سالهای طولانی با خواندن رمانها و آثار داستانی مهم ایران و دنیا، زندگینامههای نویسندگان و نقدهای آنها دچار کنجکاوی بی امانی شده، یک خط را در این مسیر دنبال میکردم و طی حدود هفت سال، یادداشتهای بسیاری روی هم انباشته بودم. سرانجام، در اواخر دههی شصت شمسی، با راهنمایی زنده یاد امیرحسین آریانپور، حاصل این مطالعات را مدون ساختم.
پرسشهایی که مرا تا امروز به تحقیقی پیوسته کشانده اند، از این قرارند: آیا همهی کاراکترهای آثار برجستهی ادبیات داستانی دنیا، سرنمونها یا به عبارتی پروتوتیپهایی در زندگی واقعی داشته اند؟ آیا نویسندگان، خطوط شخصیتی کاراکترهای خود را از خویشان، اطرافیان، شخصیتی تاریخی یا آثار دیگر الهام گرفته اند؟ آیا آنها جایی به خاستگاه این الهامها اشاره کرده اند؟ و در این رهگذر، ساز و کار خلاقیت نویسندگان در شخصیت پردازی، چه مناسبتی با چهرههای زندگی واقعی آنها دارند؟ مرزهای قصه/داستان کجا با مرز انسانهای حقیقی مماس میشوند؟
فرازهای بخش اول، دوم و سوم: در بخش اول با طرح پرسشها پیرامونپروتوتیپهای ادبی،به مرور دیدگاههای چند رمان نویس بزرگ از جمله، سامرست موام، تورگنیف، گوستاو فلوبر، تولستوی، پیرامون استفاده از سرنمونهایی که در زندگی واقعی الهام بخش آنها در خلق کاراکترهای داستانی بوده است، پرداختیم. در بخش دوم ردپای پروتوتیپها در زندگینامههای چند نویسندهی بزرگ از جمله مارسل پروست، میلان کوندرا، ارنست همینگوی، تورگنیف، بالزاک و فرانتس کافکا را جستجو کردیم. در بخش سوم به فئودور داستایوسکی و ارتباط خطوط زندگی اش با شخصیتهای آثارش پرداختیم.
فرازهای بخش حاضر (۴)
با درگذشت ایرج پزشک زاد، نویسندهای که او را بسیار میستودم، به فکر نوشتن دربارهی دایی جان ناپلئون و چهرههای واقعی الهام بخش کاراکترهای رمان جاودانه اش بر اساس گفتههای خودش افتادم و نیز دربارهی احتمال یافتن ارتباط پروتوتیپی میان دن کیخوته (دن کیشوت)/خدمتکارش سانچو پانزادر اثر میگل دو سروانتس و دایی جان ناپلئون/مش قاسم در دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشک زاد. در کتاب خود پژوهشی پیرامون نقش پروتوتیپها در آفرینش هنری که در سال۱۳۷۱ در تهران منتشر شد، مختصری به این مقایسه پرداخته بودم. این کتاب که طی سالها در برخی دانشکدههای ادبیات، هنرهای نمایشی، سینما و کارگاههای داستان نویسی مانند کارگاه دوست ارجمند منیرو روانی پور تدریس شده، در سال ۲۰۱۸ در ایران از سوی نشر مروارید تجدید چاپ شد. [1] نوشتار حاضر بسط دیدگاههای نویسنده در آن کتاب دربارهی ارتباط پروتوتیپی میان دن کیشوت و دایی جان ناپلئون و مقایسهای تطبیقی خواهد بود که نه فقط به همسانی ها، بلکه به تفاوتهای این شخصیتهای دو رمان نویس بزرگ خواهد پرداخت.
دن كيخوته دولامانچا (دن کیشوت)
با دن كيخوته دولامانچا، شاهكار میگِل دو سِروانتِس ساآوِدرا، روایت و داستان گویی وارد مرحلهای جدید شد و ژانر رمان پا به هستی گذاشت. فرانسه زبانها آن را دن کیشوت خواندند و در ایران نیز به این نام شناخته شد. سروانتس اسپانیایی (۱۶۱۶ -۱۵۴۷)، جوانی جسور، شمشیرزن، اهل سفر و ماجراجو بود. در بیستوسهسالگی به ایتالیا رفت، به خدمت سفیر پاپ در دربار فیلیپ دوم درآمد و در جنگ با عثمانی دست چپش را از دست داد. در سال ۱۵۷۵ هنگام بازگشت به اسپانیا به دست اعراب اسیر گردید و در الجزایر به زندان افتاد. پس از آنکه جلد اول دن کیشوت را در زندان نوشت، به بردگی فروخته شد. او سرانجام با کوشش پدر و مادر و چند تن از بازرگانان مسیحی الجزیره بازخرید و آزاد شد. جلد اول دن کیشوت در سال ۱۶۰۵ و جلد دوم آن در سال ۱۶۱۵ منتشر شد. انتشار این کتاب تاثیری چنان انفجاری داشت که لرزهها و امواج آن تا امروز در ادبیات دنیا پیش میرود.
