کابل ــ نام افغانستان در چهاردهۀ پسین با جنگ و آوارگی گره خورده است، آوارگی مردم این سرزمین محصول جنگهای پوچی بوده است که نتیجهاش چیزی نیست جز ویرانی خانه و فرار.
آوارگی و کوچ دستهجمعی که از سه ماه پیش از افغانستان شروع شده، با دیگر مهاجرتها تفاوت دارد. در گذشته وقتی کسی تصمیم مهاجرت میگرفت، اول مقصد را انتخاب میکرد، با دوستان و اقاربش مشورت میکرد، راه و مسیر را میسنجید و در آخر تصمیم نهایی را میگرفت، اما این بار رفتن طوری بود که باید در یک لحظه تصمیم میگرفتی که بمانی و بمیری و یا همه داشته و نداشتههایت را بگذاری و بروی.
تفاوت دیگری هم این بار در مهاجرت دستهجمعی دیده میشود؛ این که اکثر کسانی که مجبور به ترک وطن شدند، آدمهای تحصیلکرده و نخبهای بودند که در واقع نبض این جامعه به دست آنان بود. اکثریتشان دارای شهرت نیک در بین مردم بودند. بیشترین کسایی که رفتند نویسنده، هنرمند، شاعر، استاد دانشگاه، متخصص، روزنامهنگار و …بودند و سرمایههای این کشور به شمار میرفتند که طی بیست سال در جامعه به شدت محافظهکار افغانستان رشد و نمو کردند.
این بار به سراغ این افراد رفته ایم، کسانی که هرکدامشان حالا در یک گوشه از کره خاکی زندگی میکنند و از اندوه و غمهای تازهشان میگویند، از امیدهایی که در وطن از دست رفته و روزنههایی که در محیط و کشور جدید به تازگی در وجودشان شکل گرفته است.
از کسانی که در این مصاحبه شرکت کردهاند خواستیم با بیان و زبان ساده، مهاجرت و آوارگی را تعریف کنند، از فضای نو ومحیط تازه برای ما بنویسند، از آرزوها و ترسهایشان و از چیزهای که از دست دادهاند و چیزهای که به دست آوردهاند.
مرتضی برلاس نویسنده و استاد دانشگاه – اسکاتلند
شاید این تعریفی از آوارگی باشد: تقلایی برای زیستن، بودن در جایی که قلبت نمیتپد، اما زندهای. ذهنت هزار راه در مقابل دارد. چیزهایی در رگهایت میدود. چیزهایی در ریههایت رفت و آمد دارد. چیزهایی معدهات را لمس میکند؛ اما هیچ یک آشنا نیست. نه راه، نه هوا و نه غذا.
جان آدمی هنوز آنقدر افهام و تفهیم قدرتمندی نسبت به اطراف خود ندارد. فقط سعی میکند که زنده باشد و به نزدیکان کمک کند.
قلب آدمی جایی برای تپیدن دارد که احتمالاً سینه نیست. شاید قلب آدمی فقط در سرزمین خودش میتپد.
علی جلالی تمرانی، داستاننویس ــ سانتیاگو، شیلی
کابل دیگر جای ماندن نبود؛ چون امید نبود. آدمیانی بودیم که ناگهان گرفتار موجوداتی وحشی و ناشناخته شده بودیم… شهر ما به یکباره به جنگل مبدل شد؛ جنگلی ساکت و وحشتناک!
از فرصتی که پیش آمد استفاده کردم و هرچه داشتم گذاشتم و آمدم. اینجا نان، امنیت و آزادی هست، اما آنچیزی که نمیدانم چیست، آنچیزی که کابل دارد و اینجا ندارد، آنچیزی که کابل را خاص کرده است، اینجا نیست! و ایکاش که میبود و ای کاش که باشد و پیدایش کنم!
اینجا (شیلی) دولت به کسی کمک نمیکند و بههمینخاطر کاری پیدا کردم. همکار یک همزبان شدم؛ چون زبان بلد نیستم. از پگاه تا بیگاه موتر(ماشین) میشویم و اهدافم را مرور میکنم. اهدافی که حالا فرسنگها با من فاصله دارد. یعنی میتوانم باز به نویسنده شدن فکر کنم؟ یعنی میتوانم دوباره جلسه نقد داستان برگزار کنم؟
اینروزها دو نوع غم میخورم. غمی که ناشی از فشار کار و غربت و بیسرنوشتیست؛ و غمی که از وضعیت بد خانوادهام در کابل حاصل میشود. قرار است چه بلایی سر خانوادهام بیاید و قرار است کِی نجات پیدا کنند؟
در دنیایی که اکثر حیوانات را خطر انقراض تهدید میکند، نمیدانم چه سرّیست که طالبان، این حیوانات متوهم روز به روز بیشتر و بیشتر میشوند! به امید بربادرفتن نسل آنها که مایه بربادی نسل ما شدند!
