نوروز ما درکنار شادمانی‌ها و زیبایی‌هایش یکی از ژرفترین معناهای فلسفی و هستی شناسی را برای تمدن بشری بازگشوده است. نوروز با نام شاه جمشید گره خورده و شرح آن با ژرفایی فلسفی توسط حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه آمده است. اما ژرفای معنای روایت جمشید در شاهنامه بیش از آنکه در شرح پیروزی‌های شاه جمشید نهفته باشد، در شرح علت شکست او و چگونگی وادادن جهان به آژی‌دهاک یا ضحاک مار بر دوش نهفته است.
یادداشت حاضر به مناسبت نوروز به این گره‌گشایی فلسفی اختصاص دارد، شاید بر سویه‌هایی از داستان جمشید که از چشمان تیزبین حکیم فردوسی دور نمانده، اما هیچ گاه خوشایند خودکامگان دینی و غیردینی نبوده و کمتر بازشکافی شده، پرتویی افکنده شود.

آموزه‌های فلسفی داستان جمشید و نوروز

 در شاهنامه، در همخوانی با روایت‌های اوستایی می‌خوانیم که اهورمزدا، ایزد چیره بر اهریمن از جمشید خواست که به گسترش دین او در جهان بپردازد. جمشید نپذیرفت چون خود را مناسب ندانست، اما از اهورمزدا خواست که دنیای زمینی را به او بسپارد تا در آن آبادانی کند و مردمان را به نیکبختی رهنمون شود.

به روایت فردوسی از آن پس، جمشید آبادانی‌ها نمود. او اجتماع را سامان داد و در سلسله مراتبی شامل چهار گروه، تقسیم کار کرد: گروه کاتوزیان (موبدان و روحانیان )، نیساریان (جنگاوران و لشگریان )، بسودیان (کشاورزان ) و اهتوخوشی‌ها (پیشه‌وران و صنعتگران). جمشید علم پزشکی، فنون ریسندگی و بافندگی، عطرسازی، صنعت‌های فلزکاری و ساختن بناها و گرمابه‌ها را سامان داد. او سپس به سیر و سیاحت در جهان و آموختن دانش‌ها پرداخت و پس از بازگشت، “سر سال نو هرمز فرودین” موبدان و بزرگان برای او جشن گرفتند و آن “روز نو” که “نوروز” است از او به یادگار ماند.

همه کردنی‌ها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر شناخت

که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند
می‌و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار

با نوروز همچون نمادی از برقراری یک آرمانشهر اسطوره‌ای سرشار از هنر، تولیدگری، پیشرفت و داد، نامیرایی در جهان برقرار شد.

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار

اما بر آن دنیای آرمانی چه رفت که انسان‌ها میرا شدند و شروران در آن حکمروا؟

فردوسی مقدمات شکست جمشید را چنین بیان می‌کند که او دچار خودبینی شد و گیتی را برساخته‌ی خود اعلام داشت. به کلام فردوسی “منی کردن” آن شاه او را دربرابر یزدان که خالق راستین جهان بود و فرمانروایی را به او سپرده بود، ناسپاس ساخت. جمشید قرار بود خدمتگزار مردمان باشد و نه در جایگاه خدایی کردن بر آنها که همانا خطای فجیع همه‌ی خودکامگان دینی و غیر دینی در سراسر تاریخ است.

آموزه‌ای فلسفی در این اسطوره هست که شاهنامه به درستی آنرا برجسته ساخته است: دروغ، ویرانگر هستی است. جمشید دچار خودبینی شده، به خود و دیگران دروغ می‌گوید:

چنین تا برآمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌ سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست؟

آنچه نباید و در فرهنگ ایرانی- زرتشتی بزرگترین گناه است، اتفاق افتاد: دروغ گویی. در اوستا به درگاه یزدان دعا می‌شود که سرزمین را از دو شر دور نگه دارد: دروغ و خشکسالی. گویی این دو ذاتی یکسان دارند، ضد زندگی هستند و خاستگاه مرگ. دروغ جمشید، دروغ موبدان را در پی دارد و موبدان از ترس دربرابر ادعای دروغ شاه جمشید، سکوت و سرفکندگی پیشه می‌کنند.

همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فر یزدان ازوی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فر گیتی‌فروز…

روایت فردوسی در اینجا شاه جمشید را در حالی که فر ایزدی از او دور شده به جا می‌گذارد و به سراغ داستان ضحاک یا اژی دهاک می‌رود. در سرزمین تازیان مردی نیک سرشت و سخاوتمند به نام مرداس بود که بر مردمان خود نیکی روا می‌داشت و هر کس نیاز داشت به رایگان از شیر گله‌های او بهره مند می‌شد. او پسری داشت که فردوسی چنین توصیف می‌کند:

پسر بد مراین پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود

ابلیس در کار شد تا ضحاک را به کشتن پدر و جانشینی او وسوسه کند. ضحاک پیشاپیش برای ابلیس سوگند وفاداری خورد. زمانی که به خواسته‌ی ابلیس آگاه شد ابتدا این کار را خطا دانست، اما دیگر دیر شده بود و ابلیس به او گفت که سوگند پیشاپیش او را موظف به اطاعت می‌کند. ضحاک چون آن مایه اخلاق و استواری در گزینش نیکی را نداشت، تسلیم شد. فردوسی در اینجا تصمیم خیر یا شر را به نژاد -ایرانی یا عرب بودن – ربط نمی‌دهد و به آن با نگاهی ذات گرا نمی‌نگرد، بلکه گزینش فرد به توان وجدانی و درونی وابسته است: یک ایرانی می‌توند راه شر را در پیش گیرد، یک عرب مانند مرداس انسانی راستوار است، اما پسرش به دلیل سستی اراده و طمعکاری به دام ابلیس می‌افتد.

چنان بُد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه

دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست

جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای

چه باید پدرکش پسر چون تو بود
یکی پندت را من بیاید شنود

زمانه برین خواجه‌ی سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد

بگیر این سر مایه‌ور جاه او
ترا زیبد اندر جهان گاه او

برین گفته‌ی من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگرگوی کین از در کار نیست

بدوگفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من

بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید

این گونه ضحاک روح خود را به ابلیس فروخت و با کمک او پدر را در چاهی گرفتار کرده، کشت و بر سرزمین حاکم شد.

فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر برنهاد افسر تازیان
بریشان ببخشید سود و زیان

فردوسی در واقع از روی بخشی از روایت اوستا و اسطوره‌های مربوط به شاه جمشید یا شاه ییما نزد هندیان پرش می‌کند. اما آن روایت‌ها این جای خالی را پر می‌کنند و توضیح می‌دهند که در آن دنیای آرمانی که اهورمزدا حاکم بود و اهریمنان دربند بودند، چه اتفاقی افتاد که ابلیس پدیدار شد؟

در اینجا هستی شناسی ایرانی/زرتشتی به کارمایه‌ای فلسفی دست می‌یابد که بسیار با اهمیت است: آنچه ابلیسان را در جهان رها کرد، دروغ خودخدا پنداری شاه جمشید بود.

مارتین بوبر و دروغ خودخداپنداری جمشید

تا جایی که در متون فلسفه‌ی غرب کاوش کرده‌ام، مارتین بوبر، فیلسوف آلمانی-یهودی قرن بیستم، تنها فیلسوفی است که به روایت نوروز و شاه جمشید در شاهنامه و اوستا توجه کرده و از آن بن مایه‌های فلسفی در زمینه‌ی خیر و شر بیرون کشیده است.

بوبر در کتاب انگاره‌های خیر و شر به داستان شاه جمشید یا ییما در اوستا و یاما نزد هندوان می‌پردازد. از زبان بوبر می‌توانیم بخشی از روایت را که فردوسی از روی آن جهش کرده، بخوانیم: چگونه اهریمنان از بند جستند و دنیای آرمانی جمشید نابود شد؟ بوبر از ابتدا تا انتهای روایت را چنین خلاصه می‌کند:

«در لایه‌های چندگانه‌ی ادبیات ایران از باستانی‌ترین متون اوستا تا شعرهای فردوسی، عناصر داستان بدفرجام شاه ییما یا یوما تکرارمی شوند؛ چهره‌ای که با دگرگونی هایی، از سنت بدوی هندوآریایی به اسطوره‌های هندی و ایرانی راه یافته است. “آن که نگاهش چون آفتاب است” و “چوپان بزرگ”، از دید دهقانان همچون چوپان/خدای‌واره‌ی باستانی ایرانیان توصیف شده است. او نامیرا به دنیا آمده، ولی به دلیل سرپیچی خود، میرا شده است. خدای‌واره‌ی برتر، اهورامزدا، او را به گسترش و پاسداری از دین اهورامزدا فرامی خواند. اما ییما خود را شایسته‌ی آن نمی‌بیند، با او در جهت دیگری معامله کرده، دنیا را کثرت بخشیده، آن را پاس می‌دارد. این دنیای او دنیای اهورامزدا است. ییما آماده‌ی چنین طرحی شده، بر دنیا سروری می‌یابد: دنیایی که می‌باید هیچ نیروی ویرانگری در آن سهم نداشته باشد، خواه سرما، باد گرم یا بیماری و مرگ. او پیشتر با دادن قربانی از خدای وارگان خواسته که در این قلمرو، انسان و چارپایان از گزند مرگ، و آب و درختان از خشکسالی در امان باشند. او از آنان خواسته که بگذارند پادشاه همه‌ی کشورها باشد و فراتر از آن بر اهریمنان چیره شده، با درهم شکستن آن‌ها هر گونه شر را از آفریده گان اهورامزدا دورکند. اینک این خواست او برآورده می‌شود. سیصد سال می‌گذرد و از آن جا که هیچ یک از آفریدگان نمی‌میرند، زمین پرمی شود از چارپایان و درندگان، سگ ها، پرندگان و اژدهاهای آتشین نفس. ییما پس از فراخوان اهورامزدا هنگام نیمروز به سوی نور و راه خورشید روانه می‌شود. او با چوبدستی از طلا به دست و سرودواره‌های خوش خدای وارگان بر لب به زمین فرمان می‌دهد که گشاده شده، بر پهنای آن یک سوم افزوده گردد. او یک بار دیگر چنین می‌کند تا اندازه‌ی که زمین دوبرابر می‌شود و آفریدگان با خشنودی در آن زیست می‌کنند. اما به دنبال آن، اهورامزدا، خدای وارگان را همراه شایسته‌ترین انسان‌ها و در رأس آن‌ها ییما گردآورده، اعلام می‌کند که دنیا به مادیت سپرده شده است (این جا به نظر می‌رسد که در نتیجه‌ی انصراف ییما دنیا خالی از معنویت بود). اهورامزدا خبرمی دهد که زمستانی سخت از راه خواهدرسید که زمین را از برف و سپس سیل خواهد پوشاند، به گونه‌ای که هیچ جانوری قادر به ایستادن روی زمین نباشد. سپس به ییما دستور ساختن برجی همانند یک قلعه داده می‌شود تا در آن تخم بهترین و زیباترین جانوران و گیاهان نگهداری گردد. چنین می‌شود. ولی پس از آن، ییما به اهریمنانِ پیشتر در بند، امان می‌دهد و دروغ را به ذهن خود راه داده، به ستایش و بزرگداشت خود می‌پردازد. آن گاه، بیدرنگ، فرّ ایزدی و نور برکت که در پیشانی او ریشه داشت، به شکل کلاغی بیرون می‌پرد و او میرا می‌شود. از آن پس ییما باید بی هیچ آسایشی بر پهنه‌ی زمین و زمان سرگردان باشد و پنهان شود. ییما به نیروی اهریمنان پیوسته، جادوگری را به زنی می‌گیرد که از آمیزش با او همه گونه هیولا زاده می‌شوند. خواهر او به شکل جادوگران درآمده، با او به دروغگویی می‌پردازد. دیگر نمی‌دانیم از آن پس چه می‌شود، ولی آشکارا اهریمنان با شاه ییما همچون یاغی رفتارکرده و سر آخر، او را با اره‌ای هزار دنده، تکه تکه می‌کنند. در روایت زرتشتی نیز همانند سروده‌های اولیه‌ی هندو که در آن ییما شاه مردگان دانسته می‌شود، او اولین کسی است که می‌میرد و تنها پس از او است که دیگران نیز میرنده می‌شوند. (بوبر ۱۹۵۲، ص ۱۰۷)

بوبر دروغ جمشید یا شاه ییما را “دروغ به هستی” می‌داند و همانا بیان اسطوره‌ای خاستگاهِ شر و میرندگی. او از این روایت نتیجه می‌گیرد که خودخداپنداری، “دروغ به هستی” و خاستگاه شر است.

مارتین بوبر، با دیدی اگزیستانسیالیستی رسیدن به این دروغ هستی را یکباره نمی‌داند و مرحله‌ی اول شر در وجود انسان را آشوب و بی تصمیمی می‌نامد و مرحله‌ی دوم آنرا خودتأییدگری. خودتأییدگری به معنای حقیقی کلمه، هنوز گرفتن یک تصمیم شر نیست. بلکه شربودگی، حاصل تأیید خود به هر قیمت است.

