپراطوری بزرگ زندگی و رشد کنند.»
نکتهی مهم دیگری که او در رابطه با این دوران، با وجود تعصّب مذهبی سردمداران سلجوقی به آن اشاره میکند، شمار زیادِ اندیشمندان و شاعران و نویسندگان است. فخرالدّین اسعد گرگانی نویسندهی ویس و رامین، بابا طاهر عریان، ابوسعید ابوالخیر، خواجه نظامالملک توسی، خیام، نظامی عروضی و نظامی شاعر همه در پهنهی گستردهی فرمانروایی سلجوقیان میزیستهاند که در آن ملیّتهای گوناگونی با دین و آیینهای مختلف را شامل میشده. در زمینهی معماری، کاروانسرا و مسجدهای زیبایی از سلجوقیان بهجا مانده که از جمله باید به مسجد جمعهی اصفهان اشاره کرد. ما در این بخش نیز، همچون بخش اول کتاب، با لحن و برخورد طنزآمیز خاکسار با واقعه و آدمهای مشهور تاریخی روبرو میشویم.
در بخش بعدی، ما با برابرگذاری دو متنِ “بوف کور” و “روایت صیاد” در شب هفتم از هزار و یکشب روبرو میشویم. حکایت هزار و یکشب در بارهی شاهی است که با دخترعموی خود ازدواج میکند. او پس از پنج سال، از پچپچهی کنیزکانش میفهمد که زنش هرشب در شرابش بنگ میریزد و خوابش میکند و سپس به سراغ فاسقش میرود. پس شب دیگر، شاه خود را به خواب میزند و سپس به دنبال شهبانو که با هفتقلم آرایش، جامهی حریر و زرّین پوشیده، روان میشود. خانم به دروازهی شهری و در آن شهر به حصاری میرسد که در میانش خانهای گِلی هست و به آن وارد میشود. شوهر به فراز خانه میرود و از روزنی به تماشا میپردازد که میبیند شهبانو وارد شد و به غلام سیاهی سلام کرد. غلام به او پرخاش میکند که چرا دیر آمدهای که مهمانان من همه با معشوقههاشان در حال خوشگذرانی بودند و من منتظر. زن به زاری عذر میخواهد، اما غلام زنگی تهدیدش میکند که دیگر با او نمیخوابد و زن آنقدر اشک میریزد و التماس میکند که دل غلام بر او میسوزد. زن میگوید گرسنه است و غلام به کاسهی گِلینی اشاره میکند که گوشت موشی در آن است و کوزهای که تهماندهی شرابی در آن باقی است و میگوید بخور. دختر آنها را میخورد و سپس لخت میشود و روی حصیری، بهزیر کپنکی با غلام عشقبازی میکند و شاه جوان که بیش از این تابش نمانده، داخل میشود، تیغ برمیکشد و ضربتی به گردن غلام میزند و به گمان اینکه مرده، از آنجا میرود.
نسیم خاکسار تا اینجای حکایت هزار و یکشب را در کتابش آورده، اما باقی حکایت چنین است که زن به این بهانه که شنیده پدر و دو برادرش مردهاند، یک سال به عزا مینشیند و سپس از شاه اجازه میخواهد که در کاخ ماتمکدهای بسازد. او پنهانی غلامک را که نمرده بهآنجا میآورد و به مداوایش میپردازد تا اینکه شاه یک روز به دنبالش میرود و همینکه میبیند قضیه از چه قرار است و همسرش برای غلامِ در بستر شعر عاشقانه میخواند، فریاد برمیآورد: «ای روسبی گفتارِ تو به گفتار آن زن میماند که با مردان بیگانه عشق ورزند و با ایشان درآمیزند.» و زن که میبیند شاه به قصد کشتن او تیغ برکشیده، میفهمد که زخمیکردن غلام نیز کار او بوده است. پس افسونی میخواند و شاهشوهر را از کمر به پایین تبدیل به سنگ میکند و پس از آن هم مردم شهر را که مسلمان و مسیحی و یهودی و زرتشتی بودهاند به چهار گونه ماهی، و شهر را به برکهی آبِ آن ماهیان و چهار جزیرهاش را به چهار کوه تبدیل میکند و هر روز به آنجا آمده، نیمتنهی شاه را لخت کرده و چندان با تازیانه میزند تا خون از او روان شود. پس از آن هم برای آزار بیشتر، لباسی پشمی بر او میپوشاند. در پایان حکایت، با برداشته شدن طلسم، شاه و مردم آزاد میشوند و دختر کشته میشود.
