بیشتر روایتهای زندگی در، برای نمونه، آلمان نازی در اواخر دهه ۱۹۳۰ یا رواندا در نخستین ماههای سال ۱۹۹۴ – هر یک مکان و زمانی که در آن آمادهسازی جنگ و خشونتِ توده مردم شروع به ایجاد تغییر در بافت زندگی روزمره کرده بودند – در مجموع تصویری از کشمکش گسترده را ترسیم میکنند.
در آلمان، حتی روابط شخصی تبدیل به میدانهای آمادگی برای جنگ و سلطه شدند. به عنوان بخشی از اراده هیتلر برای ایجاد حکومتی قوی، پدران و مادران وادار و تشویق به آوردن بچه بیشتر میشدند و تصمیمهایی که پیش از آن بستگی به نظر یک فرد داشتند حال باید بر پایه محاسبه جدیدی گرفته میشدند که ورای حوزه خصوصی بود. در رواندا تلاشهای ایدئولوگهای قدرت هوتو برای پیریزی مقدمات قومکشی از طریق “بیگانه” و “تهدید” خواندن توتسیها چنان بیامان بود که هویتهای قومی معنایی جدید و کشنده پیدا کردند. کنش و واکنش میانقومی که زمانی به طور روزمره در جریان بود کاملا متوقف شد و صدها هزار غیرنظامی جنایتکار شدند. دو نمونه آلمان و رواندا نشان میدهند که جنگ و خشونت مفرط همیشه نتیجه کار جنگجویان تعلیمدیده به تنهایی نیستند، بلکه میتوانند پروژههای مشارکت تودهای باشند که تقریبا هر کس و هر چیز را به مدار قدرت خود بکشانند.
مقاومت هر روزه
با این همه، داستانهای پراکنده مردمی که از همرنگ جماعت شدن سر باز زدند، حتی هنگامی که در هر دو کشور مرگ بهای ناهمسازی شد، به ما نشان میدهد که همه مردم در کشمکشهای یاد شده شرکت نکردند. در میانه چیزی چنان آشکارا تکجهتی چون جنگ و قومکشی، فضایی جنبی موجود است که در آن مقاومتهای کوچک و خصوصی صورت میگیرد. نظریهپردازان ملیگرایی و دولتسازی تا مدتها آلمان دهه ۱۹۳۰ را نمونهای نمادین تلقی کردهاند که نشان میدهد چگونه در شرایطی خاص ایدئولوژیای مرگبار میتواند چنان بخشهای وسیع جامعه را فرا گیرد که میلیونها تن از “مردم عادی” یا با آن مشارکت کنند یا چشمشان را به روی کشتار جمعی و تدارک آن ببندند. اما کسانی هم زیر سلطه حکومت نازیها وجود داشتند که از تسلیم در برابر ایدئولوژی حزب نازی خودداری کردند: خانوادههایی که کودکان یهودی و والدین آنان را پنهان کردند، یا تحریمی که دولت به زور علیه مغازههای یهودیان مقرر کرده بود را مخفیانه زیر پا گذاشتند؛ سربازان آلمانی که از شلیک گلوله به غیرنظامیان نامسلح و زندانیان جنگی خودداری کردند؛ کارگران کارخانجاتی که سرعت تولید ابزار جنگی را کاهش دادند – یا در رواندا، هوتوهایی که به طور پنهانی در اوج کشتار سال ۱۹۹۴ سعی در نجات افراد کردند.
