نگارنده پیشتر در مقالهای مروری از برخی مباحث طرح شده از سوی رضا براهنی در کتاب “در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد” (تهران: انتشارات کتاب زمان، چاپ اول: ۱۳۵۸) در موضوع حقوق اقوام ارائه کرد. در نوشتار حاضر زوایای دیگری از نگاه براهنی به مسئله حق تعیین سرنوشت ملل را با تکیه بر مقالهی «حق تعیین سرنوشت برای خلقهای تخت ستم حقی است انقلابی» در کتاب مزبور (صص. ۱۷۲-۱۵۳) برمیکاویم. تاریخ نگارش مقالهی «حق تعیین سرنوشت…» به اشارهی نویسنده ششم فروردین ماه ۱۳۵۸ بوده است، یعنی ایامی که درگیری میان احزاب کرد و حکومت مرکزی اسلامگرای جدید بر سر خودمختاری مناطق کردنشین ایران ادامه داشت. اتفاقاتی که نهایتا با سرکوب احزاب کرد و چیرگی حکومت اسلامی بر کردستان و تمام ایران پایان یافت. چنانکه خواهیم دید در کتاب براهنی اشاراتی مهم در این زمینه آمده است.
در اینجا مایلیم پیشاپیش بگوییم که ضمن قدرشناسی مواضع عدالتخواهانهی براهنی در باب حقوق اقوام که البته برآمده از دیدگاه چپ او است، در مواردی مواضع او را آمیخته به جوزدگی و احساسات هم مییابیم. مثلا برغم تمام نقدهای درستی که او و روشنفکرانی چون او در آن ایام بر اسبتداد حکومت پهلوی وارد میدانستند، مواضع براهنی در این زمینه از نوعی ویژگی هنجارشکنی افراطی و آرمانگرایی خیالین که امکانات تحقق عملی یک ایده را در جهان واقع به درستی در نظر نمیگیرد، خالی نیست. از همه مهمتر تجربهی چهل واندی سال گذشته حکومت اسلامگرای جمهوری اسلامی هم که در مجموع گرایش استبدادی بدتر از حکومت پهلوی را از خود نشان داده پیش چشمان ماست. با اینحال اینها مانع از آن نمیشود که بگوییم ما از براهنی و نگاه او در مورد اقلیتها میتوانیم و لازم است بیاموزیم.
براهنی و نقد حکومت پهلوی از منظر چپ رادیکال و پسااستعماری
براهنی از منظر چپ رادیکال و پسااستعماری که دیدگاه مختار او بود، و همنوا با تحولات صورت گرفته در غرب و آمریکا پس از انقلابات دانشجویی مه ۱۹۶۸، حکومت پهلوی را رد میکرد و آن را نژادپرست میدانست. در حکومت پهلوی، غرض از باسواد شدن، تن دردادن به تربیت در زبانی بود که شوونیسم فارس و حکومت مرکزی نژادپرست و متعصب بر میلیونها آذربایجانی تحمیل کرده بود:
«حکومت پهلوی با تحمیل زبان حکومت مرکزی بر شصت درصد جمعیت ایران، یعنی مجموعهی اقلیتهایی که در واقع اکثریت مردم کشور را تشکیل میدهدد، در واقع اکثریت این شصت درصد را به بیزبانی، بیفرهنگی و به نداشتن حصه و سهم سالم و متساوی از تعلیم و تربیت، و جهانبینی متوازن و متعادل فلسفی، هنری و سیاسی محکوم کرد.»