سروانتس در وجود دُن كيشوت، انسان پاكسرشتی را تصوير میكند كه اعلام میکند: “دنیا در تاریکی فرو رفته است”. او که از ديدن پلشتیهای روزگار و فقر و جهل انسانها رنج میكشد، به کتابهای شوالیههای قدیم پناه برده، دل به آرمانهای پهلوانی میبندد و برای احياء عظمت دوران به سرآمدهی شواليهها، زره به تن میكند. زره او ارثیهی اجداد نجیب زاده اش و كلاهخود جنگی او يك لگن سلمانی است كه در حمله به سلمانی دوره گردی که او را دشمن میپندارد، به دست میآورد! دن كيشوت همچون آرمانگرايانی پديدار میشود كه به سبب نشناختن راه درست مبارزه و بهتزدگی در برابر پدیدههای جدید، به مرزهای جنون خيالپردازانه نزدیک میشوند.
میلان کوندرا نویسندهی معاصر چک در اهمیت دن کیشوت مینویسد:
«زمانی که نظام قدیم ارزشها که خیر و شر را از یکدیگر جدا میساخت و به هر چیز معنای خاص خودش را میداد، به آرامی از صحنه بیرون میرفت، دن کیشوت از خانهاش به در آمد و دیگر قادر نبود جهان را بازشناسد. این جهان بدون حضور نیروی متافیزیکی، ناگهان در ابهامی ترسناک فرو میرفت. یگانه حقیقت متافیزیکی به صورت صدها حقیقت نسبی در آمد که آدمیان به آنها روی آوردند. بدینگونه جهان عصر جدید و رمان که تصویر و الگوی آن بود، تولد یافت.»
دن کیشوت بعدها به پروتوتیپ ادبی خلق بسیاری از کاراکترهای مشهور آثار ادبی تبدیل شد. ناقدان، جرقههایی از دن کیشوت را در بسیاری از آثار فلسفی و ادبی این چهار قرن یافتهاند. استیون ندلر لاوال، ناقد فرانسوی دن کیشوت و دیدگاه شناخت شناسی سروانتس را محرک دکارت در طرح کتاب تاملات میداند. از دید او نخستین اثر فلسفی مدرن و نخستین رمان مدرن در یک پرسش با یکدیگر شریک بودند: چگونه به قوای عقلانی و حسی خود اعتماد کنیم وقتی انسان به دلیل ضعف عقل و حواس، احتمال ارتکاب به خطای ذهنی و حسی دارد؟ [2] به بیان دیگر، دن کیشوت که آسیاب بادی را اژدها و قهوه خانهی مخروبه را قصر فرمانروا میبیند، این پرسش را در آن شب سرد درون تنور تاریک در ذهن دکارت برمی انگیزد: چگونه میتوان فهمید که تمام دنیا وهمی بیش نیست؟ و پاسخ او چنین است: میاندیشم پس هستم.
در میان فیلسوفان، دیوید هیوم و باروخ اسپینوا سروانتس را تحسین کردند و هگل رمان او را نخستین پدیداری آگاهی مدرن خواند. کیر کگارد، دن کیشوت را مظهر فردیت وجودی دانست.
هستی متفاوت دن کیشوت، نظر ایوان تورگنیف را به شباهت او با هملت شکسپیر جلب کرد. در سال ۱۸۶۰ تورگنیف در سخنرانی در پاریس با عنوان “هملت و دن کیشوت” به اصطلاح جدید آن زمان Weltanschauung یا جهان بینی پرداخت که با الهام از دو اثر دن کیشوت و هملت ساخته شده بود [3]. تورگنیف در این سخنرانی به دو تیپ فراگیر اشاره میکند: انسانهای دن کیشوتوار و انسانهای هَمِلتگونه. به نظر او انسانهایی که به هملت شباهت دارند، دارای ذهنهایی جامع و پربار اما در همان حال خشک و بیعمل هستند. در حالی که پویایی و عملگرایی دن کیشوت نقطهی مقابل آنها است.
ویکتور هوگو میگفت که همواره دن کیشوت را در قلب خود دارد. گوستاو فلوبر در نامهای در سال ۱۸۵۲ نوشت:
«همهی ریشههایم را در کتابی یافتم که حتی پیش از آنکه سواد خواندن داشته باشم در قلبم جای داشت؛ کتابی به نام دن کیشوت.»
