هشتادمین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامهای حمید نوری که به ظن دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت در سوئد بازداشت و روند محاکمه او از هشت ماه پیش آغاز شد، روز پنجشنبه ۳۱ مارس/۱۱ فروردین، در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم برگزار شد.
در جلسه امروز دادگاه، علیرضا اکبری سپهر، زندانی سیاسی دهه ۶۰ و از جان بهدربردگان اعدامهای سال۶۷ به ارائه شهادت خود از وقایع زندان گوهردشت در مقطع اعدامها پرداخت. علیرضا اکبری سپهر از هواداران سازمان پیکار بوده است.
پیش از آغاز رسمی جلسه امروز اما علیرضا اکبری سپهر که از استرالیا و از طریق ارتباط تصویری ویدیویی در دادگاه حاضر شده، به قاضی گفت که به کووید-۱۹ مبتلا شده و در طول جلسه احتمالا سرفه خواهد کرد. قاضی ساندر هم در پاسخ گفت که مشکلی در این مورد وجود ندارد ودادگاه خودش را با شاهد هماهنگ خواهد کرد. او سپس ساعت در استرالیا را از شاهد پرسید و از او خواست تا امروز برای سه-چهارساعت شهادت بدهد و بقیه شهادتش را فردا به دادگاه ارائه کند.
اما با آغاز رسمی جلسه (پس از رفع مشکلات فنی) و پیش از اینکه علیرضا اکبری سپهر شهادتش را به محضر دادگاه ارائه کند و بازپرسی از او توسط دادستانها آغاز شود، قاضی ساندر، رئیس دادگاه به او خوشآمد گفت و به ارائه توضیحهای مقدماتی پرداخت. اوسپس از شاهد خواست تا “سوگند شهادت” یاد کند. پس از ادای سوگند شهادت، قاضی ساندر برای علیرضا اکبری سپهر توضیح دادکه به دنبال این سوگند چه بار حقوقیای بر دوش خواهد داشت. او گفت که شاهد بر اساس شهادتش زیر بار مسئولیت کیفری خواهد بودو ملزم است حقیقت را بگوید.
در ادامه جلسه، قاضی به شاهد گفت با توجه به اینکه وقایع مورد نظر دادگاه مربوط به سالهای دور هستند، لازم است او هر جا که از موضوع مطمئن نیست، بگوید که مطمئن نیست. پس از ارائه شدن این توضیحها و با اعلام آغاز ضبط صدا و تصویر، بازپرسی از علیرضا اکبری سپهر آغاز شد. او در آغاز و در پاسخ به سوالهای مقدماتی دادستان، درباره زمان دستگیری و دلیل دستگیر شدنش گفت:
«من سال ۶۱ بعد از جریان “طرح مالک و مستأجر” که خطر بازداشت برایم ایجاد شد، دستگیر شدم. ما قصد خروج از کشور را داشتیم، با همسرم که در آن زمان هشت ماهه حامله بود. به محض اینکه وارد زاهدان شدیم با هواپیما، بازجوهایی که من آنها را داخل هواپیما دیده بودم، همان جلوی در ما را گرفتند. بعد از اینکه از فرودگاه زاهدان ما را بردند به کمیته زاهدان، بعد از آنجا حدود پنج-شش ساعت بعد با اولین پرواز ما را به تهران برگرداندند و بردند اوین. در آن زمان که ما دستگیر شدیم، آنها هیچ اطلاعاتی درباره اینکه من که هستم، نداشتند. من به عنوان یک مهندس رفته بودم زاهدان برای به اصطلاح بازدید از یک واحد صنعتی و تا دو ماه بعد هم اینها نمیدانستند من که هستم. در این رابطه اگر خانم دادستان سوالی دارند من جواب بدهم و اگر نه، ادامه بدهم.»
دادستان: ممنون. چه وقتی به شما دلیل دستگیریتان را گفتند؟
علیرضا اکبری سپهر: «دلیلش را هیچوقت نگفتند. … فقط گفتند که … یکی از توابها توی هواپیما بود. این تواب همراه با سه بازجو آمده بودند زاهدان، گویا برای دستگیری یک نفر دیگر. من در این زمان هوادار سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بودم. البته من اینجا بگویم که خود سازمان پیکار شش-هفت ماه قبل از دستگیری من از هم پاشیده بود اما فعالیتهای سیاسی ما ادامه داشت. من ۱۴ ماه تقریبا زیر حکم (منتظر حکم) بودم. فقط اینجا یک چیزی را اشاره کنم: وقتی ما رسیدیم اوین، همانطور که گفتم تا دو ماه اینها نمیدانستند که من که هستم. قرار بود همسرم را هم آزاد کنند اما بعد از اینکه فرزند ما در زندان به دنیا آمد و همسر من را از انفرادی بردند به بند عمومی، (همسرم در زندان اوین بود) آنجا یکی از توابهای داخل بند [او را شناخته بود و لو داده بود]. مهملی که همسر من انتخاب کرده بود این بود که یک زن خانهدار است و اصلا در کار سیاست نیست. شوهرش میخواسته برود خارج و او هم همراه شوهرش بوده است. … در نهایت بعد از اینکه من را چهار-پنج ماه بعد از دستگیری بردند دادگاه، ۱۴ ماه منتظر حکم بودم ولی در اوین به من حکمی ندادند. در نهایت یک روز که اعدامیها را میبردند -چون اعدامیها را روز مشخص میبردند- من را صدا کردند بیرون و گفتندکه با وسایلت بیا! تصور همه ما این بود که من را برای اعدام میبرند. علتش هم این بود که وقتی یک حکمی از چهار ماه بیشتر طول میکشید و نمیآمد، میگفتند که اعدام است… شش ماه بعد در زندان قزلحصار من را صدا کردند و گفتند که حکمت ۱۲ سال است! بیا و امضا کن! من تاریخ روی حکم را خواندم و دیدم تاریخ روی حکم تقریبا شش-هفت ماه بعد از زمانی بود که من به دادگاه رفته بودم. … اولا که حکم را اول اعدام داده بودند. همان جایی که پاسدار حکم را آورد تا من امضا کنم، من به او گفتم این تاریخ غلط است. او از زیر این حکم کاغذی را به من نشان داد و گفت که حکم تو این است! تو حکم اعدام گرفته بودی. دادگاه مجددی تشکیل شد و حکمت شکست به ۱۲سال.»
علیرضا اکبری سپهر در ادامه ارائه شهادتش در دادگاه حمید نوری گفت:
«من در پاسخ گفتم من که دادگاهی نرفتم. گفت که احتیاجی به وجود تو نبود! دادگاه غیابی تشکیل دادند. و تقریبا ۱۴ ماه پس ازدستگیری، حکم ۱۲ سال زندان به من ابلاغ شد.»
دادستان: اتهامتان چه بود؟ چرا این حکم برای شما صادر شد؟
علیرضا اکبری سپهر: «چیزی که یادم است گفت که هواداری از سازمان پیکار و جنگ علیه نظام جمهوری اسلامی.»
این شاهد دادگاه حمید نوری در ادامه شهادتش در پاسخ به سوال دادستان درباره انتقال به زندان قزلحصار گفت:
«من فکر میکنم آبان یا آذر ۶۱ بود که دستگیر شدم. من را حدود وسطهای تابستان سال ۶۲ بود که بردند قزلحصار و تقریبا آخرهای سال بود که حکمم را گرفتم … من فکر میکنم که -تاریخها زیاد دقیق یادم نیست و برای همین نمیتوانم تاریخها را اعلام کنم- تا اواخرسال ۶۳ یا اوایل سال ۶۴ در زندان قزلحصار بودم و بعد دوباره برم گرداندند به زندان اوین. … از آن زمان دیگر من در دربسته بند سه بودیم؛ اتاق ۶۲. ما ۴۱ نفر در اتاق بودیم. من آنجا بودم تا زمانی که میثم آمد زندان؛ رئیس زندان عوض شد و ما یک اعتصاب غذای خیلی طولانیمدت داشتیم، فکر میکنم اواسط سال ۶۵.»
دادستان: یعنی تا اواسط سال ۶۵ در اوین بودید. درست است؟
علیرضا اکبری سپهر: «نه، من بیشتر بودم فکر کنم. چون من آخرین باری که آمدم گوهردشت اوایل سال ۶۶ بود. البته گفتم که تاریخها دقیق یاد من نمانده.»
دادستان سپس خطاب به شاهد گفت که باید چند سوال کنترلی از او بپرسد. او درباره تاریخ تولد فرزند علیرضا اکبری سپهر از این شاهد دادگاه حمید نوری سوال کرد و این در پاسخ گفت:
«اسفند ۶۱. ۲۵ اسفند ۶۱. روز کریسمس ….»