براهنی میگوید حکومت مرکزی مدام به مردم آذربایجان میگفت:
«آذربایجان سر ایران است، ولی هرگز نمیگفت این سر بیزبان بهچه بدرد میخورد! » (صص. ۱۵۴-۱۵۳)
او حتی حکومت پهلوی را از نظر نژادپرستی با حکومت آپارتاید آفریقای جنوبی و یا حکومت اسرائیل در برخورد با فلسطینیها مقایسه میکرد: «آیا گمان نمیکنید که در وجود شاه سابق خائن و حکومتی که او نماینده او بود، با یک «یان اسمیت» [از سردمداران نژادپرستی در آفریقا]، یک «بن گوریون» [ّاولین نخست وزیر اسرائیل و از بنیانگذاران این کشور علیه فلسطینیها] و یا یک «موشه دایان» [وزیر دفاع سابق اسرائیل و رئیس ستاد کل ارتش این کشور در دههی پنجاه میلادی] نیز طرف بودهاید؟ » (ص. ۱۵۵)
درنظر براهنی ظلمی که یان اسمیت بر سیاهان آفریقای جنوبی روا میداشت، شاه نیز غیرمستقیم بر ترکها، کردها، ترکمنها، اعراب و بلوچها میکرد. او در این رابطه میپرسید: «آیا فکر نمیکنید که بههمان صورت که یهودیان عرب و اعراب غیریهود اسرائیل بهترتیب شهروندان درجه دوم و شهروندان درجه سوم این سرزمین غصب شده از فلسطین هستند،…ملیتهای ستمزده ایران هم از نظر رژیم نژادپرست و غاصب پهلوی، در شمار ملل اسیرند و بیشتر بیشباهت به بازماندگان سرخپوستان آمریکا در اردوگاههای جمعی نیستند که زبان، فرهنگ، آهنگهای کلامی، جهانبینیهای بومی و اقلیمیشان دور از چشم جهانیان نگه داشته شدهاند؟ » (ص. ۱۵۵)
مقایسهی شاه پهلوی با اسمیت، گوریون و موشه دایان که هرسه متهم به نژادپرستی هستند و نیز مقایسهی اقوامی که در ایران فارسزبان نیستند با سرخپوستان و بومیان مورد ستم در آمریکای شمالی، سیاهان در آفریقای ذیل آپارتاید و نیز فلسطینیهای ذیل اشغال اسرائیل، به خوبی نشان میدهد نقد براهنی از منظر چپ رادیکال پسااستعماری صورتبندی شده است. چنین نقدی البته نقاط قوت و ضعف خودش را دارد و چنانکه پیشتر اشاره شد تجربهی جمهوری اسلامی به ما میگوید روشنفکرانی چون براهنی از جهاتی افراط میکردهاند.
براهنی در ادامه استدلال پسااستعماری خویش مینویسد:
«مرزهای کنونی ایران مرزهای استعمار هستند. استعمار سبب شد که در ایران و در کشورهای منطقه در رابطه با ایران، دو آذربایجان، دو بلوچستان، پنج گروه کرد (کردستان ایران، کردستان عراق، گروه کردهای ترکیه، گروه کردهای سوریه و گروه کردهای اسرائیل)، دو گروه ترکمن و چند گروه عرب بهوجود بیاید. یعنی استعمار سبب شد که مردمان منطقه، بصورت تصنعی، از طریق مرزهای کاذب، بصورت تجزیه شده از یکدیگر، زندگی کنند.» (ص. ۱۵۸)
بر اساس این استدلال استعمار غربی برای بقا و ادامهی حیات خود و برای ادامه استثمار، «وظیفهی اساسی تجزیهطلبی را در منطقه برعهده داشت». ولی معنی محصل این سخنان چیست؟
یک منظور این میتواند باشد که استعمار اجازه نداده کردهای منطقه و یا آذربایجانیهای منطقه و یا اعراب منطقه با به هم پیوستن کشورهای واحد و مستقل مورد نظر خود را تشکیل دهند. این تفسیر بعید به نظر میرسد چون گوینده چنانکه توضیح خواهیم داد صریحا با تجزیهطلبی مخالف است. مثلا مینویسد:
«رفع ستم ملی از خلقها بر خلاف آنچه عدهای از دشمنان مردم ادعا میکنند، تشویق به تجزیهطلبی نیست، برعکس تامین اتحاد واقعی این خلقها در چارچوب ایرانی دموکراتیک، ضامن حفظ وحدت و استقلال کشور است.» (ص. ۱۵۶)
بر اساس این استدلال «مسئلهی ملی» در ایران وجود دارد و نباید در موردش تجاهل کرد: «هیچگونه تجاهلی از اهمیت آن نمیکاهد، برعکس راه را برای سو استفاده دشمنان استقلال و آزادی ایران هموار میکند.» (همان) خلاصه آنکه فرازهای مبهم و غیردقیقی از این دست در نوشتههای براهنی یافت میشود.
نقش ملیتهای غیرفارس در انقلاب ۱۳۵۷
براهنی در مقاله تاکید میکند که «ملیتهای تحت ستم»، یعنی غیرفارسزبان ایران، نقشی محوری در «ساخت و ترکیب» انقلاب ۱۳۵۷ داشتهاند (که امروز میبینیم قدرشان دانسته نشد): «آنان ستم مضاعفی را متحمل شدهاند و بههمین دلیل حرکت انقلابی این ملیتها روبههم شدیدتر از حرکت انقلابی ملیت فارس [علیه شاه] بوده است… آذربایجان، کردستان و خوزستان بهصورت کلاسیک، نهتنها مراکز انقلاب ایران را تشکیل میدهند، بلکه با در نظر گرفتن ساخت کلاسیک انقلاب ایران، مراکز کوشش و همت در راه بههم پیوستگی انقلابی با سایر مراکز انقلاب بهویژه تهران را هم…تشکیل میدهند.»
