حمید نوری ۶۰ ساله، دادیار سابق قوه قضائیه، زمانی که برای دیدار با اقوامش به کشور سوئد سفر کرده بود، شنبه ۹ نوامبر ۲۰۱۹ / ۱۸ آبان ۱۳۹۸ در فرودگاه بینالمللی آرلاندای استکهلم با حکم دادسرای این شهر به صورت موقت بازداشت شد و یک سال و ۹ماه در بازداشت موقت ماند. دادستانی سوئد ۲۷ ژوئیه ۲۰۲۱ (۵ مرداد ۱۴۰۰) در اطلاعیهای تحت عنوان «پیگرد جنایات جنگی در ایران» خبر از تحویل رسمی کیفرخواست حمید نوری به دادگاه داد. بر اساس این کیفرخواست حمید نوری با دو اتهام اصلی روبهروست: جنایت جنگی (نقض حقوق عمومی بینالملل، از نوع سنگین) و قتل. هر دوی این اتهامها به دلیل نقش مستقیم در کشتار بیش از ۱۰۰ تن از مخالفان و زندانیان سیاسی در سالهای پایانی جنگ ایران و عراق (در دهه ۶۰ و مشخصاً سال ۱۳۶۷) علیه نوری مطرح شده است.
هفتادونهمین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات حمید نوری، متهم به دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت در سال ۶۷ صبح روز سهشنبه ۲۹ مارس/ ۹ فروردین در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم برگزار شد. این جلسه به استماع شهادت محمود خلیلی اختصاص یافت.
محمود خلیلی، زندانی سیاسی دهه ۶۰ و از جان به در بردگان اعدامها در سال ۶۷ است که پیش از این نامش در دادگاه حمید نوری و از زبان خود او برده شده است:
«دو سال است در اصل در زندان رجاییشهر هستم و با رجاییشهر زندگی میکنم. تمام کتابهای ایرج مصداقی را خواندهام و ۲۵ جلد کتابِ او را حفظ هستم. پنج جلد کتاب محمود رویایی را خوانده و کتابهای حسین فارسی، “محمود خلیلی” و مهری حاجینژاد را هم خواندهام.»
(اولین جلسه دفاع حمید نوری، دوم آذر ۱۴۰۰)
محمود خلیلی که آبان سال ۱۳۶۰ دستگیر و اسفند سال ۶۷ از زندان آزاد شده است، در گفتوگویی با نشریه “پیام فدایی” به مرور سالهای زندان، تجربیات و خاطرههایش پرداخته و از جمله درباره خودش و شرایط دستگیریاش گفته است:
«من متولد یکی از روستاهای لرستان هستم. در تاریخ چهارم آبان ۱۳۶۰ ساعت ۹ صبح در حوالی محل کارم در تهران، کوچه برلن با راهنمایی، همراهی و مشارکت مستقیم خواهرزادهام که یک بسیجی بود و برادر یکی از دوستان دبیرستانیام که از قدیم با همدیگر معاشرت فراوانی داشتیم و آنها از تفکرات من مطلع بودند، دستگیر شدم. در همین جا بیمناسبت نیست که بگویم بعد از قیام، آن دو برادر به عنوان هواداران رژیم در کمیته و ارگانهای امنیتی نظام فعالیت میکردند و هم اکنون از مأموران رده بالای وزارت اطلاعات هستند!»
محمود خلیلی در بخش دیگری از گفتههای خود در این مصاحبه، با اشاره به انتقالش از زندان قزلحصار به زندان گوهردشت در سال ۶۵ گفته است:
«در اواخر بهار ۱۳۶۵ تصمیم بر این گرفته شده بود که واحد یک و سه زندان قزلحصار را از زندانیان سیاسی تخلیه کنند و در اختیار زندانیان عادی قرار دهند. ظاهرا کمبود جا و حجم بالای جرایم اجتماعی باعث این شده بود که واحد دو زندان قزلحصار به تنهایی جوابگوی تعداد زیاد مجرمان عادی نباشد و نیاز به فضای بیشتر داشتند برای مجرمان این جرایم که رو به ازدیاد بودند. … ما را به صورت جمعی به گوهردشت منتقل کردند. تقریبا ۱۹۳ نفر با هم بودیم که از بند یک واحد یک با چند اتوبوس به زندان گوهردشت منتقل شدیم. البته وسایلمان را با یک کامیون کانتینردار سبز رنگ حمل کردند. … زندان گوهردشت کلا از هشت بلوک سه طبقه ساخته شده بود و سالنها در دو طرف یک راهروی اصلی بزرگ قرار داشتند. البته پنج سالن یک و سه و پنج و شش و هشت در یک ردیف، یک طرف راهرو و سالنهای دو و چهار و هفت در ردیف دیگر یا سمت دیگر راهرو قرار داشتند. سه سالن اول یعنی سالن یک، سالن دو و سالن سه دارای سلولهای بزرگتر بودند؛ یعنی در بند یک، دو و سه، تیغه بین ۲۸ سلول انفرادی را برداشته بودند. دو سلول را به یک سلول نسبتا بزرگتر تبدیل کرده بودند و ۱۴ سلول بزرگتر به وجود آورده بودند و در انتهای هر یک از این سه سالن و در هر طرف، تیغه بین سه سلول را برداشته و دو سلول بزرگتر از سلولهای داخل این سالنها درست کرده بودند ولی سالنهای دیگر فقط از سلول های کوچک تشکیل شده بودند. سالنهای چهار و هفت فاقد حسینیه بودند ولی شش سالن دیگر دارای حسینیه بودند. هر بلوک از سه طبقه تشکیل میشد که غالبا طبقه اول تمام این بلوکها خالی بود. البته گاهی مواقع افرادی را به صورت انفرادی در آنجا برای چند ساعت یا چند روز نگهداری میکردند. آنجا را به این خاطر خالی نگاه میداشتند چون میشد از حیاط و هواخوری به راحتی با افراد داخل این سلولها تماس گرفت. به طور مثال در یک زمان ما توانستیم با دو پزشکی که در اعتراضات نسبت به انتخابات نظام پزشکی شرکت داشتند، در طبقه اول سالن دو تماس بگیریم. همچنین توانستیم با بعضی از زندانیانی که در بهداری بستری بودند صحبت کنیم ….»
محمود خلیلی در بخش دیگری از اظهاراتش در این گفتوگو، از فراهم شدن زمینه آغاز اعدامهای سال۶۷ در زندان گوهردشت گفته و به مواجههاش با هیأت مرگ هم اشاره کرده است:
«چند روز بعد از آخرین ملاقات، درست روز پنجم مرداد ۱۳۶۷ چند پاسدار به سالن شش و احتمالا همزمان به همه سالنها وارد شده و تلویزیونها را به بهانه تعمیر از بند خارج کردند. آن روز به ما هواخوری ندادند. روزنامه هم ندادند. روز بعد هم که کارگری مسأله هواخوری را مطرح کرد با جواب سربالای پاسدار سالن روبهرو شد. در مقابل این برخوردها ما تصمیم به تحریم غذای یک روزه گرفتیم. جالبترین نکته در این تحریمها این بود که بهاییها با وجود اینکه به ظاهر در تحریم غذا مشارکت نمیکردند اما جیره غذایی خود را دور میریختند و نمیخوردند. این تحریم غذایی واکنش پاسدارها را برنیانگیخت و بر خلاف همیشه با عکسالعمل خاصی مواجه نشد …. بر اساس محاسبات ما ۱۸ مرداد، روز ملاقاتمان بود. از این رو قرار گذاشتیم اگر باز هم ملاقات ندادند غذا را بیرون بگذاریم. این کار را کردیم ولی آن روز هم بیهیچ واکنشی از طرف زندانبانان این کار صورت پذیرفت و ما نتیجهای نگرفتیم. آخرین روزهای مرداد بود و زندانیان نگران بوتههای گلی بودند که در باغچه حیاط کاشته بودند و آنها به علت قطع هواخوری دچار بیآبی شده بودند. برای آبیاری گلها، جانفشان حسین حاج محسن، ابتکاری به خرج داده بود. او با بریدن ابتدا و انتهای قوطیهای پلاستیکی ریکا (مایع ظرفشویی)، لوله بلندی درست کرده و این لوله را پس از عبور دادن از عرض دستشویی، از لای پلیتها (منظور ورقههای افقی آهن مثل پرده کرکره است که جلوی پنجره هر سلولی قرار داشتند) رد و آن را تا وسط باغچه فرستاده بود. وقت آبیاری شب هنگام بود. به این ترتیب شب از طبقه سوم آب با شر شر فراوان وسط باغچه می ریخت. در این رابطه چند پاسدار وارد بند شده و پس از قطع آب و درآوردن لولهها دنبالِ عامل این کار گشتند. حسین حاج محسن اعلام کرد: “من این کار را کردم!” او را از بند خارج کردند. ما فکر میکردیم مدتی طولانی او را به انفرادی میبرند ولی بعد از مدت کوتاهی به سالن برگشت؛ در حالی که یک طرف صورتش سرخ شده بود. او (حسین) توضیح داد که در راهرو اصلی پرسیده بودند که چرا آب را هدر میداده و او گفته بود به این دلیل که گلهای باغچه در حال پژمردن و پرپر شدن هستند. بیدرنگ یکی از پاسدارها در جواب او گفته بود که گلهای باغچه مهم نیستند، گلهای عمر شما دارند پرپر میشوند! حسین در جواب گفته بود: “گلهای عمر کسانی پرپر میشود که زیر قطعنامه را امضا کردهاند!” پاسدار با خشم سیلی محکمی به صورت او زده و او را به سالن برمیگرداند. … دوباره همه تصمیم گرفتیم در اعتراض به این موضوع روز بعد از گرفتن غذا خودداری کنیم. این کار را کردیم اما باز این عمل ما با هیچ واکنشی از طرف زندانبانان مواجه نشد ….»