چنین اعمال “هر روزه”ای بیش از آن کوچکاند که روند یک جنگ یا قومکشی را به طور چشمگیر تغییر دهند و به همین دلیل اغلب در تحلیلهایی که چگونگی پیشگیری از خشونت دولتی همهگیر یا پایان دادن به چنین خشونتی را بررسی میکنند نادیده گرفته میشوند. اما آیا ما با تمرکز مطلق بر روی روشهای رسمی و ساختاری برای حل کشمکش – مانند عفو عمومی، آتشبس، برنامههای توسعه و غیره – به عرصه بالقوه مهمی برای تحقیق بیتوجه میمانیم؟ اصولا اگر اعمالی که نشانگر مقاومت یکنفره هستند با روایت گستردهتر از چگونگی بازگشت صلح به جامعهای آسیبدیده سازگاری داشته باشند، این سازگاری در کجاست؟
درباره “مقاومت هر روزه” – اعمال انجام شده در یک میدان کشمکش یا نزاع که به عمد هیچگونه ادعای عمومیای ندارند – به طرزی حیرتانگیز کم تحقیق شده است. تحقیق بسیار مشهور جیمز سی اسکات به نام “سلاحهای ضعیفان: اشکال هر روزه مقاومت دهقانی” (۱۹۸۵) کتابی است که این عرصه پژوهشی را به راه انداخت. اسکات که پژوهشگر علوم سیاسی و آسیای جنوب شرقی بود در اواخر دهه ۱۹۷۰ کار مردمشناختی در منطقهای کوچک و زراعی در مالزی را بر عهده گرفت. او در آنجا مشاهده کرد که روستاییان یک سری روشها را به کار میبردند که بسیاری از آنها نامحسوس بودند – مانند “لفت دادن یک کار”، “اطاعت دروغین”، “تظاهر به نادانی” و غیره – تا از علائق خود در “میان شورشها” دفاع کنند؛ البته وقتی در برخورد مستقیم با مقامات نبودند. پژوهش اسکات که بر روی جنگ طبقاتی متمرکز بود “مقاومت هر روزه” را به مفهومی برای استفاده عموم تبدیل کرد. با وجود این، به جز چند کتاب و مقالهای که این مفهوم را در یک سری حوزهها به کار گرفتهاند – فمینیسم، فرودستان، دگرباشان، نزاع مسلحانه – میزان استفاده از آن در حد کم باقی مانده است.
کتاب راجر مک گینتی
بخشی از مسئله، همان طور که راجر مک گینتی در کتاب جدیدش “صلح هر روزه: چگونه مردمِ باصطلاح عادی میتوانند در کشمکشهای خشونتبار وقفه ایجاد کنند” مینویسد، این است که در یک کشمکش، تأثیر چنین اعمالی را به سختی بتوان به کمک معیارهای صلحسازی متعارف اندازه گرفت. در وقفهای که برای نمونه هنگام مذاکره برای توافق بر سر آتشبس پیش میآید، طرفهای متخاصم میتوانند درباره ادعاهایشان گفتگو کنند، غیرنظامیان میتوانند با اطمینان خاطر آمد و شد داشته باشند و چشمانداز صلح رشد میکند. این قابل اندازهگیری است. اما خرید نان از کسی که در طرف مخالف یک تقسیم اجتماعی است، رساندن دارو به خانوادهای زندانی در یک اردوگاه یا گتو یا شلیک نکردن عمدی حین حمله به یک موضع دشمن – اعمالی از سر همبستگی فردی یا تمرد که منطق تفرقهافکن کشمکش را به هم میریزند – دقیقا تا چه حد بر روند کلی حوادث تأثیر میگذارند؟ وقتی این مقاومتهای هر روزه قاطعانه از اظهار وجود پر آب و تاب سر باز میزنند و برای همین عمدتا نادیده میمانند، چگونه میتواند یک ردهبندی در مورد حد “تأثیر” این مقاومتها شکل بگیرد؟
برای چندین سال مک گینتی که در دانشگاه دورهام در انگلیس تدریس میکند و بنیانگذار پروژه “راهنمای صلح هر روزه” است، تلاش کرده تا پژوهشهای عمیقتری در این عرصه که زیرمجموعه مباحث صلح و کشمکش است انجام شود. این گرایش وجود دارد که برای پیشگیری از کشمکش یا حل آن به رویکردهای “از بالا به پایین” مراجعه شود که تأثیرشان از دوردست قابل مشاهده است و میتوانند زیر تاثیر نیروهایی قرار بگیرند که در کشمکش به طور مستقیم دخیل نیستند. اما به نظر مک گینتی، اعمالی که “از پایین به بالا” به نفع اجتماع انجام میگیرند و با وجود خشونت یا خطر آن ادامه مییابند، به طور بیوقفه در سطحی کار میکنند که در آن خشونت میتواند تاثیری به نحو جبرانناپذیر مخرب داشته باشد. یعنی آنها متمرکز بر منطقهای کوچک عمل میکنند. میان همسایه و همسایه، حرکات کوچک، اعمالی به نشانه مهربانی و همدردی – مجموعهای از رفتارها و طرز برخوردها که مک گینتی “صلح هر روزه” مینامد – میتوانند “احساس” یک محله را تغییر دهند، تصویری از آنچه میتواند وجود داشته باشد را عرضه کنند، و اگر اوضاع و احوال اجازه دهد آثار تبعی مثبتی داشته باشند.
چارچوب “صلح هر روزه” در برابر این سادهسازی ایستادگی میکند که قدرت و سلطه عمدتا در دست نخبگان یا مردان مسلحی است که برنامه حکومت را مقرر میکنند. قدرت در داخل خانه و محل کار هم هست و در روابط خانوادگی و همسایگی جای گرفته است. قدرت اشکال مختلف به خود میگیرد: سربازی که زندگی یک جنگجوی دشمن را به او میبخشد، پدر یا مادری که پسرش را تشویق میکند در برابر دعوت همسنخانش به جنگ با پسری از گروه مذهبی دیگر مقاومت کند. و چون انواع مشخص کشمکش، مانند قومکشی، نیاز به پشتیبانی یا تسلیم مردم در همه سطوح اجتماعی دارند، “صلح هر روزه” هر فضایی را، از ادارات دولتی گرفته تا اتاق غذاخوری خانواده، به عنوان امری به طور ذاتی سیاسی میبیند. درست همان گونه که این فضاها میتوانند زمینهای مساعدی برای پرورش خشونت باشند، فرصتهایی هم در این فضاها وجود دارد برای اینکه در منطقهایی که خشونت را پدید میآورند اختلال ایجاد شود. بنابراین “صلح هر روزه” با اشکال مردانه قدرت حکومتی متوقف نمیشود بلکه میداند که قدرت پیچیده، متغیر و در دست همگان است.
سلاحهای ضعیفان
زمانی که اسکات کتاب “سلاحهای ضعیفان” را مینوشت، مراقب بود تا در پژوهشاش با اخطارهایی در مورد محدودیتهای چنین مقاومتی احتیاط نشان دهد. اسکات مینویسد: «اشتباه خطرناکی است اگر “سلاحهای ضعیفان” را بیش از اندازه بزرگ کنیم. بعید است که آنها بر اشکال گوناگون بهرهکشیای که دهقانان با آن روبرو هستند بیش از تأثیری اندک بگذارند.»
مک گینتی به نوبه خود تصدیق میکند که ناباوری درباره تاثیر فراگیر اعمالی که در جهت صلح هر روزه انجام میگیرند، با نظر به “قدرت ساختاری هولناک” یک کشمکش، موجه است. اما او چنین استدلال میکند که در سطح ساختاری یا فضاهایی با مقیاس بزرگ – مانند حکومت یا بینالملل – نیست که این اعمال به طور عمیق احساس میشوند، بلکه ارزش آنها در تواناییشان برای رشد به سمت بیرون و به طور افقی است.