در توصیف براهنی، تهران «مجموعهی درهمجوشی» کلیهی ملتهاست. (ص. ۱۶۴) شاید عجیب باشد، ولی توصیف براهنی در این سطور به نوبهی خود سکوت نسبی آذربایجان را در اعتراضات سالهای اخیر، از جنبش سبز ۸۸ گرفته تا آبان ۹۸، را هم توضیح میدهد. توگویی بخشهایی از غیرفارسزبانان و ترکها درایران به این نتیجه رسیدهاند (فعلا ارزشداوری نمیکنیم) درهمراهی با جنبشهای «ملیت فارس» (به تعبیر براهنی) قادر نیستند به مطالبات خویش دست یابند.
هرچه هست براهنی در نقد شاه و پهلویگرایی نوشته بود: «روز ارتش از نظر شاه سابق، عبارت بود از روز بیست و یک آذر بیست وپنج، یعنی روز سرکوبی ددمنشانهی نهضت دموکراتیک آذربایجان، و قتل عام جوانان آزادیخواه و غیرتمند آن ولایت.» در نظر براهنی این مایه شرم بود که «سی ودوسال تمام فاصله ۱۳۲۵ تا ۱۳۵۷] ارتش ایران، روز خیانت شاه و ارتش به انقلاب آذربایجان و کردستان را بهعنوان روز ارتش، روز سرکوب اجانب و تجزیهطلبان، جشن گرفته است.» (ص. ۱۶۵) و اینکه: «شاه سابق به کمک بریتانیا و آمریکا نهضتهای دموکراتیک آذربایجان و کردستان را بنام تجزیهطلبی [درهم] کوبید، پیشهوری را بهخارج، و بسوی سرنوشت محتومش در دست استالین راند، و قاضی محمد و سران جمهوری کردستان را برسردار کرد.» (ص. ۱۵۸) پس براهنی به هیچوجه رفتار شاه با جنبشهای پیشهوری در آذربایجان و قاضی محمد در کردستان را مصداق عدالت نمیدانست و همین سرکوبها را انگیزهبخش قیام آذربایجان و کردستان در انقلاب ۱۳۵۷ علیه پهلوی میدانست.
براهنی همچنین مخالف جنبش پیرایش زبان فارسی از لغات عربی و ترکی بود که در دورهی پهلوی به راه افتاده بود و پس از انقلاب هم جاهایی دنبال شد: «لقب آریامهر، شستن و رفتن زبان فارسی از کلمات و اصطلاحات عربی و ترکی بوسیلهی فرهنگستانهای خائن به فرهنگ ملیتهای ایران، و بخشنامه کردن کلمات قلابی و مندرآوردی…..همه و همهی این قبیل حوادث را فقط باید در خیانت آن دودمان، و خیانت استادان و فلاسفه و زبانشناسان حلقهزده بهدور آن دودمان، به زبانها و فرهنگهای ملل اسیر ایران مطالعه کرد.» (ص. ۱۶۵)
استعمار داخلی در ایران و منطقه؟
براهنی با الهام از ادبیات پسااستعماری معتقد به وجود پدیدهای به نام استعمار داخلی در ایران و کشورهای چندقومیتی منطقه است و از نوعی فدرالیسم قومی حمایت میکند. او مینویسد در حکومت پهلوی (و نیز جمهوری اسلامی):
«نه تنها آذربایجانی از تهرانی، سنندجی، عرب آبادانی و بلوچ بمپوری، بدلیل وجود زبانهای مختلف جداست، بلکه آذربایجانی ماکویی هم در کوشش خود برای برقراری رابطه با آذربایجانی اردبیلی، باید کلیه سلسله مراتب تجزیهطلبی تحمیل شده بوسیلهی استعمار را طی میکرد. بجای آنکه به ترکی نامه بنویسد یا بنویساند که بالاخره زبان مادری هردوست، به فارسی مینویسد یا مینویساند که بالاخره زبان مادری یک بابای دیگر بود.»
