مشهورترین نماینده زنده “نظریه انتقادی” (مکتب فرانکفورت) یکی از پرنفوذترین صداهای عصر ماست. یورگن هابرماس در این گفت‌وگو تئودور و. آدورنو را به خاطر می‌آورد – و درباره موضوع‌های مهم زمان ما سخن می‌گوید: بحران کرونا، قدرت‌گیری جریان‌های راستگرا، سیاست‌های هویتی و آینده اروپا.

گفت‌وگو با یورگن هابرماس

مصاحبه‌کننده: لیزا فریدریش، منتشر شده در تاریخ ۳۰ سپتامبر ۲۰۲۱ در “مجله فلسفه”

لیزا فریدریش: آقای هابرماس، اگر جوانی که شاید تازه دبیرستان را تمام کرده باشد، هنگام رویارویی با بحران اقلیمی، عوام‌گرایی شایع و کنترل دیجیتالی بکوشد جهان را کشف کند، کدام اثر فلسفی را به او توصیه می‌کنید؟ اثری از عرصه نظریه انتقادی؟

یورگن هابرماس (منبع: ویکی‌پدیا)
یورگن هابرماس از مهم‌ترین فیلسوفان معاصر به شمار می‌آید. او در دهه ۱۹۵۰ دستیار آدورنو و هورکهایمر در انستیتوی پژوهش‌های اجتماعی در فرانکفورت بود. او با بسط مبحث اخلاق گفتمان نظریه انتقادی را به نسل دوم انتقال داد. هابرماس از جمله در فرانکفورت و برکلی تدریس کرد و مدیر انستیتوی ماکس پلانک در اشتارنبرگ بود. او جوایز بسیاری دریافت کرده است، از جمله جایزه صلح ناشران آلمان و جایزه کیوتو را. از جمله آثار او عبارتند از “دگرگونی ساختاری حوزه عمومی” (زورکامپ، ۱۹۶۲، چاپ جدید، ۱۹۹۰)، “نظریه کنش ارتباطی” (زورکامپ، ۱۹۸۱) و “این هم یک تاریخ فلسفه” (زورکامپ، ۲۰۱۹).

یورگن هابرماس: من هیچ یک از این واکنش‌های شتابزده مبتنی بر تشخیص‌های زمان حال را توصیه نخواهم کرد، بلکه به عنوان ترغیب به فلسفیدن دو صفحه ونیمی را توصیه خواهم کرد که در دست‌نوشته هگل با عنوان کمی گمراه‌کننده “قدیم‌ترین برنامه سیستماتیک ایدآلیسم آلمان” (Das älteste Systemprogramm des deutschen Idealismus) آمده است. حتی اگر کسی – بگوییم یک دختر جوان فارغ‌التحصیل دبیرستان – زمینه این سطور را نفهمد، نیروی بَرشوَندهٴ تفکری شاعرانه-فلسفی را حس خواهد کرد که در آن موقع – سال‌های اندکی پس از انقلاب فرانسه – بر هگل، شلینگ و هولدرلین که با یکدیگر دوست بودند تأثیر گذاشته بود. نتیجهٴ آن، آثار فلسفی و ادبی‌ای بودند که بر جهان تأثیر گذاشته‌اند و هنوز هم می‌گذارند. وقتی این جرقه فلسفی زده شد، به او یا به دوست علاقه‌مندش “نوشته‌های جوانی” هگل را برای خواندن توصیه می‌کنم که گیج‌کننده اما هدایت‌کننده به مسیر درست است. سرانجام هر دو با مفاهیم آزادی و عشق، یعنی در اساس با دوجانبه بودن روابط میان‌ذهنی، آشنا می‌شوند، که به هر جهتی هم که تفکر خودشان آن‌ها را ببرد، دیگر آن را فراموش نخواهند کرد.

