کابل ــ ساعت هشت صبح به وقت کابل است. امتحان مضمون ثقافت اسلامی گرفتم. مضمون ثقافت اسلامی، یکی از مضامین پوهنتون شمول (دانشگاه شمول) در کریکولم تحصیلات عالی افغانستان است. یعنی مضامین که در یک رشته تحصیلی تدریس می‌شود، کماکان به چهار بخش تقسیم می‌شود: تخصصی، اساسی، پوهنتون شمول(دانشگاه شمول) و اختیاری. مضمون پوهنتون شمول، مضمون است که در تمام دانشگاه‌های خصوصی و دولتی باید تدریس شود. در دانشگاه دولتی مضمون ثقافت اسلامی در هشت سمستر(ترم) و در هر سمستر دو کریدت تدریس می‌شدند. اما، در دانشگاه‌های خصوصی، معمولا تحت عنوان «مطالعات اسلامی» در چهار سمستر تدریس می‌شدند. البته پالیسی دانشگاه‌های خصوصی در تدریس این مضمون یکسان نبودند. با حاکمیت دوباره طالبان، این مضمون باید در هشت سمستر تدریس شوند. باتوجه به این، مضمون متذکره را بعد از تدریس، امتحان آن را گرفتم. وقت می‌خواستم این امتحان را بگیریم، محصلین با اعتراض و همراه با خنده می‌گفتند: «این مضمون را همه می‌فهمیم و شکر مسلمان هستیم!» و بعدش خند می‌کردند.

https://www.radiozamaneh.com/691510/

بعد از ختم امتحان، به طرف چای صبح می‌روم. چای صبح، برخلاف صبح‌های دیگر، یک چیزی کم دارد. صبحانه ما در دانشگاه، چای، نان و بوره (شکر) بود. این صبح، «شکر» را نداریم. از آشپز سوال می‌کنم: «بوره (شکر) نیست؟» با خنده می‌گوید: «شکر همین را کنید!» بعد من می‌گویم: «دلم بدون شکر نمی‌شود!» ایشان با صدای بلند و باخنده می‌گوید: «بخور و بخور! وقت کوچک بودی و در منطقه و اطراف (روستاها و قریه‌ها) همین یافت نمی‌شد! چه وقت چای همرای بوره داشتی!؟» من لبخند زدم و داشتم به حرفش فکر می‌کردم که خودش جواب داد: «راستش تا زمان پدرم زنده بود، برای ما زحمت‌ می‌کشیده و شکر با چای داشتیم، اما بعد از او، ما فقط نان خشک و چای تلخ داشتیم.»

از دفترم حرکت می‌کنم. فقط با خود کمی پول، بیگ‌پشتی و قلم و کتابچه یادداشت خود را می‌گیرم. به طرف چهار راه شهید و انتشارات عرفان که در غرب کابل موقعیت دارد، حرکت می‌کنم. ساعت ۹:۰۰ صبح است که در انتشارات عرفان می‌رسم. دروازه داخلی انتشارات را باز می‌کنم و نگاه می‌کنم فقط یک نفر پشت میز نشسته است وخوش آمد می‌گوید.

فضا آرام است و تاریک. سوال می‌کنم که برق نیست؟ با شوخی می‌گویم: «از لطف حضور طالبان برق داشتیم، همین هم نیست». ایشان می‌گوید: «آری متاسفانه نیست». بعد به طرف قفسه‌های کتاب می‌روم و مرد پیر را متوجه می‌شوم که در آنجا حضور دارد که کتاب‌ها را یکی را پس از دیگری تورق می‌کند. مدت چند دقیقه دیگر می‌گذرد مسوول انتشارات می‌آید و به همکارش می‌گوید: «به پدرت زنگ بزن، چند بار تماس گرفت به من.» ایشان می‌گوید: «من زنگ زدم». ادامه می‌دهد که «دیشب وقت انفجار شد، ده بار زنگ زده‌است و من خبر نشدم و پدرم بخاطری انفجار خیلی نگران شده بود.»

من مدت نیم ساعت داخل این انتشارات این طرف و آن طرف کتاب جستجو می‌کردم. در این مدمت حتی یک نفر هم حضور بهم نرساند. اما، من قبل از حاکمیت طالبان که می‌رفتم، میزان حضور مشتریان بالا بودند که همزمان بالای پنج تا ۱۰ نفر در حال جستجوکردن و خرید کتاب بودند.