حکومتهای مرکزی در کشورهای منطقه با نام «حفظ وحدت»، نه تنها ملیتهای اقلیت را از یکدیگر جدا نگه میدارند که مانع رابطهی مستقیم افراد یک خلق باهم میشوند. در این وضعیت جداییافکن، «کرد سنندجی با کرد عراقی، بهدلیل وجود مرزهای کاذب و تصنعی و تحمیلی استعمار رابطهی فرهنگی و زبانی» ندارند و کرد مهابادی هم قادر نیست با کرد سنندجی «به زبان ملی و مادری خود» نامهنگاری کند: «آنها به زبانی با هم مکاتبه میکنند که استعمار داخلی….بهعنوان زبان حکومت مرکزی و بهنام زبان رسمی سرتاسری…بر همه حاکم کرده است.» (ص. ۱۵۹) این زبان در نظر براهنی جز «زبان فارسی» نیست. براهنی البته پاسخ نمیدهد که آیا کرد سنندجی و کرد عراقی هم با یکدیگر به زبان فارسی مکاتبه میکنند یا عربی یا انگلیسی؟ این هم از موارد ابهام در سخنان اوست که پیشتر اشاره شد.
براهنی در ادامه از جلال آل احمد یاد میکند و بر نکتهای دست میگذارد که در خوانشهای امروزی از جلال آل احمد در بسیاری موارد فراموش میشود، و آن موضع همدلانهی آل احمد با قومیتهای غیر فارس در ایران است. مینویسد: «جلال آل احمد، آذربایجان را مستعمرهی فرهنگی حکومت مرکزی میدانست.» البته این وضعیت مختص ایران نیست: «استعمار همین وضع را در ترکیه، عراق و اسرائیل هم [ایجاد] کرده. کردستان عراق، مستعمرهی فرهنگی و اقتصادی عراق [دوران صدام و قبلتر] است. کردهای ترکیه نیز این استعمار اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را بر گردهی خود حس میکنند. از نظر اسرائیل، اعراب داخل آن کشور در واقع استعمارشدگان یهودیان سفیدپوست…هستند.» (ص. ۱۶۰) در استعمار داخلی، یک ملت حاکم است و «نماینده حکومت مرکزی»، و ملیتهای دیگر محکوم و مستعمره. استعمار «سلسلهی مراتبی از دستنشاندگی خلق میکند.» رویکرد چپ پسااستعماری براهنی در این جملات خودش را بخوبی آشکار میکند.
مسئلهی کردستان و آذربایجان
موضوع دیگری که در این مقاله مایلیم به آن از منظر براهنی بپرازیم مسئلهی کردستان و آذربایجان است. (رویکرد براهنی در مورد هویتطلبی کرد خصوصا میتواند مورد توجه هویتطلبان آذربایجانی و ترک قرار گیرد.) او نوشته است: «برخورد مسلحانه ارتش با انقلابیون کرد در سنندج» در ماههای آغازین پس از انقلاب، «انقلاب ایران را در یکی از زادگاههایش، یعنی کردستان» به خطر انداخته است. این قبیل برخوردها بهم پیوستگی انقلابی ملیتهای مختلف را به خطر میانداخت و از آنها باید دوری میشد. (ولی کو گوش شنوا؟ )
به نظر رضا براهنی «دفاع از انقلاب کردستان و حق تعیین سرنوشت خلق کردستان، وظیفهای است بر عهدهی کلیهی انقلابیون مملکت، اعم از آنانیکه از دید اسلام به انقلاب مینگرند و آنانیکه از دیدهای غیراسلامی مینگرند.» (ص. ۱۶۶)
«خلق کرد ایران» در آن برهه در نظر براهنی نقش رهبری را درجستجوی «حق تعیین سرنوشت» در میان ملتهای ایران بازی میکرد و بنابراین مورد توجه ویژهی براهنی بود. او با این مواضع شیخ عزالدین حسینی، رییس هیات نمایندگی کردها در دیدار با نمایندگان دولت موقت و آیتالله طالقانی در سوم فروردین ۱۳۵۸ همدل بود و آنرا عینا در مقالهی خویش آورد که: «از نظر سیاسی باید حکومت خودمختار توسط خود مردم کرد برگزیده شود و قدرت سیاسی و اداری سرزمین کردستان را بدست گیرد و دراتحاد برادرانه با ملل دارای حقوق مساوی در حکومت مرکزی مشارکت نمایند.» از دیگر مطالبات احزاب کرد که براهنی یاد میکند «به رسمیت شناختن زبان کردی به عنوان زبان رسمی در تمام موسسات اجتماعی و اداری و آموزشی سرزمین کردستان» بود، البته در کنار این نکته که «زبان فارسی کماکان زبان رسمی سرتاسری ایران خواهد بود.» (ص. ۱۶۷)
توصیف براهنی و شیخ عزالدین حسینی از خودمختاری کردستان به این طریق بود: «سرنوشت ملیت کرد باید به وسیلهی خود کردها تعیین شود. نهادهای سیاسی و فرهنگی و اقتصادی کرد باید به وسیلهی خود کردها بوجود آید. حکومت خودمختارکرد باید از طرق دموکراتیک بوسیلهی مردم کرد سروسامان پیدا کند. رابطهی خلق کرد با خلق خلقهای دیگر ایران رابطهای است بر اساس تساوی حقوق.»
