همه، تنها چیزهایی را میخواهند که احساس خوبی به آنها میدهد. میخواهند آسوده، شاد و آسان زندگی کنند، عاشق شوند و زندگی جنسی و روابط عاطفی فوقالعادهای داشته باشند. دوست دارند عالی به نظر برسند و پول دربیاورند، مشهور و محبوب باشند و به آنها احترام گذاشته شود و تحسین شوند. همه اینها را دوست دارند و دوست داشتن این وضعیت، کار سادهای هم هست.
اگر از شما بپرسم چه چیزی از زندگی میخواهید و شما چیزی شبیه این بگویید که «میخواهم شاد باشم و خانواده و شغل خوبی داشته باشم،» پاسختان آنقدر معمولی است که معنای خاصی ندارد.
سوال جالبتر ـ سوالی که شاید پیش از این به آن توجه نکرده باشیدـ این است که چه «دردی» در زندگی خود میخواهید؟ برای چه میخواهید بجنگید؟ این سوال در تعیین روند زندگی ما تعیینکنندهتر است.
همه دنبال شغل فوقالعاده و استقلال مالی هستند اما همه خواهان رنج ۵۰ ساعت کار در هفته، مسیرهای طولانی، کاغذبازیهای مشمئزکننده، عبور از سلسلهمراتب شرکتها و محدودیتهای محیط کاری نیستند. مردم میخواهند بدون پذیرش خطر، بدون فداکاری و بدون تحمل مشکلات، پولدار شوند.
همه میخواهند زندگی جنسی و روابط عاطفی خوب داشته باشند اما دوست ندارند وارد مکالمات سخت شوند و سکوتهای طولانی، قهرهاو احساسات بد و رواندرامهای سخت را تحمل کنند.
پس آدمها به همین شیوه ثبات مییابند و از خود میپرسند: «چه میشد اگر…؟» سالیان سال، تا زمانی که سوال از «چه میشد اگر؟» به «این بود؟» تغییر میکند. و وقتی به پول میرسند، میگویند: «این همه برای چه بود؟» اگر به خاطر استانداردها و انتظارات پایین ۲۰ سال قبلشان نبوده، پس برای چیست؟
شادی، نیاز به جنگیدن دارد. چیزهای مثبت، حاصل چالش با موارد منفی هستند. شما از تجربیات منفی تنها تا قبل از اینکه در زندگی اتفاق بیفتند، میتوانید اجتناب کنید.
در هسته همه رفتارهای انسان، نیازها کم و بیش مشابه هستند. مدیریت تجربیات مثبت آسان است. این تجربه منفی است که همه ما در مواجهه با آن دچار مشکل میشویم. بنابراین، آنچه از زندگی به دست میآوریم با احساسات خوبی که میخواهیم تعیین نمیشود، بلکه با احساسات بدی که مایل و قادر به حفظ آن هستیم تا به احساسات خوب برسیم تعیین میشود.
آنچه از زندگی به دست میآوریم، با احساسات خوبی که آرزویشان میکنیم تعیین نمیشود، بلکه با احساسات بدی که برای رسیدن به احساسات خوب مایل و قادر به حفظ آن هستیم تعیین میشود.
مردم بدن و سلامت شگفت انگیزی میخواهند. اما تا زمانی که از درد و استرس فیزیکی ناشی از ساعتها ورزش در باشگاه ورزشی را تجربه نکنند و غذایی را که میخورند محاسبه و تنظیم نکنند و زندگی خود را در بشقاب کوچک برنامهریزی نکنند، به آن نمیرسند.
مردم میخواهند کسب و کار خود را راه اندازی کنند یا از نظر مالی مستقل شوند اما به یک کارآفرین موفق تبدیل نمیشوند مگر اینکه راهی برای پذیرش خطر، عدم اطمینان، شکستهای مکرر، و ساعتها تمرکز روی چیزی که نمیدانند موفق خواهد بود یا خیر، بیابند.
مردم شریک و همسر خوب میخواهند. اما بدون تلاطم عاطفی ناشی از طرد شدن، ایجاد تنشهای جنسی که هرگز تمام نمیشود، و خیره شدن به تلفنی که هرگز زنگ نمیخورد، یک فرد شگفتانگیز را جذب نمیکنند. این بخشی از بازی عشق است. اگر بازی نکنید نمی توانید برنده شوید.
آنچه موفقیت شما را تعیین می کند این نیست که «از چه چیزی می خواهید لذت ببرید؟» سوال این است که «چه دردی را میخواهید تحمل کنید؟» کیفیت زندگی شما با کیفیت تجربیات مثبت شما تعیین نمیشود، بلکه با کیفیت تجربیات منفی شما تعیین میشود و نتیجه مثبت گرفتن از مواجهه با تجربیات منفی، به معنای موفقیت و کنار آمدن با زندگی است.
توصیههای بیهوده زیادی وجود دارد که می گویند: «فقط باید به اندازه کافی بخواهی!»
هر کسی چیزی میخواهد و همه به اندازه کافی «چیزی» میخواهند. آنها فقط از آنچه میخواهند آگاه نیستند، یا بهتر است بگوییم، به اندازه کافی نمیدانند چه میخواهند.
زیرا اگر در زندگی منافع چیزی را میخواهید، باید هزینههای آن را نیز بخواهید. اگر بدن زیبا و متناسب میخواهید، باید عرق، درد، صبح زود بیدار شدن و گرسنگی را هم بخواهید. اگر ثروت میخواهید، باید شبها تا دیروقت کار کنید، تصمیمات تجاری پرخطر بگیرید.
اگر میبینید که ماهها و سالها چیزی را میخواهید، اما هیچ اتفاقی نمیافتد و هرگز به آن نزدیکتر نمیشوید، شاید آنچه واقعاً میخواهید خیال، ایدهآلسازی، یک تصویر یا یک وعده دروغ باشد. شاید آنچه میخواهید آن چیزی نباشد که میخواهید و فقط از خواستن لذت میبرید. شاید واقعاً اصلاً آن را نمیخواهید.
گاهی اوقات از مردم میپرسم: «چگونه رنج کشیدن را انتخاب میکنید؟» افراد سرشان را کج میکنند و طوری به من نگاه می کنند که انگار موجود شاخداری هستم.
اما من این سوال را میپرسم زیرا پاسخ این سوال، بیشتر از من به شما درباره خواستهها و خیالاتتان میگوید. چون باید چیزی را انتخاب کنید. نمیتوانید یک زندگی بدون درد داشته باشید.
و در نهایت، این سوال سخت است که اهمیت دارد. لذت، سوال آسانی است و تقریباً همه ما پاسخ های مشابهی داریم. سوال جالبتر، درد است.
دردی که می خواهی تحمل کنی چیست؟
این سوالی است که میتواند زندگیتان را تغییر دهد. این چیزی است که من و تو را میسازد. چیزی است که ما را تعریف میکند، از هم جدا میکند و در نهایت به هم نزدیک میکند.
در بیشتر دوران نوجوانی و جوانیام، برای موزیسین شدن، به ویژه ستاره راک شدن، خیال پردازی میکردم. هر آهنگ گیتاری که میشنیدم، چشمانم را میبستم و خودم را روی صحنه تصور میکردم که آن را با فریاد جمعیت مینوازم و مردم عقلشان را به خاطر شیوه نواختن از دست میدهند.
این فانتزی میتوانست ساعتها من را مشغول کند. خیال پردازیهایم تا دوران کالج ادامه داشت؛ حتی پس از اینکه من از مدرسه موسیقی انصراف دادم و به طور جدی نواختن موسیقی را متوقف کردم.
