جنگ شاید از ازل تاریخ، از آغاز زیست اجتماعی، با ما بوده باشد. این اما در دوران مدرن است که جنگ شکل فراگیری پیدا کرده است در حد درگیر ساختن امکانات اصلی و نیروهای اجتماعی مهم جامعه. جنگ، جنگ مدرن، جنگی که در گستردگی و شدت خود، ساختار زندگی یکایک ما را متأثر می‌سازد موضوع این نوشته است. هدف نوشته بررسی راهکردهای ایستادگی مقابل جنگ است.

جنگ آن گونه که پساتر در این نوشته بیشتر مشخص خواهد شد فاقد هر گونه ارزش و دستاورد مثبتی است و بجز کشتار و ویرانی نتیجه‌ای در بر ندارد. با جنگ باید مخالفت ورزید، نه تنها به خاطر اخلاق و اصول اخلاقی، بلکه به خاطر تباهی آن؛ و کارآمدترین راهبرد در این زمینه امتناع از درگیری با آن است، امتناع محض. این اما کار بس دشواری است، چرا که جنگ پدیده‌ای خودپو است. در هیجانی که می‌آفریند نیروی برپا دارنده و پیشبرنده‌ی خویش را می‌آفریند.

جنگ و فرایند آن

جنگ به کوچکترین و گاه مبتذل‌ترین بهانه ها، از شکست و پیروزی در مسابقه فوتبال گرفته تا اتهام یکسره واهی تولید سلاح بیولوژیک و اتمی، آغاز می‌شود و آنگاه که آغاز شد، با پویش درونی‌اش ادامه می‌یابد. هیجان دستیابی به پیروزی، شور مقاومت، خواست دست‌یابی به صلح شرفتمندانه، انگیزه عدالت و تنبیه متجاوز، همه، در آتش آن می‌دمند. تلفات انسانی و ویرانی‌های آن بیش از آنکه کسی را خشمگین یا آزرده خاطر سازند، عاملی برای گسترش و حقانیت پیشبرد آن می‌شوند. هر سوی جنگ، نبرد خویش را عادلانه می‌شمرد. آغاز کننده «واقعی» جنگ شاید برای کسانی مشخص باشد، ولی به سختی می‌توان آن را به گونه‌ای عینی مشخص ساخت، زیرا آغاز را همواره می‌توان چند گام، چند روز، چند ماه یا چند سال به عقب برد، ‌و هر بار، هر جا، کسی را مقصر و آغار کننده بر شمرد. به این خاطر، هر سمت جنگ، هر شرکت کننده، می‌تواند سمت دیگر را متجاوز و خود را قربانی و مدافع حریم خویش برشمرد. هر کشوری، هر کدام از طرف‌های جنگ، می‌تواند جنگ خویش را بر حق بخواند.

            امروز پس از تمامی آنچه در قرن بیستم و همین دو دهه قرن بیست و یکم بر ما گذشته است، به جرأت می‌توانیم بگوییم که جنگ جنون‌آمیزترین و همزمان بیهوده‌ترین اقدامی است که در عرصه‌ی سیاست می‌توان به آن دست زد. جنگ، مرگ و نابودی را به صورت کلان به همراه می‌آورد؛ کینه توزی را دامن می‌زند؛ انسانهای معمولی، مردمانی ساده دل و درگیر کار و زندگی را به سرعت برق و باد تبدیل به آدمکشان و ویرانگرانی خشمگین و بی وجدان می‌کند، و این همه برای هیچ.

در دوران جدید هیچ جنگی دستاوردی در زمینه پیروزی قطعی، آزادی یا دموکراسی نداشته است. جنگ جهانی اول در این زمینه یک مثال بارز است. میلیون‌ها نفر در فرایند آن کشته شدند، بدون آنکه در پایان مشخص باشد جنگ برای چه آغاز شده و چه چیزی را می‌توان نشانه‌ی پیروزی طرف مدعی پیروزی آن دانست. همین نکته را می‌توان تا حد معینی در باره جنگ جهانی دوم ابراز داشت. در کشورهای شکست خورده این جنگ، آلمان و ژاپن، پس از جنگ دموکراسی لیبرال و شکوفایی اقتصادی برقرار شد ولی این را پیروزمندان جنگ برای تنبیه به آنها تحمیل کردند. کدام داوری در باره این تنبیه می‌توان داشت؟ تنبیه به سان ارمغان، شکست در پیروزی یا دگردیسی شکست به پیروزی به گاه فرجام؟

