در سومین گفتوگو از مجموعهی با مترجمان، با تهمینه زاردشت به گفتوگو نشستهایم. این مصاحبهها با چند مترجم از چند نسل مختلف و با علایق و دلبستگیهایی گوناگون انجام گرفته است تا از این طریق گامی به جهان پر دستانداز و شیرین ترجمه با چالشها، مسائل و مشکلات امروز آن برداریم. به موانع سد راه مترجمان بنگریم و نگاه مترجم را به زبان، ویرایش اثر، اقتصاد فرهنگ و کپیرایت اثر و دیگر چیزها بدانیم.
تهمینه زاردشت متولد ۱۳۵۶ است و از دو زبان انگلیسی و استانبولی ترجمه میکند. او قانون حق کپیرایت اثر را زیر سؤال میبرد و میگوید: «نظام حقوقی الزاماً متضمن حق صاحبان حقوق نیست و حق کپیرایت بیش از حق معنوی حق دلالی است.» و معتقد است که «از نظر کیفی، نسبتی بین تورم عناوین ترجمه و تکثر اندیشه» در جامعه وجود ندارد و کتابهای نظری (در حوزهی اندیشه) با هیچ پشتوانهی رسمی یا غیررسمی آموزشی منتشر نمیشود و بنابراین مفید و مضر بودن تنوعشان روشن نیست.
ترجمههای او: زمین ابنای بشر، فرزند تمام ملل و رد پاها، هر سه نوشته نویسنده اندونزیایی پرامودیاآنانتا تور. افسانههای ژاپنی نوشته یی تئودورا. آینههای شهر و شپش پالاس هر دو نوشته الیف شافاک. طبل آیاکاشی نوشته کیوساکو یومنو، مونونوکه (راز چیزها…) نوشته پاتریک لونستور، معصومیت اشیا و نام من سرخ از اورهان پاموک و استانبول، استانبول اثر برهان سونمز.
گفتوگو با تهمینه زاردشت
خانم زاردشت عزیز، سلام و سپاسگزارم از اینکه وقت خود را به من میدهید.
سلام. من هم از شما سپاسگزارم.
–محبوبه موسوی – قبل از آغاز گفتوگو، چنانچه مایلاید، کمی دربارهی خودتان بگویید. در کجا به دنیا آمدهاید؟ تحصیلاتتان در چه زمینهای است و از چه زمانی تصمیم گرفتید ترجمه کنید. آیا کتاب و شخص خاصی بوده است که در این راه بر شما تأثیر بگذارد؟
تهمینه زاردشت -تبریز به دنیا آمدم. در دبیرستان، ریاضی خواندم. سال دوم دبیرستان بودم که رفیق شاعری رؤیای خانم مهندسِ سر ساختمان را از سرم انداخت و در نتیجه درسهایم به شدت افت کرد. هر دو افتادیم به خط عشق و عاشقی و فروغ خواندن و درس نخواندن و تجدید آوردن. به ضرب و زور که از شر دیفرانسیل خلاص شدم، در دانشگاه مترجمی خواندم. با این اوصاف، باید گفت نرگس، رفیق شاعرم، تأثیرگذارترین شخص زندگیام بوده!
از بدو ورود به مدرسه، ترجمه پیشۀ هر ترکزبان است؛ تصمیم نمیگیریم؛ مجبوریم. ما از لحظۀ ورود به مدرسه، در حال ترجمۀ درسها از فارسی به ترکی هستیم. همین اواخر ماهها طول کشید تا برادرزادهام بالاخره زیر بار برود و به «سو» بگوید آب! میشود گفت در ادامۀ پیشۀ کودکی و تحت تأثیر عشق به ادبیات مترجمی خواندم. اوایل تصورم این بود که از این طریق میشود شاهکارها را به انگلیسی خواند و همین از سرم هم زیاد است! اغلب همدورهایهای دانشگاه از سن پایین انگلیسی خوانده بودند و فقط آمده بودند دانشگاه مدرکش را هم بگیرند. تنها سابقۀ آشنایی من با انگلیسی علاقۀ مفرطم به دبیر انگلیسی دبیرستان بود که زن منضبط و مجردی بود! معروف بود وقتی مدادی، خودکاری سر کلاسش زمین بیفتد، شاگردان جرأت نمی کنند خم شوند آن را بردارند! از اینها گذشته، فکر نکنم بشود گفت دقیقاً از چه لحظهای تصمیم به کار ترجمه میگیریم.
