کابل ــ مصطفی جعفری تصویربردار و خبرنگاری که تا دو ماه پیش (قبل از سقوط کابل به دست طالبان) در یکی از رسانههای خصوصی در کابل به عنوان تصویربردار و خبرنگار ایفای وظیفه میکرد، اکنون مبدل شده به نماد جوانانی که در حکومت دینی و آپارتاید طالبانی دستفروشی میکنند.
او اکنون در حاشیهای از شهر کابل جواری میفروشد و قوت خود خانواده خود را مهیا میسازد. او ناگزیر است که جواری (ذرت) آبپز بفروشد، غلتکی (فرغون) دارد و دیگی بر سر آن گذاشته و تمام کار و بار و زندگی و رویاهایش با آمدن لشکر سیاه طالبان بر باد رفته است.
مصطفی فارغالتحصیل از رشته حقوق و علوم سیاسی با سابقه بیش از ده سال تصویرداری و کارهای رسانهای است. او برای نخستین بار در اواسط دهه هشتاد خورشیدی در آموزشگاه آزاد سینمایی ایران تصویربرداری و خبرنگاری را تحت نظر استادان ایرانی آموخته است، در سال ۱۳۸۷ با امید و آرزوهای وافر به وطن برگشت و کارش را به عنوان تصویر برداری در کارهای مستند و سینمایی آغاز کرد.
مصطفی در مورد آرزوهایش در عالم مهاجرت میگوید: «در ایران با وجود مشکلاتی که مهاجرین افغانستانی از ناحیه اقتصادی دارند، با شوق و علاقه بسیار و با مشقات زیاد این فرصت برایم فراهم گردید که بتوانیم در جایی مثل آموزشگاه آزاد سینمایی ایران در تهران، دورههای ابتدایی و تخصصی تصویر برداری را فرابگیرم، از همان دوران علاقمند بودم که به شکل جدی وتخصصی کارهای تصویرداری سینمایی را بیاموزم».
او در سال ۱۳۸۷ به کابل برگشت، سرزمین و شهری که حکم وطن را برایش داشت، اما کابل برای مصطفی تازه و بکر بود، تصویری که از آن روزهای کابل داشت برایش جذاب بود، دوست داشت هماهنگ با محسن مخملباف کارگردانی ایرانی که در کارنامه وی فیلمهایی مثل«بودا از شرم فروریخت» است، به مناطق مرکز افغانستان یا هزارجات که موطن آبایی و اجدادیاش است برود و فیلم بسازد، اما متاسفانه سینما در افغانستان جایگاهی را که باید داشته باشد کسب نکرده است.
مصطفی با تجربه و تخصصی که داشت، با نهادهای مخلتفی در کابل شروع به کار کرد، از جمله چند تلویزیون و استدیوهای تخصصی تبلیغاتی و تصویربرداری که در آن سالها نماد پیشرفت و ترقی در افغانستان محسوب میشدند و تصاویر افغانستان مدرن، با جامعهای در حال رشد را به اقصی نقاط دنیا ارسال میکردند.
مصطفی از تجارب آن سالها میگوید:
قبل از آمدن به کابل، تمام پولی را که از کارگری در ساختمانهای تهران جمع آوری کرده بودم، یک دوربین مدل sony HD V خریدم و با تمام امید و دل خوشی به وطن برگشتم. شوق زندگی در وطن در آن سالها تمامی دردها و رنجهای زندگی را در کابل برایم قابل تحمل میکرد، وقتی دوربین فیلمبرداری را به دست میگرفتم، احساس میکردم رسالتم این است که تصاویر امیدبخش از افغانستانی که در سایه دموکراسی قرار دارد به جهانیان ارسال کنم.
تجارب کار و زندگی و تحصیل در ایران برای مصطفی سرمایه گرانبهایی بود که با استفاده از آن میتوانست پلههای ترقی و پیشرفت را در افغانستان سریع تر طی کند. حالا او یک تصویربردار حرفهای بود که از نهادهای مختلف پیشنهاد قابل ملاحظه کاری دریافت میکرد. در این سالها ازدواج کرد، تشکیل خانواده داد و صاحب دو دختر به نامهای ستایش و نیایش شد. خانواده شاد و سرزندهای که نماد افغانستان مدرن است، دخترانش هرروز قد میکشیدند، برای پدر و مادر شیرین زبانی میکردند و امید داشتند که مثل پدر طعم تلخ مهاجرت و آوارگی را نخواهند چشید.
اما آن دنیای شیرین و رویایی که مصطفی در کنار خانوادهاش سپری میکرد به یک باره در ۲۴ اسد(مرداد) سال ۱۴۰۰ فروریخت، ماشین کشتار طالبانی به یک باره تمام کشور را «فتح» کرد، در قدم نخست نوک پیکان این ماشین، رسانهها و آزادی بیان را در افغانستان هدف قرار داد. صدها رسانه تصویری، شینداری و چاپی بسته شد.
تلویزیون راه فردا، همان رسانه خصوصی که مصطفی در آن کار میکرد، مجبور شد به خاطر شرایط وخیم مالی بسیاری از کارمندانش را اخراج کند، مصطفی نیز از جمله همان کارمندانی بود که مجبور شد کار تصویربرداری را کنار بگذارد و خانهنشین شود.
وی از شرایط زندگیاش بعد از آمدن طالبان میگوید:
مجبور شدم در خانه بمانم، هم به خاطر حفظ جانم و هم این که گزینه دیگری برای کار و کسب درآمد نداشتم، تخصصم خبرنگاری بود، هرجا که میرفتم و درخواست کار میدادم کسی قبول نمیکرد که یک تصویر بردار را استخدام کند، بیکاری و فشارهای ناشی از آن مجبورم کرد که به خاطر به دست آوردن لقمه نانی برای خانوادهام در کنار خیابان جواری بفروشم.
مصطفی حرف برای گفتن بسیار دارد و جویای مصاحبی است که روایت رویاهای نابودشده را با در او در میان بگذارد. او در تردید میان ماندن و رفتن قرار دارد. ماندن گزینهای نیست که بتوان به آن دل بست. رفتن نیز سنگین است، کمر آدم را میشکند، مهاجرت انسان را کالبدشکافی میکند و هرچیزی را که برایش عزیز است، مبارزه کرده، به دست آورده، با آن زندگی کرده و هویتش را میسازد، از او میگیرد. میان ماندن و رفتن مصطفی به نان شبی فکر میکند که به خانه ببرد و با دخترکانش قسمت کند.