محمود خلیلی درباره حضور خودش در اتاق هیأت مرگ در جریان اعدامهای سال ۶۷ هم گفته است:
«روز پنجم شهریور حدود ساعت یک، من و داوود، یكی از همبندیهایم را صدا زدند و با چشمبند به طبقه پایین بردند. در راهرو تردد زیادی بود. پیش از اینكه وارد سالن و راهروی اصلی شویم، ما را از یک راهروی باریک عبور دادند، در آنجا صدای کریه داوود لشكری بلند شد. تنها یک سؤال میکرد: “نماز میخوانی یا نه؟” وقتی به او جواب نه دادم، بین دو پاسدار قرار گرفتم و قبل از ورود به راهرو اصلی، ناصریان پرسید: “مصاحبه می کنی؟” گفتم: “نه!” گفت: “ببریدش!” آن دو پاسدار مرا وارد راهروی اصلی کردند و در کنار دیوار نشاندند. در شرایط عجیبی قرار گرفته بودم. از خود میپرسیدم: “چه شده و اینها چه میخواهند؟” تقریبا دو ساعت بعد گروهی زندانی را از جلویم عبور دادند و در کنار دیوار مقابل نشاندند. پس از مدتی یكی از پاسدارها فریاد زد: “حاجی شروع کنیم؟” من فكر کردم قصد ضرب و شتم دارند. هر لحظه منتظر بودم که مشت و لگد بر سر و صورتم ببارند! منظور از حاجی همان ناصریان بود. او گفت: “اینها کارشان تمام شده. میتوانید ببریدشان بند بالا!” آنها را بردند. بعد از حدود یک ساعت عده دیگری را آوردند و همان مراحل دوباره طی شدند با این تفاوت که این بار داوود داد زد که “کار من هم تمام شده. من را ببرید بند!” پاسداری در جواب او گفت: “عجله نداشته باش. نوبت تو هم میرسد!” از پاسداری که آنجا بود خواستم مرا به دستشویی ببرد. قصدم این بود که موقع برگشتن به زندانیهای دیگر نزدیک شوم و کمی اطلاعات به دست آورم. وقتی برگشتم پاسدار به اشتباه مرا عكس جهتی که نشسته بودم نشاند. من صدای یكی دو ماشین سنگین را میشنیدم. اول فكر کردم اتوبوس یا مینیبوس کارکنان است. بعد فكر کردم شاید قصد تبعید زندانیان را به جای دیگری دارند اما پس از چند لحظه فریاد پاسداری را شنیدم که گفت: “حاجی کامیونها آمدند!” این بار لشكری گفت: “ما هم کارمان را شروع کردیم!” تا ساعتِ هفت شب من در راهرو منتظر نشسته بودم. کمکم راهرو خلوت شده بود. احساس میکردم تنها من در آنجا هستم ولی از صدای سرفهای متوجه شدم یک نفر دیگر هم در آن نزدیكی است. یكی دو بار آهسته حرف زدم اما او چیزی نگفت! پاسداری آمد و به او گفت: “بلند شو!” پس از آن وقتی به نزدیكی من رسید گفت: “تو هم بلند شو!” بعد ما را همراه خود برد. پشت اتاقی ایستادیم. پاسدار در زد و کسی در را باز کرد و زندانی همراهم را به داخل برد. به من گفت: “همین جا بنشین. بعد از اینکه کار این یكی تمام شد نوبت تو میرسد!” بعد از حدود ۱۰ دقیقه او را بیرون بردند و در جهت عكس راهرو نشاندند. سپس مرا به داخل اتاق بردند! … وقتی چشمبندم را برداشتند، میزی را روبهروی خود دیدم. چند نفر پشت آن نشسته بودند. در میان آنها نیری و اشراقی را شناختم. در کنار آنها ناصریان ایستاده بود. مرا روبهروی آنها روی صندلی نشاندند. چند نفر هم پشت سرم در تاریكی ایستاده بودند. … ابتدا نیری اسم و مشخصات و اتهامم را پرسید. بعد گفت: “ما هیأتی هستیم از طرف امام برای عفو زندانیان. اگر میخواهی عفو شوی فرمی را که به تو میدهند امضا کن!” ناصریان فرمی را جلوی من گذاشت که روی آن نوشته شده بود: “من با علم و اطلاع از آیین شریف اسلام انزجار خود را از مارکسیسم و تمام جریانات اشتراکی به ویژه سازمانی که هوادار آن بودم، اعلام میدارم!” (البته در خصوص معاد و عدل و … هم نوشته شده بود) … وقتی آن فرم را خواندم به آنها گفتم: “حكم من ۱۵ سال است و تقاضای عفو ندارم. اگر قرار است عفو داده شود دیگر نیازی به امضای این فرم نیست!” در اینجا اشراقی شروع به صحبت کرد و گفت: “تا به حال نماز خواندهای؟” گفتم: “نه!” گفت: “زیارت مشهد رفتهای؟” گفتم: “نه!” گفت: “پدرت نماز میخواند؟” گفتم: “پدرم مرده است!” گفت: “قبل از مرگ او که یادت هست؟” گفتم: “تا جایی که به خاطر دارم پدرم نماز نمیخواند و من هیچ وقت ندیدم او نماز بخواند!” ناصریان گفت: “حاج آقا ولش کن! این آدم بشو نیست.” نیری گفت: “من هم میدانم!” اما اشراقی گفت: “تو که بچه مسلمان هستی و اعتقاد به قیامت داری باید نماز بخوانی!” گفتم: “من نماز نمیخوانم!” گفت: “چرا، باید بخوانی!” گفتم: “نه! من نماز نمیخوانم!” گفت: “ببریدش بیرون و سه وعده با شلاق او را بزنید، اگر نماز نخواند اعدامش کنید!” گفتم: “من نماز نمیخوانم!” در حالی که مرا از اتاق بیرون میبردند نیری گفت: “خوب کاری میکنی!” اشراقی گفت: “غلط میکنی!” در حیرت بودم که اینها چه میگویند و چه میخواهند؟ البته همانطور که گفتم اینها (دستاندرکاران اعدامها) به خود من گفتند هیأتی هستند از طرف امام که برای عفو زندانیان آمدهاند ولی بعضی از پاسدارها به بچههای دیگر گفته بودند: “چاههای فاضلاب پر شدهاند، در حال تخلیه آنها هستیم!”»
محمود خلیلی، مقیم آلمان اما با حضور در جلسه امروز دادگاه حمید نوری در برابر هیأت قضایی ابتدا به سوالهای دادستانها پاسخ داد. پیش از آغاز بازپرسی از او اما توماس ساندر، رئیس دادگاه، به او خوشآمد گفت و بابت حضورش به عنوان شاهد تشکر کرد. او سپس به ارائه توضیحات مقدماتی پرداخت و بعد، از شاهد خواست تا “سوگند شهادت” یاد کند. پس از ادای سوگند، قاضی ساندر برای محمود خلیلی توضیح داد که به دنبال این سوگند چه بار حقوقیای بر دوش خواهد داشت. او گفت که شاهد بر اساس شهادتش زیر بار مسئولیت کیفری خواهد بود و ملزم است حقیقت را بگوید. در ادامه جلسه، قاضی به شاهد گفت با توجه به اینکه وقایع مورد نظر مربوط به سالهای دور هستند، لازم است او هر جا که از موضوع مطمئن نیست، بگوید که مطمئن نیست.
او سپس از دادستانها خواست تا بازپرسی از محمود خلیلی به عنوان شاهد را آغاز کنند. پیش از آن اما شاهد از رئیس دادگاه اجازه خواست تا یک برگه کاغذ سفید و یک خودکار در اختیار داشته باشد. قاضی ساندر این اجازه را به او داد و بعد با اعلام آغاز ضبط صدا و تصویر، بازپرسی از محمود خلیلی آغاز شد. او در آغاز و در پاسخ به سوالهای مقدماتی دادستان، کریستینا لیندهف کارلسون، درباره دلیل دستگیریاش گفت:
«من چهارم آبان سال ۶۰ به اتهام هواداری از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران دستگیر شدم.… این سازمان با فداییان یکی نیست. در آن مقطع یک بخش بود که با رژیم همکاری میکرد اما سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، خواستار سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی بود. ما عضو این سازمان قدیمی مارکسیست-لنینیستی بودیم که از سال ۱۹۴۹ فعالیتش را آغاز کرده بود.… من به ۱۲ سال زندان -بر اساس حکمی که دیدم- محکوم شدم. … مسأله این است که چیزی را که دادند من امضا کردم … من سال ۶۰ با همکاری پسر خواهرم دستگیر شدم. پسر خواهرم کسی بود که پنج سال کلاس اول را خوانده بود و هر سال رد شده بود …. من زمانی که نزد هیأت مرگ رفتم، حکم اعدام خودم را هم آنجا دیدم. آن حکم سال ۶۲ صادر شده بود. … آنها از من مقداری شعر و مقاله گرفته بودند که برای نشریه کار میفرستادم. شاید برای شما خیلی غریب باشد که کسی به خاطر شعر گفتن یا مقاله نوشتن به اعدام محکوم شده باشد. اما همه حقیقت این نیست. وقتی من را گرفتند من اعدام مصنوعی شدم، وصیتنامه نوشتم و این وصیتنامه و آن اشعار به عنوان سند محکومیت من، دو بار در دادگاه استفاده شد….»
محمود خلیلی در ادامه شهادتش در دادگاه حمید نوری به حضورش در زندانهای اوین، قزلحصار و گوهردشت پرداخت و گفت که از سال ۶۵ تا اواخر بهمن ۶۷ در زندان گوهردشت بوده است:
«… بعد ما را به اوین بردند. من مدت زیادی آنجا نبودم. شاید ۱۰ روز تا دو هفته. بعد ما را فرستادند بیرون.»
دادستان در ادامه از محمود خلیلی به عنوان شاهد دادگاه حمید نوری درباره اینکه آیا در زندان گوهردشت نام دیگری داشته است سوال کرد و او در پاسخ به این سوال دادستان گفت:
«از زندان قزلحصار، رفقای زندانی به من میگفتند عمو.»
محمود خلیلی در ادامه اظهارتش گفت که در زندان گوهردشت ابتدا در سالن دو بوده است، بعد به انفرادی رفته و سپس در سالن یک بوده است:
«وقتی زندانیها را در سال ۶۶ بر اساس احکام و مذهبی بودن و نبودن تقسیم کردند، من به سالن شش منتقل شدم. در سالن شش چیزی حدود ۶۰ زندانی سیاسی چپ داشت. این زندانیان عمدتا مارکسیست بودند. چیزی حدود ۳۸ -در این حدودها- زندانی بهایی هم آنجا بودند. … من در مرداد و شهریور ۶۷ هم در سالن شش بودم. ما طبقه سوم بودیم و بالای ما بند دیگری نبود. اگر بر اساس سیستم اروپایی در نظر بگیرید، دو طبقه بعد از همکف. طبقه زیر ما هم دو بند -دو سالن- محسوب میشد. … تغییرات زیادی روی نام سالنها و بندها میدادند. یک وقت میگفتند سالن ۱۳، یک وقت میگفتند ۱۴. حتی سالن خود ما را یک بار اسمش را گذاشتند ۱۶. اما در مرداد و شهریور ۶۷ دقیقا نمیتوانم بگویم … احتمال دارد ۱۳ بوده باشد. از زمانی که ما رفتیم در سالن شش، برخوردها و مسائلی داشتیم با پاسدارها. ما تحریم غذا داشتیم، قطع هواخوری داشتیم یا تحریم ملاقات داشتیم. تمام اینها تا قبل از مرداد و شهریور است.»
محمود خلیلی سپس در پاسخ به سوال دادستان، شرح وقایع مرداد و شهریور ۶۷ را از روز چهارشنبه پنجم مرداد آغاز کرد:
«…آمدند تلویزیون را بردند. هواخوری به ما ندادند. روزنامه قطع شد و ملاقاتها هم قطع شد. در رابطه با بردن تلویزیونها و قطع هواخوری، چون هنوز نوبت ملاقاتمان نشده بود، ما دست به تحریم غذا زدیم اما بر خلاف دفعات قبل که میآمدند و به ما حمله میکردند و اذیت میکردند، این بار هیچ واکنشی نشان ندادند. در اواخر مرداد هم که دوباره نوبت ملاقاتمان شده بود، ما تحریم ملاقات کردیم. یک بار هم در رابطه با کتک خوردن حسین حاج محسن، ما پیش از پنجم شهریور تحریم غذا کردیم اما باز هیچ واکنشی نشان ندادند.… اواسط مرداد ما سروصداهایی در حیاط شنیدیم. از لای پلیتها نگاه کردیم توی حیاط را. چیزی حدود ۵۰-۶۰ زندانی از در اصلی (در بیرون)، آمده بودند توی حیاط. … من خودم دیدم که در همچنان باز بود و اینها توی حیاط بودند. دقیقا چیزی که من دیدم، این تعداد افرادی که آمده بودند، داشتند از توالت حیاط استفاده میکردند. لباسهایی که تن اینها بود لباسهای تمیزی بود. یعنی لباس نظامی نبود که آدم فکر کند اینها را از مرز و عملیات فروغ جاویدان گرفتهاند و آوردهاند یا اینکه از توی بندشان همینطور سریع کشیده باشندشان بیرون. حالت وقتی را داشت که بچهها را میبردند ملاقات؛ ما را میبردند ملاقات. چون جو جامعه متشنج بود، ما فکر میکردیم امکان دارد تظاهراتی چیزی بیرون بوده باشد و اینها را گرفته باشند …. ولی از طرف دیگر میدیدیم همهشان دمپایی پایشان است و این جور درنمیآمد. روز بعدش و وقتی که اینها رفتند، زمانی که ما از پلیتها نگاه میکردیم، در آهنی حیاط بسته بود اما تلی از دمپایی پشت در بود. من خودم اینها را دیدم. … زمانی که تلویزیون را بردند و روزنامهها قطع شد، ما با استفاده از سمعک یکی از بهاییهای همبند، یک رادیوی تکموج درست کردیم. آن کسی که این رادیو را درست کرده بود، اخبار را به ما میداد. … از طریق مورس هم به ما اطلاعات میرسد اما برای ما این مسأله قابل پذیرش نبود. … از فرعی بند خود ما تماس گرفتند گفتند مجاهدین میگویند ۲۰۰ نفر از آنها را اعدام کردهاند. این در ذهن ما جور درنمیآمد. ما در بند درباره این موضوع زیاد بحث میکردیم. … این ماجراها تقریبا مربوط به اواخر مرداد بود ….»
