پس از انقلاب بلافاصله بحث درگرفت درباره‌ی زمینه و علت‌های آن و آنچه به بار آورد. بحث‌ها عمدتاً در سطح سیاسی بودند، همراه با اشاره‌هایی به جامعه. گروهی از شکست انقلاب سخن می‌گفتند، گروهی دیگر از تداوم آن یا لزوم تلاش برای پیش بردن آن و رساندنش به مرحله‌ای بالاتر. گروهی می‌گفتند انقلاب دزدیده شد و عده‌ای خوش‌بین بودند، خوش‌بین به این که واقعیتْ‌ جزم‌اندیشی دینی را پس می‌زند و سرانجام روشن‌بینی راه خود را می‌گشاید.

منتقدان به کردار حاکمان دینی و نمودهای ارتجاع می‌تاختند، اما معمولاً به خود دین کاری نداشتند. گمان چیره این بود که حاکمان جدید از احساس‌های دینی مردم سوءاستفاده می‌کنند. از همان ابتدا نبردی هم در زیر لوای دین جریان داشت: این تفسیر علیه آن تفسیر. گروهی که خود دینی‌اندیش نبودند، امید داشتند که شاید دین مترقی دین ارتجاعی را پس زند.

اهمیت آرامش دوستدار در این است که فراخواند به فرهنگ دینی توجه شود. فکر او تلاشی بود در جهت گونه‌ای cultural turn یعنی چرخش به سوی فرهنگ و دیدن نقش فرهنگ در رخدادها و تحول‌ها. از این نظر نام و یادش پایدار می‌ماند و شایسته ارج‌گذاری است.

در این وضعیت، آرامش دوستدار دست به قلم برد و با نوشته‌هایی در مجله‌ی “الفبا” (۱۳۶۳-۱۳۶۱، شماره ۱ تا ۵) که در پاریس منتشر می‌شد، موضوع ضرورت نقد فرهنگ دینی را پیش کشید. اساس فکر او و زاویه‌ی اصلی نقد او این بود که دین بنابر ذات خود ناپرسا است، و از این رو در فرهنگی که زیر سلطه‌ی دین باشد و دین‌خویی در همه‌ گوشه‌های آن نفوذ کرده باشد، اندیشیدن ناممکن است. او مشخصه‌ی فرهنگ ایرانی را دین‌خو بودن آن می‌خواند و دین‌زدگی را تنها منحصر به دوره‌ اسلامی آن نمی‌دانست.

بر این پایه توضیح انقلاب ۱۳۵۷ به‌عنوان انقلاب اسلامی از دیدگاه آرامش دوستدار بغرنجی خاصی نداشت: این رخداد از فرهنگی دینی برخاسته بود که دوره‌ تجدد چیزی از دین‌خویی آن نکاسته بود. او کل روشنفکری ایران را هم دین‌خو و ناپرسا و نااندیشا می‌دانست.

اهمیت آرامش دوستدار در این است که فراخواند به فرهنگ دینی توجه شود. فکر او تلاشی بود در جهت گونه‌ای cultural turn یعنی چرخش به سوی فرهنگ و دیدن نقش فرهنگ در رخدادها و تحول‌ها. از این نظر نام و یادش پایدار می‌ماند و شایسته‌ی ارج‌گذاری است. آرامش دوستدار می‌گفت در فرهنگ دینی نمی‌توان اندیشید، چون فقط پاسخ است و در آن راه پرسش بسته است. بر این قرار او می‌بایست مشوق پرسش و نقد و بحث می‌شد.

اما خود فکر دوستدار در جهت پرسش‌گری و نقد و گفت‌وگوی تأمل‌ورز بارور نشد. نه شخص او به گفت‌وگوی انتقادی علاقه‌ای داشت و نه طرفدارانش به فرهنگ بحث رو آوردند. زبان گرایش پیدا کرد به تحقیر، از تحقیر کلیت فرهنگ تا تحقیر هر آن کسی که به‌گونه‌ای دیگر فکر می‌کرد و سؤال داشت.

سویه‌ای از مشکل به خود فکر دوستدار برمی‌گشت: وقتی فرهنگ با یک ذات مشخص شود و کلیت تاریخ آن در «امتناع تفکر» خلاصه گردد، دیگر مسئله‌ای برای پرسیدن باقی نمی‌ماند. جواب همه چیز داده شده؛ دیگر نیازی به تحقیق نیست؛ کار شایسته فقط پیدا کردن شواهد بیشتر بی‌شعوری ذاتی است. در اینجا هر پرسش انتقادی‌ای ممکن است به‌راحتی به نفهمیدن و در اصل به دین‌خویی برگردانده شود.

به این ترتیب فکری که می‌خواست به تفکر فراخواند، مانع تفکر می‌شود.

تز «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» مثل دیگر تزهای مطلق‌بین و جهان‌شمول کار را ساده می‌سازد: می‌شود با دیدن هر مشکلی آن را به یک بی‌شعوری ذاتی برگرداند و حریفان را هم بی‌شعور خواند. تز بر این قرار مصون از انتقاد می‌شود، مثل هر تز دیگری که جهان را در یک جمله خلاصه ‌کند.

فکری که بخواهد به پرسش و انتقاد فراخواند، لازم است نهادی دیسکورسیو داشته باشد، یعنی امکان گفتمان را در بنیاد خود بگنجاند، و این ممکن نیست اگر خود موضوع را، یعنی جهانی را که برمی‌رسد، جدلی و دستخوش تضاد و کشمکش نبیند. چنین جهانی را دیگر نمی‌توان در یک جمله خلاصه کرد. در نهایت می‌توان از وجود گرایشی قوی در آن سخن گفت، مثلاً گرایش به ناپرسایی.

متأسفانه بحثی که دوستدار گشود، بارور نشد. مسئولیت بخش اصلی کوتاهی بر دوش مخاطبان اوست. یک نوشته به‌خاطر کیفیت و موقعیت طرح ایده‌هایش می‌درخشد، اما برای اینکه راه‌گشا باشد باید چراغ‌های دیگر افروخته شوند و هر یک گوشه‌ای را روشن کند. چنین نشد. اما هنوز مسائل سر جای خود باقی هستند. مهم این است که مسئله به سؤال تبدیل گردد.