داستایوسکی اهمیتی بسیار برای دن کیشوت قائل بود و حتی از دن کیشوت در خلق پرنس میشکین در رمان ابله سود جست:
«این کتاب از بزرگترین و غمانگیزترین کتابهایی است که نبوغ انسانی تاکنون پدید آورده است.»[4]
داستایوسکی عاقبت دن کیشوت را چنین توصیف میکند:
«دن کیشوت نمیتواند خطاهای خود را تحمل کند. او به آرامی و همراه با لبخندی غمانگیز، در حالی که سانچوی گریان را آرام میکند و به همهی دنیا با نیروی عظیم عشقی که در قلب مقدس خود دارد مهر میورزد، در مییابد که در این دنیا کاری نمیتوان کرد.»[5]
نیچه در تبارشناسی اخلاق با دیدگاه متفاوتی معتقد است که انسان دوران سروانتس، هنوز به دیوانگان میخندید و با دیدن خل بازیهای او “از شدت خنده میمرد”؛ انسان آن دوره اندوه تلخ انسان معاصر نیچه را هنگام خواندن دن کیشوت اصلا احساس نمیکرد، زیرا هنوز تا آن زمان دیوانگان را محبوس نمیکردند و آنها مایهی خنده یا حیرت بودند [6]– ایدهای که میشل فوکو بعدها در تاریخ دیوانگی گسترش داد.
اما واکنش خوانندهی زمان او هر چه بوده باشد، نباید تصور کرد که سروانتس این رمان را در شرح خل بازیهای یک دیوانه نوشت. سروانتس چهارصد سال پیش از نیچه و میشل فوکو، آگاهانه مرزهای عقل سلیم و دیوانگی را به چالش گرفت و در دن کیشوت نوشت:
وقتی خود زندگی جنون زده به نظر میرسد، دیگر چه کسی میداند دیوانگی کجاست؟ شاید خیلی عمل گرا بودن دیوانگی است. تسلیم رویاها شدن، شاید این دیوانگی است. سالم بودن بیش از حد، شاید دیوانگی همین باشد. و دیوانه تر از همه: دیدن زندگی همان گونه که هست و نه آن گونه که باید باشد. (رمان دن کیشوت)
کاراکتر دن کیشوت را به هیچ رو نمیتوان فاقد شعور دانست. او در تشخیص زشتی دستگاه تفتیش عقاید که مرتدان را در زنجیر به مسلخ میبرد (و برای آزادی آنها به جنگی مضحک دست میزند) یا اصل احترام به بانوان، دستگیری از مظلومان و قواعد شرافت، از هر عاقلی عاقلتر بود. این حیرت از زشتیهای دنیای انسانی بود که او را به انکار ناتوانی خود میکشاند تا به کتابهای پهلوانی گذشته پناه ببرد و خود را در کسوت یک شوالیه با نیرویی ورای واقعیت دیده، در مبارزهای خیالی درگیر شود. او قادر به تحلیل تغییرات دنیا و نیروهای حاکم بر آن نیست، یک جادوگر را مسئول برانگیختن نیروهای تاریکی میداند و به جنگ آسیاب بادی میرود که آنرا در شکل اژدهای جادوگر میبیند. آنچه امروز تئوری توطئه میگویند، همین گونه است: دیدن ابعاد امور نه بر اساس دادههای عینی، بلکه از پشت چندین عدسی ذهنی جهت اثبات یک فرض.
دن کیشوت سرآغازی بود در شخصیتپردازی به شیوهی نوین. دن کیشوت به نویسندگان فهماند که باید شخصیتهای بکر و بدیعی خلق کنند که با بعدهای گوناگون خود، خواننده را به اندیشه وادارند. سامرست موام دربارهی دن کیشوت میگوید:
«وقتی تمام سرگذشتهای خیالی را در نظر میگیرم، تنها موجود صددرصد نو و بدیعی که میتوانم به آن فکر کنم، دن کیشوت است.»[7]
زمانی بنیاد نوبل از صد داستان نویس خواست که به مهمترین اثر ادبیات داستانی رأی بدهند. بیش از نیمی از نویسندگان به دن کیشوت رای دادند. مجلهی لایف در سال ۱۹۹۷، انتشار کتاب دن کیشوت را یکی از صد رویداد مهم هزاره نامید.
دن کیشوت در ایران با ترجمهی زیبا و خلاق زنده یاد محمد قاضی توجه خوانندگان بسیاری را جلب کرد و شمار بسیاری از اهل قلم نیز مجذوب آن شدند. علی اصغر محمدخانی در نشریهی شهر کتاب، فهرست بلندبالایی از گفتههای چند نسل نویسندگان ایرانی در مورد تاثیر دن کیشوت بر آنها فراهم کرده است (پزشک زاد در میان آنها نیست)[8]. نویسندهی این مقاله اولین بار در کتاب پژوهشی پیرامون نقش پروتوتیپها در آفرینش هنری که در سال۱۳۷۱ در تهران منتشر شد، مختصری به مقایسهی این دو اثر پرداختم.
پرسش ما این است: آیا از انفجار خلاقیت و اندیشهی چهارصد سال پیش در دن کیشوت که شعلهها و جرقههای آن به پیکر شمار بسیاری از شاهکارهای ادبی نفوذ کرد، جرقهای نیز در دایی جان ناپلئون یافت میشود؟
پروتوتیپهای رمان در زندگی پزشک زاد
شاهکار ایرج پزشک زاد را که در قلب ایرانیان و در مرکز فرهنگ مدرن ما جایگاه برجستهای دارد، به اندازهی کافی میشناسیم. پرسش ما پیرامون تاثیرپذیری پزشکزاد از پروتوتیپها در زندگی واقعی او و سپس احتمال وجود یک پروتوتیپ ادبی است.
ایرج پزشک زاد در مصاحبهای با بی بی سی [9] در پاسخ به این که آیا رویدادها و کاراکترهای خود را از افراد واقعی الهام گرفته، پاسخ میدهد:
«من مثل هر قصه نویسی شخصیتها را از دور و برم گرفتم. آنها ترکیبی بودهاند از آدمهایی که میشناسم.
[…] مش قاسم یکی از پرسوناژهایی است که من تقریبا از واقعیت گرفتم؛ ما وقتی بچه بودیم و کنجکاو، کسی نبود که جواب کنجکاویهای ما را بدهد. مش قاسمی که ما میشناختیم و البته در واقعیت مش عباس نام داشت، جواب تمام سئوالات ما را میداد. او تخیل وحشتناکی داشت و آدم خیالاتی بود. جواب بیشتر سئوالها را از خود میساخت و تحویل ما میداد. مثلا ازش میپرسیدیم: تو آدم آبی دیده ای؟ میگفت: دیدمش. میپرسیدیم: خوب؟ نصف تنش ماهی بود؟ میگفت: والله دروغ چرا؟ ما نصف پائینیشو ندیدیم, چون زیر لنگ پیچیده بود.”
[…] بیشتر قسمتهای کتاب از تخیل من نشأت گرفته شده است. اما اگر یک قسمت آن واقعی باشد، قسمت عاشق شدن است. من بچه بودم که عاشق شدم. در واقع بنده هم مثل هر بچه دیگری اولین دختری را که دیدم عاشقش شدم. ده، دوازده سال عاشق بودم و حتی به خاطر او مقداری از زندگی ام را تغییر دادم. از آن جایی که پدر من طبیب بود، اصرار داشت که من هم طبابت بخوانم. من شروع به خواندن طب کرده بودم، ولی دیدم اگر بخواهم این رشته را تمام کنم زمان زیادی میبرد. رشته ام را به حقوق تغییر دادم تا زودتر درسم تمام شود ولی آن دختر زن فرد دیگری شده بود.
[…] برای اسدالله میرزا مدل من یک آقایی به نام ابولفضل میرزا بود؛ آدمی که همیشه خنده و فریاد و شوخی سر میداد و بخصوص سر به سر خانمها میگذاشت و ترکیبی از رفیقم، تورج فرازمند بود.
[…] ملکی که توصیف شده شبیه ملک و باغ خانوادگی ارثیهی مادرم بود. حکایت آدمهای آن خانه را از آنجا الهام گرفتم. چهارده عمو و عمه داشتم.»
پزشک زاد به رویدادهایی اشاره دارد که در زندگی واقعی دیده و در بافت رمان جای داده، از جمله، الهام بخش “بریدن عضو شریف دوستعلی خان”، پروندهای جنایی بودکه هنگام کار در دادستانی با آن سرو کار داشت.
«من مثل هر قصه نویسی شخصیتها را از دور و برم گرفتم. آنها ترکیبی بودهاند از آدمهایی که میشناسم. در مورد دایی جان ناپلئون، یکی از آنها پدرم بود.»
پزشک زاد در همین مصاحبه میافزاید که پدرش نسبت به امور سیاسی روز بسیار حساس و به انگلیسیها بدبین بود، به گونهای که وقتی او را در کودکی به استقبال از ملکه ثریا و شاه بردند، پدرش عصبانی شد و برای اولین بار جلوی بچهها بد و بیراه گفت. او به انگلیسها فحش داد که حالا برای دلالی ازدواج خود بچههای مملکت را میبرند در خیابان!!!
احتمال تاثیر پروتوتیپ ادبی دن کیشوت
در مورد شباهت دن کیشوت با دایی جان ناپلئون از پزشک زاد پرسش نشده و پاسخی از او در دست نیست. احتمال اندکی هست که او با شناخت زبانهای خارجی و سابقهی ترجمههای ارزشمند، دن کیشوت را نخوانده باشد. تقریبا محال است که بزرگترین طنزنویس ایران پس از عبید زاکانی، بزرگترین اثر طنز دنیا را نخوانده و مانند بسیاری از بزرگان ادبیات ملتهای دنیا آنرا تحسین نکرده باشد!
همچنین سخن نگفتن او از دن کیشوت به عنوان یک پروتوتیپ ادبی الهام بخش، به معنای پنهان کردن چنین تاثیری نیست. از او فقط در مورد چهرههای واقعی الهام بخش دایی جان ناپلئون، پرسیدهاند و چه بسا اگر کسی در مورد احتمال وجود یک پروتوتیپ ادبی از او میپرسید، طنزنویس نابغهی ما حرفها برای گفتن میداشت. شاید هم تورگنیف درست میگفت که آدمهای دن کیشوت وار یک تیپ فراگیر انسانی هستند که در فرهنگ ها، زمانها و مکانهای گوناگون بروز میکنند. هر یک باشد، گواه نیرومندتری برای نبوغ ایرج پزشک زاد است.
خواه دن کیشوت پروتوتیپ ادبی دایی جان ناپلئون باشد، یا الهام بخش درونی نویسنده، یا سنخ و تیپی فراگیر که پزشک زاد خطوط آنرا در نسخهای وطنی یافته، بررسی همسانیها و اختلافهای دو کاراکتر و خدمتکاران آنها، سانچو پانزا و مش قاسم، ضرورت دارد.
مقایسهی کاراکترهای دن کیشوت و دایی جان ناپلئون : همسانیها و تفاوتها
- دن کیشوت و دایی جان ناپلئون هر دو اشراف زاده هستند، اما در زمانهای که جابه جایی طبقات انجام شده و طبقات نوظهور ارزشهای دنیای قدیم را منسوخ کردهاند [10].
- هر دو گلایه دارند که جایگاه و ارزشهای گذشتهی نجیب زادگی مورد هجوم اوباش و تاریک اندیشان است و باید شخصا با ارزش ها، سلاحها و لباسهای سنتی دوران سپری شده به نبرد پلیدیها بشتابند.
- هر دو در سنین بالای میانسالی هستند؛ جوانی سپری شده اما آنها با احساس ناکامی، شکست و خفقان در زندگی شخصی و اجتماعی درگیرند.
- هر دو مردانی بدون عشق هستند. دایی جان ناپلئون سالها است همسرش را طلاق داده و با دخترش در کنار خانوادهای پرجمعیت و خدمتکارانش در عمارتی اربابی زندگی میکند. هیچ زنی در زندگی او جای ندارد و اثری از احساسهای رمانتیک در او نیست. دن کیشوت نیز با دختر برادرش در ملکی اربابی زندگی میکند. دن کیشوت مردی تنها است، با این تفاوت که وجودش پر از احساسهای رمانتیک و آرزو برای داشتن عشقی بزرگ و الهام بخش دلیریهای شوالیه وار است. او میگوید مردی که “شب به یاد هیچ زنی سر به بالین نگذارد، مانند درخت بدون برگ است”. در این میان، زن روستایی زحمتکشی را که به او پس از کتک خوردن از قهوه چی مهربانی میکند، در کسوت پرنسسی میبیند و با او عهد دلیری میبندد.
- هر دو اهل مطالعه در تاریخ گذشته و مجذوب کتابها هستند. هر دو خود را میراث دار قهرمانان این کتابها میبینند و به گونهای در همذات پنداری با آنها غرق شدهاند. دن کیشوت در مطالعهی تاریخ شوالیههای قدیم غرق است و وقتی دختر برادرش به توصیهی کشیش دهکده و به انگیزهی درمان او همهی کتابها را میسوزاند، فریاد میزند که این توطئهی جادوگر است! دن کیشوت با دیدن کتاب هایش در شعلههای آتش میگوید: “تاریخ من نابود شده است”. دایی جان ناپلئون همهی کتابهای تاریخ ناپلئون بناپارت را خوانده و چپ و راست از او نقل قول میکند، زیرا او دشمن اصلی دشمن اصلی او، انگلیسی ها، بوده است.
- هر دو سابقهی نظامی کمرنگی دارند که در ذهن خیالپرداز آنها به شرکت در جنگهای مهیب و قهرمانیهای بسیار تبدیل شده است. هر دو در رفتار شخصی با اهل خانه یا اطرافیان، دیسیپلینهای نظامی را به شکل مضحکی پیاده میکنند.
- هر دو دشمن عمدهای را در نظر دارند که دشمن بشریت بوده، اما با شخص آنها درگیر است: برای دن کیشوت جادوگر و اژدها؛ برای دایی جان ناپلئون انگلیس ها. هر دو، اتفاقها را توطئه و آدمهای روزمره را عامل دشمن بزرگی میدانند که شخص آنها را نشانه گرفتهاند. هر دو با این عمال خیالی وارد جنگهای مسخره میشوند: دن کیشوت با آسیاب بادی و دایی جان ناپلئون با کفاش دوره گرد و همسایهی هندی و انگلیسهایی که با دزدیدن سوراخ راه آب، موجب بندآمدن آب در خانهی او شده اند!!!
- هر دو در زمان و مکانهای گوناگون، تجسم تئوری توطئه هستند. چنان که دایی جان ناپلئون پس از رسوایی یکی از مردان خاندان با همسر شیر علی قصاب فریاد میزند: “توطئه! توطئه! “.