محمود خلیلی در ادامه بیان اظهارات و شهادتش در دادگاه حمید نوری به روز پنجم شهریور ۶۷ رسید و این روز به عنوان روز آغاز «چپکُشی» در زندان گوهردشت یاد کرد و گفت که در این روز او را از بند بیرون بردهاند:
«من و یکی از همبندیها به نام داوود را ساعت حدود ۱۲:۳۰ از بند بردند بیرون. به ما گفتند چشمبند بزنید بیایید بیرون. پاسداری که صدا زد پاسدار غریبه بود. یعنی پاسدارهایِ بند ما در دوره مرداد و شهریور ۶۷ عوض شده بودند تقریبا. … ما اینها را زیاد ندیده بودیم اما قبلیها را همه را میشناختیم. شاید از سالنهای دیگر آمده بودند اما برای ما غریبه بودند. بعد ما را بردند توی راهرو. از پلهها فرستادندمان پایین؛ توی راهپله، حالا پاگرد اول یا دوم یادم نیست اما [داوود] لشکری از من سوال کرد که آیا مصاحبه میکنم یا نماز میخوانم… یک چنین چیزی پرسید و من گفتم نه! به پاسدار گفت ببرش! یک تعداد پله دیگر را که آمدیم پایین، قبل از اینکه وارد راهروی اصلی بشویم، ناصریان همین سوال را از من پرسید. وقتی گفتم نه، گفت ببریدش! من را آوردند و در راهروی اصلی نشاندند. برای ما همه چیز غریب بود. برای من همه چیز عجیب بود. رفت و آمد زیادی در سالن بود. جمعیت زیادی هم در سالن نشسته بودند. من تا ساعت هفتونیم شب در این راهرو بودم. بعد من را بردند نزد هیأت مرگ ….»
دادستان درباره طبقه از محمود خلیلی سوال کرد و او گفت که در طبقه همکف بوده است.
دادستان: این را از کجا میدانید؟
محمود خلیلی: زندانی را در آن شرایط حتی اگر با چشمبند رها میکردید تا جلوی در زندان میرفت. ضمن اینکه وقتی ما را جابهجا میکردند، پایین میرفتیم یا بالا میرفتیم، پلهها را میشمردیم. درست ۳۲ پله میخورد تا طبقه همکف …
دادستان در ادامه باز هم سوالاتی درباره روایت محمود خلیلی پرسید و او در پاسخ گفت:
«از سالن شش فقط من و داوود را کشیدند بیرون ….»
دادستان: چرا؟ چرا فقط تو و داوود؟
محمود خلیلی: دلیل این را من دقیقا نمیدانم اما روزهای پنجم و ششم شهریور از سالنها گزینشی زندانی میبردند؛ به جز فرعی ۲۰.
دادستان سپس درباره جنب و جوش و حرکت زیاد در راهرو از شاهد سوال کرد و حضور اشخاص دیگر در “راهروی مرگ”. محمود خلیلی در جواب این پرسش دادستان گفت:
«… من افراد زیادی از حاضران در سالن را میشناختم و تلاش کردم تا با رفتن به توالت به آنان نزدیک بشوم اما باز فاصله داشتم. در آن سالن خیلی از افراد و خیلی از رفقای زندانیام را میشناختم.»
دادستان: الان و امروز فرد خاصی را به یاد دارید که بگویید؟
محمود خلیلی: دقیقا! جهانبخش سرخوش، مجید ولی، محمدعلی بهکیش، محسن رجبزاده، کیوان مصطفوی ….
دادستان: با جهانبخش سرخوش شروع کنیم. از کجا میدانید که او آنجا بود؟
محمود خلیلی در پاسخ به این سوال و پرسشهای بعدی دادستان گفت:
«من جهانبخش سرخوش را از زیر چشمبند دیدم. صدای او را هم شنیدم و وقتی هم که او را بردند، دیدم …. اسامی را شروع کردند به خواندن؛ از حدود ساعت سه، سهونیم بعدازظهر. اسم کوچک را میگفتند همراه با نام پدر. من از صداها میفهمیدم که این بچهها را میشناسم. تکتک اینها را میشناختم چون سالها با ایشان زندگی کرده بودم. در این جمع یکسری از بچههای تودهای-اکثریتی از فرعی ۲۰ هم بودند …. اسامی را که خواندند، من صدای یک سری ماشینهای سنگین را هم شنیدم. اولش فکر کردم اتوبوسی چیزی است و میخواهند ما را تبعید کنند اما این صداهای کامیون بود … چنین صداهایی به گوش میرسید. قبل از اینکه من این صداها را بشنوم، یک سری را برداشتند بردند؛ همین اسامیای که من گفتم …. لشکری گفت اینها را بردارید ببرید بندشان، بالا! و این خیلی غریب بود. بندشان بالا …. برای همین چند نفر از جمله داوود گفتند که ما هم میخواهیم برویم. کیوان، کیوان مصطفوی هم گفت من هم کارم تمام شده و میخواهم بروم اما پاسدار گفت که نوبت شما هم میرسد. وقتی صدای ماشینهای سنگین را شنیدیم … من خودم شنیدم و کسی برایم تعریف نکرده است. من فکر میکردم میخواهند ما را تبعید کنند. چه برنامهای داشتند نمیدانستم. بعد انگار پاسداری از بیرون آمد گفتش که: حاجی! کامیونها رسیدند. منظور اینجا لشکری بود. لشکری هم برگشت گفت ما هم کارمان را شروع کردیم ….»
دادستان: اگر برگردیم به جهانبخش سرخوش … درباره خود او من چه برداشتی بکنم از صحبتهای شما؟
محمود خلیلی: من صدای او را شنیدم. از زیر چشمبند … فاصلهاش با من زیاد بود اما صدایش را میشناختم. اینها را بردند و اعدام کردند؛ یعنی به دار کشیدند.
دادستان: شما او را از کجا میشناختید؟
محمود خلیلی: از قزلحصار او را میشناختم. در سالن دو زندان گوهردشت هم با ما بود؛ قبل از اینکه من را به انفرادی ببرند.
دادستان: شما میگویید او اعدام شد. این را از کجا میدانید؟
محمود خلیلی: خیلی ساده است. الان بهرنگ سرخوش در اروپاست. ۱۲ یا ۱۳ سالش بوده آن زمان. او پسر جهانبخش سرخوش است. بعد از کشتارها با مادرش میرود؛ وقتی که تلفن میکنند بیایید وسایلش [جهانبخش سرخوش] را بگیرید، خودش میرود آنجا. به او میگویند پنجم شهریور جهانبخش را اعدام کردیم. این وسایلش. اگر مراسم برایش بگیرید یا کاری انجام بدهید، ما با شدت با شما برخورد میکنیم. جنازهای هم به شما نمیدهیم.
دادستان: شما اینها را از کجا میدانید؟
محمود خلیلی: من با بهرنگ سرخوش تماس دارم. اگر دادگاه اجازه بدهد میتوانید با او تماس بگیرید …. او نوزاد نبوده. ۱۳ سالش بوده.
دادستان سپس درباره اسامی دیگر از محمود خلیلی به عنوان شاهد دادگاه حمید نوری سوال کرد و او در پاسخ گفت که این افراد اعدام شدند:
«وقتی گروه دوم را میبردند برای اعدام، کیوان [مصطفوی] چند بار گفت او هم کارش تمام شده و او را هم ببرند. پاسدارها اما میگفتند که نوبت تو هم میرسد. یک لحظه که پاسدارها خواسشان نبود، کیوان بلند شد و رفت انتهای صف ایستاد. صفی که میرفت سمت آمفی تئاتر مرگ….»
دادستان: این را شما از کجا میدانید و از کجا میگویید؟
محمود خلیلی: این را من خودم داشتم میدیدم. من آنجا در راهرو بودم. فاصله من با کیوان چیزی حدود ۱۰-۱۲ متر بود. بعد هم که اعدام شد، یکی از کسانی که وسایل او را جمع کرد خودم بودم. من وسایل او را جمع کردم. احتمالا اگر خانواده او ساکش را داشته باشند، دستخط من روی آن هست. من سعی میکردم ساک کسانی را که برده بودند اعدام کرده بودند ببندم ….
دادستان: آیا شما با خانواده کیوان در ارتباط نیستید؟
محمود خلیلی: دایی کیوان در شهرِ یوتبوری (گوتنبرگ) است. برادرش آراز هم در یوتبوری است. وقتی من ساکهای اینها را میبستم، عکس به عنوان یادگار برمیداشتم. الان ۷۰ عکس همراه من است؛ عکسهایی که خانوادهها برای زندانیان فرستاده بودند. عکس آراز همینجاست.
محمود خلیلی در شهادتش در دادگاه حمید نوری در پاسخ به سوال دادستان درباره دیدن از زیر چشمبند گفت:
«من چشمبند داشتم. الان هم دو چشمبند به همراه دارم. اگر به من اجازه داده بشود، چشمبند میزنم و هر کجا و هر چیزی را که خواستید به شما نشان میدهم.»
دادستان: نیازی به این کار نیست اما میتوانید کوتاه بگویید که چطور از زیر چشمبند کیوان را میدیدید و تشخیص میدادید؟
محمود خلیلی: یک صدایش بود. دو از زیر چشمبندی که نخکش شده بود و من از زیر آن میدیدم. بعد هم آن روز شرایط خیلی غریبی بود. پاسدارها اصلا به آن شکل کاری نداشتند و سرشان به چیز دیگری گرم بود. شاید فکر میکردند همه اعدامی هستیم و در نتیجه مهم نیست [که چه ببینیم].
رئیس دادگاه: از شما خواهش میکنم بدون طرح حدس و گمان و اینکه آنها احتمالا چگونه فکر میکردند، به سوال دادستان پاسخ دهید. سوال ساده است: شما از زیر چشمبند چگونه میدیدید؟
محمود خلیلی: من از درز چشمبند میدیدم. چشمبندی که نخکش شده بود.
دادستان در ادامه اسم افراد نام برده شده را در لیستهای اسامی دادگاه مشخص کرد و گفت که هر نام در کدام لیست است. او سپس نام محسن رجبزاده را که از سوی محمود خلیلی مطرح شد به میان آورد و از این شاهد دادگاه حمید نوری خواست اگر اطلاعی از سرنوشت این زندانی دارد، بگوید. خلیلی گفت به طور غیرمستقیم اطلاع دارد و از طریقِ خانوادهها شنیده است که او هم اعدام شده است. دادستان سپس نام محمدعلی بهکیش را به میان آورد و محمود خلیلی، شاهد دادگاه حمید نوری، درباره این زندانی سیاسی دهه ۶۰ و سرنوشت او گفت:
«محمدعلی و محمود بهکیش، دو برادر بودند که در راهرو بودند. اینها از فرعی ۲۰ بودند. افراد دیگری از فرعی ۲۰ هم آنجا بودند. … من یک: از صدایشان و از زیر چشمبند آنها را شناختم. دو: شبی که -آخر شب- که توی سالن یک بودیم و ما را آنجا انداخته بودند فهمیدیم که چه اتفاقی برای این دو برادر افتاد. بعد از مواجهه من با هیأت مرگ ….»
دادستان: به این موضوع برمیگردیم پس. شما نامی از مجید ولی هم آوردید ….
محمود خلیلی در پاسخ به این پرسش و سوالهای بعدی دادستان درباره مجید ولی گفت:
«مجید ولی هم در راهرو بود. او هم اعدام شد …. مجید را هم از طریق خانوادهها میدانم که اعدام شد.»
دادستان: بسیار خوب! بعد شما گفتید که ساعت هفتونیم شب اتفاقی برای خودتان افتاد.
محمود خلیلی: ساعت این حدودها بود که من احساس کردم هیچکس دیگر در راهرو نیست. یا من هستم و یک نفر دیگر. تلاش کردم با او ارتباط بگیرم اما جواب نداد. ساعت حدود هفتونیم پاسداری آمد و او را بلند کرد. بعد من را هم صدا کرد و گفت بلند شو دنبال این بیا! دست گذاشتم روی شانه او و رفتم. او ما را پشت یک در نگه داشت، او را فرستاد تو و به من گفت بعد از این نوبت تو است که بروی تو.
دادستان: این پاسدار را شناختید که چه کسی بود؟
محمود خلیلی: نه، من او را نشناختم. فکر میکنم از گروه ضربت زندان بود.
دادستان: منظورتان از گروه ضربت زندان چیست؟
محمود خلیلی: در زندان یک گروه ضربت بود که رئیسش لشکری بود؛ برای سرکوب اعتراضات داخل زندان و هر واکنشی که زندانیها انجان میدادند، این گروه ضربت آماده سرکوب کردن بود.