اما حتی در آن زمان هم هرگز این موضوع برایم مطرح نبود که آیا من هرگز میتوانم در مقابل جمعیتی که به افتخارم فریاد میکشند بنوازم یا نه. قبل از اینکه بتوانم زمان و تلاش مناسبی را برای رسیدن به این نقطه و به نتیجه رساندن آن صرف کنم، وقت خود را صرف خیالپردازی می کردم. اما در واقع، ابتدا باید مدرسه را تمام میکردم. سپس نیاز به کسب درآمد داشتم. بعد باید زمانی برای تمرین پیدا میکردم و…. پس هیچی.
علیرغم خیال پردازی در مورد این موضوع در بیش از نیمی از عمرم، این آرزو در واقعیت هرگز محقق نشد و زمان زیادی طول کشید تا در نهایت دلیل آن را بفهمم: واقعا آن را نمیخواستم.
من عاشق نتیجه بودم – تصویر خودم روی صحنه، در حالی که مردم تشویقم میکنندـ اما عاشق روند رسیدن به آن نبودم و به همین دلیل در آن شکست خوردم. مکرر شکست خوردم. من حتی آنقدر تلاش نکردم که شکست بخورم. من اصلا تلاش نکردم.
مشقت روزانه تمرین، پیدا کردن یک گروه برای تمرین، درد برگزاری کنسرت و در واقع واداشتن مردم به حضور . پاره شدن سیمهای گیتار، شکستن ساز و حمل آن بدون ماشین در برنامه من نبود.
آرزوی من یک کوه رویا بود و باید برای رسیدن به قله بالا میرفتم.چیزی که مدت زیادی طول کشید تا کشف کنم این بود که زیاد دوست نداشتم کوهنوردی کنم. فقط دوست داشتم بالا را تصور کنم.
فرهنگ ما میگوید که من به نوعی شکست خوردهام و بازنده هستم. فرهنگ خودیاری میگوید که به اندازهی کافی شجاع نبودهام یا به اندازه کافی مصمم نبودهام و به اندازه کافی به خودم اعتقاد نداشتهام. جمعیت کارآفرین/استارتآپیها به من میگویند که رویایم را نادیده گرفتهام و تسلیم یک رویای معمولی شدهام. معتقدان به شرطی شدن اجتماعی میگویند که عبارات تاکیدی بگویم یا به یک گروه متفکر یا به یک مانیفست بپیوندم.
اما حقیقت سادهتر از اینهاست: فکر میکردم چیزی را میخواهم، اما معلوم شد که نمیخواهمش. پایان داستان!
من پاداش میخواستم نه مبارزه. من نتیجه را میخواستم نه روند را. من عاشق مبارزه نبودم، بلکه فقط عاشق پیروزی بودم.
و زندگی این طور چیزی نیست.
اینکه شما چه کسی هستید با ارزشهایی مشخص میشود که مایلید برای آن مبارزه کنید. افرادی که از مبارزه در باشگاه لذت میبرند، آنهایی هستند که به تناسب اندام میرسند. افرادی که از هفته های کاری طولانی لذت میبرند، کسانی هستند که از نردبان ارتقای شغلی بالا میروند. افرادی که از استرسها و عدم اطمینان لذت میبرند. زندگی در نهایت از آن کسانی است که آن را زندگی میکنند و میسازند.
این نوشته فراخوانی برای سنجش اراده یا دعوت به «سختی کشیدن» نیست. این گفتهها به معنی تکرار «نابرده رنج گنج میسر نمیشود» هم نیست.
این یادآوری سادهترین و اساسیترین جزء زندگی است: مبارزات ما موفقیتهایمان را تعیین میکند. پس ای دوست، مبارزاتت را عاقلانه انتخاب کن!
سوال یعنی گدایی
پرسش واژهی مناسبتری است.
محمود / 28 February 2022
بسيار عالي بود
سپاسگذار هم نويسنده و هم زحمات مترجم و كانال بسيار خوب شما هستم
Chia / 09 March 2022