– با ورود اینترنت، بسیاری از خوانندگان کتابها این شانس را یافتند تا از نزدیک با مؤلف و مترجمی که پیشتر کتابش را خواندهاند آشنا شوند و همین آشنایی گاهی در انتخاب کتاب از یک مترجم و ترجیح یکی بر دیگری (در صورتی که چند ترجمه از کتاب در بازار باشد) تاثیر بگذارد. به نظر شما شناخت مترجم از این طریق تا چه اندازه میتواند در انتخاب کیفیت بهتر ترجمه به خواننده کمک کند یا چنین انتخابی را مضر تشخیص میدهید که کمکی به شناخت کار مترجم نمیکند؟
وجود اینترنت اقتضای زمانه است و طبیعتاً هر کس با آن دربیفتد سانچو پانزاست. اما اینکه آشنایی مخاطب چه تأثیری روی انتخاب و ترجیح تألیف و ترجمه دارد، در جایگاه مخاطب باید بگویم تأثیر چندانی ندارد یا نهایتاً یکی از مؤلفههای کماهمیت انتخاب است. البته این جواب به مشی مطالعه هم مربوط میشود. اگر قرار است کتابی، چه ترجمه و چه تألیف، براساس آشنایی شخصی انتخاب شود، بهشخصه اغلب نویسندههای محبوبم خط میخورند! کیفیت کاری که انتخاب میکنیم، با پسزمینۀ مطالعات (و تجربههای زیستۀ) قبلی، دیدگاه و رویدادهای سیاسی- اجتماعی و جستوجوهای شخصی معلوم میشود و اینها هم عواملی هستند که ممکن است تغییر کنند یا معکوس شوند!
– منظورت از خط خوردن نویسندههای محبوب در انتخاب کتاب برای ترجمهست؟ چرا؟ به نظر میرسد این جمله با نگاهی به بازار فروش ترجمه گفته شده است که مثلاً نویسندههای مورد علاقهات، چندان پرخواننده نیستند. اگر حدسم اشتباه است، لطفا روشنم کن و اگر درست است در این زمینه توضیح بده.
منظورم این است که ممکن است از کاری خوشمان بیاید اما از نویسندهاش، به هر دلیلی، نه!
اما نمیدانستم نویسندههای محبوبم چندان پرخواننده نیستند. کارهایی که ترجمه کردهام، در زبانهای دیگر، کمخواننده هم نیستند. من هم که ذرهبین دست نمیگیرم ببینم کدام نویسنده را کسی دوست ندارد بخواند و بروم سراغ همان نویسنده.
– درهم تنیدگی نظام فرهنگی با نظامهای اقتصادی و حقوقی (مثلا قانون کپی رایت و…) به علاوه سودجویی ناشران چه تأثیری بر روند کار فرهنگی و بهطور خاص ترجمه دارد؟ این درهمتنیدگی به نظر شما در کجاها نمود مییابد و آیا میتوان با تقلیل دادن موضوع به «سودجویی ناشران» از کنار واکاوی این مسأله گذشت؟
دوگانۀ اقتصاد-فرهنگ و اینکه کدام زیربناست و کدام روبنا، گره کوریست. از طرفی هرم مازلو و سازوکار عملی دنیا به زیربنا بودن اقتصاد صحه میگذارد: با شکم گرسنه نمیشود رفت کتابفروشی! از طرف دیگر، این نگاه کم کوتهبینانه نیست و البته که در خدمت تثبیت همان سازوکار موجود است. در چنین مخمصهای باید این سؤال را پرسید: آیا سازوکار حقوقی که در خدمتِ سازوکار اقتصادی است در راستایی حرکت میکند (یا کرده است) که فرد گرسنه سیر شود تا بتواند به کتابفروشی برود؟! البته که نه. پس اگر در کنار کسب درآمد (که سازوکار حقوقی آن را تضمین میکند) دغدغۀ فرهنگی «هم» داشته باشیم (که هیچ قانونی برای تضمینش نیست)، راهحل هم تثبیت نظامهای موجود اقتصادی و حقوقی نیست. این لباس مبدلی که بر تن حقوق کردهاند، به تنش زار میزند. اجازه دهید با مثال کپیرایت خود شما توضیح بدهم. با این پیشفرض بهظاهر بدیهی که بنگاههای نشر در کنار درآمد کلان، کار فرهنگی «هم» میکنند، قانون کپیرایت مشتریان کالاهای معنوی را ملزم میکند تا برای برخورداری از این کالاها «حق» صاحب کالا را پرداخت کنند. مثلاً منِ نوعی کتابی مینویسم. برای «تولید» این کتاب، منابعی مصرف میکنم و انتظار بهحقی دارم که این منابع جبران شوند. دستکم دنیا با همین سازوکار میچرخد یعنی صرف منابع-تولید-مصرف. اگر این خطها واسطههای چرخۀ تولید باشند، نمیشود آنها را دستکم گرفت. چون معمولاً (بیش از) نیمی از درآمد به جیب آنها سرازیر میشود. پس «مشتری» علاوه بر هزینههای تولید، هزینههای واسطهگی را هم باید پرداخت کند که در ردیف هزینههای تولید نیستند، شاید بشود اسم آن را هزینههای «عرضه» گذاشت. پس وقتی از «پرداخت حق و حقوق» صحبت میکنیم، حق ناصاحبان کالا را هم از مشتری مطالبه میکنیم (به عبارتی سیستم این حق را مطالبه میکند) که هیچ مشارکتی در روند تولید نداشتهاند و معادلۀ حق و حقوق را، به ضرر هر دو صاحب کالا و مشتری، به هم زدهاند. با این سادهسازی میخواهم بگویم که نظام حقوقی الزاماً متضمن حق صاحبان حقوق نیست و حق کپیرایت بیش از حق معنوی حق دلالی است. به این معادله اضافه کنیم ارزش پول رایج کشورهایی مثل ایران و سرانه کتابخوانی و…
– من از این پاسخ اینجور نتیجه میگیرم که موافق قانون کپیرایت نیستید. بنابراین چه راهکار جایگزینی در ذهن دارید؟ آیا اصلًا راهکار جایگزینی هست؟ اگر کتاب را کالا در نظر بگیریم، چه تفاوتی بین هزینه واسطهگی کتاب با هزینه واسطهگی دیگر کالاهایی که مصرف میکنیم هست؟ بهطور کلی پذیرش کپی رایت اثر به نفع مترجم و مولف داخل کشور هست یا نه؟
اگر بگویم با کپیرایت موافق نیستم، مثل این است که بگویم این دفعه که رفتم بقالی کره بگیرم میگویم با قیمتش موافق نیستم و بنابراین نصف آن قیمت را پرداخت میکنم. منظور من این نبود. یکتنه هم جایگزینی برای این گره گوریده ندارم.
من الان چند سالی است ساکن شمالم. پرتقال باغات شمال اول به قیمت نازل فروخته میشود و میرود مرکز و از آنجا دستکم با قیمت سهبرابر برمیگردد دست خریدار! صاحبان اصلی کالا امکان انبار محصول را ندارند تا محصولشان را به مرور عرضه کنند اما امکانات هر جور ویلاسازی برایشان فراهم است!
خلاصه اینکه پذیرش قانون کپیرایت اگر با همین شرایط دلالمحور باشد، نفعبرندگانش اظهرمنالشمس هستند. مدافعان پروپاقرص کپی رایت در ایران دو دسته هستند: ناشرانی که کپی رایت میگیرند و مدعی هستند حق صاحب کالا (ناشر) را پرداخت میکنند. و نویسندگانی که حق تألیفشان در معرض تضییع است، به خاطر اینکه ایران قانون کپی رایت را نپذیرفته و رعایت نمیکند. دستۀ اول تا جایی که من اطلاع دارم، به نوعی رضایت صاحب کالا را میگیرند، چون با در نظر گرفتن دو عامل ارزش ریال و میزان فروش، حقی که باید پرداخت کنند گاهی از هزینههای بانکی ارسال مبلغ کمتر است! (به استثنای انگشت شمار پرفروشها) دستۀ دوم هم کتابشان را میترجمانند (رأساً کتابشان را به ترجمه میرسانند) و روال به این ترتیب نیست که مثلاً انگلیسی زبان فارسیدانی کتابی را انتخاب کرده و به چاپ رسانده باشد و حق تألیف نویسندۀ ایرانی پرداخت نشده باشد.
– اگر فرهنگ را کالایی بدانیم که مثل هر کالای دیگر دارای سود و ضرر اقتصادی است، با توجه به اینکه ترجمه در بخش فرهنگ دستهبندی میشود به نظر شما چه رابطهای بین آن با دیگر بخشهای اقتصادی جامعه حکمفرماست؟ و سود و ضرر آن متوجه کدام بخشها خواهد بود؟
اگر سؤال شما را درست متوجه شده باشم، با توجه به سرانۀ کتابخوانی، عملاً این رابطه قطع است. در چند دهۀ اخیر، جز چند کتاب انگشتشمار ترجمه و تألیف، و البته تلّ کتابهای کمکدرسی که مؤسسات خصوصی را باد کردهاند، خرید و فروش یا مطالعۀ کتاب نسبت معناداری با جامعه نداشته است. دستکم نه به معنای چاپهای ده-بیست هزار نسخهای دهههای چهل و پنجاه. البته اگر منظور از بخشهای اقتصادی جامعه، بخشهای تولیدی باشند. اول باید ببینیم چه بخشهای تولیدی داریم و بپردازیم به اینکه کتاب چه رابطهای با مثلاً نفت دارد؟ پاسخ به این سؤال هم طبیعتاً آمار درست و دقیق میطلبد و دادههایی غیر از محاسبات تاکسیمحور و البته متخصصی برای چنان تحلیلی!
– یکی از مشکلاتی که اغلب قشر کتابخوان و ناشران و مترجمان از آن حرف میزنند، افزایش تعداد عناوین کتاب است نسبت به مثلا دهه سی و چهل و حتی بعدتر که از دلایل آن میتوان بالا رفتن سطح تحصیلات و نیز دسترسی بیشتر به منابع خارجی را برشمرد. این افزایش مترجم نوعی تورم را در ترجمه کتاب رقم زده است (که لزوماً منفی نیست). تورم عناوین ترجمهای در کنار تورم اقتصادی بازار چه تأثیری بر روند فروش، خوانده شدن و نقد کتابهای ترجمه میگذارد؟ آیا به نظر شما تورم عناوین ترجمه بحرانی است که باید با آن مقابله شود یا راه درستی برای تکثر اندیشه و کتاب است؟
جواب دقیقی برای این سؤال ندارم. تورّم خواه ناخواه بار منفی دارد. پس با این تورّم موافق نیستید. شاید کتاب هم ناگزیر بهنوعی سرنوشت کالاهای دیگر را پیدا کرده؛ متنوع و مُدمدار. نمیتوانم تصور کنم از نظر کیفی نسبتی بین تورم عناوین و تکثر اندیشه برقرار باشد. وضعیت موجود که چنین نسبتی را نشان نمیدهد. حتی از لحاظ کمیت، باید دید عناوینِ باربط و بیربطی که هر روز ترجمه میشوند راه تکثر اندیشه را (که فرض میگیریم در جامعۀ ما جریان دارد) باز کردهاند یا نه؟ کتابهای نظری (در حوزۀ اندیشه) با کدام پشتوانۀ آموزشی (رسمی-غیررسمی) ترجمه و به کدام اجتماع (شاید در مورد ایران کلمۀ درستش محفل یا حتی باند باشد) مطالعاتی عرضه شدهاند که تنوعشان مفید و نبودشان مضر باشد؟!