(احیانا علیرضا اکبری سپهر، شاهد امروز دادگاه حمید نوری در مورد تاریخ تولد فرزندشان به میلادی دچار اشتباه لپی شدند، زیرا روز کریسمس ۲۵ دسامبر برابر با ۴ یا ۵ دیماه است)
اکبری سپهر سپس به سوالهای بعدی دادستان پاسخ داد. علیرضا اکبری سپهر در ادامه صحبتهایش در دادگاه حمید نوری گفت:
«تا هشت ماهگی فرزندم من قطعا در اوین بودم، برای اینکه رفتم دادیاری تا یک فرمی را امضا کنم که بچهام برود بیرون. … همانطور که گفتم همسرم بچه را در زندان به دنیا آورد. وقتی که بچه هفت روزش بود، یک بار ما را بردند به بند ۲۰۹. من و همسرم را بردند بندبازجویی ۲۰۹. آنجا به ما ملاقات دادند. بعد دیگر ملاقاتی نداشتیم تا اینکه بعد از سه-چهار ماه، در بهار ۶۲ بود فکر میکنم که یکروزی من را صدا کردند و با چشمبند بردند به دادیاری زندان. آنجا یک جوانی آمد خودش را معرفی کرد. گفت که: من حمیدم! حمیدعباسی هستم …. دادیار زندان هستم. ما تو را آوردهایم اینجا تا با همسر و فرزندت ملاقات کنی. ایشان ما را برد در یک اتاقی گذاشت و ما حدود ۱۰ دقیقه، یکربع ملاقات داشتیم. وقتی که ایشان برگشت، من هنوز چشمبندم را نکشیده بودم پایین و ایشان را دیدم. به ایشان گفتم شما که دادیارِ زندان هستید، من یک مشکلی هم دارم. گفتم من که داشتم از ایران خارج میشدم، مبلغ ۱۰۴ یا ۱۰۸ هزار تومان پول با من بود. من میخواهم این پول را بدهم به خانوادهام. چه کار باید بکنم؟ ایشان به من گفت که وقتی رفتی داخل بند، یک نامه بنویس و بگو بدهند به دادیاری. من نامه نوشتم و دادم به دادیاری. حدود فکر میکنم ۲۰ روز یا یک ماه بعد، من را دوباره صدا کردند به دادیاری. ایشان دوباره من را ملاقات کردند اما من دیگر اصلا چشمبند نداشتم و ایشان را کامل میدیدم. بعد ایشان یک فرم جلوی من گذاشتند و یکسری سوال کردند در رابطه با این پول. از جمله سوالاتی که کردند این بود که من این پول را از کجا آوردهام. من گفتم که تمام وسایل خانهام را فروختهام و این پول از آنجاست. باید این را اینجا یادآوری کنم که من این ماجرا را در بازجویی پلیس کاملا از یاد برده بودم. بعد یک برخورد دیگر مجددا من حدود چهار-پنج ماه بعد با ایشان داشتم و آن هم زمانی بود که من را صدا کردند دادیاری و گفتند که باید یکسری مدارک امضا کنم تا اجازه بدهند بچهام از زندان خارج بشود. این سه برخوردی بود که من با ایشان، آقای عباسی داشتم و هر سه هم بدون چشمبند بود و من با ایشان صحبت میکردم.»
در ادامه جلسه بازپرسی از علیرضا اکبری سپهر به عنوان شاهد دادگاهِ حمید نوری، دادستان از او درباره جزییات این برخوردها باحمید عباسی سوال کرد: برگردیم به دفعه اول و وقتی فرزندتان را در ۲۰۹ ملاقات کردید؛ وقتی او هفت روزه بوده. شاید من درست نشنیدم اما این دفعه هم عباسی را دیدید؟
علیرضا اکبری سپهر: «نه نه. او در بند ۲۰۹ بود و بازجوی ما به اسمِ برادر مرتضی [ما را آنجا برد] …. این را هم بگویم که این مرتضی کسی بود که با من در دوره شاه زندان بود. در نوبت بعد … ما را معمولا با یک ماشین، با مینیبوس میبردند دادسرا. دادسرا یک سالن وساختمانی بود بین در ورودی و ساختمان زندانها. من یادم است که مینیبوس سر یک سرپایینی مانندی پارک میکرد و از آنجا ما را ازپلهها بالا میبردند تا ساختمان دادسرا. … بعد من را آنجا نشاندند با چشمبند؛ یک ساعتی آنجا بودم و آدمهای دیگری را هم میآوردند ومیبردند. بعد یک نفر آمد طرف من و به من گفت که اسمت چیست؟ گفتم علیرضا اکبری. گفت اسم پدرت؟ من اسم پدرم را گفتم و بعد من دیدم که -چون همه ما در زندان چشمبندهایی داشتیم که آنها را نخکش میکردیم تا نقطهای باشد که بتوانیم ببینیم- او رفت طرف یک خانم چادری که بچهام داشت و من فهمیدم که من را برای ملاقات آوردهاند. آن خانم ایستاده بود، او آمد دست من، بازوی من را گرفت و برد طرف آن خانم و با دست دیگرش بازوی آن خانم را گرفت و ما را برد به سمت یک نمیدانم راهرو مانند بود؛ جایی که کمی تاریکتر بود و بعد در یک اتاق را باز کرد و گفت که شما با هم ملاقات دارید. وقتی که ملاقاتتان تمام شد من میآیم و میبرمتان بیرون. قبل ازاینکه ما را بگذارد توی اتاق، گفت که وقتی رفتید توی اتاق، چشمبندهایتان را بردارید. این همان کسی بود که خودش به من گفت من اسمم حمید است. حمید عباسی… او همان لحظهای که آمد طرف من و با من صحبت کرد، خودش را معرفی کرد. خودش به من گفت که دادیار است در زندان.»
دادستان: وقتی شما را به دادیاری یا دادسرا بردند، آیا شما کس دیگری را هم دیدید؟
علیرضا اکبری سپهر: «من در بند فکر میکنم یک بار اگر اشتباه نکنم ناصریان را در بند دیده بودم … نه! ببخشید. او را هم بعدها دیدم.»
این شاهد دادگاه حمید نوری سپس در پاسخ به سوال دادستان که پرسید راستی فرزندتان چه بود، پسر یا دختر، گفت:
«پسر! او اولین فرزند ما بود. … فکر میکنم دو ماه یا حداکثر سه ماه بین زمانی که من برای آخرین بار همسرم را دیدم و بعد در زندان او را دیدم، فاصله بود. بیشتر به نظرم همان دو ماه میآید.»
دادستان در ادامه سوالاتش بار دیگر درباره عباسی و نقش او در روایت این شاهد دادگاه حمید نوری سوال کرد.
علیرضا اکبری سپهر در پاسخ به سوالهای دادستان گفت:
«… در موردی که تعریف کردم، من پس از پایان ملاقات نمیخواستم چشمبندم را بزنم نه اینکه فرصت نکرده باشم که بزنم. وقتی که ایشان در را باز کرد، ما هر دو چشمبندهایمان بالا بود. او گفت که چرا چشمبندهایتان را نزدید؟ من هم گفتم برادر من یک سوال داشتم از شما. او هم دیگر چیزی نگفت و من چشمبندم روی پیشانیام ماند. …»
دادستان سپس موارد مطرح شده از سوی علیرضا اکبری سپهر را دوره کرد و در نهایت از او خواست تا درباره دیدن عباسی بدونچشمبند بیشتر توضیح بدهد.
این شاهد دادگاه حمید نوری در جوابِ سوال دادستان گفت:
«ما در بند چشمبند نداشتیم و وقتی از بند خارج میشدیم باید چشمبند میزدیم. وقتی من را برای امضای فرم به دادیاری بردند، من چشمبندم را برداشتم تا امضا کنم. در این حالت ایشان مثل بازجوها نرفت (نمیرفت) پشت سر من بایستد. همان جا جلوی من میماند ومن او را میدیدم.»
دادستان خواست تا سوال بعدی را از شاهد بپرسد اما علیرضا اکبری سپهر از دادگاه خواست تا فرصت کوتاهی برای استراحت به او بدهد. قاضی توماس ساندر، رئیس دادگاه با این درخواست موافقت کرد و دادگاه برای لحظاتی متوقف شد. او در ادامه گفت که دیگر حاضران در دادگاه هم به استراحت احتیاج دارند و به همین دلیل ۱۵ دقیقه تنفس اعلام کرد.