- دن کیشوت برای ماجراجویی و رشادت از خانه بیرون میرود. دلیری دن کیشوت حقیقی است. او سوار بر اسب و با نیزه و زره واقعی به سفر و رویارویی با ناشناختهها میشتابد. از درگیری با ماموران تفتیش عقاید ابایی ندارد و در جاده برای آزادکردن چند مرتد در زنجیر با آنها در میافتد. اما دایی جان ناپلئون فرق بسیار چشمگیری با دن کیشوت در زمینهی دلاوری دارد: او مبارزات خود را در چهاردیواری عمارت اربابی و اطرافیان محدود خود نمایش میدهد. رشادتی در او نیست. او در هنگ قزاق کلنل لیاخوف که مجلس شورای ملی را به توپ بست خدمت کرده، اما انگلیسیها را به دلیل حمله به “آزادی و استقلال و مشروطیت” محکوم میکند. او به هیتلر نامه مینویسد تا او را دربرابر انگلیسیها حمایت کند. او که در بازی تخته نرد، کرکری میخواند و لاف قهرمانی در جنگ ممسنی و رویارویی با انگلیسیها میزند، در سراسر داستان که در روزهای اشغال ایران توسط متفقین از جمله انگلیسیها میگذرد، هیچ سخنی خارج از خانهی جنون زدهی خود به زبان نمیآورد. او از خبر آمدن دزد به خانه غش میکند! هارت و پورت آقا فقط برای تنبیه مش قاسم و آقاجان و دار زدن یک آدم بدبخت و بیچاره در خانه است. اشراف اسپانیا سابقهی سلحشوری داشتند و از نبوغ پزشک زاد به دور بود اگر چنین سابقهای را به اشراف ایرانی نسبت میداد! شاید این تفاوت را بتوان از راه تفاوت فرهنگهای سلحشوری مانند اسپانیاییها و ترکها و دیگران با فرهنگ بیعملی، تصوف زده و اغراق و غلو شاعری در ایران توسعه نیافته بیان کرد.
مقایسهی کاراکترهای سانچو پانزا و مش قاسم: همسانیها و تفاوتها
- سانچو پانزا و مش قاسم هر دو مستخدمهایی هستند بی هیچ سابقهی نظامی، اما اربابهای خیالاتی آنها را مصدر خود میدانند. هر دو مستخدم به درجاتی خرافی، درس نخوانده، اهل اغراق و آوردن ضرب المثلهای عامیانه و پرحرفی و خاطره سازی هستند. مترجم فارسی دن کیشوت، زنده یاد محمد قاضی در ترجمهی خود کوشید معادلهای ایرانی ضرب المثلهای سانچو و دن کیشوت را بیاورد که حاصل کار او متنی بسیار دلنشین برای خوانندهی ایرانی است.
- تفاوت رویدادهای مربوط به دو مستخدم، بسیار چشمگیر است و نشانگر تسلط هر دو نویسنده بر فرهنگ و تیپهای انسانی زادگاه خود. سانچو یک روستایی است که از راه حمل چوب و کود خوکی به دنبال لقمه نانی برای برای زن و بچه هایش است. او وقتی وارد زندگی دن کیشوت میشود که پهلوان پس از ماجراجویی در کوه و صحرا آسیب دیده و با زره آهنین نمیتواند از زمین بلند شود. سانچو او را با فرقان حمل کود به خانه اش میرساند. در این سو، مش قاسم زن و فرزندی ندارد. اما داستان عشق شکست خوردهای که او را از زادگاهش غیاث آباد قم رانده، یکی از زیباترین بیانهای درد عشق در ادبیات فارسی است: او از خودش با عنوان یک همشهری نام میبرد که عاشق شد، اما عشقش به همسری فرد دیگری در آمد، آن گاه همشهری رفت و دیگر هیچ کس از او نشانی نیافت: “پنداری دود شد و به هوا رفت”[11].
- تفاوت شخصیتی و رفتاری دو مستخدم، چشمگیرتر و بنیادی تر هست. سانچو پانزا به این دلیل مستخدم دن کیشوت میشود که او وعدهی شریک شدن در غنایم و فرماندار شدن میدهد. سانچو پس از دریافت مزدی سخاوتمندانه برای نجات دن کیشوت با فرقان کود، همراهی با این اشراف خل وضع را پرسود مییابد. او زیر تاثیر سخنرانی انگیزشی دن کیشوت در تشویق بلندپروازی و حمال کود باقی نماندن در این دنیای پر از شگفتی، به همسرش اطلاع میدهد که به سفر با دن کیشوت میرود. سانچو آدمی است کاملا واقع گرا که هیچ یک از خیال پردازیهای دن کیشوت را باور ندارد، نظر خود را بیان میکند و به او در مورد ماجراهای غیرعاقلانه هشدار میدهد. تا مدتی طمع سانچو، او را به درون همهی ماجراجوییهای دن کیشوت میکشاند. اما هر چه میگذرد، همنشینی با مردی فرهیخته و خوش گفتار در سانچو علاقهای درونی پدید میآورد. او به زبان میآورد که در دنیا هیچ کس مانند دن کیشوت به فکر دادرسی مظلومان نیست. او که حاصلی جز کتک خوردن در ماجراهای بی سرانجام به دست نیاورده، دیگر با حس دوستی دلش به حال دن کیشوت میسوزد، تا جایی که برای نجات او از دست ماموران کلیسا به تنهایی اقدام میکند و موفق میشود. سانچو با وجود سرزنش همسرش دیگر ارباب را تا آخرین لحظه تنها نمیگذارد.
و اما، شاهکاری یگانه به نام مش قاسم
کاراکتر مش قاسم یک شاهکار بدیع و بی همانند در ادبیات جهان است. پزشک زاد او را محبوبترین کاراکتر رمان خود میداند و میافزاید که پس از دیدن بازی زنده یاد پرویز فنی زاده در این نقش، دیگر عاشق مش قاسم شده است.
مش قاسم با وجود داشتن همسانیهایی با سانچو پانزا، تفاوتهای عمیقی با او دارد. سانچو یک روستایی است که انتهای افق او سیرکردن شکم زن و بچه هایش است. اما مش قاسم رویایی برای مردم روستای خود دارد: این که آب انباری بسازد برای آنها که تا بوده و بوده “از آب جوق” مینوشیدهاند.
سانچو در ابتدای کار، طمعکار است و برای سود شخصی با دن کیشوت همراه میشود و حتی دور از چشم او دزدی میکند. مش قاسم پاکدست، پیشنهاد رشوه نمیپذیرد و (برخلاف سانچو پانزا) در طمع کیسه دوختن در بحرانها نیست. او یک قطب نمای درونی دارد جهت بقا و تعادل خود در بلبشوی عمارت، اما حاضر به انجام هر کاری نیست. او حرمت نفس دارد و وقتی دایی جان به او توهین میکند، حاضر است شب سر گرسنه بر بالین بگذارد، ولی از خانهی او غذا نیاورد. اما دن کیشوت باید مرتب در گوش سانچو که طاقت گرسنگی ندارد، بخواند که شرف آدمی اگر اقتضا کند باید گرسنگی و حتی مرگ را به جان بخرد.
در فلسفهی اخلاق مش قاسم که خوشیهای زندگی دورند، قبر، اما، نزدیک است: قبر به نشان مرگ که هر طمعکاری و رفتار غیرشرافتمندانه را بیمعنا و بیفایده میکند. خدای مش قاسم با خدای کین توزی دایی جان که عزاداری مسلم ابن عقیل را برای تودهنی به آقاجان برگزار میکند، یکی نیست. هرچند دینداری مش قاسم با خرافه اندیشی فاصله ء چندانی ندارد، اما خدای او، مهر و دلسوزی است.
مش قاسم در خلال رویدادها راهجویی پیچیده تری نسبت به سانچو پانزا دارد. در این عمارت، هویت مش قاسم همچون نوکر آقا تعریف شده، اما مش قاسم به دنبال هویتی است فراتر از آن؛ هویتی که به او جایگاهی متفاوت با همهی اهل خانه بدهد و تاثیرگذاری او بر آقا و رویدادها را ممکن سازد. این گونه او شریک جنگهای خیالی آقا با انگلیسیها و مدعی همراهی با او میشود. مش قاسم اصرار دارد که جزئیات خاطرات دایی جان را بهتر از خود به یاد دارد و در پی اصلاح یادهای او بر میآید.
در نگاه اول، ما گویی با موقعیتی شبیه shared psychotic disorder/ (folie à deux) رویاروی هستیم: گونهای روان پریشی که میان دو نفر برقرار میشود و طی آن هر دو دچار توهمی مشترک میشوند. نفر اول، توهمهای خود را به نفر دوم منتقل میسازد و او هم آنها را درونی میسازد. مش قاسم علایم این وضعیت را دارد (اما سانچو پانزا در توهمهای دن کیشوت شریک نیست و آنها را درونی نکرده، با انگیزههای دیگر او را همراهی میکند).
باید گفت که این تنها ظاهر مناسبات مش قاسم با “آقا” است. سیر رویدادها عمق حیرت انگیز کاراکتر مش قاسم را به نمایش میگذارد. مش قاسم در همراهی با جنون آقا، انگارهای را دنبال میکند که هرچند علایم ظاهری shared psychotic disorder را دارد، اما عمیقتر از آن، واکنشی انسانی است برای دفاع از خود، نجات آقا و اعضای خانواده از بحران، احقاق حق یا لغو تصمیمی فاجعه بار.
مش قاسم با اخلاقیات مثلا خدشه ناپذیر خود -که البته گفتن دروغهای سفید، تلافی کردنهای کوچک با خمیرگیر و واکسی و خاطره بافی مشمول آن نیست – تکاپویی شریف برای ختم به خیر کردن غائلهها و رفع خطر دارد. نمونهی این رفتار که با همین انگاره تکرار میشود، مداخلهی او در ماجرای دار زدن نوکر همسایه توسط دایی جان است.
دایی جان به مش قاسم دستور برپاکردن دار در حیاط خانه برای مجازات نوکر همسایه به جرم بالارفتن از دیوار را میدهد. مش قاسم با نگرانی و دعا برای به خیر گذشتن این مصیبت، دار را برپا میکند و وقتی دایی جان برای سرکشی میآید، به هر بهانه شده او را به حرف میگیرد و خاطرهای از خودش در میآورد که آقا در زمان جنگ با انگلیسیها چطور به یک نفر رحم کرد و از دار زدن او گذشت! او داد سخن از بزرگواری روح و مروت آقا میدهد. ارباب با این خاطره سازی او شریک و نرم میشود و سپس نوکر بیچاره را میبخشد. مش قاسم، فضیلتهایی را که آقا نداشته، به او نسبت میدهد تا وجدان انسانی اش را برانگیزد و موفق میشود. مش قاسم تنها فرد این عمارت است که روی خوب دایی جان را بالا میآورد و به او کمک میکند که در همان عالم توهم مشترک، نسخهی بهتری از خود بسازد. این رفتار را که با همین انگاره بارها تکرار میشود، میتوان جوهرهء بینظیر و یگانهء کاراکتر مش قاسم دانست.
اگر شاهکار سروانتس، در درجهء اول، خلق شخصیت دن کیشوت بود و بعد خلق سانچوپانزا، میتوان گفت که شاهکار پزشک زاد، در درجهء اول، خلق شخصیت مش قاسم بود به کمک شناخت عمیق او از تاریخ و فرهنگ ایران و انگارهی رفتار نومیدانهی تودههای مردم در رویارویی با خودکامه گان خودبزرگ بین.
مش قاسم، نماد انسان خارج از قدرت است که زیر استبداد و در محیط نیرنگ میکوشد به کمک ظاهر فرمانبرداری و شریک شدن در جنون حاکم خودشیفته، با منش و تاثیر انسان دوستانهی خود ذرهای از شدت مصیبت بکاهد. هم از این رو است که فاجعه، لباس خنده میپوشد. و ما که به او میخندیم، “پنداری” به حال و روزگار فاجعه زدهی خود میخندیم…
پایان
–––––––––––––––
پانویسها
۱ دقیقیان، شیریندخت. ۱۳۹۸. شخصیتپردازی در ادبیات داستانی/پژوهشی در نقش پروتوتیپها در آفرینش ادبی. نشر مروارید. تهران
[2] Nadler Laval, Steven. 1997. Descartes et Cervantes. le malin génie et la folie de Don Quichotte. théologique et philosophique, vol. 53, n° 3, p. 605-616.
[3] Claudon, Francis. 2017. Colloquia Comparativa Litterarum, Vol. 3 No. 1.
[4] Grossman, Leonid.: 1970. Dostoyevski. French Version. Progress.
ترجمهی فارسی این کتاب: شیریندخت دقیقیان
[6] Pérez, Rolando. 2015. Nietzsche’s Reading of Cervantes’ “Cruel” Humor in Don Quijote
۷. موام، سامرست. ۱۳۶۴. دربارهی رمان و داستان کوتاه. ترجمه کاوه دهگان، جیبی.
۱۱ پزشک زاد در خاطرات خود می نویسد:
«پنج، شش سال پیش بی بی سی به مناسبت افتتاحیهی تلویزیون فارسی بی بی سی با من مصاحبه ای کرد و سئوال های متعددی از من دربارهی کتاب دائی جان ناپلئون پرسید. یکی از سئوال هایی که از من شد این بود که عبارت “کار، کار انگلیسی هاست” از کجا آمده است. من هم جواب دادم، اولا این که انگلیس ها صد سال در کار ما دخالت کردند، یک واقعیت تاریخی است. بعد هم توضیح دادم که تم اصلی کتاب اصلا این نیست و تم اصلی مقابلهی دو طبقه با هم است. تضاد و مقابلهی یک طبقه که عزیز کردهی بی جهت و ثروتمند است و طبقهی دیگری که تحصیل کرده است. حالا این وسط یک خلی هم هست به اسم دائی جان ناپلئون که عقب مانده است و می خواهد این عقب ماندگی خود را به یک چیزی نسبت بدهد و این را به جنگ خود با انگلیسی ها نسبت می دهد.»
۱۲ در نسخهی تلویزیونی اقتباس از این رمان به کارگردانی استادانهی ناصر تقوایی، بازی زنده یاد پرویز فنی زاده این صحنه را ماندگار ساخته است.
بار دیگر از استاد فرزانه شیرین دقیقیان . تحقیقی بسیار تازه و استادانه.
داریوش فاخری / 23 May 2022
ممنون خانم شیرین دقیقیان. این سلسله نوشته های شما را با علاقه می خوانم و انتظار می کشم برای ادامه شان.
منیره برادران / 24 May 2022
متن فوق العاده است. به لیست بزرگانی که کتاب و شخصیت دن کیشوت را ستوده اند و در این نوشته زیبا به آنها اشاره نشده:
مارکس آن را اوج داستان نویسی می دانست و پیگیری رویاهای ناممکن از سوی دن کیشوت را می ستود. شب ها گاه بخش های از آن را برای دخترانش می خواند.
لوکاچ این اثر را موفق ترین اثر ادبی جهان خواند و رساله مهمی در باره آن نوشت.
چه گوارا شش بار این کتاب را خوانده بود.
کاسترو شیفته دن کیشوت بود و هاوانا پر از مجسمه های دن کیشوت است.
سعید رهنما / 27 May 2022