درآیند Love در دانشنامه‌ فلسفه استانفورد درآمد فشرده‌ای است بر بحث فلسفی عشق.

ترجمه آن در دو بخش عرضه می‌شود. بخش یکم به بررسی سه نظریه اختصاص داشت: عشق همچون یکی شدن، عشق همچون دلمشغولی قوی، عشق همچون ارزش گذاری. این بخش به نگرش‌های عاطفی (عشق همچون عاطفۀ مناسب، و عشق همچون عاطفۀ پیچیده) و ارزش و اعتبار عشق می‌پردازد.

منبع:

Stanford Encyclopedia of Philosophy
Love
First published Fri Apr 8, 2005; substantive revision Wed Sep 1, 2021

۵. دیدگاه‌های عاطفی

با توجه به این مشکلات موجود در روایت‌های عشق همچون ارزش گذاری، شاید باید به عواطف مراجعه کنیم. زیرا برخی عواطف فقط پاسخ‌هایی هستند به امور که ارزیابی، انگیزش و گونه‌ای پدیدارشناسی را که در رفتار عشق مرکزیت دارند، با هم در می‌آمیزد.

بسیاری از روایت‌های عشق مدعی هستند که عشق یک عاطفه است، از جمله

Wollheim 1984, Rorty 1986/1993, Brown 1987, Hamlyn 1989, Baier 1991, and Badhwar 2003.[11].

از این رو هملین (1989, p. 219) می‌گوید:

«دفاع از هر نظریۀ عاطفی که عشق و نفرت را مستثنی کند و بگوید که عشق و نفرت دست آخر عواطف نیستند، اعتبار ندارد. من این دلایل را شنیده ام، اما به نظر من حرکتی از سر استیصال هستند. اگر عشق و نفرت را عاطفه ندانیم، پس چه چیزی عاطفه است؟»

به نظر رورتی (۱۹۸۰) اشکال این ادعا این است که واژۀ “عاطفه” مجموعه‌ای همگون از حالت‌های روحی را ارائه نمی‌دهد و از این رو انواع نظریه‌هایی که می‌گویند عشق یک عاطفه است، منظورهای متفاوتی دارند. در نتیجه، آنچه اینجا با عنوان “دیدگاه‌های عاطفی” می‌آید دو نوع است: آنهایی که عشق را گونه‌ای از پاسخگویی استوار بر ارزیابی و انگیزش نسبت به یک نفر می‌دانند، خواه پاسخ فقط آنی باشد یا با زمینۀ قبلی (عاطفۀ مناسب – نگاه کنید به بخش ۵-الف در پایین) و آنهایی که عشق را مجموعه‌ای از عواطف مربوط و به هم پیوسته می‌دانند (کمپلکس‌های عاطفی – نگاه کنید به بخش ۵-ب در پایین).

۵-الف: عشق همچون عاطفۀ مناسب

یک عاطفۀ مناسب، گونه‌ای پاسخ ارزیابی و انگیزشی به یک ابژه است؛ به چه معنی؟ عواطف عموما ابژه‌های چندگانه دارند. هدف یک عاطفه چیزی است که عاطفه به سوی آن نشانه می‌رود: اگر من از تو می‌ترسم یا عصبانی هستم، پس تو هدف هستی. من با پاسخگویی به تو با ترس و عصبانیت، در واقع به گونه‌ای خاص تو را ارزیابی می‌کنم و این ارزیابی که formal object نام دارد، گونه‌ای ارزیابی هدف، متمایز از یک عاطفۀ خاص است. پس من با ترسیدن از تو، تو را خطرناک ارزیابی می‌کنم، و با عصبانی شدن از تو، تو را توهین کننده ارزیابی می‌کنم. اما عواطف فقط ارزیابی هدف‌ها نیستند؛ آنها به ما انگیزه می‌دهند که به شکل‌هایی خاص عمل کنیم، هم عقلانی (با دادن انگیزۀ عمل جهت دوری از خطر) و هم غیرعقلانی (از راه برخی بیانگری‌های خاص مانند کوبیدن در هنگام عصبانیت). افزون بر این، عواطف عموما محتوایی پدیدارشناختی دارند، هرچند چگونه فهمیدن “احساس” ویژه در یک عاطفه و رابطه اش با ارزیابی و انگیزش مورد جدل بسیار است. سرانجام، عواطف اغلب در شکل علاقه فهمیده می‌شوند؛ یعنی پاسخ‌هایی که از بیرون به ما تحمیل شده‌اند و انجام فعالانۀ کاری هستند.