شما آخرین نماینده نظریه انتقادی هستید که تئودور و. آدورنو را شخصا می‌شناخته است. برای نخستین بار او را پس از انتشار مقاله‌تان دیالکتیک روشنگری در مجله مرکور (۱۹۵۴) ملاقات کردید – آن موقع در میانه بیست سالگی بودید. این دیدار را به یاد دارید؟ رابطه شما با “نخستین نسل” مکتب فرانکفورت چگونه بود؟

در نخستین دیدار در ژانویه ۱۹۵۵ آدورنو هنوز در پهنه همگانی “آدورنو” نبود. او که در حرکاتش نرم و هم‌زمان پذیرا و در ظاهر اما با سپر محافظتی بود، آنچنان که بعدها متوجه شدم، از پشت میز هورکهایمر به استقبالم آمد و با ادبی اغراق‌آمیز و در عین حال نفوذناپذیر به من خوشامد گفت. طبیعت دوم زبان دقیق او یک روشنفکری شفاف بود. این زبان شاید گویای اوضاع و احوالی تصنعی بود که بازدیدکننده‌ای را که آمادگی قبلی نداشت غافلگیر می‌کرد.

من در آن زمان نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم که چهار سال و نیم بعدی در معاشرت تقریبا هر روزه با این اندیشمند نابغه، آسیب‌پذیر و در برابر نهادها بس حساس و بی‌پناه چه اهمیتی برای من – در رشد فلسفی و اصولا ذهنی من − خواهد داشت. آدورنو کسی بود که نمی‌توانست فکر نکند. او تقریبا همیشه بی‌قرار بود. روی هم‌رفته چیزی دردناک در آن وجود داشت. به همان نسبت شب‌های دلپذیر در محفل کوچک خودمانی، زمانی که میزبان می‌توانست احساس امنیت کند، آرامش‌بخش بودند. آدورنو به سبک زندگی طبقه متوسط می‌زیست. ظهرها برای صرف غذا به خانه می‌رفت و سر ساعت سه بعد از ظهر، دست در دست گرتل [همسرش]، از خیابان کلتن‌برگ که نزدیک انستیتو بود بازمی‌گشت.

وقتی در مجموع به این دوره فکر می‌کنید، به نظرتان موارد معین مشابه با زمان حال یا موارد پایایی وجود دارد؟ یا ما امروزه – به لحاظ سیاسی، اجتماعی و فرهنگی – با جهانی کاملا متفاوت سر و کار داریم که نیاز به رویکردهای تحلیلی دیگری هم دارد؟

هر دو درست است. انسان‌ها و نیازهای آنان، ترس‌ها و آرزوها به این سرعت عوض نمی‌شوند – یا حد اکثر به طور سطحی عوض می‌شوند، مانند تغییری که مُدها می‌کنند. در برابر، مناسبات زندگی و شرایط سیاسی پا به پای تحولات سریع فنی و اجتماعی به طور اساسی تغییر کرده‌اند. در گذشته آگاهی مردم آلمان محدود به سطح ملی و به نسبت، ارتجاعی اما معطوف به آینده بود. می‌شد احساس کرد که این وضعیت، با وجود پیوستگی فکری و پرسنلی حزن‌آور با دوره حکومت نازی‌ها، به مدد رونق اقتصادی اندکی بهتر شده است. امروزه وضع آگاهی مدتهاست به حالت دفاعی تغییر جهت داده است. پاندمی بیشتر نشانه این وضع است. جهانی‌شدن مناسبات تجاری و تولیدی، دیجیتالیزه کردن روابط کاری و ارتباطات و پیامدهای سنگین بحران اقلیمی البته امیدی برنمی‌انگیزند. هم‌اکنون در مورد بوم‌شناسی (اکولوژی) می‌بینیم که همراه با پدیده‌ها رویکردهای تحلیلی هم تغییر می‌کند. از سوی دیگر این پرسش دیرینه پاسخ داده نشده که چگونه می‌توان جلوی بحران‌های ایجاد شده بر اثر سرمایه‌داری و نابرابری‌های اجتماعی روزافزون را به وسیله مقررات دولتی گرفت؛ این مشکل در جریان جهانی‌گردانی اقتصادی و بحران اقلیمی حتی تشدید شده است. این مسئله که همچون گذشته حل نشده است، در جامعه‌ای که به طور میانگین مرفه‌تر شده همزمان به عنوان پیش‌پاافتاده دیده و در حاشیه قرار داده می‌شود. و سیاست از تشخیص موقعیت، اراده برای طرح‌ریزی و دورنماها می‌گذرد، و خودش را فرصت‌طلبانه با پیچیدگی فزاینده اوضاع نگران‌کننده وفق می‌دهد – بدون آنکه به طور مشخص خواستار چیزی شود.

شما خودتان در سال ۲۰۱۹ با “این هم یک تاریخ فلسفه” بار دیگر اثر دوجلدی پرحجمی را عرضه کردید که درباره نقش فلسفه در عصر ما نیز هست. به نظر شما این نقش چیست؟

علوم در حالی که مدام تخصصی‌تر می‌شوند پیشرفت می‌کنند؛ اما در آن میان شخصیت علمی‌شان را از دست نمی‌دهند، بلکه آن را بیشتر تقویت می‌کنند. فلسفه هم باید ضمن اینکه درباره این پیشرفت‌های معرفتی می‌اندیشد پیوسته تخصصی‌تر شود. اما فلسفه اگر “کل” را در نظر نگیرد دیگر فلسفه نخواهد بود. منظورم از این، نه “جهان در کلیت آن”، بلکه زمینه زیست‌جهانی است که تنها به طور نهفته داده شده و ما بر بستر آن از خود می‌پرسیم پیشرفت‌های علمی چه اهمیتی برای‌مان دارد. این ارتباط با خودمان به عنوان افراد، به عنوان هم‌عصران یکدیگر و اصولا به عنوان انسان‌ها، خویشتن‌فهمی فلسفی را از علوم متمایز می‌کند که روشمندانه معطوف به عرصه‌های موضوعی خود هستند. ارتباط کل‌نگرانه با تاریخ زندگی‌ای که هر کدام از ما را به عنوان فرد شکل می‌دهد، با زمینه تاریخی‌ای که ما را به هم‌عصران هم تبدیل می‌کند و با وضعیت در-جهان-بودن که در آن با خود به عنوان انسان روبرو می‌شویم، در کشمکش با انشعاب در مسائل خاص قرار می‌گیرد. من در آخرین کتابم همچنین می‌خواستم نشان دهم که چگونه با هیوم و کانت دو خط فکری از هم گریز شاخه به شاخه می‌شوند. یکی از آن‌ها فلسفه را به عنوان رشته‌ای علمی در میان دیگر رشته‌ها می‌فهمد که تمرکزش، چیزی که اشتباه هم نیست، روی بازسازی خردورزانه دانسته‌ای معین و تنها به طور شهودی به دست‌آمده است – روی دانش در مورد اینکه چگونه آدم درک یا حس می‌کند، چگونه عمل یا صحبت می‌کند، چگونه به علم می‌پردازد یا قضاوت می‌کند. خط دیگر، از این دانش بازسازی شده استفاده می‌کند تا با نظر به هر یک از مسائل حیاتی، به نسل‌های کنونی برای فهمیدن خودشان و دنیا کمک کند. این دو خط متقابل درضمن به خطرهایی برمی‌خورند که مکمل یکدیگرند – خطرهای علم‌باوری و خطرهای تفنن.

