خوی شکارگری در انسان، گرچه به اجداد غارنشینش برمیگردد اما شکارچی امروز فقط محض سرگرمی، اعلام قدرت در مقابل طبیعت، دوری از ملال و دلزدگی زندگی شهری دست به شکار میزند نه برای سیر کردن شکمش. انسان شکارچی اسیر زندگی شهری به دنبال یافتن راهی است تا قدرت فراموش شدهاش را به طبیعت نشان دهد. چون شهر چنان او را دربرگرفته است که فراموش میکند همین زندگی شهری هم نتیجهی رام کردن طبیعت است؛ رام کردنی که البته همیشه به سود انسان و به ضرر طبیعت بوده است. امروزه روز با از بین رفتن زیستگاهها و کم شدن حیات وحش در طبیعت، تازه انسان متوجه ضررهایی میشود که با دست خود نصیبش شده است.
شکار خاطرهای است در حافظهی ازلی انسان که اگر نگوییم به شکل نوعی کهنالگو ولی آنقدر هست که به بقای آدمی گره خورده است. بقای انسان در روزگارانی بس کهن که از سرما و گرسنگی درون غارهای تاریک مأوا میگزیده و برای حفاظت خود به کشتن حیوانات وحشی روی میآورده است؛ برای حفاظت خود در برابر خطر حمله و از آن مهمتر در برابر دشمن بزرگش یعنی گرسنگی. شکارچیهای هر قبیله قویترین مردان بودهاند و همچنان که در عصر امروز هم، رجزخوانی بر سر قدرت در انواع مسابقات ورزشی وجود دارد، در آن زمان هم که شکار کار هر کسی نبوده است، بیان و به رخ کشیدن توانمندی مردانه در مقابل دیگر مردان قبیله بوده است. «هخامنشیان شکار را مناسبترین مکتب برای تعلیم و تربیت و آموزگار حقیقی فنون جنگ، سحرخیزی، بردباری، تحمل سختیها، آموختن نظم و ترتیب به کودکان و نوجوانان میدانستند و فرزندانشان را از کودکی در این مکتب میپروراندند.» نیز «شکار در زندگی شخصی شاه هخامنشی از ویژگی خاصی برخوردار بود و از حالت تفنن و سرگرمی فراتر رفته و ارزش اعتقادی پیدا کرده بود و از افتخارات شاه محسوب میشد، چنان که بر کتیبهی گور کوروش نوشته شده است: «من دوستدار دوستانم بودم. من بهترین سوار و زبردستترین تیرانداز و سرآمد شکاربانان شدم.» همچنین «اهمیت شکار برای پادشاهان ساسانی تا حدی بود که لقب «نرسی»، که نام هفتمین پادشاه ساسانی است، را از نخشیرگرد (نخجیرگان) ــ یعنی شکارکنندهی حیوانات ــ گرفتهاند و بهرام پنجم، که در شکار تبحر و مهارت خاصی داشت، به «بهرام گور» شهرت یافت. [۱]»
در وصف علاقهی فراوان پادشاهان صفوی و قاجار نیز به شکار زیاد گفته و شنیده شده است. در واقع شکارگری در نزد شاهان تظاهر قدرت بوده بر زیردستان حتی اگر نخجیرگاه سلطنتی را برای پادشاه قرق میکردند و صید را به سمت صیادی که پادشاه باشد رم دهند تا او فقط ماشه را بچکاند. این وضعیت صرفاً خاص ایران نیست. در تاریخ زندگی پادشاهان هر کشوری، تفنن شکار وجود داشته است . بعدها این سرگرمی شاهانه نصیب نظامیان عالیرتبه، اشراف قدیم و جدید و برخی نخستوزیرها و سران کشورها هم شد. در داستان Dangerous game نوشته ریچارد کانل که من آن را «بازی سیاه» ترجمه کردهام، به قزاقی اشاره میشود که فراری از انقلاب کمونیستی شوروی سابق در جزیرهای ساکن شده و تنها سرگرمی و حتی هدف زندگیاش فقط و فقط شکار است. او به گفتهی دریانوردی، که در ابتدا او را محترمانه اسیر خود کرده است، از انواع و اقسام شکارهایش از حیوانات قوی و عظیمالجثه مثال میزند تا میرسد به آنجا که بگوید این تفریح هم برایش ملال به ارمغان آورده مگر اینکه حیوانی را تعقیب کند که هوشی برابر او داشته باشد و از اینجاست که قزاق روس چهرهی خود را عیان میکند: او شکارچی انسان است و شکارش همان مرد است که فعلاً سر میز شام، محترمانه از او پذیرایی میشود. داستان در شروع به رنجی که حیوانات از شکار میبرند گریز میزند: «رینسفورد گفت: مزخرف نگو ویتنی، تو یه شکارچی قلدری نه یه فیلسوف حضرت آقا! کی تو فکر احساس جگواره؟! ویتنی آهسته گفت: شاید خود جگوار.