پس از پایان زمان تنفس، دادستانها (یک دادستان)، بازپرسی از علیرضا اکبری سپهر را از سر گرفت و باز هم از او درباره دیدار و ملاقات با حمید عباسی در زندان اوین سوال کرد: برداشت من این است که شما برای اولین بار عباسی را وقتی دیدید که فرزندتان نوزاد بود. درست است؟
علیرضا اکبری سپهر: حدود دو ماهش بود…
دادستان: اما شما گفتید که هفت روزش … آه! ببخشید! برای من سوءتفاهم شده بود. ببخشید. بله، درست است، پس موقعی که پسرتان دو ماهش بود برای اولین بار عباسی را ملاقات کردید …
علیرضا اکبری سپهر: «بله! دو ماه، دو ماه و نیمش بود، همان دو ماهش بود…»
دادستان: پس این اولین باریست که شما عباسی را دیدید.
علیرضا اکبری سپهر: بله! درست است.
دادستان در ادامه بازپرسی از علیرضا اکبری سپهر باز هم گفتههای او را دوره کرد و به انتقالش به زندان قزلحصار و بازگردانده شدنش از این زندان به زندان اوین پرداخت. این شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ به این گروه از سوالها دادستان گفت:
«ماجرا اینطور اتفاق افتاد که وقتی زندانیان عادی را آوردند به بند ما و گفتند از این به بعد مسئول بند از میان زندانیان عادی انتخاب میشود، ما اعتراض کردیم اما پاسخی به اعتراض ما ندادند و ما تصمیم گرفتیم که اعتصاب غذا کنیم. این اتفاقات در دورانِ میثم افتاد چون لاجوردی رفته بود آن زمان و میثم آمده بود. این اتفاقها هم در آن دوران افتاد. سرانجام بعد از حدود ۳۸ روز یا ۴۱ روز اعتصاب غذا، این زندانیان عادی را بردند ولی این زمینهای شد برای اعتصابهای بعدی.…»
دادستان: در این دوره دوم که شما به اوین آمدید، یادتان میآید که عباسی را دیده باشید؟
علیرضا اکبری سپهر: نه!
دادستان: آیا در این دوره شما اصلا با دفتر دادیاری تماسی داشتید؟
علیرضا اکبری سپهر: نه، نداشتم.
دادستان: در دورانی که شما در اوین بودید آیا برایتان پیش آمد که به بهداری منتقل شده باشید؟ … یعنی آیا موردی برایتان پیش آمد که برای مراقبت پزشکی شما را به بهداری ببرند؟
علیرضا اکبری سپهر: «ببینید من نمیدانم که در خود محوطه اصلی اوین بهداری بود یا نه اما ما در خود بند یک، روبهروی اتاق ۳۰، یک اتاق بزرگی بود که بهداری بود و هر کسی را میخواستند ببرند دکتر، به آنجا میبردند. من آنجا نرفتم ولی به خاطر اینکه یک مشکل چشمی داشتم … من را چندین بار بردند بیمارستان بیرون؛ برای اینکه میگفتند که باید عمل لیزری بشود.»
علیرضا اکبری سپهر در ادامه اظهاراتش در دادگاه حمید نوری گفت:
«معمولا در چنین مواردی میبردند دادیاری مینشاندند تا اینکه گاردت بیاید و بیندازند توی ماشین و ببرند بیرون. … در این دفعاتی که من را به این شکل به بیمارستان بردند، من هیچوقت عباسی راندیدم.»
دادستان: پاسخ شما منفی است اما یادتان میآید وقتی پلیس سوئد در این مورد از شما سوال کرده، چه پاسخی دادهاید؟
علیرضا اکبری سپهر: «من اصلا در رابطه با اینکه برای مشکل چشمم به بیمارستان رفتم حرفی نزدم برای اینکه صحبتش پیش نیامد. تنها موردی که من به آن اشاره کردم در رابطه با آقای عباسی این بود که من دو بار ایشان را دیدم: یک بار برای ملاقات بچهام و یک بارهم برای فرستادن بیرون بچهام. آن باری را که مسأله پول بود اصلا یادم نبود که بگویم و بعدا یادم آمد. یعنی من سه بار عباسی رادیدم.»
دادستان در ادامه بازپرسی از علیرضا اکبری سپهر از او درباره بندهایی سوال کرد که در زندان اوین در آنها بوده و این شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ به این گروه از سوالهای دادستان گفت:
«من اول در اتاق ۳۰ در بند یک بودم. قبل از اینکه بیایم اینجا در ۲۰۹ بودم برای دوران بازجویی. بعد من را بردند به سالن سه. یعنی از سالن یک منتقل شدم به سالن سه. بعد از سالن سه ما را منتقل کردند به سالن شش اوین قدیم؛ شش یا سه، یادم نیست ….»
دادستان: هیچوقت در بند یا سالن آموزشگاه هم بودید؟
علیرضا اکبری سپهر: «سالن سه و سالن یک هر دو در آموزشگاه هستند دیگر. ببخشید من فکر کردم شما میدانید.»
دادستان: ممنونم. حالا از شما میخواهم که حضورتان در زندان گوهردشت را شرح بدهید. خودتان گفتید اوایل سال ۱۳۶۶، شما را به دلیل اعتصاب غذا به زندان گوهردشت منتقل کردند…
علیرضا اکبری سپهر در پاسخ به این سوال و پرسشهای بعدی دادستان گفت:
«بله! از اوین قدیم ما را منتقل کردند چون اول از بند سه آموزشگاه ما را منتقل کردند به اوین قدیم و اتاقهای دربسته. در زندان گوهردشت ما را بردند تا جایی که یادم است … دقیق یادم نیست اما چیزی که الان در ذهنم هست این است که ما را بردند با چشمبند، بعد یک تونل به اصطلاح وحشت درست کرده بودند؛ تونلی برای کتک زدن که از لحظهای که ما پیاده شدیم، ما را انداختند در این تونل و همینطور ما رفتیم و اینها میزدند. ما از پلههایی رفتیم بالا و آنجا هم دو طرف ایستاده بودند و میزدند تا اینکه وارد یک بندی ما راکردند ولی همه با چشمبند بودیم. … کسانی که با هم به گوهردشت منتقل شدیم، همه از افراد همبندِ سابق ما بودند. یکسری مجاهد بودند، یکسری ملیکش بودند و یکسری هم بچههایی که به اصطلاح حکم داشتیم؛ وقتی که اول رفتیم. … بعد وقتی که ما را بردند آنجا، وقتی وارد یک سالنمان کردند، گفتند همه لباسهایتان را بکنید؛ لخت مادرزاد، بعد با کابل و شلنگ و ملنگ و اینها دنبال ما میکردند و میزدند. ما هم نمیدیدیم. چشمها همه بسته بود. بعد ما را بردند توی بند ۱۴ اما دیگر جدا کرده بودند. مجاهدین را برده بودند. فقط چپها بودند. ملیکشها را هم برده بودند. … من (ما) با اوینیها بودم. به ما میگفتند اوینی. … بند ۱۴ جایی بود در طبقه دوم. چون یادم است اگر که اشتباه نکنم بالای ما بند اوینیها (؟) بود. یعنی در طبقه بالای ما هم یک بندی وجود داشت. … به نظرم بند ملیکشها بود. بله، بند ملیکشها بود چون ما مورس را از بند ملیکشها گرفتیم. …»
دادستان در ادامه و پس از اشاره علیرضا اکبری سپهر به “مورس”، از او خواست تا به وقایعِ شهریور ۶۷ بپردازد. او از این شاهد دادگاه حمید نوری پرسید: «شما چه تصویری از این برهه زمانی دارید و چه یادتان میآید؟»
علیرضا اکبری سپهر در جواب به این گروه از پرسشهای دادستان گفت:
«ما در بند ۱۴ بودیم که یک روز من نشسته بودم با چند تا از بچهها و داشتیم صحبت میکردیم. تویِ راهرو نشسته بودیم و صدای بلندگو که داشت خطبههای نماز جمعه را که هاشمی رفسنجانی داشت میخواند، من میشنیدم؛ همینطوری در پسزمینه داشتم میشنیدم. بعد یکدفعه، … معمولا ما زیاد گوش نمیکردیم. اینها این را هر هفته پخش میکردند و کسی هم خیلی توجهی نمیکرد اما این بار یکدفعه، شعاری از طرف آنها که نماز میخواندند، حاضران در صفها آمد با این مضمون که “زندانی منافق اعدام باید گردد! ” دیگر تقریبا آخرهای نماز جمعه بود و همه بچهها تقریبا توجهشان جلب شد ولی چند تا از بچههایی که داشتند گوش میدادند، گفتند که گویا مجاهدین حمله کردهاند به اصطلاح و از طرف کرمانشاه وارد ایران شدهاند. ما تصمیم گرفتیم که آن شب با همدیگر بنشینیم و این نماز جمعه را دقیق گوش بدهیم و ببینیم که قضیه چیست اما ساعت دو بعدازظهر یکدفعه تلویزیون قطع شد. مسئول بند رفت در زد و به پاسداری که آمده بود گفت که ما تلویزیونمان کار نمیکند. آن پاسدار رفت و حدودِ نیمساعت، یک ساعت بعد برگشت و گفت که تلویزیون را بگیریم و بگذاریمش بیرون: “خراب شده است. باید بدهیم کارگاه درستش کند. ” خلاصه ما تلویزیون را گذاشتیم بیرون و تصمیم گرفتیم فردایش روزنامهها را خوب بخوانیم ببینیم قضیه از چه قرار است و ماجرای نماز جمعه چه بوده. فردا صبح -معمولا اینها روزنامهها را باصبحانه میدادند تو (داخل) – روزنامه ندادند و مسئول بند که اگر اشتباه نکنم صادق ریاحی بود، رفت و در را زد و گفت که روزنامههای ما کجاست؟ به او جواب دادند که هنوز نیاوردهاند. اتفاق دیگری هم که افتاده بود این بود که اینها رادیویی را که مدام برای مغزشویی بچهها پخش میکردند و اخبار و قرآن و مرآن و از این صحبتها میکرد، خاموش کرده بودند و ما صدای رادیو را هم نداشتیم. درروزهای بعد نگهبانها در رابطه با روزنامه و تلویزیون ما که آیا درست شده یا نه، هیچ جواب درستی نمیدادند و هواخوری هم نمیبردند. بعد فکر میکنم آن هفته یا هفته بعدش روز ملاقاتمان بود اما کسی را برای ملاقات هم نبردند. … آن نماز جمعه، هفتم مرداد بود اگراشتباه نکنم. هفتم مرداد بود. ما میدانستیم که خب جنگ تمام شده است. خیلی هم بد تمام شده بود. خمینی آمده بود گفته بود من جام زهر را مینوشم و خانوادهها هم خبرها را از بیرون میدادند که مردم هم دیگر از جنگ ناراضی هستند. تفکر غالب بر بند این بود که اینها در حال حاضر در موضع ضعف هستند و این کاری را که دارند میکنند به دو دلیل است: یک اینکه ارتباط ما را با بیرون قطع کنند و ماخبری به دست نیاوریم تا مبادا خبر نارضایتی بیرون باعث بهاصطلاح حرکتهایی در زندان بشود. به طور عمومی تفکر قالب این بود که رژیم دچار بحران است و واقعا هم دچار بحران بود…»
دادستان در اینجا روند روایت علیرضا اکبری سپهر را قطع کرد و خطاب به او گفت که از این بابت متأسف است اما باید سوالهای دیگری بپرسد. او سپس درباره تجربههای فردی و اتفاقاتی که در این مقطع برای این شاهد دادگاه حمید نوری افتاده است سوال کرد و علیرضا اکبری سپهر در پاسخ گفت:
«برای من اتفاقی نمیافتاد اما یکسری اتفاق در داخل بند داشت میافتاد که عجیب و غریب بود. … یکسری خبر میرسید. مثلا یکبار خبر رسید که یک تل و کپه دمپایی طرف حسینیه دیده شده. یک دفعه این خبر رسید. قبل از این هم خبر رسید که عدهای از مجاهدین را از اوین آوردهاند به گوهردشت، به یک فرعی و آنها گفتهاند که “ما را آوردهاند تا اعدام کنند. ” ولی معمولا این خبرها جدی گرفته نمیشدند برای اینکه میگفتند اینها شایعاتیست که خود زندانبان پخش میکند تا در این شرایط که در موضع ضعف است، وحشت ایجاد کند.»
دادستان: در این دوره آیا آمدند شما را از بندتان ببرند؟
علیرضا اکبری سپهر: «من را شخصا نه اما یادم است که یک بار به صادق گیر دادند و بردند بیرون سبیلش را زدند؛ تا آنجایی که یادم است. یک بارهم بوی خیلی بد زنندهای میآمد مثل گوشت گندیده که ما هی گشتیم ببینیم چیست که این بو را میدهد و چیزی هم نتوانستیم پیدا کنیم. یک بار هم صادق رفت در زد و به پاسدار که پیرمردی بود و فکر میکنم اسمش کربلایی بود و آدم آرامی بود گفت که “حاجی! تو به مارحم نمیکنی. اقلا این در را باز کن ما برویم به این گلها آب بدهیم. گلها همه دارند خشک میشوند. بعد کربلایی برگشت گفت که گل راولش کن! به فکر گل زندگی خودتان باشید. این خیلی حرف عجیب و غریبی بود. در آن شرایط که خبر آن تل دمپایی آمده بود و اینکه یکسری را دارند اعدام میکنند و…»
دادستان: پس آنطور که من فهمیدم، در این مدت برای شما اتفاقی نمیافتد اما آیا بعدا شما را جایی نمیبرند؟
علیرضا اکبری سپهر: «نه! تا وقتی که ما با همه بند بیرون میرویم برای من اتفاقی نمیافتد.»
دادستان: خب همین را تعریف کنید. شما را کجا بردند؟ چه شد؟
علیرضا اکبری سپهر در پاسخ به این سوال دادستان در ادامه اظهار شهادتش در دادگاه حمید نوری گفت:
«یک روز بعدازظهر ما دیدیم که بند روبهروی ما، آنسوی حیاط، چراغهایش یکی یکی خاموش میشود. و بعد همه چراغها خاموش شدند و خاموش ماندند. آن بند تاریک شد. فکر میکنم ساعت ۱۰-۱۱ شب بود که چراغهای چند اتاق دوباره روشن شد. بعد اینها شروع کردند به مورس (با نور) زدن اما با توجه به قرار گرفتن این پلیتهایی که جلوی پنجرهها بود، ما نمیتوانستیم مورس را بخوانیم و طبقه بالای ما میتوانست بخواند. نیمههای شب بود که یکی از هماتاقیهای من آمد؛ ما پنج نفر در یک اتاق بودیم. او آمد و به من گفت “میخواهم یک خبر به تو بدهم اما هنوز این تأیید نشده و هیچ جا صحبتش را نکن!” به من گفت که در بند مقابل یکسری برگشتهاند مورس زدهاند که آنها را به دادگاه بردهاند؛ “هیأت مرگ” و یک سری را هم از هیأت مرگ بردهاند اعدام کردهاند. آنها گفته بودند که هیأت مرگ سه نفر است. یکیشان اشراقی است، یکیشان نیری است و یکیشان هم ناصریان. و تنها سوالی هم که میکنند این است که مسلمان هستی یا نه. این خبر قاعدتا با آنچه که در ذهن ما بود که اینها در موضع ضعف هستند و توان و امکان انجام دادن چنین کاری را ندارند، ۱۰۰درصد خوانایی نداشت. این رفیق من گفتش که با توجه به اینکه ما از صحت این خبر مطمئن نیستیم و ممکن است پاسدارها یکسری را آورده باشند برای زدن این مورس و تولید وحشت، بهتر است این خبر پخش نشود.»
در ادامه جلسه هشتادم رسیدگی به اتهامات حمید نوری، دادستان از شاهد جلسه امروز، علیرضا اکبری سپهر پرسید:
«آیا شخص شما را هم نزد هیأت مرگ بردند؟»
علیرضا اکبری سپهر در پاسخ به این سوال گفت:
«نه! من وقتی که فردایش … داستان اینطوری شد که ما با این دوستمان صحبت کردیم و گفتیم که این خبر چه درست باشد چه غلط، بهتر است که ما آن را فردا به بچهها بدهیم. فردا صبحش این خبر پخش شد. ساعت ۷:۳۰ این خبر بین بچهها پخش شد که چنین چیزی گزارش شده اما ما نمیدانیم چقدر درست است. البته اینجا یک چیزی را اشاره کنم: حدود دو-سه هفته قبل از این ماجرا، یک تعدادی را از بند ما -در روز ملاقات- بردند و ما خوشحال شدیم که ملاقاتها دوباره شروع شده. من اسم چند تا از آن بچهها یادم است. آن بچهها دیگر هیچوقت برنگشتند. کسانی که من به یادشان دارم یکی کسری اکبری بود که از بچههای تودهای بود، عادل … از بچههای راه کارگر بود، یک توفیق بود و او هم از بچههای اکثریت بود اما فامیلیاش یادم نیست. یک حمید هم بود. او هم از بچههای تودهای که فامیلیاش یادم نیست.»
دادستان: فامیلی عادل یادت نمیآید؟
علیرضا اکبری سپهر : عادل طالبی بود فکر کنم. بوکسور بود. بچهها میشناسندش.