دادستان سپس از محمود خلیلی درباره حضور در اتاق مورد نظر سوال کرد و این شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ گفت:
«وقتی آن نفر بعد از چند دقیقه از اتاق آمد بیرون، به من گفتند که بلند شوم. من بلند شدم، هلم دادند و یعنی فرستادندم داخل. از پشت چشمبندم را باز کردند و دادند به خودم. وقتی چشمهایم را باز کردم، یک میز روبهروی من بود که چهار نفر پشت آن نشسته بودند و یک صندلی هم روبهروی آن بود. پشت این افراد تاریک بود. حالا پرده بود، تاریکی بود، نمیدانم. نور متمرکز بود روی این میز. احساس میکردم در این اتاق نفرات زیادی هستند اما نمیدانستم. من ناصریان را هم دیدم آنجا. نیری بود، اشراقی بود و دو نفر دیگر بودند که من نمیشناختمشان و نشسته بودند. به من گفتند بنشین. ناصریان گفت بنشین! صندلیای بود مثل صندلی مدارس که -دسته دارد و میشود روی آن نوشت. اینجا من روبهروی هیأت مرگ قرار گرفتم که البته این را نمیدانستم. از من سوال شد اتهامم،…: خودت را معرفی کن، اتهامت چیست، مدت حکمت چقدر است؟…. سازمانت را قبول داری یا نه؟ من گفتم مدت حکمم زیاد است؛ فاصله دارم از ماجراها و کاری ندارم از اینجا. نیری گفت: ما هیأتی هستیم از طرف امام و برای عفو زندانیان آمدهایم. بلافاصله ناصریان یک برگه کاغذ برداشت و گذاشت جلوی من …. گفت امضایش کن! [نیری] من نگاه کردم، خواندم و گفتم که امضا نمیکنم: من مدت زیادی حکم دارم، تقاضای عفو نکردهام و اگر قرار است زندانیان را آزاد کنید، من هم مثل بقیه.»
محمود خلیلی در ادامه شهادت خود در دادگاه حمید نوری به جزییات مندرج در فرمی پرداخت که در اتاق هیأت مرگ روبهروی او گذاشته شد.
محمود خلیلی در ادامه جزییات مواجههاش با “هیأت مرگ” را شرح داد و از جمله گفت که در پاسخ به سوالات اشراقی درباره نماز خواندن یا نخواندن پدرش گفته است که پدرش وقتی که او در زندان بوده است، فوت کرده است:
«… اشراقی پرسید وقتی زنده بود نماز میخواند؟ من گفتم تا جایی که یادم است هیچوقت ندیدم پدرم نماز بخواند. نیری بود یا یکی دیگرشان نمیدانم اما برگشت گفت خب یکراست بگو پدرت هم کمونیست بوده …. گفتم اتفاقا دقیقا پدرم هم کمونیست بوده…. اینجا اشراقی میدان را دست گرفت و گفت: تو مسلمان زادهای و باید نماز بخوانی. من گفتم تا حالا نخواندهام و نمیخوانم. او گفت: ولی از الان به بعد باید بخوانی. گفتم: من نمیخوانم. او گفت: ببریدش بیرون، …. بلند شدم چشمبندم را زدم. گفت: میروی و نماز میخوانی. گفتم: نه! نمیخوانم. او گفت: میبریدش و اگر سه وعده نماز نخواند، دارش میزنید! من اصلا برایم خیلی عجیب بود. گفتم اینها چه اتفاقی برایشان افتاده؟ قاطی کردهاند؟ دیوانه شدهاند؟ این چه حرفهاییست که دارند میزنند …. ناصریان من را برداشت آورد بیرون و سمت چپ راهرو نگه داشت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت برای چه اینجا ایستادهای؟ گفتم تو خودت من را اینجا گذاشتی. گفت مگر تو میبینی؟ گفتم نمیبینم اما کر نیستم. او گفت یعنی فهمیدی من کی هستم؟ گفتم ناصریان هستی. او جهت من را عوض کرد و سمت راست راهرو من را نگه داشت. بعد از چند لحظه پاسداری را صدا زد و گفت این را ببرید بند نمازخوانها. گفتم حاجی من نماز نمیخوانم. گفت چرا، میخوانی؟ گفتم نمیخوانم. گفت باشد ببریدش … نماز نمیخواند. من به همراه و پشت پنج-شش نفر دیگر حرکت کردیم. البته قبل از اینکه راه بیفتیم، ناصریان برگشت به آن پاسدار گفت اشتباه نبری! او گفت نه. ناصریان گفت نشود حکایت آن ۳۷ نفر که اشتباه بردی …. گفت نه برادر، اشتباه نمیشود. ما حرکت کردیم و تا دم پلهها رفتیم. از آنجا به بعد ما را سپردند دستِ علی شاهعبدالعظیمی (شابدولعظیمی). او هم یک پاسداری بود که توی بندها بود. مجددا این ما را برداشت برد طبقه سوم، پشت بند یک یعنی سالن یک.»
در اینجا دادستان روند طرح روایت را متوقف کرد و درباره جزییات ماجرا و اینکه محمود خلیلی، نیری و اشراقی را از همانجا میشناخته یا بعدا آنها را شناخته از شاهد سوال کرد. محمود خلیلی در پاسخ به این گروه از سوالات دادستان گفت:
«من این دو را همانجا شناختم اما دو نفر هم بودند که آنها را نمیشناختم. اینها به عنوان دادستان و حاکم شرع بودند و مطبوعات با ایشان مصاحبه میکردند و در تلویزیون بودند. اینها را من از قبل میشناختم. ناصریان را هم از قبل میشناختم. آن روز هم گذری توی راهرو دیده بودمش اما در اصل توی اتاق دیدمش.… پاسداری که ناصریان بعد از خروج از اتاق من را به او سپرد و گفت این را ببر، حمید عباسی (حمید نوری) بود.… من هم صدای او را میشناختم و هم از طریق چشمبندی که “چیز” بود تشخیصش دادم. … صدای او و لحنش برای من خیلی آشنا بود. شلوار سبز رنگ نظامی هم به پا داشت ولی پیراهن و بولیزش را یادم نیست. احتمال میدهم که مشکی بود یا رنگ دیگر … چون آن زمان ماه و زمان “ایام سوگواری” بود. … من الان دقیق یادم نیست که چقدر از صورت او را دیدم یا چگونه دیدم اما به طور کلی میتوانم بگویم که میدیدم؛ طوری که میشد گفت این همان صورت یا همان حالت است چون بیشترین حد برخوردی که بوده را من فکر میکنم که خودم با عباسی (حمید نوری) داشتهام. هم عباسی من را خوب میشناسد و هم من خوب او را میشناسم. چهره الان من را شاید عباسی نشناسد اما عکسی دارم از سال ۶۸؛ چهار ماه بعد از آزادی که عباسی آن چهره را حتما به یاد میآورد.»
دادستان: گفتید که صحبتهایی میان ناصریان و عباسی رد و بدل شد درباره اشتباه نکردن و غیره. شما در زمان این صحبتها کجا بودید و چه میکردید؟
محمود خلیلی: شاید مثلا پنج-شش متر فاصله داشت با آن پنج-شش نفرِ دیگر. آنها را قرار بود ببرد که ناصریان صدایش کرد. … نسبت به من چهار-پنج متر بیشتر فاصله نداشت و من راحت میتوانستم تشخیصش بدهم. … من ثابت ایستاده بودم پیش ناصریان. از در آن اتاق به قولی هیأت مرگ که بیرون آمدیم، سمت چپ که بعد تغییر جهت داد … آنجا را اگر در نظر بگیریم، چهار تا پنج متر فاصله بود با آن گروه.
دادستان: پس وقتی صحبت این ۳۷ نفر اشتباهی میشود شما پهلوی ناصریان ایستادهاید و عباسی جای دیگریست. درست فهمیدم؟
محمود خلیلی: من بین این دو قرار گرفتم چون ناصریان به نحوی من را راهنمایی کرد که این را ببر! چون پاسدار یا عباسی داشت سمت من میآمد و من هم داشتم سمت او میرفتم. او میخواست من را ببرد و پشت آن صف نگه دارد. [عباسی] از اینجای شانه من گرفت و پشت آن صف قرارم داد.
دادستان: بعد که شما به این صف رسیدید چه شد؟
محمود خلیلی: [عباسی یا آن پاسداری که دارد ما را میبرد] برگشت گفت بروید! حرکت کنید! حرف و صحبتی نباشد ….
دادستان: شما میگویید “یا …”. یعنی دقیقا مطمئن نیستید که عباسی بود؟
محمود خلیلی: دقیقا عباسی بود اما چون اولش گفتم یک پاسدار، … او برای من یک پاسدار است. پاسدار عباسی. منظور من دقیقا اوست.
دادستان: وقتی شما را میبرند عباسی هم با شما میآید یا پاسدارهای دیگری شما را میبرند؟
محمود خلیلی: عباسی تا پای پلههای طبقه اول ما را برد. آنجا او ما را تحویل علی شابدولعظیمی داد. شاید یکی-دو کلمه هم با هم حرف زدند. او گفت ببرشان و ما را از پلهها بردند بالا…. علی شابدولعظیمی را من از سالن دو، سال ۶۵ میشناختم.
پس از این پاسخ محمود خلیلی، دادستان تقاضای وقت تنفس کرد که با موافقت قاضی توماسساندر، رئیس دادگاه روبهرو شد.
جلسه هفتادونهم رسیدگی به اتهامات حمید نوری برای ۱۵ دقیقه متوقف شد و با پایان این زمان و از سر گرفته شدن روند دادرسی، دادستان، کریستینا لیندهف کارلسون، بازپرسی از محمود خلیلی، شاهد جلسه امروز را از سر گرفت. او باز هم از خلیلی درباره عباسی سوال کرد و پرسید:
«آیا آن روز این اولین و آخرین بار بود که شما عباسی را در کریدور دیدید؟»
محمود خلیلی در پاسخ به این گروه از سوالهای دادستان گفت:
«بله، آن روز اولین و آخرین باری بود که او را دیدم …. بعد ما را بردند پشت بند یک. اصطلاحی هست که میگویند زیر هشت بند. آنجا ما چشمبندها را زدیم بالا و من دیدم که غیر از خودم، داوود، سیاوش سلطانی و پنج-شش نفر از بچههای تودهای-اکثریتی مثل محمد زاهدی، یکی به نام رضا که الان نمیدانم کجاست و برای همین فامیلیاش را نمیگویم [کسی نبود]. ما آنجا ایستاده بودیم که علی شابدولعظیمی آمد با یک قیچی و یک خطکش. قیچی را گذاشته بود بغل سبیل محمد زاهدی و یک سمت سبیلش را قطع کرد. او اعتراض کرد که شروع کرد با خطکش زدن. به ترتیب همه آن بچهها را یک طرف سبیلهایشان را زد … و وقتی به من رسید، یک طرف سبیلم را زد. من چیزی نگفتم، صورتم را چرخاندم و گفتم اینطرفش را هم بزن! خیلی عصبانی شد و شروع کرد با خطکش من را زدن. بعد سخنرانی و صحبت کرد و گفت دیگر شرایط فرق کرده! اینجا دیگر بند شما نیست. اینجا من حکم میکنم. اعتصاب غذا، دستشویی، نوبت دستشویی و جیره غذا خبری نیست؛ اگر اعتراض کنید. سه نوبت دستشویی میروید و جیرهای که به شما میدهیم، میخورید. ما را بردند انداختند در بزرگترین اتاق سالن یک، اتاق ۱۸. … اینجا بود که ما از بچههای فرعی ۲۰ شنیدیم که دارند میکشند و این دادگاه، دادگاه مرگ است. من تا قبل از آن اصلا نمیدانستم چه بر سرمان میآید یا آمده. برای من سوال بود که آنها چطور چنین چیزی را میگویند و این حرف را میزنند. به طور مشخص محمد زاهدی برگشت گفت که ما خودمان دیدیم! کامیونها را ما دیدیم، جنازهها را دیدیم و سمپاشی کردن را دیدیم. وقتی در رابطه با محمدعلی بهکیش صحبت کرد، عمق فاجعه بیشتر مشخص شد. او پشت در ایستاده بوده و صحبتهای توی راهروی پشت فرعی را دزدکی میشنیده. یک آخوند صحبت میکرده و میگفته اینهایی را که دار میکشید، مدت بیشتری نگه دارید چون وقتی کم نگهشان میدارید و میآوریدشان پایین، اینها نه مردهاند و نه زنده. به خاطر همین هم تمام بدنشان سیاه میشود و حالت خونمردگی پیدا میشود. بعد ناگهان در بند باز میشود و پاسداری محمدعلی بهکیش را میکشد بیرون. بد جور او را کتکش میزند و میبرندش. روز پنجم شهریور هم محمدعلی بهکیش فکر میکرده به خاطر اینکه گوش ایستاده، میخواهند او را ببرند و اعدام کنند ….»