-بهه! اونا هیچی نمیفهمن.
– بههرحال فکر کنم ترس رو حس کنن. ترس از درد و ترس از مرگ.[۲] » این برابری در ترس از درد و ترس از مرگ بعدها در طول داستان نصیب خود همین شکارچی میشود که قرار است نقش شکار را برای قزاق بازی کند. قصدم از گریز زدن به این داستان، بیان موقعیت یکسانی است که نویسنده بین انسان و حیوان پل زده است و گرچه محتمل به نظر نمیرسد که کانل در اندیشهی حفاظت از محیط زیست باشد اما برای بیان ترس انسانی به شگرد زیبای ترس شکار از شکارچی پرداخته است و خواسته یا ناخواسته برابری بین انسان و طبیعت(حیوان) را مطرح کرده است. این همه را گفتم تا برسم به این نکته که شکار در عصر حاضر دیگر در جهت ارضای میل بقای آدمی نیست بلکه اعمال قدرتی است که گمان میکند از سوی دیگر انسانها از او دریغ شده یا نادیده گرفته میشود. «دست نوشتهها و خاطراتی که از حکام، سلاطین و شاهزادگان به جای مانده، خود نشان دهندهی بسیاری از سهل انگاریهای ایشان در قبال حفظ حیات وحش ایران است.[۳]»
نخستین قانون حفاظتی در ایران
نخستین قانون حفاظتی (قانون شکار ایران)، در سال ۱۳۳۵ تصویب شد، و بر اساس آن «شورای شکار ایران» پدید آمد. با توجه به وسعت کشور و بودجههای محدودی که در اختیار شورای شکار قرار میگرفت، تشخیص داده شد که اگر درصد قابل توجهی از منابع موجود به مناطقی تخصیص داده شود که از دیدگاه بومشناختی اهمیت ویژهای دارند، کارایی و موفقیت تلاش حفاظتی به میزان زیادی افزایش خواهد یافت.[۴]
هنوز هم به دلایل مختلف شکار پدیدهای است که از شمال تا جنوب کشور را دربرمیگیرد. برخی نیازهای نوظهوری مثل تفرج و آموزش را میتوان سببساز این مشکل دانست. با بالا رفتن سطح زندگی در تهران و دیگر شهرهای بزرگ تقاضا برای تفریح در هوای آزاد هم رونق گرفت. در فصل تابستان، ردیفی از اتومبیلهای شخصی جادههای خارج شهر را بند میآوردند تا به جایی برسند که نامش را طبیعت گذاشتهاند تا در پناه مواهب آن برای ساعتهایی هم که شده از زندگی شهری دوری کنند. این تفریح و تفرج که اغلب خاص طبقات متوسط به بالا و مرفهین شهرهای بزرگ است کمکم نیازهای دیگری را، متفاوت با نیازهای دیگرانی که قصد هواخوری دارند، پدید میآورد. ذخیرهگاههای حیات وحش منبع بیکرانی از تفریحند و البته که ضمن تفریح یا اینطور که جدیداً نامگذاری شده است گلگشتهای دستهجمعی موجب ترویج مفاهیم حفاظت از محیط زیست هم میشود اما در عمل کنترل و جدا کردن تعداد کسانی که فقط به قصد تفریح عازم کوه و دشت میشوند و کسانی که به عشق و احترام و شناخت طبیعت گام در راه میگذارند دشوار است و برای همین پیامدهای ناگزیری را هم به همراه دارد. این گلگشتهای تفریحی در ایران از حوالی سالهای دههی پنجاه و با رونق نسبی اقتصادی پا گرفت و تاکنون به اشکال مختلفی ادامه یافته است. امروزه گروههایی مثل رفتگران طبیعت هم به این دسته طبیعتشناسان اضافه شدهاند اما این همه مانع از این نمیشود که گروههایی که به صرف تفریح و خوشگذارنی به طبیعت پناه میبرند کم شود. تورهای موتورسیکلتسواری، اسکی روی آب و از انواع ورزشهای خاص طبقات بسیار مرفه که بگذریم، شکار دم دستترین تفریح برای تمام اقشار است. پایگاه خبری محیط زیست ایران در ۲۵ مرداد سال ۱۳۹۳ گزارشی از قتلعام گستردهی کبکها در منطقهی اشترانکوه لرستان داد. شکارچیان با ورود به منطقهی حفاظت شده اشترانکوه به قتل عام ۷۴ کبک وحشی پرداختند. در بین وسایل ضبط شدهی شکارچیان که عبارت از چراغ قوه، اسلحه، دروبین شکاری و غیره بود، پارچهای رنگی هم بود که برای به دام انداختن کبکها از آن استفاده میکردند. با آن پارچه رنگی پرنده به جای فرار از شکارچی جذب آن شده و به راحتی به دام میافتاده است. گذشته از این گزارش، گزارشهای فراوانی از تکاب در آذربایجان غربی، البرز و دیگر مناطق زیستگاه این پرنده هست و از همه دردناکتر اینکه سازمان محیط زیست هنوز هم مجوز شکار برای پرندگان وحشی صادر میکند و در صورت داشتن مجوز مشکل شکار برای برای شکارچیان وجود ندارد.
با این مقدمه سراغ داستان «طبیعت بیجان» میروم.
طبیعت بیجان
زمان داستان: بعداز ظهر روزی بهاری
مکان داستان: کوهپایه، چمنزار یا مرغزاری کوچک در اطراف شهری نامعلوم
طبیعت بیجان
نوشته: محمد کشاورز
ماهنامه همشهری داستان
سال و ماه انتشار: خرداد ۱۳۹۶
شماره ۷۷، صفحه ۷۶
«هر دو دستم هنوز گرمای تنِ پَر کندهی کبک را حس میکرد. دستهام آلوده شده بودند به پرهای خونیاش. از گردن بریدهاش خون میچکید.
خسروگفت: زودباش! بهجای اینکه این جور مات نگاهش کنی، بشورش آمادهش کن برای کباب.
نگاهم هنوز ماتِ تن تیر خوردهاش بود که دوباره صدای آواز کبک بلند شد.
نوذر ذوق زده گفت: جانمی جان یه کبک دیگه.
لاشه کبک را گذاشتم روی سنگ. دوربین شکاری را از دستش گرفتم. دلم میخواست پیش از آنکه نوذر دوباره دست به تفنگ شود، نشانه بگیرد و ماشه بچکاند. فرصت یک دلِ سیر زنده دیدنش را داشته باشم. آن رقص پای زیبا روی تخته سنگ کنار چشمه. آن کج کردن سر و کشیدن گردن رو به آبی که برقابرقش پشت پونهها پیدابود.[۵]»
شاید این شعر شاملو بیان وصف راوی این داستان باشد که:
«سلاخی میگریست،
به قناری کوچکی دل باخته بود.»
داستان طبیعت بیجان داستان آن شکارچی است که دلباختهی شکارش شده است اما در اول نه از روی ترحم، بلکه از روی ترس. ترسی که ناشی از ذات درونی پاک و غیرمهاجم اوست اما در معیت دیگر برادران شکارگرش مجبور است تن به شکار دهد. شکارچی، که راوی داستان هم هست، در اول برای رهایی از شکار پرنده به استعارهای چنگ میزند. استعارهی پر سرخ وسط سینه کبک که در پرندههای شکار شده تکرار میشود. راوی- شکارچی با این استعاره به القای نوعی بیم از خرافه به همگنانش متوسل میشود ولی در آخر معلوم میشود که پر سرخ بهانهای است برای یکدستی طبیعت و خطای انسان در ظلمی که به طبیعت میکند.
بومشناسان از نزدیک با پدیدهی به اصطلاح شکار بیش از حد یعنی استثمار زمین و نابودی منابع آن آشنا هستند. اما این بومشناسان چگونه میتوانند بر مردمی که محض تفریح و سرگرمی به شکار میپردازند تأثیر بگذارند و نقش مخرب آنها را برای طبیعت بازگو کنند. ادبیات یکی از راههای این تأثیرگذاری است برای ملتی که اهل ادبیات است و بهخصوص به فرهنگ شاعرانه و کهن خود میبالد، داستان یکی از راههای تأثیرگذاری است.
نشانههای زیستمحیطی داستان از کم شدن و نهایتاً خشکیدن جویبار باریک کوهستان آغاز میشود و بعد ذره ذره که گروه بالاتر میرسند از کم شدن تعداد کبکهایی میگوید که هر ساله به طمع شکارشان عازم آن کوهستان میشدهاند. تنها آبشخور کوچکی که مییابند چشمهمانندی است که کبکی در کنارهی آن در اندیشهی نوشیدن آب است اگر ترس جان بهدر بردن رهایش کند. کم شدن تعداد کبکها چیزی نیست که از چشم راوی داستان پنهان بماند.
«کبک نشسته بود لب تخته سنگ. دقیق جای همان کبکی که نیم ساعتی پیش کشته بودیمش. گویی بوی دشمن شنیده بود که بیقراری میکرد. چشمه دیگر چشمه نبود. از چشمه بودنش فقط دم موشی آب مانده بود و چند بوته پونهی کوهی. پونهها دوسه وجب قد کشیده بودند و سایهی ساقهها و برگشان سطح تخته سنگ را نقش زده بود. کبک ِبیقرار پشت ساق و برگ پونهها پیدا وپنهان میشد.
صبح که به دره رسیدیم، از جویبار هرساله خبری نبود. همیشه جوی جاری آب، باریک و پرشتاب با لرزش نقرهفامش میرسید تا چمنزار کوچکی در کوهپایه. هرچند سال به سال جوی، کم آبتر و کمجانتر میشد تا امسال که دیگر نه از چمنزار خبری بود نه از جویبار. نوذر دست به کمر، سینهکش بیآب وعلف کوه را نگاه کرد: خب ما به امید چی باید بریم اون بالا؟[۶]»
فریدون مجلسی در کتاب «بشر بر سر شاخ و بن میبرد» مینویسد: پل مککریدی، بنیانگذار و رئیس آئرونمنت، یا زیست هوا، و طراح نخستین هواپیمایی که با نیروی خورشیدی کار میکند، در رهیافتی ابتکاری برای محاسبه حضور فیزیکی انسان در جهان وزن همهی مهرهداران را در روی زمین و در هوا حساب کرده است. او متذکر میشود که وقتی کشاورزی آغاز شد، انسانها، دامهایشان و حیوانات خانگی روی هم به %1 مجموع مهرهداران بالغ میشد. طبق برآورد او، امروزه این گروه شامل 98 درصد بایومس یا زیست توده مجموع مهرهداران کرهی زمین است و فقط دو درصد سهم برای جهان وحش باقی میماند که شامل همهی گوزنها، درندگان، فیلها، گربهساسانان، پرندگان، پستانداران کوچک و غیره است.[۷]» جهان این داستان هم از ذره ذره دارد از حیات وحش تهی میشود یا این تهیشدگی را به رخ خواننده میکشد.
داستان همچنان که شرح حال انسانی و احوالات راوی از مواجهه با چیزی است که برای او ناخوشایند و غیرقابل پذیرش است و بر این بستر پیش میرود چشم از کنار و گوشههای طبیعت برنمیدارد تا به نکتهی تأکیدی داستان که پیش از شروع داستان، یعنی با نام داستان، آغاز شده است رهنمون شود. طبیعت ذره ذره به دست انسان از جان تهی میشود و گویا دیگر چیزی نمانده که جز خاک و سنگ چیزی از پرنده و چرنده و آب و سبزی از طبیعت باقی بماند. داستان گام به گام ما را به سمت خوی تهاجمی انسان بر طبیعت رهنمون میشود. پرندهای که فقط یک پر سرخ بر سینه داشته مدام خود را بازتولید میکند و شکارچیان مدام او را میکشند تا جایی که بالاخره یک نفر که همان راوی باشد چشم باز میکند و پر سرخ سینهی پرنده را به عنوان شاهدی بر حقیقت خود از شاخهای خشکیده جدا میکند و نشانشان میدهد.
تهاجم در واقع غریزهای است در انسان و حیوان که برای حفظ بقا طراحی شده است. انسانها با همین خوی تهاجمی توانستند بر طبیعت غلبه کنند و حتی بعد از غلبه بر آن نیز دست از این خوی نمیکشند. در طبیعت تهاجم یا برای شکار به قصد سیر کردن شکم است یا برای دفاع. در انسان تهاجم در مقابل طبیعت از گرههای ناشناخته در شناخت آدمی است. بهمرور غلبه بر طبیعت در انسان نه برای رفع نیاز یا حفظ بقا بلکه از سر غرور و زیادهخواهی و به عبارت بهتر برای اثبات برتری خود ادامه یافت.
طبیعت بیجان با تکیه بر خلق و خوی آدمهای داستان بر حس برتریجویی آنها انگشت میگذارد تا زخمی را نشان دهد که بر طبیعت به جا میگذارند. آنها نشئه از تفنگ ژاپنی که بر دوش دارند از کم شدن آب خوشحالند چون وقتی «وقتی همه جای کوه خشک باشه و آب منحصر بشه به همین یه گل جا. اون وقت کبکهای دره مجبورن برای رفع تشنگی لهلهزنان بیان بشینن تو تیررس ما.» انسانها کلمات را عوض میکنند لغت بیرحم را با تیزدست جایگزین میکنند تا برتری خود را برای خود توصیف کنند. شکارگرهای خوب انسانهای قویتری بوده و قدرت حکم کردن بر زیردستان را هم دارند. انسانها در مقابله با طبیعت از سلسله مراتب اجتماعی هم مدد میگیرند و گاه به مغالطهی طبیعتگرایانه دست میزنند. افزایش بیرویه جمعیت انسانی در زمین مساوی کم شدن زیستگاهها و منابع طبیعی زمین، هم برای خود انسانها و هم برای دیگر موجودات زنده زمین است. طبق گفتهی محققان، اندازهی جهان در طی قرن گذشته، به یک هفتم کاهش یافته است. قرن پیش برای شیرها، کرگدنها و دیگر درندگان و پرندگان بر عرصهی زمین جا بود اما امروزه، بهندرت گلههای حیوانی در تعداد زیاد قابل مشاهده است مگر بهندرت و آن هم در بخشهایی از آفریقا. حالا زمین برای این حیوانات هفت برابر کوچکتر شده است. از طرفی کاشت و تولید غذا برای انسان نوعی زمینخواری را رقم زده و از دیگر سو شکارهای بیرویه، عقاید خرافی برخی ملتها در استفادههای دارویی یا طلسمی از حیوانات، جلوگیری از ورود حیوانات وحشی به مزارعشان که با کوچکتر شدن جنگلها روزبهروز بیشتر مرز حیوانات را متصرف میشود دیگر جایی برای حیوانات باقی نمانده است. در کشوری مثل ایران که حیات وحش متنوعی ندارد باز هم شکارگری سبب میشود از تعداد همان گونههای معدود کاسته شود.