نسیم خاکسار شباهتهای ظاهری ماجراهای این دو روایت را چنین میبیند که در هر دو راویان با زنان فامیل ازدواج میکنند، این زنان عشقبازی در رختخوابِ دیگران را به رختخواب شوهر ترجیح میدهند و معشوقههاشان فرومایه و نابکارند و در محیط و شرایطی پست و کثیف و بویناک بهسر میبرند.
در بارهی شباهتهای مربوط به عناصر داستان، شاهِ نیمسنگ و نیمآدم میگوید: «همهروزه دختر پیش من آمده مرا برهنه میسازد و با تازیانه چندان زند که خون از تن برود.»
و راوی بوف کور میگوید: «اصلاً چطور ممکن بود او به کسی علاقه پیدا کند؟ یک زن هوسباز که یک مرد را برای شهوترانی، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجهدادن لازم داشت. گمان نمیکنم که او به این تثلیث هم اکتفا میکرد. ولی مرا قطعاً برای شکنجهدادن انتخاب کرده بود.»
نسیم خاکسار گذشته از عنصر شکنجه، همچنین نمونههایی میآورد که نشان میدهند عنصرهایی مانند روزنه، شراب و بنگ، مارگزیدگی، مسخ و تبدیلشدن به دیگری، کشتن همسرانی که از فامیل خودشان بودهاند، و نیز شخصیّتپردازی دو زن در هر دو روایت سخت شباهت دارند.
زبانْ بسیار سر بر باد داده است / زبانْ سر را عدوی خانهزاد است
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
زبان آید، زیان آید
زبان پاسبان سر است
زبانش با سرش بازی میکند
این ضربالمثلهای خشونتبار که خبر از جانباختن به جزای سخنگفتن میدهند و ما را از فکر آزادی بیان میترسانند، چه آشنا هستند! سالها از پس سال، قرنها از پس قرن، با زادنِ هرکدام از ما زاده شدهاند.
عینالقضات هم یکی از بسیار اندیشمندانی بود که بر این خاک سر به پای زبان قربانی کرد.
در کتاب “سرچشمهها” بخش مربوط به عینالقضات بیشترین سهم را دارد که 66 صفحه است. نسیم خاکسار میگوید نام “سرچشمهها” را با توجه به “تمهیدات عینالقضات” برای کتابش برگزیده، چون تمهیدات به معنای مقدمهچینی و زمینهسازی برای آغازیدن کاری است.
عینالقضات همدانی زادهی ۴۹۰ و به دار آویخته در ۵۲۵ هجری است که به حساب تقویم قمری ۳۵ و به حساب تقویم میلادی که میشود زادهی ۱۰۹۶ و کشته در ۱۱۳۵، تنها ۲۹ سال اجازه یافت تا جهان را از نظر بگذراند. اجازه یافت، چون اجازهی زندگی اندیشمندان این دیار همیشه در دست زورمندان و زورمَداران بوده است.
جملهی معترضه: به حساب تقویمهای خورشیدی و میلادی، تولد و مرگهای همهی تاریخمان را باید عوض کنیم!
عینالقضات اندیشمندی روادار است. دلیل آشکارش گفتاوردی از اوست در صفحهی ۲۱۱:
«ای دوست اگر آنچه نصاری در عیسی دیدند تو نیز ببینی، ترسا شوی. و اگر آنچه جهودان در موسی دیدند تو نیز ببینی، جهود شوی. بلکه آنچه بتپرستان دیدند در بتپرستی، تو نیز ببینی بتپرست شوی.»