من برای خرید کتاب نیامده بودم. من برای تهیه گزارش تحلیلی آمده بودم. اما، بخاطریکه سر صحبت را به شکل طبیعی باز کنم، خوب بود کتاب می‌خریدم و مثل یک مشتری عادی همرایش حرف می‌زدم. جالب اینجاست که می‌ترسیدم که سوال کنم. ترس از سوال؟ اولین بار بود که تجربه می‌کردم!؟ طوریکه قبل از این، هرگز چنین حس برایم خلق نشده بود. من باخود می‎گفتم، ممکن است انتشارات راحت نباشد و نخواهد معلومات بدهد. به این‌جهت، خواستم کتاب بخرم و مثل مشتری عادی باشم.

من کتاب‌هایکه قرار بود بخرم، لیست کرده بودم. مقدار پول باخود گرفتم. در حال جستجوکردن کتاب بودم که چشمم به کتاب «زندگی پنهان ذهن» افتاد. این کتاب قبلا یک روان پزشک ایرانی دکتر محمدرضا سرگلزای برایم معرفی کرده بود. کتاب مذکور را برداشتم و جویایی قیمت آن شدم. قمیت آن ۳۵۰ افغانی که تقریبا معادل چهار دالر امریکایی بود. اما، مسوول فروش ۵۰ افغانی را کم کرد و گفت: «والا بازار خراب‌شده است و ما حیران ماندیم چه کنیم. بخاطر وضعیت موجود، شما ۳۰۰ افغانی بدهید.»

بعد از خرید کتاب، روی یکی از چوکی که در پیش روی میز مسوول فروش بود، نشستم. سر صحبت را باز کردم.

گفتم: «چطور است وضعیت؟» با بسیار روحیه شکسته گفت:

واقعا بازار خراب است. نمی‌دانیم چه کنیم؟ کاش کتاب کم می‌بود. مردم فقیر شده است. دانشگاه‌ها بسته‌اند. کسی کتاب نمی‌خرند. خودت می‌دانی که قبلا مشتریان به صورت فردی و عمده وجود داشتند. خدا را شکر خوب بود. فعلا خیلی وضع خراب است. در همین دو الی سه ماه که طالبان آمده است، بازار نیست. ما از همه چیز پسمان هستیم. 

من بعد از شنیدن این صحبت‌ها، از انتشارات عرفان بیرون شدم. به طرف انتشارات سرور سعادت که یک نمایندگی‌اش در طرف غربی دانشگاه کابل بود، حرکت کردم. ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه صبح بود که انتشارات سرور سعادت رسیدم. چشمم به قفسه‌های پیشروی انتشارات افتاد که چندین کتاب را به نمایش گذاشته است. یک مرد بالای چوکی در آفتاب گرم نشسته است. بعد از احوال‌پرسی، دیدم خیلی از حضور من خوش شد و خیلی برخورد صمیمانه کرد. من، چشمم به کتاب «نکته‌های ویرایش» از علی صلح‌جو افتاد. این کتاب را برداشتم، فهرست این کتاب را مرور کردم و چند دقیقه تورق کردم. نکته جالب این بود که، آنچه من نسبت به این کتاب تصور داشتم، این کتاب خلاف آن بود. این کتاب را گوشه گذاشتم و رفتم به طرف کتاب‌ها و جستجوی کتاب.

همینطوری که قدم می‌زدم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم، دانش‌آموزان مکتب با سرو صدا بلند داخل انتشارات شدند. از مسوول فروش جنتری می‌خواستند. وقت به شوخی و حالت اینها متوجه شدم، گویا هیچ اتفاق در این کشور رخ نداده است. یک دفعه به یاددوران کودکی و نوجوانی خودم رفتم که در زمستان سرد و باوجود برف، با دوستان و همصنف‌های(همکلاسی‌های) و هم‌بازی خود فوتبال می‌کردیم و به خیال هیچ‌چیزی نبودیم.  

داشتم داخل قفسه‌ها کتاب، کتاب‌ها میدیدم، چشمم به کتاب «فلسفه تراژدی: از افلاطون تا ژیژک» افتاد. وقت خواستم از داخل قفسچه بردارم و مرور کنم، متوجه شدم که بالای کتاب خاگ نشسته است. این کتاب را برداشتم و مرور کردم. این کتاب را دکتر حسین محمودی در یک کارگاه که تحت عنوان«تراژدی» برگزار شده بود، معرفی کرد. این کتاب تراژدی را از فیلسوفان بررسی کرده است. کتاب را با خود گرفتم و بیرون انتشارات و در فضای گرم بالای چوکی نشستم و  فهرست مطالب این کتاب را تورق می‌کردم. مدت که اینجا بودم، در حدود ۲۰ دقیقه به طول انجامید. در این مدت، میزان حضور افراد نسبت به انتشارات عرفان بیشتر بودند. کتاب‌های انگلیسی، کتاب‌های دینی و و… خریدند.

در همین وقت سر صحبت را با مسوول فروش باز کردم. گفتم: «چطور است اوضاع شما؟» با آه و دلسردی گفت: «مزه نیست. یعنی بازار کار نیست. در همین مدت چندان وضع نداشتیم. باورت می‌شود که در یک الی دو ماه اول حضور طالبان، حتی کرایه موتر و نان چاشت را نمی‌توانستیم پیدا کنیم. اینجا می‌آمدیم تا شب می‌نشستیم، حتی یک نفر هم نمی‌آمد. اما مدت یک ماه شده خوب است. ولی مثل قدیم نیست. ما قبلا در روز در دفتر مرکز و اینجا تقریبا بین ۶۰ الی ۷۰ هزار فروش داشتیم ولی بعد از حضور طالبان، ما ۴ الی ۵ هزار افغانی در روز بیشتر نداریم». سوال می‌کنم: «چند سال است فعالیت دارید؟» می‌گوید: «۲۵ سال می‌شود فعالیت داریم. ما در دوران قبلی طالبان هم بودیم.» سوال می‌کنم: «در آن زمان بیشتر کدام کتاب‌ها فروخته می‌شدند؟» می‌گوید: «کتاب‌های دینی.» می‌گویم: «قبل از حضور طالبان بیشتر کدام کتابها بازار داشتند؟» می‌گوید: «تمام کتاب‌ها: کتاب‌های دینی، درسی، انگلیسی، عمومی مثل رمان. همه‌اش بازار داشتند.»

https://www.radiozamaneh.com/685417/

باهم داشتیم صحبت می‌کردیم که چند نفر که ظاهرشان مثل طالبان بود حضور پیدا کردند. بعد از احوال‌جویی، گفت: «به مسجد چند کمک می‌کنید؟» مسوول فروش ۲۰ افغانی داد و آنها رفتند. من گفتم: «اینها که بودند؟» گفت: «از طرف مسجد کمک می‌خواهد و ما خودمان به کمک نیاز داریم». من کتابها را با قیمت مناسب که هردویش را به مبلغ ۲۸۰ افغانی خریدم و به طرف انتشارات سعید حرکت کردم. انتشارات سعید در مرکز کابل در جاده آسمایی موقعیت دارد.

ساعت ۱۲ بود که در انتشارات سعید رسیدم. انتشارات آرام بود. فقط دو نفر مسوول بود و دیگر کسی حضور نداشتند. من مدت بیست دقیقه به جستجوی کتاب‌ها پرداختم. اما، در این مدت، فقط یک نفر آمد و یک کتاب سفارشی را برداشت و باخود برد. کسی دیگری نیامد. اما قبل از ورود طالبان وقتی من انتشارات سعید برای خرید کتاب می‎رفتم، شاهد حضور همزمان چندین نفر در حال خرید و جستوی کتاب بودم. اما حالا هم مکان برای نگهداری کتاب خرد شده بود و هم مشتری برای کتاب حضور نداشت.

همین‌طور که کتاب را جستجو می‌کردم، یکی از شاگردان رستورانت آمدند و برای اینها گفت: «امروز چه می‌خورید؟» اینها گفتند: «امروز کاری نکردیم و هیچ پول نداریم. برای ما فقط چای بیاورید همراه نان». و بعد باهم می‌خندید. بعد از شاگرد رستورانت سوال کرد که آب گوشت چند است؟ گفت: «۱۰۰ افغانی». دیدم که قدرت سفارش را هم در خود نمی‌دید. در این فرصت، کمی با اینها صحبت کردم و از انتشارات برآمدم.

متوجه شدم ساعت ۱۲:۲۵ دقیقه است. باخود گفتم: امروز کجا نان چاشت بخورم؟ هرچه باخود کلنجار رفتم، نتوانستم خودم را راضی کنم که در یک رستورانت بروم نان بخورم. موتر سوار شدم به طرف پل سرخ آمدم. در پل سرخ رسیدم و خواستم چیزی بخورم، اما قدرت سفارش پایین بود. با وجود اینکه پول در جیب داشتم، اما نمی‌توانستم مصرف کنم. باخود می‌گفتم: اگر امروز ۱۵۰ افغانی را مصرف کنم، فردا چه می‌شود؟ با وجود این، این سخن معروف منتسب به نیچه به یادم آمد: «کسی که چرایی برای زندگی کردن دارد، تقریبا هرچگونه‌ای را می‌تواند تحمل کند.»