دادستان سپس از محمود خلیلی خواست تا درباره سرنوشت این دو برادر (محمدعلی و محمد بهکیش صحبت کند و این شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ گفت:
«هر دوی آنان را روز پنجم شهریور به دار کشیدند. … من با خانوادههایشان تماس دارم. جای تأسف است که جعفر یا منصوره بهکیش اینجا نیستند تا خودشان توضیح بدهند. من الان نامههای زندان محمود و محمدعلی بهکیش را همراه دارم.… من با جفت آنها از سال ۶۵ در بندِ یک سالن گوهردشت آشنا شدم.»
دادستان: آن روز اتفاق خاص دیگری افتاد؟
محمود خلیلی: آخر شب که شد، آمدند در را باز کردند و ما را بردند به راهروی اصلی. آنجا تخت گذاشته بودند و میگفتند که میخواهیم کافر مسلمان کنیم. ما را خواباندند و شروع کردند شلاق زدن برای نماز خواندن.
دادستان: شما را هم شلاق زدند؟
محمود خلیلی: من هم شلاق خوردم ….
دادستان: ادامه میدهیم …. شما تا کی در این بند بودید؟
محمود خلیلی: تا روز هشتم شهریور.
دادستان: بعد کجا بردندتان؟
محمود خلیلی: آن روز ما را بردند به سالن هشت در طبقه سوم … سالن را کامل خالی کرده بودند. هم هفت و هم هشت را خالی کرده بودند. همه را آن روز برده بودند پیش هیأت مرگ. … ما تماس گرفتیم با بند هفت و هیچکس جواب نداد. از اینجا فهمیدیم که بند هفت را هم خالی کردهاند.… بعد از آن، حوالی غروب بود، از طریق هواکش -توی سلولها یک هواکش بود-، دریچه هواکش را برداشتیم، صدا از پایین میآمد؛ طبقه همکف. بچهها را انداخته بودند توی سلولهای طبقه همکف. من خودم شنیدم که پاسدار به آنان میگفت وصیتنامه بنویسید. احتمالا کیسهای، پلاستیکی چیزی هم به آنان داده بود چون میگفت پول، ساعت، عینک و هر چیزی که دارید بریزید توی این ….
دادستان: حالا شما از کجا میدانید که کیسه پلاستیکی بوده است؟
محمود خلیلی (با خنده): چون که کیسه پارچهای گران تمام میشود و اینقدر هزینه نمیکند جمهوری اسلامی … اما میدانم که کیسهای بوده. … بچهها مسخره میکردند و میخندیدند. فکر میکردند شوخیست که به ایشان میگفتند وصیت کنید … غروب که شد، اوایل شب، باقیمانده این بچهها را شلاق خورده و زخمی آوردند توی بند. حوالی ساعت ۱۱ شب، من صدای کامیون را که شنیدم رفتم توی حسینیه. منظور حسینیه بند است. از لای پلیتها نگاه کردم. دو کامیون با فاصله ایستاده بودند. یکیشان درست زیر چراغ برق بود. پارچه روی این کنار رفته بود.… انبوه جنازهها …. توی هیچچیزی پوشیده نشده بودند. اینها را ریخته بودند روی هم. انسانهایی که تا چند ساعت قبلش در طبقه زیر ما نفس میکشیدند ….
دادستان: یعنی آنها را شناختی؟
محمود خلیلی: چهره نمیدیدم. جنازه میدیدم ….
در ادامه این جلسه دادگاه حمید نوری، دادستان از شاهد، محمود خلیلی، پرسید که فاصلهاش با این کامیونها چقدر بوده و او در پاسخ گفت:
«اگر در نظر بگیریم که یک کامیون، یکونیم تا دو متر ارتفاع دارد، در نتیجه یک طبقه باقی میماند. یعنی این یک طبقه را پر میکند. میماند طبقه دوم تا سوم که من ایستادهام. سه متر ارتفاع این …. عرض خیابان، و اگر با شیب نگاه کنید، هشت متر، ۱۰ متر یا نهایتا ۱۲ متر فاصله است ….»
دادستان: پس شما طبقه بالای بالا هستید ….
محمود خلیلی: ما طبقه بالای بالا هستیم، اشراف داریم و پایین را میبینیم قشنگ.
دادستان: کامیون ثابت است یا در حال حرکت؟
محمود خلیلی: دو کامیون با فاصله ایستاده بودند. یکیشان زیر چراغ بود، یکیشان به فاصله چند متر آنطرفتر نزدیک آمفی تئاتر مرگ.
دادستان: آدمهایی را هم دور و بر این کامیونها میبینی؟
محمود خلیلی: من هیچکس را ندیدم. فکر میکنم کارهایشان شده بود و منتظر بردنشان بودند. … حالا چطوری بود من ندیدم ….
محمود خلیلی در ادامه شهادتش در دادگاه حمید نوری در پاسخ به این سوال دادستان که بعد چه شد، گفت:
«بعد از این ما آمدیم صحبت کردیم. پنج نفر بودیم. من، سیاوش سلطانی، بهنام کرمی، رضا شعبانی و داوود. این داوود همان داوود است که از سالن شش با من بود. ما تصمیم گرفتیم به بندهای دیگر اطلاع بدهیم که مسأله جدی است. مثل اینکه به ما مورس زدند و ما قبول نکردیم نشود. اینها بدانند که چه اتفاقی دارد میافتد و بعد تصمیم بگیرند.»
دادستان: این کار را کردید؟
محمود خلیلی: من و سیاوش مسنتر از بقیه بودیم. آن سه نفر هم جوان بودند و هم سرعت مورس زدنشان بالا بود. قرار بود آن سه نفر مورس بزنند و ما دو نفر نگهبانی بدهیم. این مسأله تا ساعت پنج، پنجونیم صبح طول کشید این مسأله. تلاش ما این بود که این اخبار به سالن شش هم برسد چون این سالن سالنی بود که در اوج کشتارها سه بار تحریم غذا کرده بود و احکامشان بالای ۱۰ سال بود.
محمود خلیلی در ادامه شهادت خود در دادگاه حمید نوری گفت که روز ۱۱ شهریور او را از بند هشت دوباره به “دادگاه” بردهاند:
«من فکر میکردم به خاطر مورس زدن است. من و سیاوش یکی یک تیغ مدادتراش جاسازی کرده بودیم توی بدنمان تا در بدترین حالت خودکشی کنیم. همه چیز به هم ریخته بود به این خاطر که روزی هم که داشتند میبردند، جمعه بود و من فکر میکردم به خاطر این مسأله است. چون یک نفر را از سالن ما -از سالن شش- بیرون کشیده بودند؛ یعنی روز ۱۰ شهریور که نوبت سالن شش بود….»
دادستان: شما ولی در بند هشت بودید اما این آگاهی را دارید ….
محمود خلیلی: دقیقا این را من میدانم …
دادستان: از کجا فهمیده بودید؟ اول این را بگویید.
محمود خلیلی: بچههای اوینی را که آورده بودند به ما اطلاع دادند که یکی را از سالن شش بردهاند بیرون. او الان خارج از کشور است. بچهسال هم هست. اسمش حسین است. آن موقع خیلی جوان بود او.…
دادستان: برگرد به ۱۱ شهریور. آن روز چه اتفاقی برای تو افتاد؟
محمود خلیلی: آن روز من را دوباره بردند پیش هیأت مرگ؛ به اصطلاح. من نمیدانستم کجا دارم میروم. فکر میکردم به خاطر مورس است ولی دوباره من را بردند به طبقه همکف توی یک اتاق. در این اتاق نیری پشت یک میز نشسته بود. بر خلاف اتاق قبلی روز بود و همه چیز روشن بود. من را با فاصله -دیگر مثل قبل میز و صندلی جلوی نیری نبود- نشاندند جلوی او. یک پاسدار جلوی در بود. شاید همانی بود که من را آورده بود تا آنجا. نیری شروع کرد صحبت کردن. او تنها بود. پوشهای باز کرد؛ یک پرونده. برگشت گفت تو سال ۶۲ باید اعدام میشدی. شانس آوردی اعدام نشدی. من گفتم حاج آقا، من کاری نکرده بودم که اعدام بشوم. من یک آدم روزنامهخوان بودم و کار ادبی کردم. کار دیگری نکرده بودم که اعدامم کنند. او پاسداری را که جلوی در بود صدا کرد و آن کاغذ حکم را داد دستش. گفت ببر نشانش بده! کاغذ را گذاشت جلوی من و من نگاه کردم: اهانت به رهبری، سرنگونی جمهوری اسلامی، دفاع از سازمان چریکهای فدایی خلق، مرتد و حکم، اعدام.
دادستان: این اتاق همان اتاق پنجم شهریور است؟
محمود خلیلی: نه! این اتاق آن اتاق نبود. اتاق دیگری بود.…
دادستان: بسیار خوب! بعد چه شد؟
محمود خلیلی: زیر حکم را من نگاه کردم، دیدم امضا شده حجتالاسلام بیدمشکی. خلاصه یک آخوندی بود. من دو بار پیشِ او در سال ۶۲ رفته بودم دادگاه.
دادستان: بعد چه شد؟
محمود خلیلی: در همین زمان بود که تلفن زنگ خورد. تلفن روی میز نیری. نیری شروع کرد به صحبت کردن. قاعدتا من متوجه نمیشدم سر چه چیزی دارد صحبت میکند فقط میدیدم و میشنیدم که میگوید نه …، چرا …، برای چه …، که گفته…، چرا نباید …، یواش یواش عصبانی شد و صدایش رفت بالا. وقتی صدایش رفت بالا، لشکری آمد جلوی در ایستاد. حالا لشکری کجا بود، توی راهرو بود … صدا را شنید آمد توی چارچوب در ایستاد. نیری گوشی را گذاشت. بعد با یک لحن خاصی گفت “خب شانس آوردی” … و مخاطب قرار داد لشکری را: این را بردار ببر! اگر از اینجا رفت، جایی چیزی گفت، حرفی زد، گفت توی زندان اعدام کردند …، چه در زندان این حرفها را بزند چه در ملاقات با خانواده و چه حتی اگر رفت بیرون، اگر حرفی بزند، میآوریدش اینجا جلوی این در دارش میزنید.
پس از این شرح محمود خلیلی، دادستان از او خواست تا درباره ناصریان صحبت کند و بگوید که او که بوده است. محمود خلیلی، شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ به این سوال دادستان گفت:
«ناصریان تا سال ۶۶ دادیار زندان بود. چون آن موقع مرتضوی رئیس زندان بود. مرتضوی منتقل شد اوین و ناصریان هم دادیار بود و هم رئیس زندان؛ تا مدتی البته.»
دادستان: لشکری که بود؟
محمود خلیلی: لشکری رئیس گروه ضربتِ زندان بود که قبلا هم توضیح دادم. بازوی نظامی زندان بود.
دادستان: درباره عباسی هم گفتید و گفتید که برای شما حکم یک پاسدار را داشته. آیا میدانید او چه سمت و جایگاهی داشته؟
محمود خلیلی: برای من از بعد از رهبری همهشان پاسدار محسوب میشوند و هیچ توفیری نمیکند. ولی این را میدانم که او از سال ۶۶ به اصطلاح شده بود دستیار ناصریان و به اصطلاح نقش دادیار را بازی میکرد.
دادستان: شما گفتید که خیلی خوب همدیگر را میشناسید. علت اینکه شما میگویید خیلی خوب عباسی را میشناسید و او هم به همین ترتیب، چیست؟
محمود خلیلی: علتش مربوط است به دورهای که من مسئول بند بودم. سال ۶۵، از زمانی که شناختم و برخورد کردم؛ میشود گفت از اواخر شهریور ۶۵ که من کنار مسئول بند سابق داشتم یاد میگرفتم، او را شناختم. تا ۳۰ آذر ۶۵ که من مسئول بند بودم، با او زیاد برخورد داشتم.
دادستان: علت اینکه با او برخوردهای زیادی داشتید چه بود؟ این برخوردها کجا اتفاق میافتادند؟
محمود خلیلی: من مسئولِ بند بودم. رابط زندانیها با زندانبان. برای جیره غذایی، رفتم به ملاقات، رفتن به بهداری، … پاسدار مراجعه میکرد جلوی در و این باعث میشد که ما پاسدارها را کم و بیش بشناسیم. در آن مقطع و در آن مرحله من او را به عنوان سرپاسدار میشناختم. درگیری هم با هم داشتیم. … اینها تیمی کار میکردند و مثلا میگویم اگر سه پاسدار برای یک بند بودند، یک نفر مسئول سه تا بود. عباسی چنین جایگاهی داشت در آن مقطع.