خاکسار در این بخش به مطلب درست و بسیار مهمی اشاره میکند که موقع خواندن متنهای قدیمی نباید فراموش کرد. او در بارهی تمهیدات عینالقصات مینویسد:
«تصور این که تمهیدات تنها یک متن دینی و عرفانی است، تصوری خطاست. باید این کتاب را چون یک متن ادبی خواند. متنی ادبی و آفریده در دورهای که اندیشهورزی در دایره جهانبینی دینی امکان گردش و پرواز داشته است. متنهایی از گونه تمهیدات را در تاریخ ادبیاتمان، باید با ملاحظه چنین موقعیتی در نظر آورد و به آن نگاه کرد.»
ناگفته نماند که نسیم خاکسار از تمهیدات دهگانهی عینالقضات، با تیزبینی از هر تمهیدی جملهای بیرون کشیده که جانِ کلام آن بخش است و ژرفایی دارد شایان توجه. مانند اشارهی عینالقضات به سورهی یوسف در قرآن به اینکه یعقوب به یوسف میگوید: «پسرم واقعۀ خود را به کسی مگو» که با توجه به تاریخِ پر دردِ ما، پر از نکتههاست؛ یا آنجا که عینالقضات به نقل از ابوسعید ابوالخیر میگوید: «ای دریغا کاین شریعت، گفتِ ما ببریده است»؛ یا آنجا که عینالقضات از آنکه زندگی را بر او آنچنان ناخوش کردهاند که دیگر مرگ را خوش میدارد، میگوید: “کاملالدوله والدین، نبشته بود که در شهر میگویند که عینالقضات دعوی خدائی میکند و به قتل من فتوی میدهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوا میده.»
یکی از کتابها بهجا مانده از دوران سلجوقیان در قرن پنجم قمری، “قصص قرآن” از ابوبکر عتیق نیشابوری است. از دید نسیم خاکسار سنجیدن متنی از کتاب نامبرده با روایتی کهن از داوود پیامبر مهم است، چون: «میتواند کمکی باشد به شناخت چگونگی آفرینش قصهپردازی در زبان فارسی.»
متن عتیق نیشابوری قصهی انصاری و ثقفی است در قصص قرآن، و متن دیگر روایت داوود پیامبر است در تورات.
به گفتهی خاکسار، ابوبکر عتیق نیشابوری «برای پرهیز از برخورد فقها و متشرعان، نخست با تغییر نام شخصیتها و پیوند دادن آن با آیهای از قرآن، که دور بوده از حکایت داوود، داستان عهد عتیق را بدین صورت و با اشخاصی دیگر، و انتقال آن به فضا و زمانهای دیگر، در قصه “انصاری و ثقفی” بازآفرینی کرده، سپس وقتی دیگر با حذف بخشهایی، همان داستان داوود تورات و اندوه او را پس از انجام آن کار، در روایت یا حدیثهای دیگر بازسازی کرده است. بی آنکه کشش عاشقانه داوود به بتشبع در آنها گم یا کمرنگ شود.» ص. ۲۲۲
در تورات[5] چنین میخوانیم که زمان جنگ است، اما حضرتِ شاه داوود به جنگ نرفته و در اورشلیم، در روزی بهاری بر بام کاخش به اطراف مینگرد که ناگهان چشمش به زنی زیبا میافتد که در حال شست و شوی تن و بدن است. هوس در تن داوود میجوشد و به خروش درمیآید، پرس و جو میکند، میفهمد که نام زن بَتشَبع است که شوهرش در جنگ است با دشمنان. او که لابد هوس امانش را بریده، دستور میدهد بَتشَبع زیبا را به حضورش میآورند و با او آن میکند که نباید میکرد. با او میخوابد. پس از مدتی زن به داوود خبر میرساند که از او حامله است. داوود به اوریا شوهر آن زن پیام میرساند که میدان جنگ را ترک کند و به دیدار او بیاید. اوریا که میآید، داوود از وضع جنگ میپرسد و به او میگوید برو شست و شویی بکن و به خانهات برگرد. هدیهای هم به خانهاش میفرستد. اما این سردار دلیر و وطنپرست و با غیرتِ ناموس از دست داده که شرم دارد او در خانه و آغوش زنش غنوده باشد و سپاه و همرزمانش در جنگ و خطر باشند، به خانه نمیرود و شب را پیش خدمتگذاران کاخ میگذراند. فردای آن شب داوود شامی به او میدهد و مستش میکند و در نامهای به فرماندهش مینویسد که اوریا رادر صف اول به جنگ سختی بفرست و خودت عقبنشینی کن و بگذار که او کشته شود. و چنین هم میشود. هنگامی که زن خبر مرگ شوهر را میشنود به عزا مینشیند. پس از گذشت دوران عزاداری، داوود زن را میآورد و با او عروسی میکند. اما خدای خشن و انتقامجوی تورات که از کار داوود ناخشنود است، برای اینکه به او بفهماند کار بدی کرده، میگوید: «من از خانوادهی خودت کسی را بلای جانت میگردانم و زنهایت را میگیرم و به مردم دیگر میدهم. و آنها با زنهایت در برابر چشم همه همبستر میشوند. تو آن کار را در خفا کردی. اما کاری که من با تو میکنم در روز روشن و در حضور تمام مردم اسرائیل خواهد بود».
در پایان، خدا پسری را که بَتشَبع میزاید میمیراند، اما بعد داوود را میبخشد و بَتشَبع سلیمان را برایش میزاید.
و اما در روایت عتیق نیشابوری، انصاری و ثقفی دو برادرخواندهاند که برای رفتن به جنگ به رسم زمانه قرعه میکشند. جناب ثقفی خان و مانش را به انصاری میسپارد و راهی جنگ میشود. روزی از روزها انصاری به خانهی ثقفی میرود و زن ثقفی را میبیند تازه غسل کرده و موی مرطوب و تن تازه. شوهر هم که خانه نیست. پس دست روی زن میگذارد و ناگهان بوسهای میزند، اما نه بر لعبت حاضر، که بر آن دست خویش که بر او گذاشته. او که از خیانتش پشیمان و شرمنده است، زاریکنان سر به صحرا میگذارد و آوارگی در پیش میگیرد. همینکه ثقفی از جنگ برمیگردد و ماجرا را میشنود، میروند و انصاری را از بیابان میآورند و برای قضاوت یکی یکی پیش ابوبکر و عمر و علی میبرند که هر سه عمل او را محکوم میکنند؛ اما چون پیش پیامبر میروند، او حکم به بخشودگی میدهد.
نسیم خاکسار با برابر نهادن این دو متن به این نتیجه میرسد که ابوبکر عتیق نیشابوری همان شیوهی قرآن را در قصهگوییاش به کار برده است.
در مورد شیوهی روایتگری قرآنی، هوشنگ گلشیری اشاره هایی دارد قابل توجه. او زیر عنوان “در باب متن مرجع ترجمۀ قرآن مجید” میگوید:
«… توالی آیات قرآن برخلاف اغلب آیات تورات نه خطی و یا ترکیب سطوح که ترکیب دوایر است.» و با اشاره به سورهی یوسف ادامه میدهد: «با مقایسۀ سورهی یوسف و داستان یوسف در تورات میتوان دریافت… که فرض قبلی سورۀ یوسف این است که مخاطب روایتی را در ذهن دارد… به همین جهت قصه نه از آغاز که از میانه شروع میشود، مثل نقل خواب یوسف به پدرش… که شکستن شیوۀ خطی و توالی منطقی است.»[6]
نسیم خاکسار از زاویهی دیگری نیز به این دو متن نگاه میکند و میبیند که چگونه در ادبیات کلاسیک ما، عشق زمینی و رابطهای تنانه مانند به بستر کشیدن بَتشَبع از سوی داوود، به گونهای بازآفرینی میشود که مورد خشم شریعتمداران قرار نگیرد که این خود نیز، رفته رفته موجب نفی عشق زمینی در ادبیات عرفانی میشود. او مینویسد:
«منع بیان عشق زمین و جسمانی زن و مرد بههم در شریعت از یک سو و تلاش برای دیدن و بازآفرینی هنری و داستانی آن از سوی شاعران و نویسندگان از سوی دیگر، از همان ابتدا، فصلی میگشاید در ادبیات نثری و شعری کهن فارسی که بازتاب گوناگون آن را میتوان به روشنی در بسیاری از متنهای فارسی از قرن چهارم به بعد دید. جدالی که در درون خود نطفه ستایش از عشق آسمانی در برابر عشق زمینی را نیز در بینش عرفانی ایرانی پرورش داد. بی اعتنایی به عشق و کشش جسمانی و تأکید بیشتر بر احساس گناه و پشیمانی، در صورت تسلیم به آن: قصه شیخ صنعان در منطقالطیر عطار، یا رنج و زاری دور بودن عاشق از معشوق و نرسیدن به وصل که تمثیلی از دور بودن آدمی از خداست: داستان لیلی و مجنون در کلیات نظامی، محور هستیشناختی چنین بینشی میشود. در ساختار فلسفی این نوع بینش، خدا یا تمثیل معشوق، محوری میشود که بنیاد هستی بر آن استوار است و جهان در چرخش افلاکیاش یکسر دور آن میچرخد.» ص. ۲۲۲-۲۲۳
آخرین بخش کتاب به عنوان اصلی “آئینه زمان” قرار است به تفاوت روایتهای فردوسی و اخوان ثالث از داستان رستم و برادر ناتنیاش شغاد و کشتن این دو به دست یکدیگر بپردازد. عنوان فرعی و طولانی این بخش هست:
“جستاری در باره داستان رستم و شغاد در شاهنامه فردوسی و خوان هشتم، از اخوان ثالث (م. امید) و تفاوتهای آنها، با اشارهای در آغاز به چگونگی دگرگونی روایت یادگار زریران در متنهای دیگر”.
نویسنده با این باور که: «هر روایت از هر متن که نوشته شود، روایتی است تازه از آن متن» ص. 225روایت فردوسی را از این برادر کشی با شعر “خوان هشتم” مهدی اخوان ثالث (م. امید) که آن هم در بارهی برادر کشی رستم و شغاد است، مقایسه میکند. البته به نظر من جملهی “که نوشته شود” در آن اضافی است، چون این گفته در مورد روایتهای شفاهی نیز درست است.
نسیم خاکسار برای اینکه نشان دهد چگونه متنها بنا شرایط و موقعیتهای گوناگون در طول تاریخ دگرگونی میپذیرند، در این بخش، در جستجوی پیشینهی برادر کشی نقبی میزند به قتل هابیل به دست برادرش قابیل و سپس میرود به سراغ قصدِ قتلِ یوسف به دست برادرانش و میرسد به کشته شدن ایرج به دست برادرانش و نیز کشته شدن اغریرث به دست بردرش افراسیاب. او سپس با بردن ما به جهانی که “یادگار زریران” از جنگ گشتاسب و تورانیان ترسیم کرده، با تأکید بر اینکه در این اثر گشتاسب شخصیتی دارد روادارانه و جنگطلب نیست، به مقایسهی داستان رستم و شغاد بنا به روایتهای فردوسی و اخوان ثالث میپردازد.
او در این بخش چند موضوع مختلف، مهم و بزرگ را پیش میکشد. موضوعهایی چون برادرکشی در متنهای گوناگون، تفاوتهای داستان گشتاسب در یادگار زریران و چند متن دیگر، زمانهی فردوسی و بینش او در تنظیم و نوشتن شاهنامه، یأس حاکم بر دوران شکست دههی چهل که اخوان در آن میسراید، و نقش تقدیر در داستانهای شاهنامه.
این بخشی که با شتاب در کمتر از سی صفحه به موضوعهای متفاوت میپردازد، به گمان من چفت و بستِ استوار و انسجام بخشهای دیگر را ندارد و بهتر بود اگر به همان مقایسهی داستان شغاد و رستم در شاهنامه و خوان هشتم اخوان و نیز ضعفهای کار اخوان در مقایسه با شاهنامه میپرداخت. او که بنیاد ساختار بیشترینه شعرهای اخوان را شکست انسان و فروریختن آرزوهای نجیب و اندوه برخاسته از این شکست میداند، با آوردن نمونههایی به نشان دادن ناتوانی او در ایجاد فضای تراژیک به علت «تأکید زیاده از حد و دلسوزانه راوی روی اندوه رستم به هنگام روبهرو شدن با خیانت شغاد… و زاری و نفرینهای طولانی… نقال-راوی» میپردازد و ضعف کار او را در مقایسه با ایجازِ به کار رفته در شاهنامه برجسته میکند. او در کار اخوان ثالث ضعفهای دیگری هم دیده است، ازجمله دور شدنش از خط اصلی داستان و اظهار نظر در بارهی شاعران همعصرش، خشم و پرخاشی که «مایهای از تفکر و آگاهی دقیق در آن نیست»، توهین به مادر شغاد از زبان رستم و گناه شغاد را به مادرش نسبت دادن که نزد فردوسی دیده نمیشود.
“سرچشمهها” در مجموع کتابی است اندیشیده که خواننده را نیز به اندیشیدن وامیدارد. نسیم خاکسار در این کتاب با توجه به بازتاب تاریخ فرهنگی ما در ادبیات، در تلاش است با پیگیری خط هستی ما در تاریخ، رفتار ما را ریشهیابی کند و با رمزگشایی از واقعهها، علتها را از تاریکمکانهای تاریخی طولانی به روشنایی بیاورد.
[۱] انقلاب فروید و تأسیس دانش روانکاوی که دنبالهی انقلاب نیچه و مکمل آن بوده و در سه مرحله خلاصه میشود. یک: کشف «ضمیر ناآگاه» و قدرت و اهمیّت «غریزهها» و «ضمیر ناآگاه» نسبت به «ضمیر آگاه» یا «ذهن اندیشنده» و برتری نقش ضمیر ناآگاه در تشکل اندیشه و کردار انسانی. دو: اهمیّت «احساس گناه» و انتقال آن از «تاریخ مقدّس» (نیچه و اتکای او بر داستان آدم) به «تاریخ نامقدّس» یا «تاریخ انسانی» (زنای محارم، عقدۀ ادیپ، و منع زنای محارم). سه: «رواندرمانی» از راه «گفتار» به عنوان شیوۀ درمان در روانکاوی و در جهت عکس روانپزشکی که «دارو» را بر «گفتار» ترجیح میدهد. (فشاهی، محمدرضا: نیهیلیسم ویرانگر و ایدئولوژی نیاکانی- سوئد: باران، ۲۰۰۸)
[۲] کریستنسن، آرتور: پیشگفتار شاهنامهی منظوم دانمارکی. مترجم: مسعود کدخدایی- کپنهاگ: نشر دیار کتاب، 1399 [2020]. ص. ۳۱
[۳] همان. ص. ۳۲
[۴] همان. ص. ۴۰
[۵] برگرفته از: کتاب مقدّس: انجمنهای متحد کتاب مقدس. چاپ سوم ۲۰۰۹(عهد عتیق. کتاب دوم سموئیل بابهای یازدهم و دوازدهم)
[۶] گلشیری، هوشنگ: باغ در باغ، ج. ۲ – تهران: نیلوفر، ۱۳۷۸(ص. ۶۲۹)