شما پیش از این بحران کرونا را مطرح کردید. این بحران تنش‌های فراوان میان آزادی فردی و مقررات دولتی به نام سلامتی را آشکار کرده است. نظرتان درباره فعالیت نهادهای دولتی در دوره پاندمی چیست؟

من خط مشی دولت آلمان را درست می‌دانم که البته در برابر نخست‌وزیران ایالت‌های آلمان که از این شاخ به آن شاخ می‌پرند قاطعانه پیش برده نشده است. تا اندک زمانی پیش بر بحث در آلمان درباره سیاست‌گذاری درست برای مبارزه با پاندمی، جر و بحث‌های میان مدافعان اقدامات اکید پیشگیرانه و موافقان خط مشی گشایش مبتنی بر اختیارباوری سایه افکنده بود. یک نقطه کور جالب، این پرسش از قلم افتاده مرتبط با عرصه فلسفه حقوق است که آیا حکومت مبتنی بر قانون دمکراتیک مجاز به دنبال کردن سیاست‌هایی است که با آن شمار در اصل اجتناب‌پذیر مبتلایان و درگذشتگان را بپذیرد. حکومت در وضعیت بحران وابسته به همکاری غیرمعمول مردم است که از همه شهروندان پذیرش محدودیت‌های زیاد، و حتی از گروه‌های مختلفی که به طور نابرابر زیر فشار هستند، همبستگی نمایان می‌طلبد. آن هم به این ترتیب که حکومت باید بتواند این همبستگی را با دلایلی کارکردی به لحاظ حقوقی تحمیل کند. این سرگشتگی میان فشار قانون و همبستگی از آنجا بروز می‌کند که در دوره پاندمی تنشی که در خود قانون اساسی ما میان دو اصل بنیادین موجود است سر باز می‌کند، تنش میان تفویض اختیار به شهروندان برای تعقیب مشترک اهداف جمعی از یک سو و تضمین دولت برای آزادی‌های فردی از سوی دیگر. این دو اصل یکدیگر را تکمیل می‌کنند تا زمانی که در وضعیت عادی موضوع بر سر بازتولید درونی جامعه باشد، اما از تعادل خارج می‌شوند، به محض اینکه تلاش جمعی فوق‌العاده برای دفع خطر طبیعی‌ای که “از بیرون” زندگی شهروندان را تهدید می‌کند از شهروندان دستاوردهایی را برای همبستگی بخواهد که از میزان فروتنانه و معمول مورد انتظار برای سمت‌گیری در جهت خیر همگان تجاوز کند. من فکر می‌کنم که این درخواست نامتقارن برای همبستگی مردم به بهای آزادی‌های فردیِ به تساوی تضمین‌شده را چالش‌های یک وضعیت استثنائی موجه می‌سازد. اما این درخواست طبیعتا همیشه تنها موقتا مجاز است.

همراه با باصطلاح “اُریب‌اندیشان” (Querdenker) به نظر می‌رسد در چارچوب این وضعیت استثنائی نوع جدیدی از اعتراض وارد صحنه سیاسی شده که تنها به‌ سستی همبسته است و ملاط ایدئولوژیک آن بیش از هر چیز انکار واقعیت‌هاست. پتر اسلوتردایک چند وقت پیش با نظر به “اُریب‌اندیشان”  گفت که موضوع بر سر “اشخاصی است مثل اواخر قرون وسطی که در باطن راه به سوی عصر مدرن و با آن اثبات بر پایه علوم طبیعی و نیز به سوی شهروندی را طی نکرده‌اند. چیزی بچگانه در این اشتباه گرفتن آرزوهای خود با جهان هست.” آیا در این مورد با اسلوتردایک موافق هستید؟

با این توصیف موافقم. مایلم آن را با یک ویژگی چشمگیر کامل کنم. در وضع آگاهی این گروه از مردم تضاد عجیبی به چشم می‌خورد: آن‌ها از سویی ترس‌های سرکوب شد‌ه‌شان را به شکل نظریه‌های توطئه به قدرت‌هایی تاریک فرافکنی می‌کنند که از اتوریته نهادهای موجود بهره می‌برند. خودکامگی این جهان‌نگری‌های بسته و اغلب پر از ایده‌های یهودی‌ستیز، ریشه‌های راست‌گرایی افراطی این نیروی بالقوه را برملا می‌کند که حزب “آلترناتیو برای آلمان” در جا آن را تشخیص داده است. از سوی دیگر تهمت به نظم موجود به منکران کرونا امکان می‌دهد تا نقش قدرت‌ستیز را ایفا کنند: تظاهرات آنها ظاهر آزادانگار اعتراضات جوانان چپ را دارد. تظاهرکنندگان به این طریق می‌توانند ادای مدافعان دمکراتیک “واقعی” قانون اساسی نقض شده توسط دولتی ظاهرا استبدادی را درآورند. در حقیقت در این عادت‌واره آزادانگار تنها نوعی پیگیری علاقه‌های شخصی بازتاب پیدا می‌کند که معمولا بیشتر از نمایندگان لیبرالیسم اقتصادی رادیکال برمی‌آید. اما در اینجا موضوع بر سر خودمرکزبینی ضعیفان و به حاشیه رانده‌شدگان است و نه زورمندان. برداشت من این است که این نیروی بالقوه اعتراضی، مستقل از عامل بروز همه‌گیری [کرونا]، برای مدت‌ها ذهن ما را مشغول خواهد کرد. حدس می‌زنم که در این نیرو آن نوع فروپاشی اجتماعی ایجاد شده سیستمی نمایان می‌شود که علل آن را پرزیدنت بایدن پس از هجوم به کاپیتول [کاخ کنگره آمریکا] به درستی تشخیص داده و حال می‌خواهد با تلاش برای بازگشت به برنامه‌های [اجتماعی و اقتصادی] روزولت از بین ببرد.

نظریه کنش ارتباطی شما بر ایده‌آل یک گفتمان باز و رها از سلطه میان همه شهروندان زن و شهروندان مرد تاکید می‌کند. با نظر به این پیش‌زمینه، چه معنی می‌دهد وقتی بنیان اساسی ارتباطات خودش به موضوع مورد اختلاف نظر گفتمان تبدیل می‌شود – از جمله در رابطه با مسئله حساس بودن به موضوع جنسیت حین صحبت کردن؟

من نمی‌خواهم یک بار دیگر به این بدفهمی بپردازم که ادعاهای مصلحت‌گرایانه اجتناب‌ناپذیر ما هنگام شرکت جدی در هر بحث استدلالی ربطی به “ایده‌آل رهایی از سلطه” می‌تواند داشته باشد. اما بحث کنونی که شما به آن اشاره می‌کنید، به نظر من، به صراحت اقرار کنم، بی‌اهمیت است. مهم‌تر موضوع اساسی‌ای است که شما با پرسش‌تان به آن اشاره می‌کنید – و آن خطری است که ناشی از جذبه رسانه‌های اجتماعی و متوجه وضع جامعه سیاسی است و پایه تشخیص میان “درست” و “غلط” را از ارتباطات عمومی سلب می‌کند.

اگر قرار باشد میان شهروندان تصمیم‌سازی و نظرسازی سیاسیِ روی هم رفته روشنی تحقق پیدا کند، باید پهنه همگانی چنان ساختاری داشته باشد که آرای عمومی رقیبِ هم، بتوانند در رابطه با هر مسئله مهمی شکل بگیرند. اما پلاتفرم‌های دیجیتال مشوق تنوع جزایر ارتباطاتی‌ای هستند که دور خودشان چرخ می‌زنند و رابطه شرکت‌کنندگان را با جریان‌ ارتباطاتی اطلاعات چک شده توسط بخش ادیتوریال، موضوع‌ها و موضع‌گیری‌ها قطع می‌کنند و از آن طریق پهنه‌های همگانی ملی را چنان تکه تکه می‌کنند که شهروندان دیگر درباره همان موضوع‌ها به بحث نمی‌پردازند و در موارد افراطی حتی دیگر در همان جهان سیاسی زندگی نمی‌کنند. اما این حوزه‌ای وسیع است…

به [حزب] چپ‌ها در این رابطه اغلب انتقاد می‌شود که خود را درگیر گفتمان‌های نخبه‌باورانه سیاست هویتی می‌کند و بدین خاطر بخشی از مسئولیت موفقیت نیروهای راست عوام‌گرا را بر گردن دارد. چیزی در این گفته درست هست؟

در این بحث عمومی انگیزه‌های متفاوت بسیاری با هم در می‌آمیزند. تا آنجایی که حساسیت ما در رفتار با مهاجران یا در کل با افرادی دارای پیشینه قومی یا فرهنگی بیگانه تقویت بشود، ابتکارهایی که از سوی نمایندگان بررسی‌های پسااستعماری به عمل بیاید به لحاظ سیاسی مطلوب است. این در مورد موضوع مشابه یادآوری گذشتهٴ استعماری امپراتوری آلمان و مردم‌کشی دو قوم ناما و هِرِرو توسط دولت استعماری آلمان در آفریقا هم، که تازه در مجلس آلمان به رسمیت شناخته شده، صدق می‌کند.

انتقاد از پیش‌داوری‌ها و جنایت‌های نژادی همواره مبتنی بر اصل کلی احترام برابر برای همه است. از این رو، نباید تفاوت‌های فرهنگی را هم همزمان امری سرشتی خواند. این درست نیست که گمان کنیم کسی که مورد انتقاد است در محفظه فرهنگ یا در متن پیشینه و جامعه‌پذیری‌اش به نحوی زندانی است. فرهنگ‌های گوناگون در برابر هم جهان‌هایی نفوذناپذیر و منزوی را تشکیل نمی‌دهند، و نیز “هویت‌هایی” تغییرناپذیر را در مقابل برنمی‌نهند. اینکه چنان تردیدی در رابطه با ترجمه شعر بی‌نظیر یا در اصل ترانهٴ آماندا گورمان در مراسم معارفه جو بایدن توانست پیش بیاید تنها ناشی از فرض‌های پیش‌زمینهٴ به لحاظ تأویل‌شناختی نادرست بود.

شما در گفت‌وگویی با نشریه‌ Blättern für deutsche und internationale Politik در سال ۲۰۱۶ بر این عقیده بودید که احزاب دمکراتیک، هواداران حزب [راست‌گرای] “آلترناتیو برای آلمان” را “مختصر و جدی به عنوان آن چیزی که هستند (باید) نادیده بگیرند – که همانا بذرگاه فاشیسمی جدید است”. آیا این نظر هنوز هم صادق است؟

تفاهم داشتن برای “شهروندان نگران” که در آن موقع مطرح شد، جلوی فضاحت ارفورت [حمله به خارجیان] را نگرفت، “ائتلاف آلمان” که به تازگی ایجاد شده هم همینطور. این ائتلاف تنها در ایالت زاکسن-انهالت لازم شد، چون هازلوف، نخست‌وزیر این ایالت، باید احتمال بدهد که منحرف‌شدگان فراکسیون حزب دمکرات مسیحی خودش ترجیح می‌دهند با “آلترناتیو برای آلمان” ائتلاف کنند. ما در آلمان فدرال سابق به‌مدت نیم قرن بحث‌هایی را درباره کار روی گذشته ناسیونال‌سوسیالیستی و برای خویشتن‌فهمی سیاسی‌ متناسب شهروندان جمهوری‌مان پیش بردیم. نسل‌های جوان‌تر در آلمانِ دوباره متحد با این سنت مأنوس هستند. چرا من باید پس از همه این چیزها هنوز، نسبت به آقای ماسن و نسبت به کسانی که او را انتخاب می‌کنند، تفاهم سیاسی نشان دهم؟

شما از دیرباز پشتیبان یکپارچگی اروپا بوده‌اید. آیا با توجه به این پیش‌زمینه، برای‌تان دلسردکننده بود که ببینید در آغاز پاندمی کرونا پیش از هر چیز غلبه بر بحران در سطح کشوری دنبال شد یا به عبارت دیگر خودخواهی‌های ملی اهمیت پیدا کردند؟

