تقریبا از همان عنوان کتاب “انجل لیدیز” نوشته خسرو دوامی میتوان دریافت که سروکار ما با دنیای دوگانهای است. شخصیتهای رمانِ “انجل لیدیز” از جایی به جای دیگری منتقل میشوند، از زندگی روزمره به “دره مرگ” و “برزخ روح”، و نیز، از آنچه نشان میدهند به آنچه واقعا هستند، از زبانی به زبانی و از دنیایی به دنیایی دیگر. رفت و آمدی بین خودآگاه و ناخودآگاه، بین نهاد خانواده و قراردادهای اجتماعی در مواقعِ با هم بودن از یک طرف، و هذیانها، آرزوها و تخیلات شخصیتها به هنگام تنهایی از طرف دیگر. “انجل لیدیز”، در عین حال، سفری است به دل طبیعت؛ حل شدن در عناصر طبیعی و جادوی آنها و رویارو شدن آدمها با خود و با آنچه در پس و پشت لایههای ضخیمی از روزمرگی، سرکوب و یا فراموش شده است.
همین جابهجایی و نقلمکان به “دره مرگ” در جنوب کالیفرنیا، که “گرمترین و خشکترین منطقه نیمکره غربی” است، باعث میشود “انجل لیدیز” را به عنوان داستان یک سفر نیز بخوانیم. ولی “انجل لیدیز” بیش از آن که داستان یک سفر بیرونی و جابهجایی جغرافیایی باشد، سفری درونی به ناخودآگاه است. و از آنجایی که در “دره مرگ”، و سپس در فاحشهخانه، افراد مختلف از ملیتهای گوناگون حضور دارند، میشود از سفر به ناخودآگاه جمعی نیز سخن گفت. در اینجا، از نظر مفهومی، تشابهاتی با “گرگ بیابان” میبینیم. هرمان هسه در این رمان برای اینکه هاری هالر، شخصیت اصلی رمان را، به ناخودآگاه جمعی منتقل کند، در جشنی که “تنها برای شوریدگان” تدارک دیده شده است، شرکت میدهد([i]). با این تفاوت که هاری هالر روشنفکری ناامید و تنهاست اما اسماعیل، راوی داستان، یک ایرانی معمولی است. او را همسرش مرجان و دوست قدیمیاش داریوش، و سوسن همسر داریوش که دورگه ایرانی ـ مجاری است، همراهی میکنند. هر چهار نفر مهاجرند و در آمریکا زندگی میکنند. از خلال گفتههای آنها متوجه میشویم که ازدواج اسماعیل با مرجان ازدواجی عاشقانه نبوده و آنها بارها از هم جدا شدهاند و هر بار، از جمله به دلیل داشتن دختری، مجبور به ادامه زندگی مشترک شدهاند. اگر در رمان “گرگ بیابان” تنها هاری هالری به محک کشیده میشود، در اینجا کلِ نهاد خانواده مورد امتحان و ارزیابی قرار میگیرد، و اگر هاری هالر برای سرزدن به ناخودآگاه جمعی به “غار” میرود، شخصیتهای رمان خسرو دوامی، راهی “دره مرگ” میشوند، جایی که زمین و آسمان، و جسم و جان آدمی، با هم تلاقی میکنند. نوعی شستشو و “احیای تن و روان” در مراسم سرخپوستی آن منطقه، نه برای کنار گذاشتن جسم یا فراموش کردن زاهدانه آن، بلکه به هدف جمع شدن جسم و جان، هر دو، زیر چتر جسم، و دیدن و به رسمیت شناختن نیازهای جسمی. آنها نیز در غاری با نامی مستعار عریان میشوند و دور آتش به رقص و آواز میپردازند و به خلسه میروند.
بلافاصله بعد از این برزخ است که آنها تصمیم به دیداری از یک فاحشهخانه در همان نزدیکی میگیرند. فاحشهخانه نیز به عنوان جایی بسیار معمولی نمایش داده میشود با آدمهایی بسیار عادی و مهربان. این شکل نگاه به فاحشه نیز تنها بعد از “احیای تن و روان” ممکن میشود.
نام “دره مرگ”، در واقع، مربوط به زمانی است که صدها جوینده طلا راه را گُم کرده و در این دره جان میسپارند. رفتن شخصیتهای خسرو دوامی از این مسیر و گذر از برزخ نگاهی است دوباره به واقعیت زندگی خود. راوی در آنجا، به عینه، رهایی جسم و جان همسرش را میبیند: مرجان که پیشتر همه مردان ایرانی را “جندهباز” میدانسته، حالا خود با فاحشهها درمیآمیزد و جزئی از آنها میشود. و با دیدن همین واقعیت است که راوی به سرعت بیرون میرود، به دخترش تلفن میکند و خبر جدایی قطعی را به او میدهد: “من و مامانت تصمیم جدیمونو گرفته ایم از هم جدا بشیم. این بار دیگه مثل دفعههای پیش نیست.”