دادستان در ادامه درباره نقش محمود خلیلی به عنوان مسئول بند سوال کرد و از او خواست در این باره که گفته شد او رابط زندانیان با زندانبانان بوده است، توضیح دهد که این شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ به این سوال دادستان گفت:
«او تا جلوی در میآمد؛ آنجایی را که میگوییم زیر هشت بیرون. آنجا دو اتاق دارد که توی آن دو اتاق، پنیر، جیره غذایی و چیزهای دیگر را میگذارند. جیرهای که قرار است هفتگی به زندانیان داده شود. … من در برخوردها در این مراحل هیچوقت چشمبند نداشتم. … مهمترین درگیریای که من با او داشتم در ارتباط با جیره پنیر و جیره قند و شکر بود و کلا جیرهای که به ما میدادند.»
دادستان: و عواقب درگیریهای شما با عباسی چه بود؟
محمود خلیلی: حرف او همیشه این بود که برادران ما در جبهه دارند میجنگند و این حق آنان است که شما دارید میخورید! ولی یک مهدی هم بود که یک “پاسدار-دانشجو” بود. وقتی که من با او حرف جیره را زدم و به او گفتم که جیره کم شده، او در پاسخ به من گفت که نه! جیره شما را میبرند خانههایشان. یعنی به جای ۱۰۰ گرم پنیری که باید هفتگی میدادند ….
دادستان: من شما را اینجا متوقف میکنم …. اگر تماسهایی را که شما به عنوان مسئول بند با عباسی داشتید، -از ۱۵ مهر تا ۳۰ آذر یعنی به مدت دو ماه و نیم- کنار بگذاریم، آیا جای دیگری هم با او برخورد داشتید؟ اساسا تماس دیگر یا تماس ویژهای با او داشتید؟
محمود خلیلی: تماس ویژهای من نداشتم به جز سرِ ماجرای شب یلدا که ما را کشیدند بیرون و کتکمان زدند. من و ۱۳ نفر دیگر را. من به عنوان مسئول بند. شب یلدا طولانیترین شب سال است. … میشود ۳۰ آذر که اول زمستان روز بعدش است.
دادستان: گفتید که شما و چند نفر دیگر را کشیدند بیرون…. اما این ماجرا چه ربطی به عباسی دارد؟
محمود خلیلی: ما جشن گرفته بودیم. درها را بستند. من توی اتاق بزرگی که بودم؛ ۱۵ بود یا ۱۸ بود. حدود ۴۵ نفر بودیم. در را که بستند، گروه ضربت ریخت داخل. گفتند مسئول بند؟ در زدم. در را باز کردند و رفتم بیرون. من و بچههای اتاق ۱۱ را که مجاهد بودند کشیدند بیرون. لشکری به عنوان رئیس ضربت با گروهش آنجا بود. عباسی بود، عباس کولیوند بود. ادهم بود و باقی بچههای گروه ضربتی که داشتند … پنج-شش نفر دیگر هم بودند. اول با هم صحبت کردند که -صحبت بود، مشورت بود، چه بود- من را بفرستند داخل. یا اگر برنامه دیگری داشتند نمیدانم.… بعد ابتدا لشکری فحاشی کرد و شروع کرد به زدن. بعد از آن، وقتی من زیر دست و پا افتاده بودم، عباسی شروع کرد به زدن. عباسی همه را میزد، من را هم میزد و فحش میداد؛ فحشهای خیلی رکیک ….
دادستان سپس درباره عباس کولیوند از محمود خلیلی سوال کرد و او در پاسخ گفت:
«اینها یک تیم، یک باند بودند با همدیگر. سرپاسدارهای زندان بودند…. او هم یکی از پاسدارهای ارشد بود. آنها بعضی اوقات با هم میآمدند. عباس کولیوند را من در ارتباط با نردههای حسینیه که بالا زده بودیمشان یادم میآید. بعد هم شیفتهای اینها متفاوت بود. هر کدامشان مثلا توی هفته، پنج روز، چهار روز، شش روز کار میکردند. … او فردی درشتهیکل بود، قد بلندی داشت با دستهای گنده. علامت مشخصه صورتش هم این بود که اینجایش یک لکه بود؛ البته نه لکه سوختگی یا چیزی. مثل اینکه بد جراحی کرده باشند و خطش بماند. بچهها به او میگفتند “خر گاز گرفته”.»
دادستان در ادامه درباره این علامت صورت عباس کولیوند از محمود خلیلی سوال کرد و این شاهد دادگاهِ حمید نوری در پاسخ گفت:
«این علامت او تقریبا از زیر خط ریشش تا پایین بود. کم نبود. اندازه یک کف دست بود. من چون او را بعد از زندان هم از نزدیک دیدم، این را دقیق میگویم.»
به دنبال این پاسخ محمود خلیلی، دادستان خواستار پایان جلسه نوبت صبح دادگاه و وقفه برای صرف ناهار شد. این درخواست با موافقت قاضی توماس ساندر، رئیس دادگاه روبهرو شد و جلسه دادگاه حمید نوری در نوبت صبح روز سهشنبه ۲۹ مارس/ ۹ فروردین به پایان رسید.
با شروع نوبت ظهر جلسه هفتادونهم دادگاه حمید نوری، دادستان پرسشهایش از محمود خلیلی را از سر گرفت.
دادستان: یک سوال در مورد اتفاقی که شب یلدا افتاد دارم، گفتی همراه زندانیان مجاهدین بودی وقتی مورد ضرب و شتم قرار گرفتی، اسامی زندانیان مجاهد را به یاد داری؟
محمود خلیلی:
«تقریبا همه را به یاد دارم، ساسان محمودی، مجید انارکی ملکی، ابراهیم حبیبی، ناظری، علیرضا شهیر افتخار، احمد وهابزاده، محمد الف که الان احتمالا ایران باشد برای همین نمیتوانم اسم کاملش را بگویم، الان اینها در ذهنم است و لی میدانم حداقل ۹ نفر از آنها عدام شدند…»
دادستان: آیا باز هم عباسی را بعد از آذر ۶۵ دیدی؟
محمود خلیلی: «بله، میتوانم بگویم هفتم یا هشتم دیماه سال ۶۵ او را دیدم، مادرم چهارم دی برای ملاقاتم آمده بود، ملاقات به او ندادند، پنجم دی بر اساس چیزی که روی سنگ قبرش نوشته شده سکته کرد و فوت میکند، خانواده سند آوردند که برای من مرخصی بگیرند که در مراسم شب هفت شرکت بکنم که میشد مثلا ۱۲ دی ماه، من آن زمان در انفرادی بودم، آمدند من را به راهرو بردند، یک اتاق کوچکی بود، یک میز آنجا بود چسبیده به دیوار بغل میز یک صندلی بود که ناصریان نشسته بود، کنار میز عباسی ایستاده بود… لازم به ذکر است تا آنجا من با چشمبند بودم ولی آنجا به من گفتند چشمبند را مقداری بالا بزن، ناصریان برگشت گفت مادرت مُرده، خانوادهات تقاضای مرخصی کردند و یک فرم جلوی من گذاشت گفت این را امضا کن، فرم را نگاه کردم، این فرم تقاضای مرخصی نبود، در اصل انزجارنامه بود که من سازمانی را که قبول دارم محکوم میکنم، من به جمهوری اسلامی وفادار هستم و من مصاحبه میکنم… گفتم من این را امضا نمیکنم یا حقم است که به مرخصی بروم یا نیست، ضرورتی ندارد این را امضا کنم، عباسی عصبانی شد، در حالی که با لگد و چک من را میزد گفت اگر امضا هم میکردی بهت نمیدادیم، من را به انفرادی برگرداندند…»
دادستان: آنجا متوجه شدی که مادرت فوت کرده؟
محمود خلیلی: «من نمیدانستم، ناصریان گفت…»
دادستان: از تاریخ ۶۵ تا ۵ شهریور ۶۷ هرچند وقت یک بار عباسی را میبینی یا صدایش را میشنوی؟
محمود خلیلی: «از آن تاریخ چون سالن و بند من عوض شد و دیگر مسئول بند هم نبودم، مسئولی که زندانیان انتخاب کرده باشند، کنتاکت زیادی با پاسدارها نداشتم، ولی در رابطه با ورزش جمعی بهار سال ۶۶ مجددا عباسی را دیدم زمانی که صف بچههایی که ورزش میکردند فرستادم در راهرو، تونل درست کرده بودند، یعنی دو طرف پاسدارها ایستاده بودند، و صفی را که ما میدویدیم داخل تونل کردند، از آن اول میزدند تا انتها، عباسی هم وسط آنها ایستاده بود…»
دادستان: از کجا میدانی عباسی وسط آنها ایستاده بود؟
محمود خلیلی: «برای اینکه چشمبند نداشتیم و داشتیم ورزش میکردیم…»
دادستان: کجای زندان این اتفاق افتاد؟
محمود خلیلی: «طبقه همکف یا حیاط درست گوشهای که به راهروی اصلی زندان میخورد یک در وجود دارد، این در را باز کردند، از این در ما را فرستادند داخل… یعنی وارد میشویم و از آنجا وارد راهروی اصلی میشویم…»
دادستان: من اینگونه متوجه شدم اگر بیرون بند یا در حیاط نبودید باید چشمبند میداشتید؟
محمود خلیلی: «بله، قاعدتا اینگونه بود، ولی زمانی که ورزش میکردیم نمیشد که چشم بند بزنیم و آنها هم نمیتوانستند صبر کنند یکی یکی همه را داخل کوچه (تونل) کنند.»
دادستان: حسین حاجمحسن را میشناسی؟
محمود خلیلی: «حسین حاج محسن را از سال ۶۱ از اوین میشناسم، بعد قزلحصار بودیم، بعد گوهردشت بودیم، بعد سالن ۶ گوهردشت که بالای ۱۰ سالها حکم داشتند با هم بودیم. حسین حاج محسن را هم به دار کشیدند… وسایل او را ما جمع کردیم، و با خودمان بردیم، و عکسهایی که به عنوان یادگار بود را من از آنها نگه میداشتم، مثلا عکس پگاه خواهرزاده حسین حاج محسن الان همراهم است…»
دادستان: به غیر از حسین حاج محسن افراد دیگری از سالن ۶ اعدام شدند؟
محمود خلیلی: «از سالن ۶ حدود سه یا چهار نفر اعدام شدند، محمدعلی پژمان، گلعلی آتیک، بعدها هم شنیدم که احمد نجاران اعدام شده ولی من یادم نیست…»
دادستان: در مورد پژمان از کجا میدانی اعدام شده؟
محمود خلیلی: «وقتی ما را برگرداندند که وسایلمان را جمع کنیم گفتند وسایل آنهایی هم که نیستند را جمع کنیم…»
دادستان: از راه دیگری هم فهمیدی؟ با قوم و خویشهای پژمان هم تماس داشتی؟
محمود خلیلی: «ما ۱۳۵ اسم از زندانیان چپ و کمونیست داریم که حداقل دو شاهد داشتهاند که آنها را برای اعدام بردهاند…»
دادستان: خودت شخصا با خانواده پژمان تماس داشتی؟
محمود خلیلی: «من با خانواده تماس نداشتم، ولی با خانواده حسین حاج محسن تماس داشتم. در قزلحصار با جعفر یعقوبی بودم ولی گوهردشت را یادم نمیآید، روم افشم را هم از قزلحصار میشناسم… مهرزاد دشتبانی را هم از قزلحصار و گوهردشت میشناسم…»
دادستان: مهرزاد دشتبانی کجا بود؟
محمود خلیلی: «اواخر مرداد ۶۷ تعدادی را به فرعی بند ما آوردند، تماس گرفتند از طریق مورس و بعد بر اساس آن روشی که بچههای سازمان چریکهای فدایی خلق دارند، بر مبنای آن مورس زده میشد که همدیگر را بشناسیم… کسی که با من تماس گرفت عبدالله بود چون از قدیم میشناختمش و به خود من گفت اینجا مهرزاد هست و یک تعدادی دیگر از جمله سه نفر مجاهد بین ما هستند.»