«جانوران از تهاجم برای تسلط بر منابع ضروری- معمولاً غذا یا پناهگاه- استفاده میکنند که در موردشان کمبود جا وجود دارد یا ممکن است در مقطعی از چرخهی زندگی در آیندهی نزدیک دچار کمبود شوند.[۸]»به لحاظ زیستشناسی انسانها مهاجمتر از برخی جانوران نیستند و برای همین خوی تهاجمیشان به طبیعت چندان قابل درک نیست. از طرف دیگر، جمعیت جانوران با شکارچیهای طبیعی، و اخیراً انسانی، بیماریها و انگلها یا مهاجرت کنترل میشود و برای همین کمتر بر سر منابع آب و غذا با هم و با دیگر حیوانات، مگر برای شکار، درگیری پیدا میکنند. اما انسان با دستدرازی به طبیعت، قدرت دفاعی حیوانات را در مقابل خودش به کلی سلب کرده است و به گفتهی لستر براون، «بومشناسان از نزدیک با پدیده به اصطلاح شکار بیش از حد یعنی استثمار زمین و نابودی منابع آن آشنا هستند.[۹]»
راوی داستان طبیعت بیجان به خوبی و از نزدیک با پدیده شکارگری آشناست چون پدرش هم «شکارچی تیزدستی بوده است.» و نیز آشنا با خلق و خوی تهاجمی برادرانش. از طرف دیگر او مثل هر شکارچی دیگری که بعدها در پیوند و عشق با طبیعت از شکارگری دست برداشته است، با طبیعت از نزدیک آشناست و همین علاقه و دلبستگی و پیوند او با طبیعت است که میتواند آن پر سرخ نمادین را در سینهی کبک پیدا کند. نویسنده با تمهید این پر سرخ در چشم راوی بیهودگی تکرار کشتن را به مهاجمان یا همان شکارچیهای اهل تفریح یادآوری میکند و آنها را، و در واقع خواننده را، از نزدیک با موضوع حیات و زنده بودن طبیعت آشنا میکند. اینکه طبیعت کل واحدی است و با کشتار ما نابودشدنی نیست. کشتار برای انسان کاری نمیکند جز نابود کردن خودش. ما میرویم، تک تک موجودات را هم شاید بتوانیم بکشیم اما روح زمین و طبیعت زنده است و مدام خود را بازتولید میکند پس چه بهتر که در دایرهی تولید زمین ما خلاق و حیاتبخش باشیم نه قاتل و کشنده.
داستان با تصویری سینمایی شروع میشود و بعد دوربین را میچرخاند به سمت صحنه که عبارت از کوه و دشت و مرغزار است و روی یکی یکی جلوههای طبیعت مکث میکند تا کمبود، ناسرسبزی و ویرانی را نشان دهد. برادرهای شکارچی دیگرش نیز با او در این ویرانی طبیعت همرأی اند اما شکار کبک برای آنها مسألهی اصلی است و نه کم شدن آب جویبار یا نیافتن چشمهها. بعد با دیالوگهایی مقطع و بریده و بریده از وضعیت شکار خواننده به دل افکار و احساسات آدمهای داستان نزدیک میشود که فقط یکی از آنها یعنی همان راوی است که از اول، از گرمای خون کبک بر دستهایش حرف زده است و ذره ذره درون احساسیاش شکافته میشود. داستان طبیعت بیجان در اندیشهی سمبلها نیست. قصد ندارد با ترفند به کارگیری طبیعت بر دردهای انسانی انگشت بگذارد گو اینکه در آخر داستان خودبهخود بر رنج آدمی از تنهایی خود و ترس فراگیرش که بخاطر همان ترس دست به نابودی و کشتار میزند اشاره میکند اما در اول داستان صرفاً داستانی است محیط زیستی و به پاس و احترام زمین که مادر طبیعت است.
داستان طبیعت بیجان مقابلهای است با روح زدایی از طبیعت. از همان شروع تمام عناصر داستانی بسیج میشوند تا هم از تغییر نقش انسان به عنوان تولیدگر و عامل ابزاری اعاده حیثیت شود و انسان را دارای شعوری نه برتر از طبیعت بلکه دارای شعوری که درکی متقابل به طبیعت دارد نشان دهد و هم طبیعت را از نقش کالایی صرف خود بیرون بیاورد و زنده بودن و حیات آن را نشان دهد. طبیعت سوژهای برای استفاده از انسان نیست. کبک با هر بار کشتن زنده میشود یا خودش را تکرار میکند و روح خود را به چشم انسانهایی همچون سنگ که در اول عاری از احساس در اندیشه پر کندن و کباب کردنند فرو کند تا از زندگی تقدیسی بزرگ به عمل آورد. طبیعت بیجان داستان زندگی، روح و جانداری طبیعت است که با عنوان بیجان به عنوان نام داستان، نشان از تناقضنمایی در ذات کار مخرب انسان دارد بر طبیعت و گرنه نفس آن زمین و مرغزار و پرنده خود خود زندگی است.
دغدغهی زیست محیطی محمد کشاورز در داستانهای دیگرش هم نمود دارد. داستانهایی مثل «روباه شنی» ،«پرندهباز» و… به قول باب تورس نشان از این نکته دارد که «اینکه ما با حیوانات به عنوان موجودات بیصدایی که تحت فشارهای سرمایه زجر میکشند چگونه ارتباط برقرار میکنیم بدل به پرسشی اخلاقی میشود، درست شبیه این پرسش که ما با هر گروه دیگری که تحت فشار نیروی بهرهکشانهاند چه رابطهای برقرار میکنیم.[۱۰]» در روباه شنی، مردی روباهی را برای مداوا به شهر آورده است اما عبور روباه از میان خیابانها و در میان اتاقک وانتبار هم او را از تیررس نگاههای شگفتزده دور نمیکند. چند نفری قیمتش را میپرسیدند و برخی میخواستند بدانند او اهلی است یا نه. اویس، شخصیتی که روباه را برای مداوا به شهر آورده است نوعی همذاتپنداری با روباه دارد: هر دو اهل بیابانند و بنابراین تحمل نگاه و کلام آدمها را ندارند و حضور در میان شلوغی جمعیت کلافهشان میکند. روباه شنی گرچه استعارهای از تنهایی انسان است اما با الهام از حق حیات روباه بر زمین، نگاهی همدلانه به محیط زیست دارد.
[۱] فاطمه قاضیها، گزارش شکارهای ناصرالدین شاه 1281-1279هـ. ق،(تهران: سازمان اسناد و کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران، 1389)ص 31-61
[۲] بازی سیاه. اثر ریچارد کانل. از مجموعه داستان طرف تاریکی. ترجمه و گزینش: محبوبه موسوی. نشر مروارید. 94. ص 8
[۳] فاطمه قاضیها. همان
[۴] نقل از وبگاه سازندگی. یادداشت کاوه فیض الهی
[۵] بند آغازین داستان
[۶] از متن داستان
[۷] بشر بر سر شاخ و بن میبرد. فریدون مجلسی. شرکت سهامی انتشار. ۱۳۹۵. ص ۱۵
[۸] در جستوجوی طبیعت، غریزۀ زیستگرایی. ادوارد ویلسون. ترجمه کاوه فیضاللهی. نشر نو با همکاری نشر آسیم. چاپ سوم. تهران. ۹۷.ص ۱۰۹
[۹] بشر بر سر شاخ و بن می برد. ص ۱۵
[۱۰] اقتصاد سیاسی حقوق حیوانات. باب تورِس.ترجمه گلناز ملک. ۱۳۹۶. نشر مرکز.ص ۵۵