به نظر براهنی «کردستان پنجاه سال تمام محتمل شدیدترین و طاقتفرساترین ستمهای اقتصادی و فلاحتی امپریالیستی شده. [و] اکنون میخواهد چنان اولویتی وجود داشته باشد که جبران عقبماندگیهای ناشی از ستم ملی بشود.» (ص. ۱۶۸) او میگفت وظیقهی ارتش حفظ مرزهاست «نه کشتن آزادیخواهان داخل مرزها.» در واقع میشود گفت احزاب کرد آنزمان و مشخصا حزب دموکرات کردستان خواستار نوعی خودگردانی در چارچوب ایران، شبیه رابطهی اقلیم کردستان عراق با عراق پس از سقوط صدام بودند که البته از سوی انقلابیون مرکزگرا شدیدا سرکوب شد و ناکام ماند.
در نظر براهنی تجزیهطلبی زمانی قوت میگیرد که حکومت مرکزی حقوق اقوام را پایمال کند. این به رسمیت شناختن خودگردانی و فدرالیسم چندملیتی بود که علیه جداییطلبی عمل میکند، نه برعکس: کردستان میداند که جدا شدن از ایران در شرایط حاضر فاجعهآمیز خواهد بود. با اینحال، «اگر میخواهید که کردستان هرگز از ایران جدا نشود، حق تعیین سرنوشت آنرا بوسیلهی خود کردهای ایران محترم بشمارید. وگرنه کردستان ممکن است بگوید: مرگ یکبار شیون یکبار، ما اصلا نمیخواهیم داخل مرزهای ایران بمانیم.» (ص. ۱۶۹)
بر این اساس بود که براهنی معتقد بود تمام ملیتهای ایران باید از حق خودگردانی/خودمختاری برخوردار باشند. او برای آذربایجان هم، مانند پیشهوری، مطالبهی خودگردانی میکرد: «تمام حقوقی که به کردستان داده میشود باید به آذربایجان نیز داده شود. ضامن جدا نشدن آذربایجان از ایران در تمام شرایط تامین حاکمیت دموکراتیک مردم آذربایجان برخود آن مردم است.»
براهنی میگفت آذربایجان ایران تحت شدیدترین ستمها زیسته است، بهترین فرزندان خود را به انقلاب تقدیم کرده است، حالا «آذربایجان نیز دموکراسی میخواهد، حق تعیین سرنوشت خود را میخواهد، حاکمیت سیاسی و اقتصادی و فرهنگی میخواهد.» (ص. ۱۷۰) با اینکه بوروکراسی روسیهی شوروی در آن سالها «کلیه خلقهای غیرروس»، منجمله ترکهای آذربایجان شوروی (جمهوری آذربایجان کنونی) را تحت ستم ملی از نوع استالینی قرار داده بود، آن ستم از دیدگاه فعالان هویتطلب مانند براهنی هرگز قابل مقایسه با ستمی که در دوران پهلوی بر مردم آذربایجان ایران روا میشد نبود: «آذربایجان ایران از نظر اقتصادی، کشاورزی، سیاسی، فرهنگی، ادبی و هنری، غالبا و عامدا، از طرف دولت مرکزی ایران عقب مانده نگه داشته شده. این ستم قابل مقایسه با ستم نسبی سیاسی که بر آذربایجانیهای روسیه روا میدارند نیست. این ستم، عمیق، شدید و حیوانی است.»
او اشاره میکند که بخشی از مردم آذربایجان ایران در برابر امکانات فرهنگی و اقتصادی آذربایجان شوروی احساس غبطه میکردند. پس، «انقلاب ایران به آذربایجانی باید آنچنان آزادی بدهد که دیگر مردم این منطقه غبطهی ستم نسبی آذربایجان شوروی را نخورند.» (ص.۱۷۱) اتفاقی که میدانیم با تحقق انقلاب اسلامی هرگز بدرستی عملی نشد و حداقل در حوزهی آزادیهای فردی اجتماعی اوضاع در مقایسه با دوران پهلوی و کشورهای همسایه بدتر شد.