دادستان: در خاتمه میخواهم بپرسم آیا میتوانی عباسی را توصیف کنی؟
محمود خلیلی: «عباسی ریش سیاهی داشت اما بالایش پر نبود… اینجاهایش (اشاره به پایین صورت) بیشتر پر بود، صورت لاغر و کشیدهای داشت، همیشه طوری میایستاد که دستهایش را روی شکماش قرار میداد و سرش را دولا میکرد، خیلی آرام صحبت میکرد. یعنی برخلاف پاسدارهای دیگر داد نمیزد، حتی طوری بود که وقتی میآمد لیست ملاقات را بخواند، بچهها مدام میگفتند بلندتر نمیشنویم چه میگویی… این ظاهر آرامش بود، تا زمانی که چشمبند نداشت، یعنی رو در رو که بود پرخاش نمیکرد… وقتی میگفتی چرا جیره غذایی کم شده یا آن را دزدیدید، عکسالعمل عصبانی آن لحظه انجام نمیداد ولی وقتی چشمات بسته بود کتک میزد و فحش هم میداد…»
دادستان: گفتی ریش داشت، ریشاش دراز بود؟
محمود خلیلی: «نه دراز نداشت، سن و سالی که داشت –من خودم تا ۳۰ سالگی ریش آنچنانی نداشتم چون در زندان تیغ نبود برای اصلاحء و اینها هم به خطر مذهبی که دارند با تیغ ریش را نمیزنند برای همین بالا کمتر بود و زیر گلویش بیشتر ریش داشت.»
دادستان: از لحاظ هیکل چگونه بود؟ تنومند بود؟
محمود خلیلی: «نه جثه تنومندی نداشت، آدم لاغری بود، شاید مثل خود من آن زمان وقتی من را گرفتند ۷۴ کیلو بودم، وقتی از زندان آمدم بیرون ۵۴ کیلو بودم. این هم چنین جثه تنومندی نداشت، لاغر اندام بود.»
دادستان: چه لباسهایی داشت؟
محمود خلیلی: «تا آنجایی که من یادم میآید با لباس سایر پاسدارها میآمد جلوی در… لباس سبز رنگی که تنشان میکردند و بلوز و شلوار تقریبا یک رنگ بود با آرم روی سینه که آرم سپاه بود، تفاوتی که با بقیه پاسدارها داشت -البته با پاسدارهای شلختهای مثل اَدهم- این بود که لباسهایش تر و تمیز بود.»
دادستان: اگر بخواهی مقایسه کنی با ناصریان او چه میپوشید؟
محمود خلیلی: «ناصریان لباس شخصی میپوشید…»
دادستان: آیا تو عکسی از حمید نوری دیدی؟ زمانی که دستگیر شد؟
محمود خلیلی: «بله دیدیم… عکسی که دیدم عکس پاسپورتش بود و بعدها عکسهای دیگر از او بیرون آمد. مثلا عکس کارت شناسناییاش یا عکس داخل ماشین و هواپیما…»
دادستان: چه واکنشی داشتی وقتی این عکسها را دیدی؟
محمود خلیلی: «مشخص است گفتم خیاط افتاد در کوزه… من انتظار داشتم کسان دیگری دستگیر شوند، کسانی که خیلی بالاتر از این بودند.»
رئیس قاضی حرف شاهد را قطع کرد و گفت از انتظار و این مسائل حرف نزنید و مستقیما به سوالها پاسخ داده شود.
دادستان: او را شناختی؟
محمود خلیلی: «بله، حمید عباسی بود با اسم دیگری که الان داشت.»
دادستان: الان هم برگرد و به حمید نوری نگاه کن، میشناسی او را؟ آشناست؟ لطفا اگر یک ذره هم شک داری بگو!
محمود خلیلی: «صد در صد حمید نوری همان حمید عباسی است، سناش مقداری رفته بالا، کمی وزناش مثل من زیاد شده، تغییر آنچنانی نکرده…»
بعد از این پاسخ محمود خلیلی سوالهای دادستان به پایان رسید و نوبت به سوالهای کنت لوئیس، وکیل مشاور مجاهدین رسید. او از شاهد پرسید: وقتی شما در مورد پاسدارها صحبت میکردید ترجمهای شد که خیلیها مخالف آن ترجمه بودند، وقتی از شما پرسیدند حمید عباسی برای شما پاسدار است به تفصیل پاسخ دادید، وقتی حرف شما ترجمه شد اینگونه بود که گفتید عوامل زندان پاسدار هستند برای تو، ولی همه کسانی که فارسی بلد هستند با این ترجمه مخالفت کردند، یادت میآید وقتی میخواستی این موضوع را توصیف کنی ازچه کلمهای استفاده کردی؟
محمود خلیلی: «من نمیدانستم اینگونه ترجمه شده، منظور من سیستم حاکم بر ایران بود که هیچکس سر جای اصلی خودش نیست، سه تا قوه در همدیگر ادغام است، بازجو میشود قاضی، قاضی لباس شخصی میپوشد میشود نماینده مجلس… منظور من این بود به جز علی خامنهای بقیه پاسدار هستند…»
کنت لوئیس: پس همه افرادی که در رژیم هستند پاسدار هستند و نقشهای مختلفی ایفا میکنند؟
محمود خلیلی: «دقیقا، وگرنه پُست و مقام نمیگیرند.»
کنت لوئیس: تو گفتی که ناصریان به عباسی گفت اینها درست ببر یا به جای درست ببر و در ادامه گفتی ۳۷ نفر را اشتباهی اعدام کردند، من نفهمیدم این اطلاعات را از کجا به دست آوردی؟
محمود خلیلی: «خیلی ساده است، وقتی ناصریان این ۳۷ نفر را مخاطب قرار میدهد و میگوید اشتباهی آنها را نبر و به عباسی تاکید میکند آنها را اشتباهی نبر… اینها را برای آزادی نمیبرد، وگرنه میگفت اینها را اشتباهی آزاد نکن یا اینها را اشتباهی تبعید نکن، در آن شرایط یک راه بیشتر نمیماند، آن هم آمفی تئاتر مرگ است.»
کنت لوئیس: پس تو اینگونه فهمیدی که قبلا افرادی را اشتباها اعدام کردند؟
محمود خلیلی: «این را من نمیدانم چون شاهد این نبودم که ۳۷ نفر را ببرند، ولی ناصریان را میتوانم شهادت بدهم که این حرف را زد.»
کنت لوئیس: شما میخواستی یک چشمبند را نشان بدهی، این چشمبند اصل و متعلق به دوران زندان است؟
محمود خلیلی: «این یک چشمبند دوران زندان است که از سال ۶۰ با من است، و هر زمان اراده کنید من در اختیار شما قرار میدهم.»
کنت لوئیس: پس این مال دوران زندان است و شما استفاده کردید؟
محمود خلیلی: «دقیقا به عنوان یادگار نگه داشتهام…»
کنت لوئیس: وقتی آزاد شدی موفق شدی آن را با خودت بیرون بیاوری؟
محمود خلیلی: «کاری ندارد یک تکه پارچه است، داخل ساک وسایلم گذاشتم…»
کنت لوئیس: در گوهردشت از این چشمبند استفاده کردی؟
محمود خلیلی: «من مثل مسواک خودم از این چشمبند استفاده کردم.»
کنت لوئیس به رئیس دادگاه گفت این چشمبند مهم است و درخواست کرد در دادگاه نمایش داده شود چون معتقد است میشود از طریق آن فهمید آیا میتوان چیزی را دید یا نه. وکلای حمید نوری گفتند این چه ادلهای است که ۴۰ سال با خودش داشته و میخواهد از آن استفاه کند و چرا قبلا چنین چیزی را ارائه نکرده است؟ در نهایت رئیس دادگاه اجازه داد که نمایش داده شود.
محمود خلیلی در اینجا گفت:
«من حاضرم این چشمبند را بزنم و شما هر کجا بگویید بروم، چون در زندان چشمبند استاندارد استفاده نمیشد [مثل] این چیزی که در دنیا مرسوم است.»
کنت لوئیس، وکیل مشاور چشمبند را به اعضای دادگاه نشان داد و گفت بافت آن را نگاه کنید مشخص است که نمیتوان واضح دید ولی بالاخره میتواند چیزهایی دید. در همین حین صدای حمید نوری شنیده میشد که گفت:
«بدهید من ببینم، کسی متوجه نمیشود، من ۱۰ سال زندان کار کردهام، زندانی که نتواند یک چشمبند تهیه کند را باید خراب کرد، آقای قاضی این چشمبند را نگه دارید مهم است…»
سپس کنت لوئیس گفت درخواست میکند این چشمبند به عنوان ادله اثباتی ثبت و ضبط شود. قاضی دادگاه به کنت لوئیس گفت این چشمبند را پیش خودش نگه دارد تا بعدا در مورد آن تصمیمگیری کنند.
سپس گیتا هدینگ وایبری ، دیگر وکیل مشاور از شاهد پرسید: آیا عادل طالبی کلهران را میشناسید؟
محمود خلیلی: «من با عادل طالبی کلهران نبودم، و اسمش را به جا نمیآوردم. در پلیس هم گفتند دندانپزشک بود ولی من خلیل ابرقویی به یادم آمد که دندانپزشک بود.»
سپس یوران یالمارشون، دیگر وکیل مشاور پرسید: عادل روزدار را میشناسید؟
محمود خلیلی: «من عادل روزدار را نمیشناسم. ولی میتوانم لیست همه بچههایی که میشناسم را نام ببرم.»
سپس بنکت هسلبری دیگر وکیل مشاور پرسید: گفتید که حمید نوری را چندین بار در گوهردشت دیدهای، دورانی که مسئول بند بودی چند مرتبه او را دیدی؟
محمود خلیلی: «مسئول بند از طرف بجهها انتخاب میشد، شما اگر در نظر بگیری هفتهای ۵ یا ۶ روز کار میکرده من دو ماه او دیدم. شاید ۳۰ دفعه یا ۴۰ دفعه…»
وکیل مشاور: با چشمبند یا بدون چشمبند؟
محمود خلیلی: «نه اصلا چشمبند نداشتیم، من باید برخورد میکردم برای تحویل چیزهایی که برای زندانیان میآمد.»
وکیل مشاور: گفتی حسین حاجیمحسن را میشناختی، آخرین روزی که او را دیدی چه روزی بود؟
محمود خلیلی: «دقیقا یادم نیست ولی چند روز قبلش به خاطر آبیاری گلهای داخل باغچه او را بردند کتک زدند. در دوران اعدامها او را بیرون کشیدند…»
وکیل مشاور: مجید ایوانی را میشناسی؟
محمود خلیلی: «من با مجید ایوانی نبودم، ولی میدانستم که در سالن بغلی ما در بند اوینیهاست. از بازماندههای بچههای اوینی شنیدم که اعدام شده، روز ۹ شهریور…»
وکیل مشاور: بیژن بازرگان را میشناسی؟
محمود خلیلی: «بیژن بازرگان را از قبل میشناختم و میدانستم در بند هفت یا هشت است. و بین ما سالن ۱۳ و ۱۴ بود، ما سالن ۶ بودیم، از طریق یکی از بچههای اتحادیه کمونیستها که در سالن ما بود میدانستم که بیژن بازرگان آنجاست.»
وکیل مشاور: محمود علیزاده اعظمی را هم میشناسی؟
محمود خلیلی: «من او را به یاد ندارم.»
بعد از این پاسخ محمود خلیلی پرسشهای وکلای مشاور به پایان رسید و نوبت به طرح سوالهای وکلای مدافع حمید نوری رسید.
وکیل مدافع حمید نوری: سال ۱۳۶۲ به تو حکم اعدام دادند، پس چه زمانی حکم ۱۲ سل زندان گرفتی؟
محمود خلیلی: «من سال ۶۲ دو بار دادگاه رفتم، ۵ دقیقه در آن اتاق بودم و من را از اتاق بیرون کردند، دفعه دوم مجدد من رفتم همان دادگاه و بعد از آن به من حکم ۱۲ سال زندان دادند.»
وکیل حمید نوری: یعنی همان سال ۶۲ است؟
محمود خلیلی: «میتوانم بگویم شهریور ۶۲ به من حکم دادند چون ۲۳ شهریور یه قزلحصار منتقل شدم.»
وکیل حمید نوری: پس از این حکم ۱۲ سال، ۵ سالش را در زندان بودی، وقتی که آزاد شدی در اوین بودی، آیا دادیاری رفتی و مصاحبهای از تو شد؟
محمود خلیلی: «من آزاد نشدم، از زندانی به زندان دیگری رفتم. من تا سال ۷۵ خودم را معرفی میکردم، خانه گرو بود، من مصاحبه نکردم و از اوین فرستادنم بیرون…»
وکیل حمید نوری: گفتی ۱۳۶۵ به گوهردشت آمدی و آن زمان مرتضوی رئیس زندان بود و ناصریان هم در گوهردشت بوده، اگر جایی را اشتباه فهمیدهام تصحیح کن، گفتی ناصریان دادیار بود درست است؟
محمود خلیلی: «بله در آن مقطع.»
وکیل حمید نوری: بعد ناصریان جانشین مرتضوی شد و رئیس زندان بود درسته؟
محمود خلیلی: «حالا رئیس زندان یا هرچیزی، همه کاره زندان بود…»
وکیل حمید نوری: پس از دیگران شنیدی که اوایل ۶۶ عباسی دادیار شده؟
محمود خلیلی: «اوایل ۶۶ نه، ولی اواسط ۶۶ کیوان مصطفوی به خاطر اینکه تشنج میکرد، خانوادهاش اقدام کرده بودند که او را در بیرون از زندان به بیمارستان پیش متخصص ببرند، به خاطر همین کیوان مستندتر از هر کسی به من گفت گه او را پیش عباسی بردهاند.»
وکیل حمید نوری: گفتی سال ۶۵ که خودت مسئول بند بودی عباسی یک پاسدار معمولی بود که کارهای معمولی انجام میداد…
محمود خلیلی: «پاسدار معمولی نگفتم، گفتم سر پاسدار بود.»
وکیل حمید نوری: میدانی که پیش پلیس بودی و آنها هم از تو بازجویی کردهاند که با اجازه دادگاه میخواهم از رویش بخوانم؛ اینجا خودت گفتی که سال ۶۵ مسئول بند شدی و گفتی آن زمان عباسی یک پاسدار معمولی بوده که تقسیم غذا میکرده و زندانیان را به بهداری میبرده… تو اینجوری گفتی در بازجویی پلیس، و اصلا سرپاسدارها و اینها را نگفتی، یادت میآید؟
محمود خلیلی: «دقیقا یادم میآید و به جرات میتوانم بگویم چند جای دیگر توضیح دادهام، ولی تفاوت پاسدار و سرپاسدار با رئیس زندان زمین تا آسمان است. بر اساس این شما نمیتوانی بیایی بگویی یک پاسدار رئیس زندان است، نه… اگر آنجا از کلمه معمولی استفاده کردم یعنی اینکه این آدم بعدا چگونه رتبه میگیرد.»
وکیل حمید نوری: از جوابت متوجه نشدم. در صفحه ۲۶۳ همان پروتکل که درباره عباسی توضیح دادهای را با اجازه دادگاه میخوانم؛ اینجا گفتی “دلیل اینکه او (عباسی) را ملاقات نکردم این بود که شفل دادیاری را گرفته بود، یعنی دستیار دادستان شد، یعنی از سال ۶۶ به بعد و دیگر زیاد به دلیل این مقام دیده نمیشد، این مقام دادیار است و دیگر یک پاسدار معمولی نبود”.. اینجا دیگر کامل توضیح دادی که عباسی از سال ۶۶ دادیار شده و پاسدار نبوده، به یاد داری؟
محمود خلیلی: «حرف خود من است، تناقضی دراین مسئله نیست، سلسله مراتب زندان، رئیس زندان، دادیار و پاسدارها…»
وکیل حمید نوری: باشه ادامه میدهم این هم که نامشخص است. در مورد چهره عباسی توضیح دادی، عباسی از تو بلندتر بود یا کوتاهتر؟
محمود خلیلی: «شکلی که میایستاد خودش را کوتاهتر از من نشان میداد، به اصطلاح خضوع کاذب، به خاطر این من وسط سرش را هم میدیدم در حالی که عباس کلیوند صاف و راست میایستاد، یعنی ظاهرسازی نمیکرد.»
وکیل حمید نوری: قدش کوتاهتر بود یا بلندتر؟
محمود خلیلی: «در آن شرایط کوتاهتر بود، من ۱۷۵ سانت قد داشتم، صاف میایستادم، آنگونه که میایستاد ۱۷۳ سانت کوتاهتر از من بود…»
وکیل حمید نوری: این سوال هم خیلی ساده بود، قبلا هم از تو پرسیده شده و پاسخت هم نوشته شده، اگر رئیس دادگاه اجازه بدهد میخوانم؛ “در بازجویی پلیس از تو پرسیده آیا چیزی میتوانی درمورد قدش به من بگویی؟ جواب دادی ۱۷۱ تا ۱۷۲ سانت، من ۱۷۵ بودم، یک کمی از من باید کوتاهتر باشد…” هیچ چیزی از این توضیحاتی هم که الان گفتی نبود…
محمود خلیلی: «الان هم همین را گفتم که از من کوتاهتر به نظر میرسید.»
وکیل حمید نوری: بعد از مرداد و شهریور که به زندانیان اجازه دادهاند خانوادههایشان را ببینید، به یاد داری چه کسانی از روسای زندان حضور داشتند؟
محمود خلیلی: «آن زمان ناصریان بود، لشکری بود… این ها را به یاد داریم.»
وکیل حمید نوری: تا جایی که به یاد دارم گفتی در بند ۶ بودی در مقطع مرداد و شهریور، نزد پلیس کروکی کشیدی که از کجا این مشاهدات را داشتی و من به آن کروکی دسترسی ندارم مثل اینکه از بین رفته، اما من از توضیحاتی که گفتی یک برداشتی داشتم، میخواهم از تو خواهش کنم روی این ماکت بند ۶ را نشان بدهی.
محمود خلیلی بلند شد و از روی ماکت بند ۶ را به دادگاه نشان داد و گفت از طبقه سوم حیاط را میدیدند. وکیل حمید نوری همچنین از محمود خلیلی خواست محلی که دمپایی را دیده و محل دادگاه هیات مرگ را هم از روی ماکت نشان بدهد، شاهد نیز به همراه توضیحاتی موقعیت این مکانها را به دادگاه نشان داد. محمود خلیلی وقتی داشت از روی ماکت توضیح میداد گفت در این ماکت یک ساختمان کم است که احتمالا ساختمان بهداری یا ساختمان ملاقاتها بوده.
وکیل حمید نوری: یک سوال تکمیلی، شما گفتی ۱۱ شهریور به اتاق دیگری رفته بودید، میتوانید این اتاق دوم را مشخص کنید؟
محمود خلیلی: «من اگر در نظر بگیریم از H بیرون آورده شدم، بیشتر این مصافت را طی کردم، بعد به طبقه پایین (همکف) رفتم، حدودا اینجاها باید باشد، دقیقا نمیدانم. الان من دارم به این ساختمان نگاه میکنم، شما، قضات و دادستانها هم نگاه میکنید، هر کدام چیزی برایمان مهم میشود، ولی دلیل نمیشود این ماکت را ندیده باشیم.»
وکیل حمید نوری: برگردیم به ۵ شهریور که شما هیات را ملاقات کردید، گفتید که داخل رفتید و یکی چشمبند شما را باز کرد، و از افرادی که جلویت بودند اشراقی و نیری را نام بردید، ظاهرا ناصریان هم بود و دو نفر که نمیشناختید هم بود، درست است؟
محمود خلیلی: «در آن اتاق پشت میز من گفتم دو نفر را میشناختم، ناصریان و اینکه تعداد دیگری هم بودند که من نمیشناختم پشت سر من بودند. الان خیلی ساده میتوانم بگویم پورمحمدی و رئیسی بودند، ولی نمیگویم چون آن زمان نمیشناختم.»
وکیل حمید نوری: یعنی ناصریان، اشراقی و نیری دور میز نشسته بودند؟
محمود خلیلی: «ناصریان ننشسته بود، دور میز هم ننشسته بودند، یک میز بود که چهار نفر پشتش نشسته بودند مثل شما، روبهروی این میز هم یک صندلی بود که من روی آن نشسته بودم.»
وکیل حمید نوری: پشت میز ننشسته بودند؟
محمود خلیلی: «من میگویم چهار نفر پشت میز نشسته بودند و یک نفر هم که ناصریان بود بغل آنها ایستاده بود که کاغذی را جلوی من گذاشت تا امضا کنم… هیچوقت نگفتم ناصریان پشت میز نشسته بود.»
وکیل حمید نوری: میخواهم کاری کنم تا شما از چیزهایی که در آن اتاق دیدید را به یاد بیاوری و تعریف کنی، اگر دادگاه اجازه دهد میخواهم بخشی از بازپرسی شما را بخوانم که گفتی یک نفر چشمبندم را باز کرد و بلافاصله توانستم داخل اتاق را ببینم که یک میز و چهار نفر آدم پشتش نشسته بودند و در ادامه گفتی “لشکری که آن کنار ایستاده بود، ولی ناصریان، نیری و اشراقی را میشناسم ولی یک نفر را نمیشناختم”…
محمود خلیلی: «نه اشتباه است، دو نفر لباس شخصی بودند که من نمیشناختم…»
وکیل حمید نوری: البته در بازجویی پلیس نوشته شده یک نفر را نمیشناختید. حالا میخواهم یک سوال هم در مورد آن ۳۷ نفری که اشتباه اعدام شدند بپرسم آیا در هیچ کتابی اسمی از آنها بردید؟
محمود خلیلی: «من از سپتامبر ۲۰۰۲ که در دانشگاه برلین سخنرانی کردم از این ۳۷ نفر اسم بردم و این در سایت گفتوگوهای زندان وجود دارد، در کلن و چند شهر دیگر هم که سخنرانی کردم در مورد این گفتهام.»
وکیل حمید نوری: پس از این قضیه در موارد مختلف اسم بردی مثل کتاب و مصاحبه و اینها…
محمود خلیلی: «کتاب من فرق میکند، روایت یک شعر است…»
وکیل حمید نوری: آیا از موکل من هم اسم بردید؟
محمود خلیلی: «نه من هیچ کجا اسم عباسی را نیاوردم، برای اینکه عباسی را میشناختم…»
وکیل حمید نوری: در همین زمینه اگر بخواهم باز هم بپرسم، قبل از اینکه موکل من دستگیر بشود در هیچ کجایی اسمی از عباسی آوردید؟
محمود خلیلی: نه
وکیل حمید نوری گفت دیگر سوالی ندارد و میخواهد با موکلش مشورت کوتاهی بکند. قاضی از مترجمها پرسید کلمه «سپاه» که محمود خلیلی در صحبتهایش اشاره کرده چیست و آنها هم برای رئیس دادگاه توضیح دادند. بعد از مشورت وکلای مدافع حمید نوری گفتند پرسش دیگری ندارند، اما دادستان گفت فقط یک سوال دارد تا واضح شود چه کسانی پشت میز نشسته بودند و پرسید: «آیا ناصریان جزو آن چهار نفر بوده؟»
محمود خلیلی: «نیری، اشراقی و دو نفر پشت میز بودند و ناصریان کنار آنها ایستاده بود، در حقیقیت خدمات میداد به آنها…»
دادستان: آن بخشی که وکلای مدافع (نوری) خواندند کامل نبود و زود قطع کردند، در ادامه نوشته شده که “احساس شد منشا نوری در اتاق وجود دارد و برایم حس شد که چندین نفر دیگر در این تاریکی در اتاق هستند ولی نمی دانم چند نفر، آنها من را روی صندلی روبه روی چهار نفر نشاندند، چند نفر دیگر هم بودند که یکی از آنها ناصریان رئیس زندان بود”… در این ماجرایی که توضیح میدهی ناصریان کجاست دقیقا؟
محمود خلیلی: «ناصریان باید کنار آن دو نفر لباس شخصی ایستاده باشد چون از آنجا کاغذی آورد و جلویم گذاشت و گفت امضا کنم…»
در پایان وکیل حمید نوری گفت در نظر گرفته شده تا از حمید نوری یک جلسه بازپرسی دیگر صورت بگیرد. دادستان نیز گفت روزی که پیام اخوان حضور پیدا میکند قصد دارند مقداری دیگر شرح ماوقع را ارائه بدهد زیرا تا آن زمان شهادت همه شهود در دادگاه استماع شده است. پیام اخوان قرار است روز پنجشنبه ۲۱ آوریل در دادگاه حاضر شود.
رئیس دادگاه از وکلای مدافع پرسید بعدا اعلام کنند چه زمانی قصد دارند از حمید نوری بازپرسی کنند. بر اساس توضیحهای دادستانها احتمالا پنجشنبه از حمید نوری مجددا بازپرسی صورت میگیرد. رئیس دادگاه از محمود خلیلی برای حضورش تشکر کرد.
این جلسه دادگاه حمید نوری از اینجا قابل شنیدن است:
جلسه بعدی دادگاه روز پنجشنبه ۳۱ مارس / ۱۱ فروردین برگزار خواهد شد و رضا اکبری سپهر قرار است که شهادت بدهد.