از نظر بوبر، انسان به تأیید نیاز دارد. جانوران، موجودیتی معین و ثابت داشته، به تأیید نیازی ندارند، اما فرد انسانی برخلاف جانوران تنها به عنوان فرد می‌تواند تأیید منحصربه فرد بودن خود را دریافت کند. بوبر از این نظر، انسان را “جسارتی در پهنه‌ی حیات و موجودیتی نامعین و غیرثابت” می‌نامد. انسانی که این تأیید را دریافت نکند، “دهشت تنها رهاشدگی” را همچون “طعمِ پیش رسِ مرگ”، تجربه می‌کند. اگر فرد از خود و محیط تأیید بگیرد، در بزنگاه‌ها قادر به تصمیم گیری مستقل خواهد بود. از سویی انسان فردیت یافته می‌تواند از انجام کاری هر قدر همراه با تشویق دیگران، خودداری کند اگر خودآگاهی و ارتباط با لایه‌های عمیق وجود خود، او را “به رد درونی کنشی فرابخواند”. بوبر در اهمیت شناخت از خود در فرایند تصمیم گیری، می‌نویسد:

«پس انسانی که نتواند شناخت از خویشتن را براساس دگرگونی‌های خود به روز کند، باید قدرت آری یا نه را از آن سلب کند. او باید مستقل از همه‌ی یافته ها، خودتأییدگری کرده، اساس را نه “داوری از خود” که اراده‌ی خودمحوری قراردهد. او باید خود را برگزیند. خود او و نه آن گونه که می‌خواهد باشد- زیرا چنین تصویری باید یکسره حذف شود. همان باشد که هست و خودش تصمیم گرفته که همان بماند.» (بوبر ۱۹۵۲ ص ۱۲۱)

از دید بوبر تصمیم خیر، کارِ “روحی یکسره شده” است، به این معنا که تمام نیروهای جسم و روان و غریزه‌ی انسان که در مجموع از دید بوبر “روح” یا soul نامیده می‌شوند، در چنین تصمیمی متبلور و همسو می‌گردند. اما درپیش گرفتن خیالِ شر، چنین فرایندی را طی نمی‌کند. بسیاری از ابعاد انسان باید به تاریکی و خواب فرورفته باشند تا کنش شر از انسان سربزند. بوبر، دو ساختار و پویشمندی مجزا برای خیر و شر انسانی قائل می‌شود. در این جا بخشی از کتاب میان انسان و انسان، بوبر روشنگر خواهدبود:

«پس خیر و شر نمی‌توانند یک جفت متضاد مانند راست و چپ یا بالا و پایین باشند. خیر حرکت در جهت خانه است و شر گرداب چرخان بالقوگی‌های انسان که بدون آن‌ها هیچ موفقیتی به دست نمی‌آید، ولی اگر جهت نگیرند و در خود فروبسته بمانند، همه چیز به هرز می‌رود.» (بوبر، ۱۹۶۶، ص ۱۳۸).

بوبر در نتیجه گیری از اسطوره‌ی جمشید می‌گوید که مرحله‌ی سوم شر، خودخداپنداری همچونواپسین نمود بیرونی شر است.بوبر در آثار دیگر خود به ظهور پدیده‌ی انسان بی وجدان در دنیای مدرن اشاره داشت که در مداری فروبسته، تأیید را از خود می‌گیرد. شر بی وجدانی، پیشرونده است، زیرا فرد با غرق شدن در آن، خود را مجاز به انجام هر کاری می‌داند. بوبر راز پیشروی برق آسای هیتلر را در شر بی وجدانی و او را نمونه‌ی انسان بی وجدان و جنون خودخداپنداری در دوران مدرن دانست. نگارندهٴ این جستار در مقاله‌ای با عنوان “بازیافت یک دیالوگ پنهان میان مارتین بوبر و ایمانوئل کانت” به تفصیل به دیدگاه‌های بوبر پرداخته و ترجمهٴ متن کامل انگاره‌های خیر و شر همراه با ترجمهء کامل متن پیرامون شر ریشه‌ای ایمانوئل کانت را به عنوان پیوست به مقاله افزوده ام (دقیقیان، ۲۰۱۴).

مسئولیت فردی و جمعی در روایت شاهنامه

اینک پس از این گریز به مارتین بوبر، کاوش او در نسخه‌های اوستایی و هندی اسطوره‌ جمشید و نتیجه گیری اگزیستانسیالیستی او درمی یابیم که در روایت فردوسی، ابلیس همچون تجسم شر از کجا آمده است: این شاه جمشید بود که با خودخداپنداری به اهریمنان امان داده و آنها را در جهان رها کرده بود.

در شاهنامه، ابلیس پس از کشتن مرداس و به تخت نشستن ضحاک به شکل خوالیگر یا آشپز ظاهر شد و از ضحاک خواست در ازای خوراک‌های لذیذ به او اجازه‌ی بوسیدن کتف هایش را بدهد. بوسه‌ی ابلیس همان و روییدن دو مار مهارناپذیر بر شانه‌های ضحاک همان! ضحاک از آن پس هر روز برای خوراندن آن دو مار دو جوان را می‌کشت و از مغز آنها اژدهاهای روی دوش خود را خوراک می‌داد.

در آن سو در ایران زمین، در پی خودکامگی و زوال اخلاق و مسئولیت انسانی جمشید – یا به بیان باستانی، با افول فره ایزدی جمشید- آشوب برخاسته بود.

از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید

برو تیره شد فره ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگفتند راه

شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول شاه اژدها پیکرست

سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد

جمشید که به دلیل دروغ خودخداپنداری فر ایزدی از او پریده بود، به دنبال تسخیر ایران‌زمین از سوی ضحاک، فراری و در پهنه‌ی زمین سرگردان شد. به روایت فردوسی، ضحاک او را در سواحل دریای چین یافت، او را به درختی بست و با اره به دو نیم کرد.

چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چو صدسالش اندر جهان کس ندید
برو نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین

نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارش سراسر به دو نیم کرد
جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد

در کنار دیگر یادگارهای نوروز و زیبایی‌های روحبخش آن، تامل در این فلسفه‌ی ژرف و درس‌های آن، دستمایه‌ای گرانبها در فرهنگ ایرانی است.

می بینیم که در روایت شاهنامه از آموزه‌های فلسفه و اخلاق نزد ایرانیان باستان، رمز دادگستری در فروتنی، خدمتگزاری و پرهیز از جنون خودخداپنداری بوده است. در شاهنامه مسئولیت جمعی با اشاره به سکوت موبدان دربرابر دروغ جمشید مطرح و ایستادن مردمان دربرابر شر توصیه می‌شود. ادامه‌ی داستان شاهنامه که به ظهور کاوه‌ی آهنگر و شکست ضحاک توسط کاوه‌ی آهنگر، مردم و فریدون گره می‌خورد، بر مسئولیت فردی و جمعی تاکید بیشتری دارد.

در این دو داستان به هم پیوسته فقط طرح جمعی مطرح نشده، بلکه در قلمرو هستی شناسی فرد، بر اختیار او در گزینش راه خیر نیز تاکید می‌گردد. در بافت داستان شاه جمشید و پس از آن در داستان قیام کاوه آهنگر با نمونه‌هایی چون مشارکت آشپزان دربار ضحاک در فراری دادن جوانان از کشتار در آشپزخانه، کمک دهقانان برای پنهان کردن فریدون، شرکت اصناف و مردمان کوچه و بازار هر یک در حد توان و مهارت خود برای تدارک پیروزی و کمک زنان به رهایی، دو طرح جمعی و فردی به هم پیوند خورده‌اند. فردوسی این بن مایه را برجسته ساخته که قلمروهای مسئولیت فردی و جمعی از یکدیگر جدا نیستند و هر فرد با گزینش‌های خود می‌تواند جهان را یا به سمت خیر یا به سوی شر دگرگون سازد. پیشتر با تحلیلی ساختاری از داستان کاوهٴ آهنگر در نوشتاری به نام “لحظهٴ همداستانی: نقش داستان گویی در توانمندسازی شهروندی” به این بن مایه‌ها پرداخته ام. (دقیقیان، ۲۰۱۸)

آن نوروز سرمدی که در دنیای سازندگی، زیبایی، داد و نیکویی جشن گرفته شد، جایی در حافظه‌ی جمعی ما هست، وجود دارد، و ما را فرامی خواند تا با ایستادن دربرابر دروغ خودخداپنداری، شکوه و صفای نوروز را در دنیای واقعی بازسازی کنیم.

نوروز پیروز…

منابع و کتاب شناسی:

Buber, Martin. 1952. Images of Good and Evil..Routledge Classics

Buber, Martin. 1966. Between Man and Man. Routledge Classics

شاهنامه در تارنمای گنجور.

دقیقیان، شیریندخت. ۲۰۱۴. “بازیافت یک دیالوگ پنهان میان مارتین بوبر و ایمانوئل کانت”. گاهنامه فلسفی خرمگس.

دقیقیان، شیریندخت. ۲۰۱۸. “لحظهء همداستانی: نقش داستان گویی در توانمندسازی شهروندی”. گاهنامه فلسفی خرمگس.

–––––––––––––––––––––––