فاطمه، دانشجو -کویته پاکستان
دو روز مانده به ۲۹ سالگیام، ولی احساس میکنم ۶۰ ساله ام. غذا میخورم تا احساس گرسنگی نکنم و آب مینوشم برای رفع حس تشنگی.
هوا سرد شده، لباس گرم میپوشم و کنار بخاری مینشینم اما مغز استخوانم یخ زده.
هوا هوای پاییزیست، باد می وزد، گرد و خاک بلند می شود، طبق معمول به طرف پناهگاهی میدوم، چشمم میخارد، آخر خاک رفته داخلش، اشکم سرازیر میشود، یک دقیقه، دو دقیقه، ۵ دقیقه، بند نمیآید.
اشک آلود دنبال خانهام میگردم، خیابان به خیابان، کوچه به کوچه، هیچ جایی آشنا نیست، خانه ام گم شده است، من گم شدهام.
زهرا جویا، روزنامهنگار- لندن، انگلستان
سفر همیشه زیبا نیست همیشه راحت نیست گاهی وقتها به آدمی آسیب جدی روحی و روانی میزند.
با این جمله کوتاه میخواهم بگویم، وقتی برای زنده ماندن مجبور شوی، کشور، خانه، اقوام، دوستان و یک عمر وابستگیهای زندگیات را ترک کنی شاید هیچ وقت حالت خوب نشود.
هرچند به شکل فیزیکی از آنجا دوری، ولی هر روز با آن کشور زندگی میکنی. من قریب به سه ماه میشود که افغانستان را ترک کردهام ولی ذهنم مدام درگیر این کشور بوده و یک لحظه نمیتوانم آن سرزمین سوخته را فراموش کنم.
آرزو دارم هیچ کس مجبور نشود کشورش را ترک کند.
زبیر رضوان، نویسنده و شاعر ــ ویرجینا، امریکا
دلیل آوارگی و فرار همیشه ترس است. ترس نداشتن امنیت، نان، کار و این که نکند آینده وحشتناکتر از این باشد. برای همین، وقتی از سرزمینت ناامید میشوی، حتی به قیمت گلوله خوردن، از هواپیما افتادن و له شدن هم که شده، از وطنت میگریزی.
من نزدیک بود برادر کوچکم را در این آوارگی از دست بدهم، سربازی از احتمال انفجار برایم خبر داد، به برادرم زنگ زدم و گفتم از اینجا برو. از چند قدمی میدان هوایی رفت و به ترکیه آواره شد. هنوز سرنوشتش گنگ است و دیدن دوبارۀ او فقط یک امید. همسرم نزدیک بود خواهر کوچکش را از دست دهد. زخمهای گلولههای مرزبانان ترکی هنوز در پاهای آن دختر کوچک تازه است.
مردی را دیدم که انفجار بمب صوتی چشمش را کور، گوشش را کر و گردنش را به شدت زخمی ساخته بود اما هنوز با تیلفون تلاش داشت خانوادهاش را از افغانستان بیرون کند. حرف میزد و خون بالا میآورد. جراحانی که حرفهای این مرد را برایشان ترجمه میکردم میگفتند، احتمالاً تا انتقال به آلمان از دست برود.
از اینها میگریزی، در جهان نو لذت نمیبری، آن را نمیفهمی. بویی نمیبری؛ زیرا از جایی کنده شدی و اکنون خودت را به جهان بیسر و ته تازه انداختهای که فقط در خبرها و سینما دیدهای.
به آنجا هم که فکر میکنی میبینی که هیچ پایگاهی نداشتهای. تمام عمرت را آواره بودهای، در زادگاهت خانه نداشتی، امنیت نداشتی، نان، کار، حق انتخاب و آزادی فکر نداشتی.
جایی خوانده بودم که هیچکسی خودش را در آبهای مهاجرت به دهان کوسهها نمیاندازد اگر خود خانهاش دهان کوسه نشده باشد.
شیرحسین مهریار، روزنامه نگار-کمپ نظامی قطر
مهاجرت یعنی تفاوت. آدم هرچه در مهاجرت میبیند، متفاوت از دنیایی است که در آن زندگی کرده است: زبان، غذا، فرهنگ… . وقتی مهاجر میشوی، در هر سن و وضعیتی باشی، دوباره همه چیز را از صفر شروع میکنی و سالها از عمرت پس میمانی.
در مهاجرت متوجه میشویم که مرزهای سیاسی چقدر تمایزبخش، تعیینکننده و ناعادلانه بوده است. به آرزوی روزی که این مرزها فروبپاشد و در دنیای بدون مرز و محدودیت زندگی کنیم. اینطوری شاید بحران مهاجرت و پناهندگی از بین برود.
این سفر آوارگی نسلی است که از کابل تا هر گوشهای از جهان جاری و ساری شده، سفری سخت سیاه و بیرحمانه تحقیر کننده. سرنوشت محتوم مردمی که خانهشان در سیطره اهریمن آبستن نطفه نحس شیطان است.