میشود خوشبین بود و تصور کرد که رهایی اسماعیل اکنون به دلیل دیدن رهایی جسم و جان مرجان ممکن شده است. ولی نشانههایی بر این دلالت میکنند که چنین تصوری به هیچ وجه واقعی نیست. او، به هنگام ورود به برزخ، جایی که قرار بوده هر کسی نقش خودش را بازی کند، اسم مستعارش را از یاد میبرد و کاملا مواظب است که همچون دیگران لخت و عور نباشد، و با این کارها نشان میدهد که آمادگی تغیییرات را ندارد. تأکید وی بر “من و مامان”، بدون آن که بین آنها واقعا صحبتی به میان آمده باشد، حاکی از آن است که وی رهایی مرجان را به این شکل که حالا اتفاق افتاده، نمیپسندد و تحمل نمیکند. رهایی مرجان البته چیزی نیست جز رهایی جسم و جان که تا به حال از آن صرفنظر کرده است، و همین نیز، به نوبه خود، نشان میدهد که ورود به برزخ برای مرجان نتایج تعیین کنندهتری داشته است.
مهارت و زیبایی کار خسرو دوامی در رفت و آمد بین حالتهای مختلف است. سرزدن به نقاط جغرافیایی واقعی و نوشتن در مورد آنها مثل یک گزارشگر، و برگشتن به جغرافیای درونی شخصیتها با توسل به گفتگوها و احساساتشان. آمد و شد بین فضای خانواده، که میشود گفت آینه جامعه است در زندگی شخصی، و بازگشت به درون آدمها که قوانین خانواده و جامعه را دور میزنند. تیتر رمان را نیز، که از یک فاحشهخانه گرفته شده است، میتوان به عنوان دری برای ورود ارزیابی کرد، ورود خواننده به ناخودآگاه جمعی و به روحِ اینک عریان شدهاش.
با توجه به همه اینها میشود گفت که درگیری اصلی در این رمان بین نهاد خانواده و فرد است. حتی در خانوادههای مدرن اروپایی و امریکای شمالی نیز اعضای خانواده کمابیش به سنتها و قراردادهای اجتماعی متصل میشوند که به سهم خود در چفت و بست خانواده ـ دست کم در شکل ظاهریاش ـ عمل میکنند. این چفت و بستها برای خانوادهای مهاجر از نوع شخصیتهای “انجل لیدیز” منسوخ و بیفایده شدهاند، و اگر از مارال، دختر راوی و مرجان صرف نظر کنیم، میبینیم که از ساختار خانواده برای این مهاجران چیزی جز یک “با هم بودن” باقی نمانده است. رابطهای دست و پاگیر و البته ناپایدار، بر پایههایی سُست. دخترشان مارال نیز محصول عشق نبوده است و اسماعیل به عنوان پدر، آنطور که خود میگوید، خواستار کورتاژ بوده است. حتی داریوش نیز که ظاهرا مستقلتر از راوی رفتار میکند و با زنی نیمهایرانی و نیمهاروپایی مدرن ازدواج کرده است، در غیاب همسر ـ و در غیاب زنان به طور کلی ـ طور دیگری سخن میگوید و میتواند به ژرفای خاطراتش برود و از تجارب جنسی خود و پدرش بگوید: “داریوش دو جور حرف زدن داشت. یکی جلوی زنها که لفظقلم حرف میزد، یکی در خلوت خودمان که کلمات و اصطلاحات خاص خودش را به کار میبرد.” و همین قید و بندهای به جا مانده باعث میشود که آداب و رفتار راوی بهمراتب محتاطتر از داریوش، و پایههای خانواده کوچکش نیز به همان نسبت سستتر باشد. به نظر میرسد که همان قضاوتها و حکمهای تندی که مرجان نسبت به زنان و خانواده میکرده، خود عاملِ حفظِ “حریم” خانواده بوده است، و حالا که وی از این مرحله عبور کرده، این نیز دیگر نقشی بازی نمیکند و فروپاشی حتمی است.
[i] مقاله تحلیلی و ارزنده “کالبدشکافی یک رمان: گرگ بیابان” را میتوان در این کتاب خواند: رضا نجفی: شناختی از هرمان هسه، بازخوانی تفسیری و انتقادی آثار هرمان هسه، نشر کاروان ۱۳۸۶
بیشتر بخوانید: