«خودمان ماست میزدیم و پنیر درست میکردیم، خودمان توی باغچه سبزی میکاشتیم. یادم هست بچهها را مینشاندم جلوی بخاری و رنده میدادم دستشان تا صابون رنده کنند. پودر لباسشویی پیدا نمیشد و باید صابون را تبدیل به پودر میکردیم. آن سالها خودم خیاطی میکردم، چون صرف نمیکرد لباس آماده بخری. اصلاً لباس درست و حسابی در مغازهها پیدا نمیشد و کیفیت پارچهها افتضاح بود. نه قند و شکر گیر میآمد، نه روغن و برنج. کارم این بود که از صبح راه بیفتم توی محل از این مغازه به آن مغازه تا ببینم کدامشان مثلاً قند وشکر آوردهاند یا پشت مغازهشان روغن قایم کردهاند. گاهی به خاطر یک قلم جنس باید از این محله میرفتم محله دیگر. نصف روز را توی صفها بودم، یا زنبیل گذاشته بودم توی صف تا به کار دیگری برسم. شوهرم آن سالها ماموریت بود و همه کارها را باید خودم میکردم. سه تا بچه کوچک را در سالهای جنگ جوری بزرگ کردم که آب توی دلشان تکان نخورد و کمبود چیزی را نداشته باشند.»
اینها را شهین میگوید؛ مادری ۶۲ ساله که در دهه شصت، سالهای جوانیاش را میگذرانده و معلم دبیرستان هم بوده است.
دومین یکشنبه ماه مه، در تقویم جهانی روز مادر است. در سال ۱۸۷۲، جولیا هائو، فعال صلح، نویسنده و شاعر آمریکایی، متاثر از خشونتها و خونریزیهای جنگ داخلی آمریکا، ایده مادران صلح و روزی برای مادران را مطرح کرد. جولیا هائو که زنی ضد بردهداری و حامی حضور زنان در مبارزات آزادیخواهانه بود، اعلام کرد که مادران نقشی کلیدی در برقراری صلح جهانی دارند و باید برای این آرمان متحد شوند. در اوایل قرن بیستم، این آرزو توسط آنا جارویس و همراهانش عملی شد. آنها توانستند با همراهی رئیسجمهور آمریکا، توماس وودرو ویلسون، در سال ۱۹۱۴، یکشنبه دوم ماه مه را به عنوان روز مادر ثبت رسمی کنند.
به مناست این روز، رادیو زمانه نگاهی متفاوت به مادران ایرانی انداخته است؛ زنانی که باید در شرایط خشن اقتصادی، مدیریت تغذیه خانواده را پیش ببرند و صلح و آرامش را در خانهها برقرار کنند.
خانهداری یا جادوگری؟
سالهای دهه شصت و روزهای جنگ ایران و عراق، سالهای طولانی تلاش و نبرد هر روزه مادران ایرانی بود؛ چه آنها که داغ فرزند در جبهه و زندان بر دلشان ماند و چه آنها که مجبور بودند دشواریهای جنگ و کمبودهای ناشی از آن را مدیریت کنند.
اقتصاد زیر فشار ایران در سالهای جنگ، نوع خاصی از مدیریت زندگی را برای خانوادههای ایرانی طلب میکرد. زنان ایرانی در این میان مبتکر و نوآور شیوههای خاصی از مدیریت خانه و خانواده شدند. آنها نه تنها مجبور بودند در شرایط بد اقتصادی، منابع مالی محدود خانواده را مدیریت کنند و درآمد اندک خانواده را به همه نیازها برسانند، بلکه باید تلاش میکردند کمبودهای ناشی از محدودیت ورود کالاها به ایران و تعطیلی کارخانهها و اقتصاد ورشکسته را با خلاقیت خود جبران کنند.
اقتصاد زیر فشار ایران در سالهای جنگ، نوع خاصی از مدیریت زندگی را برای خانوادههای ایرانی طلب میکرد. زنان ایرانی در این میان مبتکر و نوآور شیوههای خاصی از مدیریت خانه و خانواده شدند. آنها نه تنها مجبور بودند در شرایط بد اقتصادی، منابع مالی محدود خانواده را مدیریت کنند و درآمد اندک خانواده را به همه نیازها برسانند، بلکه باید تلاش میکردند کمبودهای ناشی از محدودیت ورود کالاها به ایران و تعطیلی کارخانهها و اقتصاد ورشکسته را با خلاقیت خود جبران کنند.
در آن سالها، بیشتر مادران به تولیدکنندههای خانگی بسیاری از مواد غذایی تبدیل شده بودند. زندگی امروز مادران ایرانی طبقه زیر متوسط بیشباهت به آن روزها نیست.
این روزها شهرهای بزرگ ایران مدرنتر و پیشرفتهتر شدهاند، ماشینهای آخرین مدل در شهرها ویراژ میدهند و معازههای شیک بالای شهر، خیابانها را پر زرق و برق نشان میدهند، اما تحریمها و مشکلات اقتصادی داخلی، زندگی مردم طبقه متوسط و زیر متوسط ایران را به شدت تحت تاثیر قرار داده است. زنان و مادران ایرانی انگار دوباره به سالهای دهه شصت برگشتهاند. زندگی آنها به یک تلاش نفسگیر تبدیل شده که در هیاهوی تبلیغات سیاسی و بحرانهای اجتماعی، به چشم نمیآید و از یادها میرود.
ماندانا ۲۹ ساله است، مادر یک دختر پنج ساله. او در یک شرکت مواد شیمیایی کار میکند، اما شوهرش کار ثابت ندارد: «شوهرم پروژهای کار میکند؛ گاهی کار دارد و گاهی ندارد. بیشتر خرج زندگی را من باید بدهم و البته این خیلی مهم نیست. دوست دارم و این کار را میکنم. از آن زنهایی نیستم که فکر میکنند یک مرد باید خرجشان را بدهد. شوهرم در بیکاریاش مقصر نیست. کار برایش وجود ندارد. مسئله ما الان این است که هرچه کار میکنیم از پس زندگیمان برنمیآییم. برای اینکه زندگی بچرخد، من مجبورم بیشتر به خودم فشار بیاورم.»
او درباره راههایی که برای حل کردن مشکلات اقتصادیشان پیدا کرده است، می گوید: «مجبورم خیلی صرفهجویی کنم. همهچیز را باید با حساب و کتاب پیش ببرم. دیگر نمیتوانیم مثل قبل گوشت و مرغ بخریم. مقدار گوشت و مرغ هر غذا را کمتر کردهام؛ بستهها را کوچکتر کردهام و محال است الان گوشت را با سویا ترکیب نکنم. خودم و شوهرم کمتر میخوریم و بیشتر سعی میکنیم تغدیه دخترم درست باشد. دیگر هرچه دلم میخواهد نمیخرم و خودم شدهام متخصص درست کردن خیلی چیزهایی که پیش از این از سوپرمارکت ها می خریدم. میوه را دانهای میخرم و با حساب و کتاب. مدام مواظبم هیچ چیز خراب نشود و چیزی را دور نریزم. من دیگر آرایشگاه هم نمیروم. خودم ابرو برمیدارم، خودم موهایم را رنگ میکنم و موهای شوهرم را هم خودم کوتاه میکنم. اینطوری خیلی به سودمان شده است.»
عاطفه، زنی ۴۵ ساله است با چهار بچه که بزرگترین آنها ۱۷ سال دارد. او شاغل نیست، اما در خانه کار میکند: «یکسری کارهای خانگی هم انجام میدهم، از بستهبندی حبوبات گرفته تا درست کردن ترشی و دوختن عروسک. با یک شرکت هم قرار گذاشتم که هر زمان کار تایپی داشتند برایم بفرستند. اسممان هم در رفته خانهدار. چه خانهداری؟ هر زن شاغلی هم که سر راهمان سبز میشود، تا از نداری به او بگوییم میگوید چرا کار نمیکنی؟ کار هست و نمیکنم؟ یکی نیست از اینها بپرسد جوانان تحصیلکرده خودتان در این مملکت کار دارند که انتظار دارید من شقالقمر کنم؟ اسم ما زنها بد در رفته والا. از هر طرف داریم میخوریم.»
عاطفه باید مشکلات فرزندان نوجوانش را مدیریت کند: «من و همسرم دوتا پسر داریم و دوتا دختر. پسرمان سال دیگر دیپلم میگیرد. باور کنید گاهی فکر میکنم توی خواب راه میروم. اصلاً حواسم به خودم نیست. از صبح تا غروب باید جواب اینها را بدهم. پسرم به زمین و زمان فحش میدهد و مدام خودش را با این و آن مقایسه میکند و از حالا نگران سال دیگر است که دیپلم میگیرد و اگر دانشگاه دولتی قبول نشود من و پدرش نمیتوانیم کمکی به او بکنیم. با پدرش که راحت نیست. اینها را من تحمل میکنم. دختر ۱۵ سالهام هم یکجور دیگر. دلش میخواهد خوب بپوشد. آرزو دارد. مدام از خرج این چیز و آن چیز میزنم تا او آرام و راضی باشد.»
«اضافه وزن»، «بیماریهای ناشی از سوء تغذیه»، «کمبود ویتامین» و «افسردگی پنهان» از عمدهترین مشکلات جسمانی زنان و مادران طبقه تهیدست و زیر متوسط ایران، هنگام بحران اقتصادی است.
عاطفه باید به جای آشپزی جادوگری کند: «دیشب با یک مرغ خیلی کوچک، برای شش نفر غذا پختم. نمیخوام نگاه بچههایم توی سفره مردم باشد. شوهرم کارمند شهرداری است. کارش زیاد است. باید قوت کار داشته باشد. یک ران را برای او گذاشتم. ران دیگر را برای دخترم که سینه مرغ دوست ندارد. باقی را برای دو بچه دیگر. برای خودم گردن و پوست و چربی و روغن و رب ماند و کلی برنج. باور کنید صدایم در نمیآید تا آنها احساس عذاب وجدان نکنند. این وضع همیشگی من است. همینطور دارم چاق میشوم و لابد خوش میگذرد! خدا هیچ بندهای را مادر نکند.»
آشپزی و بحران اقتصادی
«اضافه وزن»، «بیماریهای ناشی از سوء تغذیه»، «کمبود ویتامین» و «افسردگی پنهان» از عمدهترین مشکلات جسمانی زنان و مادران طبقه تهیدست و زیر متوسط ایران، هنگام بحران اقتصادی است.
مریم. س، روزنامهنگار است و میگوید: «چندروز پیش زنگ زدم به مادرم که حسابی پیر و حساس شده و دیگر راحت حرفهایش را میزند و حسابی رک شده است. با او حرف به گرانی و تورم و این چیزها رسید. گفت که رفته بوده تا گوشت بخرد که در قصابی، زنی حدوداً چهل ساله را میبیند که پوست مرغ و استخوان از قصاب میخریده. مادرم طاقت نمیآورد و میگوید خدا ذلیل کند کسانی را که این بلا را سر مردم آوردهاند. همین نفرین باعث میشود که آن زن بزند زیر گریه و تعریف کند که سه تا بچه قد و نیمقد دارد و تنها زندگی میکند و ناچار است قلم و استخوانها را بپزد و با آب آن، سوپ و آش درست کند تا شاید ویتامینی به بدن بچهها برسد. زن گفته کارمند است، اما با میزان هزینههایش هماهنگ نیست. خرید استخوان و پوست و پای مرغ در ایران زیاد شده است.
مادرم به قصاب میگوید تو با چه رویی پول اینها را از این زن میگیری؟ تو حلال و حرام میشناسی؟ اگر شرایط ما درست و حسابی بود تو اینها را میفروختی؟ خلاصه مغازهدار هم شرمنده میشود و زن میرود.
مادرم که این را برایم تعریف کرد فکر کردم مادرهای ایرانی طبقه زیر متوسط در زمان بحران اقتصادی در ایران، چه فشار وحشتناکی را متحمل میشوند. در جامعه ایران این زن است که مدیریت تغذیه در خانه را برعهده دارد و پیشبرد این شرایط در هنگام بحران اقتصادی واقعاً دشوار است. چیزی که در این میان به آن توجه نمیشود بحران جسمانی خود این مادران است.»
سهیلا، ۶۵ ساله است و مادر سه فرزند که حالا ازدواج کردهاند و بچه دارند. او خانهدار است و به نظر می رسد که به طبقه متوسط تعلق دارد. وقتی از او درباره مدیریت اقتصادی خانواده میپرسم، سر درد دلش باز میشود و از مشکلات اقتصادی می گوید: «خیلی سخت شده خیلی. من فکر میکردم وقتی عروسدار و نوهدار بشوم، موقع خوشیام است، اما شده موقع استرس و فشارم. بچهها دلشان به این خوش است که هفتهای یکی دوبار بیایند خانه مادرشان و از سرکار که خسته برمیگردند، غذای مادرشان را بخورند. برای ما اما راحت نیست که دعوتشان کنیم. وقتی هم میآیند همه چیز را مختصرتر برگزار میکنیم. من باید یکجوری آشپزی کنم که به همه، همه چیز برسد و کسی حس نکند کم گذاشتهایم. برای همین مجبورم خیلی کارها را خودم بکنم. مربا درست کنم و رب بپزم. من این کارها را دوست داشتم، اما الان دیگر سنی از من گذشته و هزارجور درد دارم، اما میبینم اگر این کارها را نکنم، حساب و کتابمان جور در نمیآید. باید پسانداز کنم تا بتوانم از پس هزینه تولد بچهها و عروس و داماد و کادو دادن به نوهها بر بیایم. راستش شوهرم اصلاً به فکر این چیزها نیست و اهمیتی نمیدهد. من باید از گوشه و کنار جمع کنم و این چیزها را راس و ریس کنم. گاهی مجبورم برای اینکه یک چیزی را کمی ارزانتر بخرم، یا همین حال مریضی و توی این هوای آلوده، از این سر شهر تا آن سر شهر بروم. تهش ده بیست هزار تومان جمع میشود با همین کارها.»
چه بخورم و چه بپوشم؟
نیلوفر ۳۷ ساله است. با او از طریق فیسبوک دوست هستم. در خیابان ستارخان زندگی میکند. در خانهای قدیمی که ارث پدری است: «هرکس میشنود که در ستارخان خانه داریم، فکر میکند لابد وضعمان خوب است، اما ما هم مثل خیلیهای دیگر که به ظاهر به طبقه متوسط تعلق دارند، با هزار و یکجور مشکلات اقتصادی روبهرو هستیم و این خانه تنها پشتوانه ماست. آیا برای ما نان می شود؟»
آمارها کاهش ۹٫۵ درصدی ازدواجها و افزایش بیش از شش درصدی طلاقهای به ثبت رسیده در سال گذشته را نشان میدهد. با وجود چنین آمارهایی، وضعیت زنان مطلقهای که مجبورند در شرایط اقتصادی امروز به تنهایی از عهده مخارج خود و فرزندان شان بربیایند، دشوارتر از بقیه زنان است.
او مدرک لیسانس در رشته زبان و ادبیات انگلیسی دارد، با این حال موفق نشده است که کاری تماموقت و در پیوند با رشته تحصیلیاش پیدا کند: «شوهرم روی تاکسی کار میکند و من نیم وقت توی یک مهد کودک. لیسانس زبان انگلیسی دارم، اما کار مناسب پیدا نکردم. بعد از ظهرها توی خانه شاگرد دارم. پنج روز در هفته. با این حال راحت نمیگذرد. مادر که باشی خودت را به آب و آتش میزنی تا به بچههات سخت نگذرد. دلم نمیخواهد چشم بچههایم توی زندگی مردم بدود و حسرت به دل باشند… نمی خواهم غر بزنم، اما به همین غذا پختن نگاه کنید. باور کنید خیلی سخت است غذا پختن وقتی پول نداری. شبها غذای فردا را درست میکنم تا دختر و پسرم که از مدرسه برمیگردند غذا داشته باشند. هرشب کلی فکر میکنم تا چه درست کنم که هم به صرفه باشد، هم بچهها دوست داشته باشند و هم سفره رنگینی باشد و حس آرامش و آسایش را به بچههایم بدهد. خوش به حال مردها… ذهنشان گرفتار این چیزها نیست. فقط میروند سر کار و میآیند خانه و ما هم عادت کردیم جلویشان کوتاه بیاییم و اخم و تخمشان را تحمل کنیم. چای و میوه جلویشان بگذاریم و آنها هم تلویزیون تماشا کنند. من باید به هزارچیز فکر کنم. مشق و درس بچهها، لباس آنها و حتی شوهرم، غذایشان و هزار درد و بیدرمان دیگر. دیگه وقتی برای خودم نمیماند. اگر هم بماند ناچارم بروم از این مغازه به آن مغازه تا لباسی با قیمت مناسب و در عین حال شیک برای بچهها پیدا کنم تا جلوی دیگران کم نیاورند.»
نیلوفر معتقد است نباید درباره وضعیت زنان ایران به آسانی قضاوت کرد: «برادر من در آلمان زندگی میکند و هر چند سال یکبار سری به ما میزند. من عادت کردهام گاهی بلند بلند فکر کنم و مثلاً بگویم برای فردا چه غذایی درست کنم؟ تا به حال چندبار شده که در چنین موقعیتی گفته: “خوش به حالتان والا. این زنهای ایرانی یا توی مغازهها میچرخند یا به خورد و خوراک فکر میکنند.” او متوجه این نیست که وقتی دوتا بچه نوجوان و جوان داری و از طبقه متوسط و زیر متوسط هستی، چی بخورم و چی بپوشم مهمترین سئوالهای زندگی است. خیلی دلم میخواهد گزارش شما را بخواند، شاید بفهمد وقتی تامین اجتماعی نداشته باشی، تو هم نمیتونی آنجور که دلت میخواهد آدم روشنفکری باشی یا روشنفکر باقی بمونی.»
گرانی و مادران مجرد
آمار طلاق در ایران رو به افزایش است. براساس آمارهای سازمان ثبت اسناد کشور در سال ۹۱، ۷۹۱ هزار و ۶۵۶ ازدواج به ثبت رسیده درحالی که آمارهای سال ۹۰ ، ثبت ۸۷۴ هزار و ۷۸۲ واقعه ازدواج را نشان می دهد.
این آمارها کاهش ۹٫۵ درصدی ازدواجها و افزایش بیش از شش درصدی طلاقهای به ثبت رسیده در سال گذشته را نشان میدهد. با وجود چنین آمارهایی، وضعیت زنان مطلقهای که مجبورند در شرایط اقتصادی امروز به تنهایی از عهده مخارج خود و فرزندان شان بربیایند، دشوارتر از بقیه زنان است.
زهرا ک، زن ۳۲ سالهای که هفت سال پیش از همسرش در شهر اصفهان جدا شد، از مشکلات زندگیاش به عنوان یک مادر مطلقه میگوید: «دو فرزند دارم. دخترم ۱۳ ساله و پسرم هشت ساله است. فرزندانم تا همین یک سال پیش، خانه ما (خانه پدرم) بودند. سه سال پیش همسر سابقم، توانست ازدواج دائمی کند و دادگاه حکم حضانت را به نفع او صادر کرد. الان بچهها منزل پدرشان با همسر جدید پدرشان زندگی میکنند و هفتهای یک روز کامل و یک نصفه روز به من وقت دادهاند… اما امان از گرانی! خرجها سه برابر شده. من کارمند ساده هستم و معلم. پدرم بازنشسته است. کارمند راه آهن بوده. مادرم هم خانهدار است. به غیر از من، دختر خواهر بزرگترم هم طلاق گرفته و اینجا با ما زندگی میکند. خانه پدرم پناه دو زن مطلقه فامیل است که هردو هم بچه دارند.»
زهرا مجبور است بخش زیادی از هزینههای فرزندانش را به تنهایی تامین کند: «اسمش این است که حضانت فرزند مال پدر است. چهارسال این بچهها تحت پوشش اقتصادی من بودند، پدرشان یک ریال هم به من کمک نکرد. حالا هم که ازدواج کرده و حضانت هم دارد، بازهم به اندازه کافی خرج بچهها نمیکند. من از طریق معلمهای مدرسه بچههایم که همه همکاران خودم هستند و همکاری میکنند، مدام به بچهها در طول هفته در مدرسه سر میزنم. نمیتوانی بگذاری که بچهها با سر وضع نامناسب، به مدرسه بروند. من مدام باید درس، وضعیت لباس، خوراک، سلامت و بهداشت شان را کنترل کنم. تغذیه زنگ تفریح و ناهار را هم من و مادرم به مدرسه میبریم. اگر من سر کار باشم مادرم میبرد.»
این مشکلات زندگی دختر نوجوان او را هم تحت تاثیر قرار داده است: «برای دخترم سخت شده، بالغ شده است. نیاز دارد که سربلند باشد و بتواند با دختران دیگر رقابت کند. خرجها خیلی زیاد است. خرج لباس، وسایل، خرت و پرت و قرتیبازی. چه بگویم که از بچهام بد نگویم؟ پوشاک، تغذیه و دارو… داروها وحشتناک گران شده است. شکر خدا، من، بچهها و خانوادهام مشکل جدی نداریم. خدا واقعاً به خانوادههایی که مشکلات جدیتر دارند، صبر بدهد.»
زهرا زندگی زنان و مادران را در شرایط امروز اینطور توصیف میکند: «پوشاک و خوراک که وحشتناک است. اگر مادرم نبود، واقعا نمیتوانستم خرج پوشاک بچهها را بدهم. الان مادرم خیاطی میکند، بافتنی میبافد. حتی پالتو و کاپشن بچهها را هم مادرم میدوزد. با روشهای خیلی ابتدایی، پشم شیشه در پارچه ضد آب میکند و میدوزد و میشود کاپشن. خیلی خوب و مناسب میدوزد. معلوم نیست اصلاً که کاپشن دوخت خانه است. ارزش کار این زنان در جامعه ایران دیده نمیشود. به دلیل مشکلات اقتصادی ناچار شدهایم میزان زیادی از کارها که قبلاً در بیرون خانه برای آنها وجه نقدی میپرداختیم را بیاوریم داخل خانه خودمان انجام بدهیم که خرجمان کمتر شود. کار زنان در خانهها به این ترتیب خیلی بیشتر شده. خانواده من، اصولگرا و حامی جریان محمود احمدینژاد بودند. این لطیفه است که مردم میگویند: “زمانه خاتمی همه چیز بهتر بود”. آن زمان هم مشکل از سر و روی زندگی ما میریخت. مادرم که کارش شاید حالا ده برابر شده است همیشه میگوید والا زمان خاتمی ما دیگه ماست خودمان را نمیزدیم. ما الان ماست و پنیرمان را هم در خانه خودمان درست میکنیم، چون قدرت خرید نداریم. قدرت خرید نداریم و مجبوریم که دست به دامن خانهداری سنتی شویم.»