            جنون و دیوانگی جنگ چیزی نیست که ما امروز کشف کرده باشیم. کانت در نوشته مشهور خویش صلح پایدار در پایان قرن هجدهم از نابخردی جنگ سخن می‌گوید[1]، نابخردی ای که ریشه در کشتار و ویرانی دارد. ولی امروز نابخردی ملایم‌ترین چیزی است که می‌توان به گونه‌ای انتقادی درباره جنگ بگوییم. آیا درباره‌ی آشویتس، بمباران درسدن، راهبرد زمین سوخته در جنگ ویتنام و قتل عام سربرنیکا کافی است که بگوییم آنها نشان از نابخردی دارند؟

جنگ با سه محور کشتار و ویرانی، پویایی درونمند و ابتذال به گونه‌ای جنون آمیز جنایتکارانه است. ساختار و نظم هستی را به بازی می‌گیرد و هیچ دستاوردی به همراه ندارد. با این همه، جنگ اقدامی یکسره نابخردانه نیست، نابخردانه در معنای بدون حساب و کتاب. جنگ به قصد انجام می‌گیرد. این را باید به تأکید مدام بازگفت تا مشخص شود که هیچگاه به گونه‌ای اتفاقی رخ نمی‌دهد و پسِ آن خواستها و قصدهای مشخصی قرار دارند. هیجان آفرینان و هیجان زدگان شاید در آغاز قصد و غایتی نداشته باشند ولی در احساس هیجان به شور و لذتی دست می‌یابند که تجربه‌ی آن خود می‌تواند یک خواست، یک میل باشد.

            جنگ را معمولاً دولت‌ها آغاز می‌کنند و پیش می‌برند. برای نیل به پیروزی می‌کوشند که شهروندان را درگیر آن سازند و پویایی جنگ همواره چنان است که شهروندان درگیر آن می‌شوند. جنگ را همین شهروندان پیش می‌برند. آنها سرباز و نیروی جنگنده آن هستند، پشت جبهه آن را تشکیل می‌دهند و با ذهنیت خویش افکار عمومی را در جهت پیشبرد یا توقف آن شکل می‌دهند. بدون تردید، سازماندهی جنگ نه کار شهروندان که کار دولت‌ها است ولی چون شهروندان درگیر آن می‌شوند باید گفت که جنگ کار دولت کشورها است، دولت‌هایی که می‌توانند اراده سیاسی خود را به اراده شهروندان کشور گره زنند و جنگ را همچون تجلی اراده‌ی شهروندان کشور به سان یک قلمرو سیاسی معین پیش برند.

            شروع جنگ ممکن است به هزار و یک دلیل باشد. انگیزه کشور گشایی و تسخیر قلمرو (یا مقاومت در مقابل آن ) در آن نقش مهمی ایفا می‌کند. اشغال سرزمین هنوز در دوران معاصرِ صنعت دیجیتال و شکوفایی فناوری هوشمند عنصر پایدار جنگ است. اشغال سرزمین مهم است چون سرزمین جایگاه حضور دولت کشور و مردمانی تجمع و بسیج یافته پیرامون دولتی معین است. از اینرو پذیرفتنی است که جنگ را اقدامی سلطه جویانه و امپریالیستی بشمریم و آن را در تداوم سیاست گسترش‌جویانه ببینیم. اینجا است که تز مشهور کلاوزویتس، «جنگ ادامه سیاست است»، موضوعیت می‌یابد.[2] سلطه جویی، مقامت در مقابل سلطه، دستیابی به منابع یا گشایش بازارهای نو سیاستی است که جنگ در تداوم آن رخ می‌دهد. این ولی در صورتی درست می‌نماید و در ذهن ما امر مهمی را روشن می‌سازد که سیاست‌های اعلام شده و تبلیغات پیرامون آن را باور کنیم. جنگ بیش از آنکه اقدامی برای گشایش و فتح یا صیانت از قلمروی باشد اقدامی تهییجی است. دولت‌هایی گرفتار در بحران برای فراافکنی بحران و بسیج توده‌های مردم پیرامون وجود و حاکمیت خود دست به جنگ می‌زنند یا به استقبال آن می‌شتابند. جنگ گامی است در جهت تبدیل دولت به دولتِ کشور، دولت تمامیت. در جنگ جهانی دوم، دو دولت آلمان و آمریکا بحران سیاسی و اقتصادی گریبانگیر خود و جامعه را در وفوران هیجان جنگ پشت سر نهادند. هر دو در فرایند جنگ یگانگی دولت-کشوری‌ای را تجربه کردند که به هیچ شکلی دیگری در دسترس نبود.