اسکات مینویسد که “محله بخشی از یک سری شبکههای گستردهتر و اقتصادهای سیاسی” است، محیطی کوچک که در میان محیطهای وسیعتر لانه کرده است. صلحی کوچک ممکن است با رویدادی ظاهرا بیاهمیت یا ناخواسته به دست بیاید که در موقعیتی درست معنایی تازه پیدا میکند. برای مثال، مادری پروتستان در بلفاست در دوره درگیریهای ایرلند شمالی مادری کاتولیک را تماشا میکند که در حال بازی با فرزندش است و در این تصویر مجموعهای از هویتها و نیازهای متقاطع را میبیند – مادر، فرزند؛ عمل پرورش کودک – که هیچ حدی از کشمکش نمیتواند آن را در هم بشکند. یا صلحی کوچک ممکن است تاثیری چند برابر داشته باشد. گزارشهایی از سنگرهای جنگ جهانی اول حاکی از آن است که گروههایی از سربازان، به دور از چشم افسران مسئولشان، ناگفته بر سر “مناطق آتش پایین” توافق کرده بودند که به زودی در جاهای دیگر خط جبهه هم بنا نهاده شد و نتیجه آن کاهش شمار مرگ و میر در جنگ بود، اگر نگوییم که روند جنگ را کاملا تغییر داد.
نخستین و آخرین صلح
اعمالی به نشانه همبستگی، رواداری و ناسازگاری و دیگر حرکات در جهت صلح مهم هستند، نه به خاطر اینکه موجب پایان یک جنگ میشوند، بلکه به این دلیل که منطقی که با تقسیم و نفرت و ترس تقویت میشود را مختل میکنند؛ منطقی که حتی مدتها پس از پایان خشونت فیزیکی هم ادامه پیدا میکند. این اعمال به گفته مک گینتی ممکن است “نخستین و آخرین صلح” باشند: نخستین، چون میتوانند تمایلات اولیه نخبگان سیاسی، مذهبی یا قومی برای جدا کردن جماعتها را تضعیف کنند؛ و آخرین، چون ممکن است به طرفهای مخالف یادآوری کنند که “دشمن” هم انسان است، احساس رحم دارد و دارای علائقی همسو با علائق آنهاست. چنین اعمالی میتوانند مداوا را تسریع بخشند و سلطه کسانی را تضعیف کنند که با پیروی از خشونت به بهرهبرداری از ترس و تنفر ادامه میدهند تا جماعتها را جدا از هم نگاه دارند.
این تحلیلِ عمدتا تعقلی اگرچه قانعکننده است، ممکن است این پرسش را برای فعالان عرصه صلحسازی متعارف مطرح کند که چگونه میشود آن را در اوضاع جهان واقعی به کار بست. بر خلاف آتشبس، تبادل زندانیان و دیگر استراتژیها که به روال معمول از آنها هنگام مذاکرات صلح استفاده میشود، اینها روندهای منطقی و منظمی نیستند که بتوانند به وسیله میانجیهای خارجی طراحی و پیگیری شوند، بلکه اغلب مجموعهای از رویدادهای خودجوش، آرام و اساسا نامنسجم و به ندرت در پیوند با هم هستند که اگر موج بردارند این کار را به طور طبیعی و به دلخواه انجام میدهند. یک میانجی صلح که با هواپیما به رواندا میرود نمیتواند یک گروه افراطگرای هوتو را به جاهایی ببرد که هوتوهای میانهرو در آن توتسیها را پنهان کردهاند و به افراطگرایان توصیه کند که آنها هم همین کار را بکنند. همین طور احمقانه میبود اگر میانجیگران صلح در اوج کشتار قومی سال ۲۰۱۷ به خانه یک خانواده اهل راخین در غرب میانمار میرفتند و آنها را تشویق میکردند که روابطشان را با همسایههای روهینگیایی خود بهبود بخشند.
اگرچه این اقدامها ممکن است تا حدی اعتبار منطقی داشته باشند، اما این تمایل را بخصوص در میان سازمانهای غیر دولتی لیبرال غرب و نهادهای میانجیگر نشان میدهند که فرصتهای حل کشمکش را تنها در شکلهایی ببینند که برای بیگانگان روشن و آسانفهم هستند. در این برداشت، صلح به یک طرف کشمکش وارد میشود، از درون سر بر نمیآورد. محمل ورودش حکومت است. اهالی محل در این حین فاقد آن طبع و باتجربگی هستند که خودشان مذاکرات صلح را انجام دهند. آنها نیازمند کمک از خارجند تا خود را از دست خودشان نجات دهند.
به هر حال، روی هم رفته این نقطه نظر “رویکرد محلی” در صلحسازی را حذف میکند؛ رویکردی که تاکید دارد بر اینکه مردم عادی در جامعههای ویران از جنگ در حقیقت قدرت تاثیرگذاری دارند و اینکه روایتهای بومیان حاوی اطلاعاتی هستند که برای شکلگیری مداخله موثر از خارج لازماند. چارچوبهای صلحسازی که دور از دیدگاه عاملان درگیر در کشمکش ایجاد شدهاند و به طور غیر ارادی بر حکومت به عنوان داور نهایی کشمکش تاکید میکنند، احتمالا نمیتوانند تحرکهای پیچیده و دائما در حال تغییر در سطح محلی را بفهمند و در هم ادغام کنند؛ تحرکهایی که در شکلگیری خشونت و ادامه آن مؤثر هستند.
اما رویکرد محلی ارزشی ورای این دارد. این رویکرد نگاهی نزدیکتر به خود مردم را ضروری میسازد که عاملان درون یک کشمکش میشوند. با این رویکرد، بار دیگر جنبه انسانی به مردم داده میشود، چه خوب، چه بد. اگر قرار باشد بسیاری از گزارشهای مربوط به کشمکشهای مسلحانه و خشونتهای محلی را که در رسانههای غربی منتشر میشوند باور کنیم، بخصوص جنگهای میان کشورها و قومکشیهای اواخر قرن بیستم را، اینها رویدادهایی هستند که جامعه را به دو شق تقسیم میکنند: خیر و شر، درون گروهی و برون گروهی، قربانیان و قاتلان. همانگونه که محمود ممدانی، پژوهشگر علوم سیاسی اوگاندایی، درباره توصیفهای بیپایه لیبرال از خشونت تودهای نوشته است، این توصیفها واحدهای سیاسی پیچیده را به دنیاهایی تبدیل میکنند “که در آنها قساوت به طور تصاعدی افزایش پیدا میکند، مجرمان چنان شرور و قربانیان چنان درمانده هستند که تنها امکان رسیدن به آرامش هیأت نجاتی از خارج است.”
تجزیه و تحلیل جزئی که جوهر رویکرد محلی را تشکیل میدهد و کار مک گینتی در دهه اخیر بیش از هر چیز در حمایت از آن بوده است، خطای چنین روایتهایی را نشان میدهد و بسیاری از سایه روشنهای انسانیت را نمایان میسازد، که در میانه ویرانگی وجود دارند. چنین تجزیه و تحلیلی به ما میگوید که انسانها همان قدر در زمان جنگ تغییرپذیرند که در دوره صلح هستند. آنها میتوانند ضرر برسانند و کار خوب انجام دهند، تقسیمهای اجتماعی را تقویت کنند یا در هم بشکنند، و میتوانند در برابر سلطه خشونتگر وانمود به اطاعت کنند در حالی که به آرامی در حال تیشه زدن به ریشه آناند. با درک “صلح هر روزه”، اعمالی که به وسیله اهالی محل صورت میگیرند و ممکن است در غیر این صورت به عنوان نشانهای دال بر بیقدرتی حقیرانه تلقی بشوند تبدیل به مظاهر شکلهایی از قدرت میشوند که برای دیدگان بیگانه ناآشنا هستند.
اغلب ثابت شده که “هیأتهای نجات” که مایه تاسف ممدانی و زاده باوری هنوز پا برجا هستند که غرب صلح را برای جامعهها “میآورد” مخرب هستند. “صلح هر روزه” بخشی از بدنه کوچک اما مهم منابع تحقیقی است که نشان میدهد جنگ هیچگاه مطلق نیست و در لحظاتی از کشمکش، وقتی خارجیان تنها دودستگی و بنبست میبینند، افراد کار حیاتی ترمیم و بازسازی را درون محلهها پیش میبرند – در خانواده، در همسایگی – که به ندرت تصور میرفت قدرتی درونشان باشد.
◄ منبع: Nation