اینکه در دوره پاندمی کرونا دولت-ملت‌ها – با وجود فعالیت هماهنگ‌کننده سازمان‌های بین‌المللی‌ای مانند بخصوص سازمان بهداشت جهانی – خود را به عنوان نقش‌آفرینان اصلی توانا برای انجام کار به ثبوت رساندند، تعجب چندانی ندارد. هر چه باشد، کمیسیون اتحادیه اروپا تهیه و تقسیم واکسن کمیاب را برای کشورهای عضو بر عهده گرفته است؛ کمیسیون بدین طریق در داخل مرزهای منطقهٴ به لحاظ اقتصادی در مجموع ممتازش مانع اختلافی شده که وگرنه هنگام تأمین داروهای حیاتی میان کشورهای عضو به لحاظ اقتصادی قوی‌تر و ضعیف‌تر می‌توانست پیش بیاید. اما بیش از هر چیز همزمانی مشاورات بودجه با فاجعه ایتالیا در آغاز پاندمی باعث شد که مکرون و مرکل بتوانند ابتکارشان برای یک برنامه کمک‌رسانی مشترک اروپا را عملی کنند. این صندوق ساختاری از این رو درخور توجه است که به کمیسیون اختیار می‌دهد تا، حتی اگر در ابتدا تنها به منظور غلبه بر پیامدهای پاندمی، اروپا اقدام به اخذ وام مشترک کند. البته بدین ترتیب هنوز مانع در ارتباط با اوراق قرضه اروپا که آلمان و کشورهای شمال اروپا تا کنون سرسختانه با آن مخالفت می‌کردند برداشته نشده است. اما از زمان پیمان ماستریخت تصمیم برای داشتن بدهی‌های مشترک نخستین گام جدی برای ادامه راه وحدت است.

بی‌بی‌سی از برتراند راسل فیلسوف در سال ۱۹۵۹ پرسید که او چه توصیه‌ای به نسل‌های آینده می‌کند. او دو راهنمایی کرد، یکی عقلانی و یکی اخلاقی. راهنمایی عقلانی او عبارت بود از اینکه شما همواره باید فقط بر واقعیت‌ها و حقایق پشت آن متمرکز باشید و نه اینکه افکار مبتنی بر آرزوهایتان شما را هدایت کند. راهنمایی اخلاقی او این بود که ما باید در دنیایی به طور روزافزون جهانی‌شده با هم زندگی ‌کنیم، نه اینکه با هم بمیریم، که بدین ترتیب نیاز به پرورش جمعی در همدردی و رواداری هست. شما به نسل‌های آینده چه توصیه‌ای می‌کنید؟

من با راسل در هر دو مورد موافقم، اما مایلم راهنمایی اخلاقی او را متکی بر واقعیت‌ها کنم: واقعیت‌هایی تاریخی مانند لغو برده‌داری، چیرگی بر حکومت استعماری، محکوم کردن شکنجه، لغو مجازات اعدام، تضمین رواداری دینی، آزادی بیان یا برابری جنسیتی. چنانکه پیداست تنها از دید محدود غربی ما نیست که از این‌ها به عنوان پیشرفت‌هایی در نهادی شدن آزادی‌ها استقبال می‌شود. کسی تردیدی در پیشرفت‌های علمی ندارد. اما در استفاده از عقل عملی نیز پیشرفت‌هایی وجود دارد. این پیشرفت‌ها اگرچه نمی‌توانند اعتمادی را به چیرگی بر مسائل روزِ به نظر مطلقا حل‌نشدنی جلب کنند، اما می‌توانند ما را در مفهوم یک “docta spes”، امیدی آموخته، دست‌کم تشویق کنند به اینکه از عقل عملی‌مان بهره بریم تا دنیا را دست‌کم اندکی بهتر کنیم. فلسفه امروز هم می‌تواند برای این منش که بیش از هر اثری در کارهای کانت به بیان درآمده، دلایل خوبی بیاورد.