            پیوند جنگ و هیجان، این نکته را هر چه شفاف تر مشخص می‌سازد که راهبرد اصلیِ مقاومت در مقابل جنگ و مبارزه با آن، امتناع محض از شرکت در آن است، امتناع محض از دست زدن به هر حرکتی، از هر اقدامی در چارچوب آن، امتناع حتی از نقد موردی آن، نقد موردی کشتارها و ویرانگری‌های آن. نباید هیچ شبهه‌ای برجا ماند که جنگ در کلیت آن اقدامی جنایتکارانه است و دارای هیچ دستاوردی جز کشتاری و نابودی نیست. مهمترین چیز نیفتادن در دام هیجانی است که جنگ دامن می‌زند.

جنگ هیچ مشکلی را جز یک مشکل حل نمی‌کند: بحرانی که دامن گیر دولت است، نه به صورت یافتن راه برون رفت از آن، بلکه به صورت فراافکنی آن. هیجان به دو شکل در قلب جنگ جای دارد. یکی آنکه نیروی پیشبرنده‌ی جنگ است. شور و جنون جنگ را نزد نیروی پیشبرنده آن، سربازان و افسران و توده‌های شهروند، ایجاد می‌کند. دیگری آنکه به دولت یاری می‌رساند تا به هدف خویش، فراافکنی بحران و همساز ساختن شهروندان با خود، نائل آید. به این خاطر راهبرد اصلی همانا امتناع محض نه فقط از مشارکت در جبهه‌ها بلکه از شرکت در هرگونه بحث و گفت‌وگویی درباره انکشاف جنگ و رخدادهای آن است.

نظریه‌هایی برای باور به جنگ

نقد جنگ گاه بیهوده‌ترین کاری است که می‌توان انجام داد. قاعدتاً کسی در جهان مدافع جنگ به خودیِ خود نیست. کسی از آن به صورت مقوله‌ای کلی استقبال و هواداری نمی‌کند. جنگ با کشتار، وحشی‌گری و ویرانی شناخته می‌شود و کمتر توجیهی می‌توان برای آن، برای گزینش آن به صورت یک بدیل آزاد یافت. ولی جنگ اگر به صورت یک جنگ عادلانه دفاع در مقابل حمله‌ی دشمن دیده شود آنگاه برای بسیار کسان پدیده‌ای یکسره ارزشمند است، مبارزه‌ای است که هر عدالت‌خواهی را وسوسه به پیوستن آن می‌کند − جنگی نه برای جنگ به سان یک غایت، نه برای تسخیر سرزمینی، و دستیابی به افتخار پیروزی، بلکه برای بازایستانیدن نیرویی شرور از دست زدن به کشتار و ویرانی. نیروی خیر اکنون مشخص است، آن نیرویی است که به دفاع از قلمرویی، حریمی در مقابل تجاوزگری بر می‌خیزد و شر را از کشتار و ویرانی باز می‌دارد. در این شکل خود، جنگ دیگر امر کلی نیست. دو نیروی همانند یا کم و بیش همانند درگیر آن نیستند بلکه یک سمت آن شر است و سمت دیگر آن خیر، و او که در سمت خیر ایستاده است نه فقط محق است بلکه از نظر اخلاقی ملزم است که همگان را به مشارکت در نبرد خویش فراخواند. هر انسانی در هر جای جهان نیز از نظر اخلاقی ملزم است که به اقدام دولت قرار گرفته در سمت خیر ماجرا یاری رساند.