دادستان در ادامه با ابراز تأسف از کمبود وقت، از شاهدِ امروز دادگاه حمید نوری، علیرضا اکبری سپهر، خواست تا به وقایع بعدی بپردازد و او در جواب دادستان گفت:
«داشتم میگفتم. فردا صبحش اتاق ما کارگری داشت میداد. من و رضا قریشی داشتیم جارو میزدیم. داوود لشکری در را باز کرد و گفت “شما اوینیها هستید؟” … گفت بروید توی اتاقهایتان، آماده بشوید، چشمبندهایتان را بزنید و وقتی صدایتان کردیم بیایید بیرون. ما توی اتاقمان یک گفتوگویی داشتیم. ما پنج نفر بودیم. یکی از بچهها به اسم شمس ابراهیمی که اعدام شد، برگشت به من گفت که “رضا! تو که زندانی دو رژیم بودی، چه فکر میکنی؟” بعد من به او گفتم ببین! با توجه به ترکیب این هیأت مرگ، من فکر نمیکنم که این بلوف باشد. این جدی است ….»
دادستان: بالاخره شما را بردند پیش هیأت مرگ؟
علیرضا اکبری سپهر : همه ما را بردند بیرون اما من پیش هیأت مرگ نرفتم. وقتی ما را بردند، من چون از اولین نفرات بودم -چون اسمم با الف شروع میشود- صدایم کردند و بردند توی یک اتاقی. در آن اتاق من از همان چشمبندهای نخکش شده داشتم. دیدم در آن اتاق یک میز است. لشکری روی لبه میز، روی لبه سمت راست میز نشسته. آقای حمید عباسی پشت میز به دیوار تکیه داده، به اصطلاح ایستاده؛ یک سه-چهار پاسدار دیگر هم هستند. به من گفت که اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. بعد گفت که جرمت چیست؟ گفتم هواداری از پیکار. گفت که مصاحبه میکنی؟ گفتم نه. گفت چرا نمیکنی؟ گفتم برای اینکه اولا دیگر پیکاری وجود ندارد که من مصاحبه کنم و محکومش کنم. ثانیا وقتی از من پرسید نماز میخوانی، گفتم نه. گفت چرا نمیخوانی؟ گفتم نماز یک مسأله شخصی است. من را که توی قبر [شما]نمیگذارند. من انتظار داشتم که حمله کنند و من را بزنند چون قبلا این اتفاق برای من افتاده بود. همین دو سوال را میکردند و بعد که جواب میدادی میریختند سرت و حسابی میزدندت و بعد یا میبردندت انفرادی یا به بند. من فکر میکردم اینها من را میزنند.
دادستان: شما گفتید که لشکری و حمید عباسی در اتاق بودند و شما آنها را از زیر چشمبند دیدید. وقتی شما حمید عباسی را آنجا دیدید، آیا بلافاصله او را به جا آوردید؟
علیرضا اکبری سپهر : بله من بلافاصله او را به جا آوردم برای اینکه ببینید، یکسری چیزهاست که در روانشناسی به اینها میگویند “سیگنیفیسنت ایونت”. من آدمی را که بچه من را قبلا بیرون فرستاده بود که از یاد نمیبرم.
دادستان در ادامه درباره جزییات این ملاقات و برخورد با لشکری و حمید عباسی از شاهد، علیرضا اکبری سپهر سوالهای بیشتری پرسید و او به این سوالها پاسخ داد. این شاهد دادگاه حمید نوری در ادامه و در پاسخ به سوال دادستان که درباره نقش و جایگاه لشکری در زندان گوهردشت از او سوال کرد، گفت:
«لشکری را من فکر میکردم رئیس زندان است همیشه اما او اغلب با این گروه ضربت میآمد که بعدا فهمیدم این به قول معروف احتمالا فرمانده گروه ضربت، یک چنین چیزی بود اما پستش مشخص بود که از عباسی بالاتر است؛ از نظر من.»
دادستان: آیا آنها سوالها را که گفتید، فقط یک نفر از شما پرسید یا چندین نفر؟ در این مورد توضیح میدهید؟
علیرضا اکبری سپهر: فقط لشکری صحبت میکرد.
دادستان: بعد که به این سوالها جواب دادید چه شد؟
علیرضا اکبری سپهر: گفتم من انتظار داشتم من را بزنند که این اتفاق نیفتاد. این باعث شد که من حدس و شکام تقویت بشود که مسأله جدی است. سوال دیگری که از من شد این بود که مسلمانی یا مسلمان نیستی؟ ما تا به حال به این سوال جواب نمیدادیم یا میگفتیم نمیدانیم اما من چون احساس خطر کرده بودم، برگشتم گفتم که من در یک خانواده مسلمان به دنیا آمدهام دیگر. بعد او پرسید که یعنی معاد و نبوت را قبول داری؟ من گفتم آدم مسلمان معاد و نبوت را قبول دارد دیگر. بعد از این قضیه، یکی دست من را گرفت و آورد بیرون نشاند. … بعد چهار-پنج ساعت بعد، ما را که ۱۱ نفر بودیم، بردند توی یک فرعی. همان شب، وقتی ما را بردند توی فرعی، نزدیکهای ساعت ۱۰-۱۱ شب بود که ما صدای نعره بچهها را میشنیدیم. من گریه کردم. فکر کردم که من تا به حال هفت سال است در زندان بودهام، … فکر کردم که رودست زدهاند به من و من هم رودست خوردهام ….
دادستان: دوباره آیا شما را از این فرعی کشیدند بیرون؟
علیرضا اکبری سپهر: بله اما قبل از آن در همین فرعی اتفاقهایی افتاد. دوباره یکدفعه … من که رفتم توی فرعی مسئول اتاق شدم که با نگهبانها صحبت میکردم. چراغ ما سوخت. بعد من در زدم که چراغ بگیرم، همین کربلایی آمد. به او گفتم که ما لامپ نداریم. لامپ ما سوخته. رفت یک لامپ آورد و وقتی من لامپ را عوض کردم و آمدم پایین، به من گفت که تو نماز میخوانی؟ من گفتم نه! گفت چرا نمیخوانی؟ گفتم نماز مسأله شخصی من است و به کسی ربطی ندارد. او به من گفت نماز تنها چیزیست که جانت را نجات میدهد. این را او به من گفت. یک چیزی را هم بگویم. آن صدای شلاق خوردن بچهها دو شب ادامه داشت و من فکر میکردم رو دست خوردم که گفتهام مسلمانم و اگر میگفتم مسلمان نیستم، فوقش میرفتم و شلاق میخوردم. یک روز یا دو روز بعد بود، دقیقا یادم نیست، آمدند جلوی بند و من را صدا زدند. گفتند چشمبند بزن و بیا بیرون! بعد من را آوردند طبقه اول. یکجایی بود شبیه چهارراه. دو راهرو بود. یک راهرویی بود که از طرف بندها میآمد و یک راهرویی هم بود که میرفت طرف حسینیه. من فهمیدم که این یک راهاش میرود طرف اتاق مرگ و یک راهش به سمت آشپزخانه. من را نشاندند سر نبش آن راهرویی که میرفت به سمت آشپزخانه. در راهروی اصلی، درست در مسیر به سمت آشپزخانه من را نشاندند. من نگاه کردم و دیدم دو طرف راهرو یکسری از بچهها نشستهاند. از جمله کنار من کسی بود که من میشناختمش. از او پرسیدم که حسن چه خبر؟ چندین بار پرسیدم. حسن اصلا جواب نداد. خلاصه نشسته بودم و نمیدانستم چه خبر است. فقط میدیدم که آدها میآیند و میروند و اینها تا اینکه یکدفعه دیدم این آقای عباسی از راهرویی که بعدا فهمیدم راهروی اتاق مرگ بود، آمد بیرون. او دستِ یک زندانی را گرفته بود و داشت میآورد بیرون. زندانی را نشاند آنطرف و بعد آمد طرف من (عباسی). به من گفت که بلند شو ببینم! من بلند شدم. گفت جرمت چیست؟ گفتم پیکار. گفت مصاحبه میکنی؟ گفتم نه، پیکاری نمانده که من مصاحبه کنم. برای چه باید مصاحبه کنم؟ بعد گفت که نماز میخوانی؟ گفتم نه. گفت چرا نمیخوانی؟ گفتم من که قبلا هم گفتم. این یک مسأله شخصی است …. بعد از اینکه این گفتوگو بین ما تمام شد، این زیر بازوی من را گرفت و برد درست پشت همان دیواری که من نشسته بودم، به طرف راهروی به اصطلاح آشپزخانه، برد من را آنجا نشاند. من آنجایی که بودم، فقط خودم بودم. یک فضایی جلوی من بود که سمت چپ یک میز بود با دو پاسدار که پشتش بودند. بعد فهمیدم در آن سمتی که میرفت طرف آشپزخانه، چند نفر با چشمبند نشستهاند. بعد من گیج بودم، نمیدانستم قضیه چیست. هیچ چیزی نمیدانستم. بعد یکدفعه دیدم که صدایی از سمت راست من میآید و انگار یکعده دارند از یک راهپله آهنی میآیند. من ندیده بودم راهپله را اما صدا برای من اینطوری بود. حدود چهار نفر آدم آمدند پایین و یک پاسدار اینها را آورد پهلوی من نشاند کنار دیوار. اینها که آمدند، اولین سوالی که من از بغلدستیام کردم این بود که چه خبر است اینجا؟ او گفت دادگاهِ سیاسی است. گفتم دادگاه سیاسی؟ یعنی چه دادگاه سیاسی؟ او گفت دادگاه ایدئولوژیک تمام شد و یک سری از بچهها را به دار کشیدند. حالا آمدهاند و میخواهند باقیماندهها را پاکسازی کنند. گفتم منظورت چیست از این حرفها؟ گفت آنهایی را که گفتند مسلمان نیستند، همه را اعدام کردند. الان هم امروز، آنهایی که در دادگاه اول حکم اعدام گرفتهاند یا زندانی دو رژیم بودهاند، آوردهاند و میخواهند بکشند. به او گفتم مگر میشود اعدام بکنند؟ بچهها را کتک زدند، شلاق زدند. من خودم شنیدم. به من گفت نه! آنهایی را که شلاق زدند، پذیرفته بودند که مسلمانند اما نماز نمیخواندند.
دادستان: شما عباسی را هم باز آنجا دیدید؟
علیرضا اکبری سپهر: الان میرسم به عباسی. … بعد او برگشت گفت که ….
رئیس دادگاه: به شاهد استرس ندهید. ما برای امروز بعدازظهر شاهد و جلسه دادرسی نداریم. با توجه به اینکه الان آنجا ساعت ۹-۱۰ [۲۱-۲۲] است، ما مدت دیگری با او ادامه میدهیم.
قاضی ساندر در ادامه خطاب به علیرضا اکبری سپهر، شاهد در دادگاه حمید نوری گفت: «آیا شما میتوانید و میکشید یک ساعت دیگر ادامه دهیم؟» شاهد در پاسخ به رئیس دادگاه: (با خنده) من تا ۱۰ ساعت دیگر هم میکشم که ادامه بدهیم. اما من میدانم که فشار روی دادگاه خیلی زیاد است. منتها یکسری حقایق وجود دارد که اینها باید یک جایی شنیده بشوند دیگر.
رئیس دادگاه: دقیقا! برای همین هم من گفتم که به شما فرصت بیشتری بدهند تا صحبت کنید…. نمیخواهم فشار عصبی و استرس داشته باشید ….
علیرضا اکبری سپهر: … پس من اگر اجازه بدهید یک ۱۰ دقیقه استراحت کنم و برگردم.
رئیس دادگاه ضمن موافقت با تقاضای شاهد، ۱۰دقیقه تنفس اعلام کرد و دادگاه موقتا متوقف شد. با آغاز دوباره جلسه، حمید نوری معترض شد که کسانی در دور و اطراف او سروصدا میکنند. رئیس دادگاه گفت که متوجه این موضوع شده و خواسته است تا به این موضوع رسیدگی بشود: «ما تماس گرفتهایم و گفتهایم.»
حمید نوری: من اگر اعتراض نمیکنم برای این است که دادگاه به هم نخورد.
قاضی ساندر: صداها مزاحم اینطرفیها نمیشود و شما که آن طرف مینشینید، میشنوید.
نوری: بگویید که جای ما را با دادستانها عوض کنند؛ اگر میشود.
قاضی ساندر: ساکت لطفا! الان آنها هم ساکت شدند. ما هم ساکت میشویم. ادامه میدهیم به بازپرسی با روشن کردن دستگاه ضبط صدا و تصویر. دادستان! بفرمایید! دادستان در ادامه این جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات حمید نوری از علیرضا اکبری سپهر درباره گفتوگویش با آن زندانی در “راهروی مرگ” سوال کرد و اکبری سپهر در پاسخ به سوالهای دادستان گفت:
«فقط اگر دادستان عزیز به من اجازه بدهد، من میخواهم در یک فرصتی انگیزه خودم را از آمدن به این دادگاه بگویم؛ چون خیلی مهم است به نظرم.… وقتی که من خبر دستگیری عباسی را شنیدم و عکسش را دیدم، دو احساس به من دست داد: یکی اینکه ….»
رئیس دادگاه به دادستان: فکر میکنم شاهد دچارِ سوءتفاهم شد …
دادستان: بله … (خنده) ببینید …
مترجم: صبر کنید! صبر کنید! سوءتفاهمی شد گویا. یک دقیقه صبر کنید ….
دادستان: من فکر میکنم که در پایان بازپرسی بشود زمانی در اختیار شما گذاشت که اینها را بگویید. الان اگر ممکن است به وقایع راهرو بپردازید. در خاتمه ممکن است من از شما سوالاتی بکنم که همین حرفهای مورد نظرتان جوابش باشد.
علیرضا اکبری سپهر: باشد، باشد، بسیار خوب …
علیرضا اکبری سپهر در ادامه اظهاراتش در دادگاه حمید نوری گفت:
«بعد من از او پرسیدم چه شده و او در ادامه حرفهایش گفت که شما اوینیها کی میخواهید باور کنید مسأله جدی است؟ از بند شما شاید نزدیک ۴۲-۴۳ نفر را کشتهاند. الان هم همه آنهایی را که زنده ماندهاند، بردهاند به دو بند. آنها هم نماز میخوانند و هم مصاحبه را قبول کردهاند. من نمیدانم چقدر طول کشید اما برای اولین بار در زندگیام معنای اسوموشن سینما را فهمیدم. تمام زندگیام مثل یک نوار فیلم از جلوی چشمم رد شد و احساس کردم به آخر خط رسیدم. گفتم به آخر خط رسیدم؛ حالا باید چه کنم؟ گفتم تنها کاری که میتوانم بکنم -تنها چیزی که به ذهنم رسید- این بود که باشد، من نماز میخوانم و مصاحبهام میکنم اما بیش از این دیگر من نمیتوانم بروم. … وقتی ما داشتیم این صحبتها را میکردیم، یکی از آن نگهبانها ناگهان گفت که حرف میزدی با بغلدستیات؟ من گفتم که نه! حرف نمیزدم. گفت چرا، من دیدم. گفتم از او پرسیدم سیگار داری به من بدهی؟ گفت سیگار میخواهی چرا به ما نمیگویی؟ گفتم شماها که سیگار به کسی نمیدهید. گفت چرا نمیدهیم؟ … یک سیگار روشن کرد و آورد داد دستِ من. برای من تقریبا مسلم شده بود که این دیگر آخر خط است چون پاسدارها هیچوقت این کار را نمیکردند، مگر اینکه میدانستند تو رفتنی هستی. در همین اثنا یکدفعه من دیدم که عباسی آمد. او به کسانی که سمت راست راهرو نشسته بودند گفت بلند شوید! … من هم بلند شدم. به من برگشت گفت که چرا بلند شدی؟ گفتم شما گفتید. گفت به تو نگفته بودم. گفتم من که شما را نمیبینم. شما گفتید بلند شوید و من هم بلند شدم. گفت نه، تو بنشین! این را هم بگویم که وقتی پاسدار به من سیگار داد، آن چند نفر را هم از جلوی من بلند کرد و برد جلوی آن جمعی که سمت راست نشسته بودند، طرف چپ دیوار نشاند. بعد از اینکه او به من گفت که نه، تو بشین، من گفتم که برادر، بیا اینجا من میخواهم صحبت کنم. [عباسی] آمد جلوتر گفت: چه خبر است؟ گفتم که میخواستم بگویم من نماز میخوانم، مصاحبه هم میکنم. با لحن مسخرهای گفت که چه شد؟ اینجا در و دیوار ارشادت کردند؟ گفتم که مگر جرم است آدم نماز بخواند و مصاحبه کند؟ گفت نه، جرم نیست …. بعد دست من را گرفت و دوباره من را آورد همان سر نبش مجددا بغل حسن نشاند. من آنوقت فهمیدم که دیگر قرار است برویم پیش هیأت مرگ و اینجا اینجوری است. هی میآمدند صدا میکردند؛ همین آقای عباسی میآمد صدا میکرد میبرد داخل، بعضی را برمیگرداند پشت همان جایی که ما نشسته بودیم مینشاند، بعضی را هم میبرد طرف حسینیه مینشاند. بعد همینطوری ادامه داشت تا ساعت نمیدانم سه بود، چهار بود -من که ساعت نداشتم- اما گرسنه بودیم. مدت زیادی از ظهر گذشته بود. من دیدم سه نفر از توی راهروی هیأت مرگ آمدند بیرون. یکیشان را که میشناختم؛ چیز بود … چیست اسمش … ناصریان بود. یکیشان هم اشراقی بود که من عکسش را در روزنامهها دیده بودم و یکیشان هم یک آخوندی بود که بعدا بچهها گفتند نیری است. اینها آمدند آن وسط، حدود دو-سه متر با من فاصله داشتند و من میتوانستم ببینمشان. شروع کردند با هم با صدای خیلی آهسته صحبت کردن. لشکری به اینها پیوسته بود اما “عباسیان”(؟) یکقدری آنطرفتر بود؛ به سمت در حسینیه. بعد از اینکه اینها چند دقیقه پچپچ کردند، آن آخوند با صدای بلند گفتش که حاجی، اینها را ببرید انفرادیها، من برمیگردم کارشان را تمام میکنم…. بعد اینها سه نفر، درست مخالف و عکس جهت حسینیه رفتند. ناصریان و لشکری و عباسی و چند نگهبان دیگر همان وسط هنوز بودند. بعدش، چند دقیقه بعد من صدای یک هلیکوپتر شنیدم. بعد ناصریان با لشکری صحبت کرد و گفت که حاجی، همه را بینداز در انفرادی تا حاج آقا برگردد. ناصریان هم رفت. بعد عباسی آمد طرف لشکری و گفت حاجی ما که این همه انفرادی نداریم …. لشکری گفت یکجوری جایشان بده دیگر. بعد این گفتش که آخر همه پر است. گفت باشد، چهار قسمتشان کن، ببر در چهار فرعی. بعد عباسی پرسید با آنها چه کار کنم و با سرش اشاره کرد به سمت در حسینیه. لشکری گفت آنها را هم بیاور اینطرف و ببرشان توی فرعی. بعد دیگر خلوت شد، یعنی منظورم این است که دیگر رفت و آمدی نبود و یک یکی-دو ساعتی ما نشسته بودیم تا اینها آمدند ما را چهار قسمت کردند. بعد ما را بردند -من را با یکی از این گروهها- توی یکی از این فرعیها. در فرعی بچههایی که از آنطرف هم آورده بودند با ما بودند. اینها کسانی بودند که رفته بودند توی اتاق هیأت مرگ و گفتند که بله، ما رفتیم دادگاه و به ما گفتند که اعدام هستید. ما را برده بودند آن طرف برای اعدام و نمیدانیم چه اتفاقی افتاده که ما را برگرداندند این طرف. بعد گفته شد که اینطور به نظر میرسد که امروز به هر دلیلی جریان متوقف شده اما این یارو گفته است که برمیگردد دوباره. در چند روز بعد همه منتظر بودیم و اضطراب داشتیم که چه میشود اما کسی نمیآمد ما را جایی ببرد. بعد از نمیدانم ….»
دادستان در اینجا روند روایت علیرضا اکبری سپهر را قطع کرد و به طرح سوال درباره اظهارات این شاهد دادگاه حمید نوری پرداخت. او خواهان ارائه جزییات بیشتر از سوی این شاهد شد و اکبری سپهر در پاسخ، بخشهای مورد نظر دادستان را تکرار و در برخی موارد تکمیل کرد. او در بخشی از این پاسخها گفت:
«وقتی من عباسی را دیدم که با یک زندانی میآید اصلا نمیدانستم چه خبر است. یعنی نمیدانستم که او دارد از اتاقِ هیأتِ مرگ میآید. من بعدها این را فهمیدم.»
دادستان: بعدها یعنی کی؟
علیرضا اکبری سپهر : وقتی من آمدم این پشت و زندانی دیگری به من گفت که این دادگاه سیاسی است و یک هیأتی آمده و دارد میکشد و محاکمه ایدئولوژیک تمام شده و حالا محاکمه سیاسی است، من آنجا فهمیدم. همانطور که گفتم وقتی که صدای شلاق خوردن را میشنیدم، فکر میکردم اینها گفتهاند مسلمان نیستند و شلاق میخورند ….
دادستان در ادامه درباره گفتوگوی علیرضا اکبری سپهر با حمید عباسی در راهروی مرگ سوال کرد و پرسید که آیا او چشمبند داشته است؟
علیرضا اکبری سپهر : بله! داشتم.
دادستان: شما از کجا فهمیدید کسی که آمده و با شما صحبت کرده، عباسی بوده است؟
علیرضا اکبری سپهر : دیدمش دیگر؛ وقتی گفت بایست. به شما هم گفتم ما چشمبند نخکش شده داشتیم و میتوانستیم از لای آن ببینیم.…
اکبری سپهر در ادامه ارائه شهادت خود در محضر دادگاه در پاسخ به سوالهای دادستان درباره ناصریان گفت:
«من اولین بار ناصریان را در اوین دیدم، در سالن سه. او آمد خودش را معرفی کرد و گفت من ناصریان هستم. … تا روزی که من در گوهردشت به آن دادگاه رفتم (قرار بود بروم) اصلا ناصریان را ندیده بودم و نمیدانستم که او هم در گوهردشت است. من ناصریان را در اوین دیده بودم و با توجه به رفتاری که بقیه پاسدارها از جمله رئیس آموزشگاه با او داشتند، مشان میداد که مقام بالایی دارد و من میدانستم که در دادسراست.…»
دادستان سپس بار دیگر به برخوردهای شاهد با عباسی پرداخت و از او پرسید: «آیا میدانید آن روزی که لشکری و عباسی در اتاق بودند و لشکری شما را سوال و جواب کرد، چه زمانی بود؟ همینطور باقی موارد …»
علیرضا اکبری سپهر: ببینید من تاریخ دقیقش را نمیدانم اما شهریور بود. فکر میکنم اوایل شهریور بود. تا جایی که من میدانم، اوینیها آخرین بندی بودند که کشیدندشان بیرون …. بعد خدمتتان عرض کنم که، آن روزی هم که ما رفتیم برای دادگاه، آخرین روزی بود که دادگاههای هیأت مرگ تشکیل شد و بعد از آن دیگر متوقف شد. به احتمال زیاد، هفتم، هشتم یا نهم شهریور بود؛ آن زمانی که دیگر همه چیز متوقف شد.
دادستان: آیا در موقعیتِ دیگری هم با حمید عباسی در زندان گوهردشت برخورد داشتید؟
علیرضا اکبری سپهر: نه! اصلا او را ندیده بودم.
دادستان: بعد از این شما تا کی در زندان گوهردشت بودید؟
علیرضا اکبری سپهر: من فکر میکنم که شهریور و مهر و آبان و آذر و دی و … تا فکر میکنم وسطهای بهمن در گوهردشت بودم.
دادستان: چه سالی؟ سالش را هم بگویید لطفا!
اکبری سپهر: سال ۶۷.
دادستان: بعد از آن چه شد؟
اکبری سپهر: بعد از آن یک روز آمدند در بند ما، اسم کسانی را خواندند که همسرانشان در زندان اوین بودند و گفتند که وسایلتان را جمع کنید. میخواهیم شما را ببریم. بعد همه ما را بردند اوین. فکر میکنم ۱۰-۱۵ نفر بودند که متأهل بودند. ما را در آسایشگاه انداختند.
دادستان: شما کی آزاد شدید؟
علیرضا اکبری سپهر: من با همه آنها که آزاد شدند در سال ۶۷، اسفند ۶۷ آزاد شدم.
دادستان در ادامه خطاب به اکبری سپهر، شاهد امروز دادگاه حمید نوری گفت که چند نام را با او در میان میگذارد تا ببیند او آنها را میشناسد یا نه: این افراد مربوط به زندان گوهردشت هستند: نادر حدادی مقدم؟
اکبری سپهر: بله! نادر را میشناسم …. تا جایی که یادم است نادر جزو بچههای ۱۶ آذر بود یا کشتگری؛ تا جایی که یادم است. کشتگریها و ۱۶ آذریها دو تا از جریانهایی بودند که بعد از اینکه در چریکهای فدایی، اقلیت و اکثریت شکل گرفت، اینها هم دوباره جدا شدند. … او در زندان گوهردشت با ما بود. تا جایی که یادم است نادر با ما بود. تا جایی که یادم است، چون من خیلی چیزها را دقیق یادم نیست. الان ۴۰ سال گذشته. تا جایی که یادم است ….
دادستان: محمد ایزدجو؟ آیا او را از گوهردشت میشناسید؟
اکبری سپهر: اسمش برایم آشناست. فکر میکنم او را میشناسم اما یادم نیست ….
دادستان: صادق ریاحی؟ شما چند بار از او نام بردید ….
اکبری سپهر: صادق و جعفر هر دو با ما بودند. هر دو طرفدار راه کارگر بودند و هر دو هم در بند اوینیها بودند.
دادستان: میدانید که چه اتفاقی برای این دو برادر افتاد؟
اکبری سپهر: من خودم که ندیدمشان. یعنی وقتی آنها را از بند بردند، دیگر ندیدمشان اما بر اساس آنچه که شنیدم و چیزهایی که دیگران تعریف کردند، فهمیدم که صادق وقتی رفته توی دادگاه، به او گفتهاند که مصاحبه میکنی یا نه. او هم گفته که نمیکند برای اینکه دیگر راه کارگری نبوده که او بخواهد مصاحبه کند. بعد به او گفته بودند که نماز میخواند یا مسلمان است یا نه. او هم گفته بوده که نه. بعد درباره نماز خواندن از او پرسیدهاند و او گفته بوده که اطلاعاتی ندارد و دارد تحقیق میکند.
دادستان: ببخشید اما نمیتوانیم تا این اندازه وارد جزییات بشویم. آیا این دو اعدام شدند؟
علیرضا اکبری سپهر: شما پرسیدید و من جواب دادم… بله، اعدام شدند.
دادستان: از کجا میدانید اعدام شدند؟ با قوم و خویش آنها در ارتباط بودید؟ چطور و از کجا میگویید که اعدام شدند؟
اکبری سپهر: اولا که ما همه وسایل اینها را جمع کردیم و آنطور که گفته بودند بردیم و زیر هشت گذاشتیم. بعد هم به طور غیرمستقیم خبرها به ما رسید؛ چه در زندان و چه وقتی بیرون آمدیم.
دادستان: من چند سوال دیگر دارم که بپرسم. ادامه میدهم و اینها را هم میپرسم. شما از چهره حمید عباسی چه یادتان میآید؟ با توجه به اینکه هم او را در اوین دیدهاید و هم در گوهردشت ….
علیرضا اکبری سپهر، شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ به این گروه از سوالهای دادستانی گفت:
«من یک صورت به اصطلاح بیضی را به یاد دارم. موهایش کوتاه بود؛ شبیه … ما در ایران میگوییم مدل قیصری، یعنی کم بود موهایش. رنگ موها به نظرم -چیزی که در ذهنم است- روشن بود. چهرهاش روشن بود. قدش تقریبا قد من بود؛ ۱۶۷ هستم من. یا دو سه سانت از من بلندتر بود چون وقتی که جلوی او ایستاده بودم، تقریبا چشم در چشم بودیم. لاغر اندام بودیم و وقتی که من در اوین دیدمش، یک پیراهن از این یقه آخوندیها میگویند؛ سفید تنش بود. لباسش به نظر خودم روشن بود. یعنی تیره نبود.»
دادستان: رنگ مویش را گفتید چه بود؟ من خیلی خوب نفهمیدم.
علیرضا اکبری سپهر: به نظر من، چیزی که الان در ذهنم است، به نظر من سیاه نبود. خرمایی رنگ، یک چنین چیزی …. یک چیزی بود که به نظرم سیاه نمیآمد.
دادستان: دیگر چه یادتان میآید؟ مثلا آیا ریش داشت یا نه؟ یا رنگ پوستش، تیره، روشن ….
اکبری سپهر: رنگ پوستش روشن بود تا جایی که یادم است. حتی به نظرم یک مقداری به اصطلاح چه میگویند، رنگپریده بود. تهریش هم داشت.
دادستان: وقتی شما او را دیدید، سنش چقدر بود فکر میکنید؟ میدانید؟
اکبری سپهر: نمیدانم. به نظرم یک چیزی بین ۲۰ تا ۳۰ به نظر میآمد.
دادستان: و شما چند سالتان بود وقتی برای اولین بار در اوین حمید عباسی را دیدید؟ یادتان هست؟
اکبری سپهر: من سال ۶۲ …، ۳۴ تا ۶۲ … من هم ۲۷-۲۸ سالم بود فکر کنم.
دادستان در ادامه به این نکته اشاره کرد که شاهد خواسته است تا درباره انگیزه حضورش در دادگاه بگوید خود او هم چند سوال دیگر دارد: «دیگران هم از شما سوالاتی دارند که میماند برای فردا. حالا (خطاب به رئیس دادگاه) من سوالاتم را بپرسم یا ایشان انگیزهاش را بگوید؟»
قاضی توماس ساندر خطاب به دادستان گفت که سوالاتش را بپرسد.
علیرضا اکبری سپهر از استرالیا در این میان گفت:
«… فقط یک پنج دقیقه به من وقت میدهید؟»
رئیس دادگاه: از سوالهای دادستان چیز زیادی نمانده …. اگر لازم است بروید، سریع بروید و بیایید. ما اینجا منتظر شما مینشینیم.
اکبری سپهر: بله بله، من چند دقیقه میروم و سریع برمیگردم ….
با بازگشت علیرضا اکبری سپهر، قاضی توماس ساندر از دادستان خواست تا روند بازپرسی را پی بگیرد. دادستان از علیرضا اکبری سپهر پرسید: «در ارتباط با دستگیری حمید نوری که اکنون در این سالن نشسته، شما آیا عکسی دیدید یا نه؟»
علیرضا اکبری سپهر در پاسخ به سوال دادستان:
من اول به اصطلاح خبرش را شنیدم؛ به اسم حمید نوری. من اصلا نمیدانستم حمید نوری کیست. شنیدم که یک نفر در سوئد دستگیر شده به اسم حمید نوری. بعد عکسش را به اصطلاح توی فیسبوک دیدم یک جا که این حمید نوری همان حمید عباسی است که دستگیر شده. من به محض اینکه عکسش را دیدم، تمام آن خاطرات برایم برگشتند و زنده شدند. … یعنی من او را شناختم. درست است که قدری چاق شده و سنش بالاتر رفته اما ترکیب کلی صورت همانی بود که من به خاطر داشتم، فقط یک مقداری پیرتر.
دادستان سپس از دادگاه خواست تا تصویر حمید نوری برای شاهد، علیرضا اکبری سپهر در استرالیا نمایش داده شود:
«به او نگاه کنید و به ما بگویید آیا شما مطمئن هستید که او همان حمید عباسی است؟ اگر کوچکترین شک و تردیدی دارید که او حمید عباسی نیست، حتما بگویید لطفا!»
علیرضا اکبری سپهر پس از دیدن تصویر حمید نوری گفت:
«… بله، این همان چهره بیضی شکل کشیده است که -ریشهایش سفید شده، یکمقداری صورت خط برداشته اما ترکیب همان ترکیب است.»
دادستان: خیلی ممنونم! سوال دیگری ندارم.
رئیس دادگاه: بسیار عالی! به این ترتیب روند ضبط صدا و تصویر را قطع میکنیم و بازپرسی را فردا از ساعت ۹ صبح به وقت سوئد، شش بعدازظهر به وقت شما (استرالیا) ادامه میدهیم علیرضا!
علیرضا اکبری سپهر: فقط من یک سوال داشتم. قرار بود من این امکان را پیدا کنم تا انگیزهام را از حضور در دادگاه بگویم.
قاضی توماس ساندر، رئیس دادگاه: این به چه معناست؟ من نمیدانم در استرالیا چه مقرراتی وجود دارد اما برابر قوانین سوئد، دادستانها شما را احضار کردهاند. یعنی شما احضار شدهاید برای شهادت دادن. وقتی هم اینجا در سوئد یک نفر احضار میشود برای شهادت دادن، وظیفه دارد شهادت بدهد. انگیزه هم نمیخواهد. حالا شما چطور میخواهید انگیزه را در این قضیه وارد کنید …. شما موظف بودهاید که بیایید و شهادت بدهید.
علیرضا اکبری سپهر: ولی موظف نبودم خودم را به عنوان شاهد معرفی کنم. منظور من این بخش است. میتوانستم از ابتدا پاسخ منفی بدهم.
قاضی ساندر: به هر حال در کشور سوئد که نمیتوان این کار را کرد. شما وقتی آمدهاید دیگر آمدهاید. اما بگذارید موضعگیری نکنیم. من موضعگیری نمیکنم، شما هم همینطور. بگذارید برای فردا. فردا ابتدا دستاندرکاران حقوقی دادگاه سوالاتشان را از شما خواهند پرسید و بعد به شما وقت داده خواهد شد که انگیزهتان را بگویید.
علیرضا اکبری سپهر: باشد، باشد. خیلی ممنون.
رئیس دادگاه: عالی! پس تا فردا ۹ صبح به وقت سوئد.
بدین ترتیب جلسه هشتادم دادگاه حمید نوری به پایان رسید.
این جلسه دادگاه حمید نوری از اینجا قابل شنیدن است:
جلسه بعدی دادگاه روز جمعه اول آپریل / ۱۲ فروردین برگزار خواهد شد.