– اینطور به نظر میرسد که که میگویید عناوین کتاب را نه جامعه کتابخوان که محافل تعیین میکنند. این محافل (خوب یا بد) چقدر در نقد ترجمه میتوانند نقش موثری داشته باشند یا لزوما کاری به نقد ندارد و فقط دنبال فروش بیشترند؟ و آیا در فروش موفق بودهاند؟ اگر بله، محافل تعیین کننده سلیقه مخاطب کتابخوانند؟
محفل و باند از اسمشان مشخص است که اهل نقد نیستند، اهل نقد خودی که ابداً نیستند. اگر دایی جان ناپلئونی به قضیه نگاه نکنیم و توهم دستهای پشت پرده نداشته باشیم، کتابهایی به سلیقۀ افراد و البته با گرفتن نبض جمعهای به اصطلاح روشنفکری برای ترجمه انتخاب میشوند و این جمعها هم مدتی تب میکنند و بعد نوبت مکتب و تب بعدی میرسد.
– وضعیت معیشتی مترجمان چه تاثیری در روند انتخاب کتاب برای ترجمه دارد؟ آیا به نظر شما، مترجمی که تازه شروع کرده است و مثل مترجمان قدیمی، هنوز کتابهای شناختهشدهای ندارد که درآمد ثابتی را برایش رقم زند، میتواند از طریق ترجمه کتاب، که کاری پر زحمت و تمام وقت است، گذران زندگی کند؟ چنین درآمدی تا چه حد تضمینشده است؟
به قول خانم فرزانه طاهری، مترجمها سراغ کار جاافتاده میروند، که به نظر من میشود مصداقش را در انتخابهای تمام مترجمها، از جمله گوینده، دید. دلایلش برای من و شما روشن است. ناشرها هم به مربع و مثلثهایی مثل نویسنده-ناشر-مترجم قائلاند که سرنوشت کتاب را تعیین میکنند. هر چه این اضلاع قویتر باشند، سرنوشت کتاب تضمینشدهتر است. منتها اینکه تضمین سرنوشت کتاب تا چه اندازه درآمد مترجم یا نویسنده را هم تضمین میکند، باید به درصدهای قراردادها رجوع کرد که تا جایی که من خبر دارم، درصد قراردادهای مترجمهای کمتر شناخته شده از ۱۵ درصد تجاوز نمیکند. ناشران هم که همیشه از وضعیت بد کتاب شاکی هستند و البته همراه این شکایت روزبهروز چاقتر میشوند.
– تا آنجا که به یاد دارم، شما کار ترجمه را با ترجمه کتاب «نام من سرخ» که در ابتدا، بخشی از آن در سایت دوات آقای رضا قاسمی منتشر شد، شروع کردید و بعد کارهای دیگری ترجمه کردید تا این کار آخری که ترجمه «افسانههای ژاپنی» است. و بنابراین شما هم از زبان استانبولی ترجمه کردهاید و هم از زبان انگلیسی. معیار شما در انتخاب کتاب برای ترجمه و انتخاب زبان مبدأ در ترجمه چیست؟
قبل از نام من سرخ ده سالی در نشریهها ترجمه و داستان کوتاه منتشر میکردم. حتی اولین پیشنهادم هم گردآوری همین ترجمهها برای چاپ بود که عملی نشد. گویا با عبور از دوران اصلاحات، ذوق داستانکوتاهخوانی به رمانخوانی تغییر کرده بود. در واقع مثل لحظۀ تصمیم به ادامۀ کار ترجمه، لحظۀ انتخاب کار هم آنقدرها دقیق و واضح نیست، جز در مورد نام من سرخ که از زبان شکوره- یکی از شخصیتهای داستان- خواندم (نقل به مضمون): در برخی نقشهای ارزان زنها چشم به بیننده دوختهاند، حالا من هم از لابهلای صفحات این کتاب چشم به تو خواننده دوختهام. یادم هست که این جمله چند لحظه میخکوبم کرد. این بهت و حیرت در ادامۀ کتاب هم با من بود و ترجمۀ این کتاب زیر سر همین جمله است! بقیۀ کتابها را هم میشود گفت در راستای جستوجوهای زیستی خودم انتخاب کردهام. اما البته دستم در انتخاب زبان مبدأ اینقدرها هم باز نیست! دو زبان بیشتر که بلد نیستم!
– پس ترجمه از زبان استانبولی به نزدیکی فرهنگی ما مربوط نیست و صرفاً علاقهمندی به کتابی است که میتوانست از هر زبانی باشد که به فرض با آن زبان آشنایی داشتید؟
طبیعتاً اگر یادگیری زبان فرانسه یا اسپانیولی را جدی گرفته بودم به کتابهای دیگری برمیخوردم و این مسیر طور دیگری طی میشد.
– توصیه حرفهای شما به کسی که میخواهد کتاب خارجی بخواند چیست؟ به ترجمهها اعتماد کند یا خودش برود زبان یاد بگیرد تا بتواند از منابع خارجی استفاده کند؟ به عبارت دیگر، پرسشم این است چه تفاوتی بین مترجم با کسی که فقط زبان خارجی بلد است و حتی در کشور خارجی هم زندگی میکند و با آن زبان زندگی میکند وجود دارد؟
فکر نمیکنم این دو ربط چندانی به هم داشته باشند. چون اگر اتفاقی در زبان میافتد، خواندنش در هر زبانی لذت خاص خودش را دارد. مگر اینکه اشارۀ ضمنی شما به سانسور باشد که خوانندۀ ایرانی را از کتاب چاپ داخلی مأیوس کرده و به سمت خواندن کتابهای زبان اصلی سوق داده. منظور از زبان اصلی هم طبیعتاً زبان انگلیسی است، چون کم پیدا میشوند کسانی که به زبانهای دیگری مثل فرانسوی و آلمانی و اسپانیایی و… تسلطی در حد مطالعۀ ادبی داشته باشند. تجربۀ من در ترجمۀ نام من سرخ هم نشان داده، برخلاف تصور ما هم ترجمههای انگلیسی صددرصد عاری از خطا نیستند، چون در مقایسۀ یکی از ترجمههای انگلیسی نام من سرخ بارها متوجه بدفهمی مترجم انگلیسی شدم.
– منظورم نزدیکی ترجمه و ادبیات است. آیا تسلط به زبان خارجی بدون تسلط به ادبیات مبدأ و مقصد به تنهایی برای ترجمه کافی است؟
یادم است سالهای اول دانشگاه از استادی پرسیدم چه کنم تا مترجم خوبی بشوم؟ کمی سبک سنگینم کرد (آن سالها شایع بود اساتید با این سبک سنگین کردنها نمره هم میدادند) و گفت: اگر از بچهگی کتاب خواندهای همین الان هم مترجمی، اگر نه، که ول معطلی.
راستش را بخواهید بعضی الفاظ از بس تکرار شدهاند، انگار چیزی جز پوسته از آنها نمانده. نزدیکی فرهنگی، تسلط به ادبیات مبدأ و مقصد و… از جملۀ همین توصیفات هستند.
پاموک جایی نوشته اوایل که میرفتم (گمانم در لوور) ساعتها مینیاتور تماشا میکردم، چیزی دستگیرم نمیشد. یعنی میرفته ساعتها به تابلو خیره میشده که توانسته در نام من سرخ از «نگار انگشت به دهن» چنان توصیفاتی ارائه بدهد. سعی کرده خوشنویسی هم یاد بگیرد و موفق نشده. نمیشود گفت زیر سایۀ نزدیکی فرهنگی توانسته نام من سرخ را خلق بکند. آن خیره شدنهاست که کار خودشان را کردهاند. تسلط به ادبیات هم از همین مقوله است. ترجیح میدهم به جای تسلط به ادبیات مبدأ و مقصد، از خیره شدن، از لذت مطالعه حرف بزنیم، به قول فلوبر از عیش مدام.