            نظریه و مفهوم جنگ عادلانه[3] اصلا درست شده است برای آنکه جنگ را توجیه کند، برای آنکه آن را بایست و نه گزینش معرفی کند. با استدلالی مشابه، هر دو طرف جنگ همواره موضع و رویکرد خویش را عادلانه می‌شمرند. هر طرف، طرف دیگر را مهاجم می‌خواند. آن دیگری است که جنگ را آغاز کرده است. طرف خودی طرفی است که به اجبار برای دفاع از خویش مجبور به مشارکت در جنگ شده است. این نکته عجیبی است. جنگ در عرصه سیاست واقعی، بر سر منافع به هدف نابود ساختن توان و حتی وجود دیگری رخ می‌دهد. دولت‌ها آن را پیش می‌برند. استدلال اخلاقی نباید به فرایند تصمیم گیری درباره آن راه پیدا کند. ولی جنگ را دولت‌ها به اتکای توده‌های شهروند پیش می‌برند. آن را باید در جامه‌ی اخلاق پوشانید تا بتوان توده‌ها را پیرامون آن بسیج کرد. عادلانه خواندن جنگ مشارکت در آن را تبدیل به بایست اخلاقی می‌کند و برای پیشبرد آن شور و انگیزه می‌آفریند.

            هیچ جنگی را نباید یکسویه از همان آغاز بدون هیچ تردیدی عادلانه معرفی کرد. کشتار و ویرانگری بسیاری را وحشت زده ساخته، آنها را مردد، هراسان، پرسنده از قصد نیروهای درگیر و امیدوار به صلح می‌سازد. تعیین سمت عادلانه جنگ در بحث با چنین افرادی خود همچون دامی از هیجان عمل می‌کند. همه را درگیر بحث جنگ می‌سازد. اصل جنگ را رد نمی‌کند و به پرسش نمی‌گیرد. عادلانه بودن جنگ را در موقعیت‌هایی مشخص می‌پذیرد و از آن چشم‌انداز مسئله را بررسی می‌کند. در بحث، جنبه‌های فنی و موردی تاریخ دشمنی و جنگ مورد توجه (بیشتری) قرار می‌گیرد و به شور افراد برای توجه به آن افزوده می‌شود. بحث جنگ عادلانه همچون گردابی همه در را خود فرو می‌بلعد.

            ولی حتی اگر بر استدلال جنگ عادلانه فائق آئیم باز استدلال محکم دیگری برای تن در دادن و گردن نهادن به جنگ وجود دارد: واقع گرایی[4]، این استدلال که جنگ واقعیت زندگی است، واقعیت جهانی است که در آن به سر می‌بریم. پی در پی رخ می‌دهند. قدرت‌های اصلی جهان، آمریکا، کشورهای اروپای غربی و شوروی (اکنون روسیه) در صد سال اخیر درگیر جنگ‌های زیادی بوده‌اند. برخی از این جنگ‌ها در ابعادی خُرد رخ می‌دهند ولی منابعی هنگفت به پیشبرد آنها اختصاص می‌یابد. در سطح سیاستمداران و برخی نظریه پردازان پذیرفته شده است که هرج و مرج (آنارشی) موجود در جهان و روابط بین الملل جنگ را ضروری می‌سازد. می‌گویند: باید نظمی برای تجارت، روابط اجتماعی و جهانگردی در جهان برقرار باشد. رفاه، توسعه و شکوفایی اقتصادی در گرو آن قرار دارد. در این چارچوب باید به سرکوب هر نیرویی دست زد که نظم را بر نمی‌تابد یا نظمی خود خواسته را بر جهان حاکم می‌سازد. دولت‌ها و نیروهایی نا به فرمان هستند و به اجبار تحولاتِ درونی دست به یاغی‌گیری می‌زنند. دولت‌هایی گرایش سلطه‌جویانه دارند که می‌خواهند نظمی را که در خدمت منافع آنها است بر جهان حاکم سازند. آنها را باید سرجای خود نشاند. حرکت برای آغاز جنگ، آمادگی برای انجام آن، از واقع گرایی ریشه می‌گیرد، نه از خوی سلطه جویانه دولت‌هایی در پی دگردیسی به دولت کشور. در عرصه‌ی جهانی دادگاه یا پارلمانی برای داوری درباره مورد مسائل مورد نزاع و صدور حکم تنبیه خلاف کار وجود ندارد. خود دولت‌ها باید آن کار را انجام دهند و همواره آماده آن باشند.

            آیا از واقع گرایی می‌توان شکایتی داشت؟ اگر جهان پر از هرج و مرج است و برای بهره مندی از نظم و ثبات باید جنگید، از خود دفاع کرد یا نیروی بر هم زننده نظم و دولت پشتیبان نظمی منفعت طلبانه را تنبیه و سرکوب کرد، آیا می‌توان چیزی در انتقاد از جنگ گفت؟ جنگ یک راه حل است، راه حلی برای بهره‌مندی از ثبات و آرامش در جهان، برای فراهم آوردن امکان تجارت و رابطه اجتماعی و در پیامد آنها رونق اقتصادی و رفاه. سرباز زدن از آن به مثابه پذیرش هرج و مرج در جهان است. اگر نیروهای هرج و مرج جو، کسانی که نفع خویش را در بی نظمی، در تاراج دارایی‌های تولید شده و در انتقام جویی می‌بینند بدانند که نیرویی اراده و توان ایستادگی در مقابل آنها ندارد آنگاه دیگر سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. جنگ سکه‌ی رایج روز خواهد شد. برای پایان بخشیدن به وضعیت جنگی باید جنگید، باید آماده‌ی جنگیدن بود. گزافه نخواهد بود اگر بگوییم جنگ برای از بین بردن تهدید جنگ است. جنگ برای جلوگیری از جنگ است!

            با این حال می‌توان از واقع گرایی شکایت داشت. واقع گرایی جواز معتبر بازگشت به حالت اولیه اسطوره‌ای طبیعی را صادر می‌کند. حالت اولیه درست چیزی است که کوشیده ایم با استقرار نظم، مدنیت، و هماهنگی بر آن فائق آئیم. تردیدی نیست که هرج و مرج در روابط بین الملل برقرار است و داوری نهایی در جهان وجود ندارد تا گره از رقابت و جدال بین دولت‌ها بگشاید و دولت‌های یاغی یا سلطه‌جو را با سیاست‌های تنبیهی و تهدید خشونت سرجای خود بنشاند. ولی آیا راه‌کار دیگری برای فائق آمدن بر مشکل وجود ندارد؟ چرا اصلا از ابتدا تمایل (دولت‌ها) به جنگ را فرض بگیریم؟ تمایل اولیه به جنگ خود از تهدیدی معین ریشه می‌گیرد. نیرویی یا دولتی خود به خود تمایل به بر هم زدن نظم، یاغی گری یا سلطه جویی پیدا نمی‌کند. آن دولت خود باید تهدیدی را احساس کند یا نظم موجود را همچون خطری برای موجودیت یا نظم مد نظر خویش ببیند که خواهان لطمه دیدن آن باشد.

            چرا ما باید در حالی که بسیاری از ارزشها و هنجارهای به جای مانده از سنت همچون برده داری یا برقرار در جهان معاصر همچون مردسالاری را نمی‌پذیریم، شکل رابطه بین دولت‌ها را همچون یک واقعیت بپذیریم؟ دولت‌ها در چارچوب روابط بین المللی محبور به تنظیم رابطه با یکدیگر هستند. درگیر آن مناسبات، آنها افق دیگری، بدیل دیگری پیش رو ندارند. توده‌های شهروند اما به گونه‌ای همیشگی و و واکنشی درگیر آن نیستند. حتی تصمیم گیری‌های روزانه دولت‌ها در دموکراسی‌های زنده امروز جهان در اختیار توده‌های شهروند نیست. دولت‌های مدرن دولت-ملت هستند و یک ملت را نمایندگی می‌کنند اما همواره دولت کشور نیستند و شور و هیجان به کنش توده‌های شهروند را در خود متبلور نمی‌سازند. جنگ اسباب شکل گیری آن را فراهم می‌آورد. ولی شکل گیری دولتِ کشور در راستای گریز از بحران غایتی چنان گرانقدر نیست که ارزش کشتار و ویرانی داشته باشد.

            در اینکه دولت عنصری متفاوت از کنشگر فردی یا حتی کنشگری توده‌های مردم در انبوهی خود است تردیدی نیست. دولت نهاد است، عنصری در عرصه‌ی سیاست بین المللی با وظیفه‌ی صیانت از حد و مرز یک قلمروی سیاسی و پشتیبانی از منافع اقتصادی وسیاسی این قلمرو بصورت یک دولت ملی در جهان. به گونه‌ای دولت افراد و توده‌های شهروند را به صورت ابزار پیشبرد یک سیاست می‌بیند، سیاستی که به نمایندگی از همان توده‌ها پیش می‌برد. دولت‌ها به هر رو همانگونه که مارکسیست‌ها بر آن پای می‌فشارند هویتی و ساختاری طبقاتی دارند و از چشم انداز و منافع یک طبقه معین به جهان و توده‌های شهروند می‌نگرند. گاه باید خود توده‌های شهروند منافع خویش و خواست خود را به دولت گوشزد کنند یا حتی فریاد زنند تا دولت پیگیر امری متضاد با خواست آنان نشود. هیچ لازم نیست آنها در راستای اقدامات دولت به هیجان آیند.        

امتناع از هیجان

گریز از هیجان و پرهیز از آن اصلاً کار آسانی نیست، چون از بیرون، از شوری جمعی، ریشه می‌گیرد و پویایی درونی خویش را دارد. به سختی می‌توان با آن در افتاد.

جنگ گره خورده به گستره‌ای پهناور از احساسات متفاوت، حس جمعی و تعلیق برخاسته از آینده‌ای باز است و اینها همه، چه یک به یک و چه درآمیخته با یکدیگر، هیجان را به شدیدترین وجه دامن می‌زنند.

جنگ با کشتار و ویرانی همراه است. این امر مجموعه‌ای از احساسات برمی‌انگیزد، از درماندگی، دلواپسی و ستمدیدگی گرفته تا ترس، تنفر، خشم و انتقام. در قبال جنگ، رو در روی آتش آن، نمی‌توان احساسی نداشت، احساسی که بسا اوقات تند تر و ژرف‌تر از آن است که بتوان آنها را به مهار درایت و دوراندیشی در آورد. این احساس همزمان انبوهی از افراد را متأثر ساخته به واکنش و کنش بر می‌انگیزد. چون جنگ ستیز بین دو نیرو است، احساسات در داوری ارزشی این دو نیرو فراز و نشیب می‌یابند. حس دوستی و دشمنی، عشق و انزجار از دل احساسات بر می‌جوشد. فرد خود را با کسانی همراه می‌یابد و با کسانی در ضدیت.

ولی جنگ فقط ستیز بین دو نیرو نیست. در آمیخته با پیروزی و شکست است و همواره تا گاه فرجام قطعی در تعلیق قرار دارد. فرجامی معین ولی نا مشخص همیشه در انتظار آن است، فرجامی که همیشه می‌توان امیدوار بود شکلی دلخواه به خود گیرد. هر اتفاقی، هر دخالتی در آن کفه را به سمتی سنگین ساخته، امکان پیروزی یا شکست را کمتر یا بیشتر می‌سازد. دنبال کردن فرایند به این شکل هیجان ایجاد می‌کند. نه فقط برای او که نقشی در آن دارد یا که چشم به پیروزی دوست و شکست دشمن دوخته بلکه حتی برای او که بیزار از جنگ منتظر پایان آن است.

            هیجان جنگ پدیده‌ای نامشخص و مبهم نیست. امر گه‌گاهی و اتفاقی نیست، امری حتمی است. جنگ که به راه بیفتد، صرف نظر از آن که چگونه به راه افتاده است و چه عواملی در شکل گیری آن نقش داشته اند، هیجانِ آن همه را فرا می‌گیرد. ان را شاید بیش از هر کس نویسنده بزرگ روس، تولستوی، گوشزد کرده باشد. او از هیپنوتیزم توده‌ها به دست دولت و خود توده‌ها یاد می‌کند.[5] هم دولت‌ها و هم هواداران حنگ می‌دانند که می‌توان روی هیجان در سیاست و زندگی اجتماعی حساب کرد. توده‌های شهروند ناگهان هوادار دولت وقت و سیاست‌های آن می‌شوند. با شور و شوق به هواداری از اقدامات نظامی بر می‌خیزند و به جبهه‌ها می‌شتابند. با جان و دل مسئولیت سیاسی و اجتماعی به عهده می‌گیرند و به گردش چرخ تولید و صنعت یاری می‌رسانند. هیجانْ شور فراگیرِ هواداری، مشارکت و کوشندگی می‌آفریند. تباهی، کشتار و ویرانگری جنگ بر جای می‌ماند. اخبار آن به گونه مثبت و منفی، در راستای پیروزی یا شکست و «تباهی»، در اختیار همه قرار می‌گیرد. همه آن را دنبال می‌کنند و با جنبه‌های گوناگون فرایند جنگ بیشتر و بیشتر آشنا می‌شوند. ولی این به جای آنکه هیجان را کاهش دهد افزایش می‌دهد. حس خشم، تنفر و انتقام در کوره هیجان می‌دمد و آن را شعله ‌ور تر می‌سازد.

            پدیده ملی‌گرایی را اینجا نباید نادیده گرفت. ملی‌گرایی با هیجان دارای رابطه‌ای دو جانبه است. ملی‌گرایی هم عامل پدیدآورنده جنگ دانسته شده است هم از جنگ نیرو می‌گیرد.[6] هم هیجان برخاسته از آن جنگ را دامن می‌زند، هم از هیجان برخاسته از جنگ سرزندگی به دست می‌آورد. می‌توان اندیشید که ملی‌گرایی در تأکیدش بر سربلندی سیاسی و فرهنگی، صیانت از مرزها و پیروزی در رقابت‌های بین المللی زمینه را برای بروز جنگ فراهم می‌آورد. ملی‌گرایی تکروی، قدرت جویی و غرور را جایگزین همراهی، سازگاری و سازش کاری ساخته و تنشی را در روابط بین المللی پدید می‌آورد که آتش جنگ را بر می‌افروزد. جنگ نیز که شروع شد تب ملی‌گرایی همه را فرا می‌گیرد. همه یگانگی و همبستگی را می‌جویند. گرد دولت و یکدیگر جمع شده یگانگی را فزونی می‌بخشند.

            در این پسزمینه چگونه می‌توان به رویارویی با هیجان برخاست؟ در میانه‌ی وفوران احساس خشم و انتقام، ملی‌گرایی، هراس از شکست و شور پیروزی چگونه می‌توان از انسانها خواست که متمرکز بر تباهی، بیهودگی و تبهکاری جنگ شوند؟ چگونه می‌توان از افراد خواست که در مهمترین بازی و کناکنشی که در جهان پیرامونشان در جریان است شرکت نجویند؟ کسی که شرکت نمی‌کند ظاهرا بی اعتنا به درد و رنج و اندوه و شادمانی دیگران ‌می‌ماند. علیه این قضاوت شاید نتوان کاری جدی انجام داد. در هیجان، افقهای دور، پیامدها و جنبه‌های گوناگون رخدادها به چشم نمی‌آیند. مجالی برای بازاندیشی و دوراندیشی نیست. کسی فکر هم نمی‌کند که بازاندیشی و دوراندیشی به کاری می‌آیند و مشکلی را حل می‌کنند.

            این اما نباید کسی را از آن بازدارد که حتی در اوج هیجان برانگیخته شده نکاتی اساسی را درباره جنگ بازگوید. نکاتی که در اوج هیجان جنگ از دیدها و ذهن‌ها پنهان می‌ماند.

  • یک آنکه جنگ اوج تباهی است. از همه سوی کشتار و ویرانی به بار می‌رود. زندگی‌ها را نابود می‌کند. خانه و کاشانه مردمان را ویران می‌سازد. ثروتها را می‌سوزاند و هیچ چیز را درست و سالم برجای نمی‌نهد. حتی روح و روان مردم از آن مصون نمی‌ماند. از آدمهای معمولی انسانهایی ویرانگر و کین خواه می‌سازد.
  • نکته دوم آنکه همه‌ی تباهی جنگ برای هیچ است. کشتار و ویرانی‌های آن دستاوردی به دنبال ندارد. در بیهودگی رخ می‌دهند. گاه با پیروزی و شکست ظاهری و موقتی طرفی به اتمام می‌رسد ولی هیچگاه دستاوردی در زمینه بهتر شدن وضع مردم ندارد. جنگ اقتصادی را شکوفا نمی‌سازد، مگر برای تولید هر چه بیشترتجهیزات جنگی، سلاح و بمب. به زندگی اجتماعی نیز غنا و پویایی نمی‌بخشد مگر همبستگی هر چه بیشتر در راستای دست یافتن به پیروزی و تداوم کشت و کشتار.
  • نکته سوم ابتذال جنگ است. از هیچ و پوچ آغاز شده و برای هیچ و پوچ، برای پیروزی‌های بی معنا، ادامه می‌یابد. باور به آن، به حقانیت آن، فقط در فرایند فریب و خود فریبی ممکن است. جنگ در بستر تاریخی که بیشتر جعلی است تا به کار عادلانه جلوه دادن آید و هر بار و از دیدگاهی رخدادی در آن نقش مهمی ایفا می‌کند رخ می‌دهد. نه فقط تاریخ که بسا اوقات قهرمانان آن جعلی هستند. دولت‌ها با هوشیاری تمام ستاد تبلیغات برای آن درست کرده، روایت، اطلاعات و آمار دلخواه خود را به سان واقعیت به خورد مردم می‌دهند. موفقیت این تبلیغات در فریفتن شهروندان کشورهای در گیر جنگ است. هم نازیست‌های آلمانی در جنگ جهانی دوم و هم رهبران حزب کارگر انگیس در جنگ عراق موفق به فروش دیدگاه‌های خود به توده‌های شهروندان و ایجاد شور جنگ در جامعه بودند. مبتذل تر از هر چیز آن است که این ابتدال در کنار تباهی و بیهودگی برای جنگ هیجان می‌آفریند.

این جادوی جنگ مدرن است. ایجاد هیجان. هیجانی که کسی یا نیرویی آن را به عمد نمی‌آفریند بلکه خود جنگ می‌آفریند.

کلاوزویتس از جنگ مطلق سخن گفته است، جنگی که در آن تمامی امکانات و تجهیزات جامعه در خدمت پیروزی همه جانبه بر دشمن قرار می‌گیرد. جنگ‌های امروزین بیشتر و بیشتر جنگ مطلق هستند. دولت به نمایندگی از جامعه وارد جنگ شده، پیروزی همه جانبه بر نیرویی را می‌جوید که به سان دشمن باید نابود شود تا دیگر تهدیدی برای ثبات و امنیت نباشد.

ولی جنگ به شکل دیگری نیز امروزه مطلق است. جنگ‌ها در هیجانی که می‌آفرینند تمامی وجود افراد را دربر می‌گیرند. افراد در تمامیت وجود خویش درگیر جنگ می‌شوند. هیچ لزومی وجود ندارد که آنها در جبهه ها، اسلحه به دست حضور داشته باشند، مشارکت هیجانی به شکلهای دیگری اتفاق می‌افتد، در پیگیری اخبار، در حساسیت به فرایند رخدادها، در انتظار، در امید و ناامیدی به پیروزی یا شکست و در احساس شادی یا اندوه از فرایندها.

نگ با آفرینش هیجان از وابستگی به اراده (مستقل شهروندان) رهایی یافته، به خودپویی و خودسامانی دست می‌یابد. یک کلیت مطلق. وای بر ما اگر نخواهیم در جهت اِعمال اراده‌ی خود بر آن گامی برداریم.

––––––––––––––––––––––

پانویس‌ها

[1]  متن نوشته اینجا در دسترس است. با عنوان طرحی فلسفی برای صلح ابدی، به ترجمه ی باقر پرهام.

[2] Carl Von Clausewitz (1976/1832), On War, Princeton University Press.

[3] – یک از مشهورترین نوشته ها در این باره کتاب فیلسوف آمریکایی مایکل والزر است:

Michael Walzer (1977), Just and Unjust Wars: A Moral Argument with Historical Illustrations, Basic Books.

[4]  نوشته ای بنیادین در باره این نظریه کتاب کنت والتز است:

Kenneth Waltz (1979), Theory of International Politics, McGraw Hill.

[5] در این کتاب به این نکته اشاره شده است:

W. B. Gallie (1978), Philosophers of peace and war : Kant, Clausewitz, Marx, Engels, and Tolstoy, Cambridge University Press.

[6]  نگاه کنید به مقدمه این کتاب:

John A. Hall  Siniša Malešević (Eds) (2013), Nationalsim and War, Cambridge University Press.