پس وقتی می‌گوییم عشق یک عاطفۀ مناسب است، منظور چیست؟ بنا به نظر براون (1987, p. 14) “عواطف همچون حالت‌های روحی آنی، تغییرهای جسمانی غیرمعمولی هستند که در اثر ارزیابی و ارزش گذاری بر کسی یا موقعیتی که فرد آنها را به خود مربوط می‌داند در او به وجود می‌آیند”. از دید براون، در عشق، ما فرد مقابل را دوست داریم به خاطر داشتن مجموعه‌ای از “کیفیت‌های نمونه” که گشوده هستند تا به عشق خود نسبت به فرد مقابل ادامه دهیم، حتی اگر در طول زمان تغییر کند (pp. 106–7). این کیفیت‌ها که شامل کیفیت‌های تاریخمند و عقلانی هستند، در عشق، ارزشمند به شمار می‌روند. [12] همه برای شرح چیستی موضوع رسمی عشق که نقش اساسی در فهم عشق همچون عاطفۀ مناسب دارد. پس براون می‌گوید که موضوع رسمی عشق، ارزشمند است (یا بنا به مثال او، شاید به عنوان یک فرد ارزشمند است) ولی او از شرح دقیقتر خودداری می‌کند تا گشوده بودن عشق را حفظ کند. هملین (۱۹۸۹) روایتی مشابه آورده، می‌گوید (p. 228):

دو عاشق (۱۶۳۰ م.)، اثر رضا عباسی، نقاش عصر صفوی، منبع: ویکی‌پدیا
دو عاشق (۱۶۳۰ م.)، اثر رضا عباسی، نقاش عصر صفوی

در عشق، مشکل، یافتن چنین چیزی است [یعنی موضوع رسمی] که منحصرا مناسب عشق باشد. تز من این است که هیچ چیز دیگری این گونه نیست و همین عشق و نفرت را از دیگر عواطف متمایز می‌کند.

هملین می‌گوید که عشق و نفرت باید عواطف پایه‌ای بوده باشند، یعنی گونه‌ای از احساس مثبت و منفی که دیگر عواطف از آنها منشاء گرفته‌اند. [13]

مشکل روایت‌های عشق همچون عاطفۀ مناسب این است که مفهوم بسیار باریکی از عشق به دست می‌دهند. برای هملین، عشق یک پیش رفتار و نه گونه‌ای رفتار فردی متمایز است که در اینجا بررسی شد. براون که می‌گوید موضوع رسمی عشق دارای ارزش به عنوان یک فرد است، قادر به تشخیص عشق از دیگر پاسخ‌های ارزیابی کننده مانند تحسین و احترام نیست. بخشی از مشکل از روایت سادۀ براون و هملین از چیستی عاطفه برمی خیزد، پس جهت فهمیدن عشق، فهم چیستی عاطفه باید بسیار غنی تر بشود. اما اصلا معلوم نیست که آیا ایدۀ “عاطفۀ مناسب” می‌تواند تا آن حد غنی شود که چنین کاری بکند؟ بنا به نظر پیسمنی و پرینز (۲۰۱۷) عشق از نظر پیش زمینه و نوع تجربه‌ای که دربردارد، بسیار متنوع تر از آن است که بتوان با یک عاطفۀ واحد فهمیده شود.

۵-ب: عشق همچون عاطفۀ پیچیده

دیدگاه عاطفۀ پیچیده که عشق را رفتار عاطفی پیچیده‌ای با فرد مقابل می‌بیند، ممکن است در نظر اول وعدۀ بزرگی برای حل مشکلات دیدگاه‌های دیگر به دست دهد. این دیدگاه با بیان برهمکنش عاطفی میان دو نفر، می‌توانست روایتی خشنودکننده از عمق عشق به دست دهد، بدون افراط‌های دیدگاه یکی شدن و تمرکز باریک غایت شناسانه در روایت دلمشغولی قوی. و از آنجا که این برهمکنش‌های عاطفی، خود، ارزیابی هستند، می‌توانستند فهمی از عشق به دست بدهند که ارزیابی کننده هم باشد، بی آنکه مشخص کردن یک موضوع رسمی برای عشق ضروری باشد. اما شیطان در ریزه کاری‌ها پنهان می‌شود.

رورتی (۱۹۸۱/۱۹۹۳) نمی‌کوشد که روایتی کامل از عشق به دست دهد؛ بلکه تمرکز او روی ایدۀ رفتارهای روانشناختی در روابط است که مانند عشق اساسا با پاسخ‌های عاطفی و میل گونه کار دارند و دارای گونه‌ای تاریخ هستند: آنها برخاسته و شکل گرفته از برهمکنش‌های پویشمند میان یک سوژه و یک ابژه هستند” (p. 73). یعنی آنچه یک رفتار را رفتار عشق می‌کند، وجود حالتی نیست که می‌توانیم در زمان مشخصی در وجود عاشق نشان دهیم؛ بلکه عشق را باید از روی یک “تاریخ روایتی خاص” شناخت (p. 75). افزون بر این، رورتی استدلال می‌کند که تاریخیت عشق یعنی عاشق پیوسته با عشق خود دگرگون شود.

بایر (۱۹۹۱) که از راه تاریخیت می‌خواهد به فهم عشق برسد، می‌گوید (p. 444):

«عشق فقط عاطفه‌ای نیست که افرادی به افراد دیگر دارند، بلکه همچنین گره در هم پیچیده‌ای است از عواطف میان دو یا چند نفر و شکل خاصی است از وابستگی متقابل عاطفی.»

 از برخی جهات، چنین وابستگی متقابلی دارای عواطف همدردانه است، یعنی من به نیابت از معشوقم ناخشنود و ناراحت می‌شوم وقتی او شکست می‌خورد و با پیروزی او شادمان می‌شوم. اما بایر اصرار دارد که “عشق چیزی بیش از کپی شدن احساس یکی به شکل بازتاب همدردی در دیگری است” (p. 442)؛ وابستگی متقابل عشاق همچنین شامل پاسخ‌های سپاس آمیز بعدی به وضعیت معشوق است. بایر دو نمونه می‌آورد (pp. 443–44) که یکی “خوشحالی بدجنسانه” دربرابر گرفتاری موقتی معشوق و خوشحالی از ناراحتی او است. نکته اینجا است که در یک رابطۀ عاشقانه معشوق به تو اجازه می‌دهد چنان عواطفی را داشته باشی که هیچ کس دیگر اجازه ندارد و شرط او برای این اجازه آن است که تو این عواطف را “مهربانانه” احساس می‌کنی. افزون بر این باید پاسخگوی عاطفی به پاسخ‌های عاطفی معشوقت به خودت باشی: برای نمونه با احساس ناراحتی در صورت بیتفاوتی او. اینها گونه‌ای وابستگی متقابل را که بایر به دنبال آن است تایید می‌کنند – گونه‌ای از رابطۀ صمیمانه که با معشوقت داری.

بادوار (2003, p. 46) به همین صورت عشق را “جهت گیری کلی عاطفی به سوی یک نفر می‌داند – کمپلکسی از ادراک ها، افکار و احساس ها؛ یعنی در عشق یک ساختار شخصیتی خاص هست.” به نظر بادوار در مرکز این کمپلکس جهت گیری‌های عاطفی چیزی هست که او “نمای عشق” [the look of love] می‌نامد که “تایید عاطفی پیوسته‌ای است از وجود معشوق به خاطر خود او” (p. 44)، تاییدی که لذت شما از بهروزی معشوق را دربردارد. بادوار همچنین مدعی است که “نمای عشق” گواهی معتبر عاشق درمورد کیفیت شخصیت و کارهای معشوق خود است (p. 57).

بی تردید، حقیقتی هست در این ایده که عشق، رفتاری مرکزی در روابط خصوصی عمیق است و نباید حالتی تلقی شود که به سادگی می‌تواند بیاید و برود. بلکه همان گونه که دیدگاه‌های عاطفۀ کمپلکس اصراردارند، پیچیدگی عشق در انگاره‌های تاریخی پاسخگویی عاطفی فرد به معشوق نهفته است- انگاره‌هایی که همچنین به آینده نیز فرافکنی می‌شوند.

در واقع، بنا به استدلال بالا، نوع وابستگی متقابل عاطفی حاصل از این انگارۀ کمپلکس می‌تواند عمق مکاشفه وار عشق را یکسره درهم تنیده در فهم عاطفی فرد از خودش ببیند. به نظر می‌رسد که این برداشت در درک پدیدارشناسی پیچیدۀ عشق راهگشا است: عشق می‌تواند گاه لذت شدید در حضور معشوق باشد، اما مواقع دیگر می‌تواند با حس محرومیت، فرسودگی، خشم و درد همچون نمود پیچیدگی و عمق روابط همراه باشد. این درک از عشق که از تاریخچه‌ای از وابستگی متقابل عاطفی ساخته شده، دیدگاه‌های عاطفۀ پیچیده را قادر می‌سازد که حرف جالبی درمورد تاثیر عشق بر هویت معشوق بگویند. این دیدگاه رورتی است (۱۹۸۶/۱۹۹۳) در مبحث تاریخیت عشق (در بالا گفته شد). سپس، او استدلال می‌کند که یک عنصر این تاریخیت این است که عشق دارای “پویش نفوذپذیری” است زیرا عاشق پیوسته “با عشق ورزیدن خود دگرگون می‌شود” به گونه‌ای که این دگرگونی‌ها در تغییر شخصیتی فرد نمود می‌یابند” (p. 77). از راه این پویش نفوذپذیری، عشق هویت عاشق را به گونه‌ای تغییر می‌دهد که گاه می‌تواند به تداوم عشق کمک کند و هر یک از عشاق پیوسته در پاسخ به تغییر در دیگری، تغییر کند. [14] در واقع، رورتی نتیجه می‌گیرد که عشق باید با مولفه‌های تاریخ روایتی ویژه‌ای فهمیده شود که از آن پویش نفوذپذیری حاصل شده است (p. 75).

اما باید روشن باشد که پویش نفوذپذیری نیاز به تداوم عشق ندارد: هیچ چیز مربوط به پویشمندی یک رابطه نیازمند تاریخ روایتی ویژه نیست که به آینده فرافکنی شود و از این نظر، نفوذپذیری می‌تواند به از هم گسستن عشق بینجامد. از این رو عشق با ریسک همراه است. در واقع، ریسک دارتر هم می‌شود چون بخشی از هویت فرد عاشق با عشق تعیین می‌شود. از دست دادن یک عشق می‌تواند به کسی این احساس را بدهد که دیگر خودش نیست و این پدیده را نوسبام (۱۹۹۹) با گزنده‌ترین شکل توصیف می‌کند.

تمرکز روی چنین تاریخ‌های از نظر عاطفی پیچیده ای، دیدگاه‌های عاطفۀ کمپلکس را از بیشتر روایت‌های عشق متمایز می‌کند. زیرا روایت‌های جانشین تمایل به دیدن عشق همچون گونه‌ای رفتار در قبال معشوق دارند که می‌توان آنرا به سادگی با مولفه‌های وضعیت روحی در آن لحظه تحلیل کرد [15]. روایت‌های جانشین به دلیل نادیده گرفتن بعد تاریخی در تعریف عشق، با این مشکل‌ها روبه رو هستند: هنگام ارائۀ روایت‌های خشنودکننده‌ای از این امر که هویت ما با دوست داشتن فرد دیگر در خطر قرار می‌گیرد؛ و نیز در ارائۀ راه حل‌هایی برای مسائل مربوط به چگونگی توجیه عشق.

اما برخی پرسش‌ها باقی می‌مانند. اگر عشق را عاطفه‌ای کمپلکس بدانیم، باید روایت بسیار روشنتری از انگاره‌ای به دست بدهیم که همۀ این پاسخ‌های عاطفی را در یک چیز واحد به نام عشق گرد می‌آورد. بایر و بادوار به ارائۀ نمونه‌های جالب و فکربرانگیزی از این انگاره اکتفا می‌کنند، اما به نظر کافی نمی‌رسند. برای نمونه، چه چیزی خوش آمدن من از گرفتاری معشوقم را پیوند می‌دهد به عاطفه‌های دیگری مانند شادی من برای او وقتی موفق می‌شود؟ چرا نباید خوش آمدن من از گرفتاری او را مورد بیرحمانه‌ای از schadenfreude [آسیب/لذت] و در نتیجه مخالف و بی ارتباط با عشق بدانیم؟ افزون بر این، بنا به نظر نار (۲۰۱۳) باید روایت اصولمندی داشته باشیم برای مواردی که انگاره‌های تاریخی رابطه به گونه‌ای درهم می‌ریزند که به عشق خاتمه می‌دهند و یا مواردی که خاتمه نمی‌دهند. آیا من زمانی که در میانۀ یک افسردگی جدی انگارۀ عادی علاقۀ عاطفی خود را از دست می‌دهم، دست از دوست داشتن می‌کشم؟

پاسخ باید به سابقۀ تاریخی عشق رجوع کند: همه چیز بستگی دارد به جزئیات تاریخی رابطه‌ای که معشوق و من شکل داده ایم. برخی عشق‌ها جوری گسترش می‌یابند که صمیمیت رابطه اجازۀ پاسخ‌های مهربانانه به یکدیگر را می‌دهد، اما برخی نه. جزئیات تاریخ رابطه در کنار فهم عشق از رابطۀ خود قاعدتا باید تعیین کنند کدام پاسخ‌های عاطفی به انگارۀ سازندۀ عشق برمی گردند و کدام نه. اما این پاسخ ناکافی است: زیرا هر رابطۀ تاریخمندی که وابستگی متقابل عاطفی دارد، یک رابطۀ عاشقانه نیست و باید راهی اصولی برای تمایز روابط عاشقانه از دیگر رفتارهای ارزیابی عقلانی داشته باشیم. باید پاسخ دهیم که دقیقا روایت تاریخی خاصی که ویژۀ عشق است کدام است؟

هلم (۲۰۰۹، ۲۰۱۲) می‌کوشد از راه ارائۀ روایتی از عشق همچون هویت یابی نزدیک و صمیمی به برخی از این پرسش‌ها پاسخ گوید. هلم بر آن است که دوست داشتن فرد دیگر یعنی اهمیت و توجه دادن به او همچون فردی خاص و اگر همه چیز دیگر فراهم باشند، به ارزش‌های او ارزش گذاشتن. تا جایی که مجموعه ارزش‌های (ساختارمند) یک فرد – درک او از زندگی شایسته برای خودش – هویت فردی او را می‌سازد، این اشتراک ارزش‌ها به اشتراک هویت او فرامی روید که بسیار شبیه روایت عشق همچون یکی شدن است. اما هلم در این که این گونه اشتراک را به خاطر معشوق (تاکید روایت عشق همچون دلمشغولی قوی) بفهمد، محتاط است و همۀ اینها را انگاره‌های عاطفی می‌نامد. از این رو هلم مدعی است که همۀ عواطف نه فقط یک هدف و یک موضوع رسمی دارند (چنان که در بالا گفته شد)، بلکه دارای یک تمرکز نیز هستند: یک ابژۀ پیش زمینه‌ای که سوژه به آن اهمیت می‌دهد و ارزیابی هدف از روی آن فهمیده می‌شود. (برای نمونه اگر من از آمدن تگرگ نگرانم، پس آنرا خطرناک ارزیابی می‌کنم و توضیح این ارزیابی این است که تگرگ روی سبزیجات باغچه که برایم مهم هستند تاثیر می‌گذارد؛ پس باغچه ام مرکز نگرانی من است). افزون بر این، عواطف اغلب در انگاره‌ای دارای یک تمرکز مشترک می‌آیند: نگرانی از تگرگ طبیعتا با دیگر عواطفی ارتباط دارند که پس از رفع خطر، احساس می‌شوند (یا ناراحتی و اندوه وقتی رفع نشود)، مانند عصبانی شدن از خرگوش‌ها که اسفناج‌ها را لگد می‌کنند و رضایت از محصول بوته‌های گوجه فرنگی و غیره. هلم استدلال می‌کند که انگاره‌ای قابل فرافکنی از این عواطف شامل اهمیت به آن موضوع مرکزی نیز می‌شود. در نتیجه، شاید همخوان با بخش ۴- ج بگوییم با آنکه عواطف خاص، رویدادهای دنیا را دارای خصلت‌های قابل ارزیابی می‌دانند، این خصلت‌ها نیز از سوی انگاره‌های کلی عواطف به آنها داده شده‌اند. هلم برخی عواطف را عواطف متمرکز بر فرد می‌نامد: عواطفی مانند غرور و شرم که اساسا یک فرد را در مرکز خود قرار می‌دهند، زیرا این عواطف تلویحا ارزیابی خود را بر اساس کیفیت زندگی شخص مورد تمرکز انجام می‌دهند.

نمونۀ انگاره‌ای از این گونه عواطف متمرکز روی خود و با تمرکز فردی چنین است: مادر بودن، یعنی اهمیت دادن به جایگاه مادر در زندگی شایسته از نظر تو همچون بخشی از خواست تو برای هویت خودت؛ این گونه اهمیت دادن یعنی ارزش دادن به مادر بودن همچون بخشی از خواست تو برای هویت خودت. به همین ترتیب، نشان دادن انگاره‌ای قابل فرافکنی از عواطف متمرکز بر فرد دیگر و با تمرکز فرعی روی پدر بودن خود یعنی ارزش دادن به آن همچون بخشی از خواست تو برای هویت او – ارزش دادن به خاطر خود او. این چنین شریک شدنی در ارزش‌های یک فرد دیگر به خاطر او که بنا به استدلال هلم، اساسا به اعتماد، احترام و محبت نیاز دارد و به همسان پنداری خصوصی و نزدیک با او فرامی روید، یعنی عشق. پس هلم می‌کوشد روایتی از عشق به دست بدهد که پایه دارد در روایت آشکار اهمیت دادن و مراقبت (و اهمیت دادن به چیزی به خاطر چیز دیگر) که راه را برای عمق مکاشفه وار عشق از راه همسان پنداری خصوصی و نزدیک باز می‌کند.

جاوورسکا و ووندرلی (۲۰۱۷) استدلال می‌کنند که برداشت هلم از خصوصی و نزدیک بودن، بسیار پرتوقع است. در صورتی که آن گونه خصوصی و نزدیک بودن که عشق را از توجه ساده متمایز می‌کند، حالتی است همراه با گونه‌ای از آسیب پذیری عاطفی که طی آن خوب یا بد بودن امور برای معشوق، یکراست نه تنها به بهروزی خود شخص، بلکه به توان او برای شکوفایی نیز بستگی دارد. به نظر آنها این وابستگی به خودشناسی در وجود عاشق و فهم جایگاه معشوق به معنا زندگی سرایت می‌کند.

۶. ارزش و توجیه عشق

چرا عشق می‌ورزیم؟ در بالا مطرح شد که هر روایت عشق باید قادر به پاسخ گویی به پرسش‌های مربوط به توجیه عشق باشد. هرچند توجیه عشق به خودی خود مهم است، اما برای فهم روشنتر موضوع عشق نیز کمک می‌کند: فهم این برداشت‌های مکاشفه وار که نه تنها آدم‌ها را به خاطر خودشان و نه دارایی هایشان دوست داشته باشیم، بلکه معشوق من تعویض شدنی نیست و هیچ کس نمی‌تواند جای او را بگیرد، بدون این که چیزی از دست بدهم.

نظریه‌های مختلف به شکل‌های گوناگون به این پرسش‌ها می‌پردازند، اما همان گونه که روشن خواهد شد، پرسش توجیه، مقدم است.

یک راه فهمیدن این پرسش که چرا عشق می‌ورزیم این است که بپرسیم ارزش عشق چیست؟ ما از عشق ورزیدن چه چیز به دست می‌آوریم؟ یک نوع پاسخ که ریشه در افکار ارسطو دارد این است که داشتن رابطۀ عاشقانه، شناخت از خود را ارتقا می‌دهد، زیرا معشوق مانند آیینه‌ای عمل می‌کند که شخصیت تو را به تو بازتاب می‌دهد (Badhwar, 2003, p. 58). البته این پاسخ فرض می‌کند که ما نمی‌توانیم از راه‌های دیگر خود را به درستی بشناسیم: اگر این نباشد، فهم ما از خودمان بیش از حد ناقص و جانبدارانه است که بتواند ما را در رسیدن به پختگی یاری دهد. استعارۀ آیینه همچنین بر آن است که معشوق ما نیز همین وضعیت را دارد و ما فقط با مشاهدۀ او می‌توانیم خود را بهتر بشناسیم، به گونه‌ای که هرچند جانبدارانه، اما دستکم عینی تر است از زمانی که چنین تجربه‌ای نداشته باشیم.

برینک (1999, pp. 264–65) استدلال می‌کند که محدودیت‌های جدی برای ارزش دیدن خود در آیینۀ معشوق وجود دارد. زیرا اگر هدف فقط نه بهتر شناختن خودت، بلکه بهتر ساختن خودت است، همچنین باید با دیگرانی که مانند خودت نیستند، ارتباط داشته باشی: رابطه با دیگرانی متفاوت با خودت کمک می‌کند که امکان‌های متفاوت زیستن را بشناسی و بهتر امتیازهای امکان‌های دیگر را بررسی کنی. وایتینگ (۲۰۱۳) نیز تاکید می‌کند بر اهمیت داشتن صدای مستقل توسط معشوق که بتواند نه آنچه اکنون هستی، بلکه آنچه ایده آل است که باشی را بازتاب دهد. با این وجود، نباید استعارۀ آیینه را خیلی تحت اللفظی بگیریم؛ بلکه معشوق می‌تواند خویشتن من را نه به سبب شباهت به من بلکه با تفسیری که از من هم آشکار و هم نهان در پاسخ‌های خود ارائه می‌دهد، بازتاب دهد. بادوار این را “epistemic significance” “معنای معرفت شناختی” عشق می‌نامد [16].

لافولت (1996, Chapter 5) افزون بر معنای معرفت شناختی عشق، چندین دلیل دیگر می‌آورد که چرا عشق ورزیدن خوب است؛ دلایلی که بخشی از آن از متون روانشناسی درمورد عشق آمده اند: عشق درک ما از بهروزی را افزایش داده، فهم ما از حرمت به خود را ارتقا می‌بخشد و به رشد شخصیت ما کمک می‌کند. می‌توان افزود که عشق به کاهش اضطراب و فشار خون و افزایش سلامتی و طول عمر یاری می‌رساند. فریدمن (۱۹۹۳) می‌گوید آن نوع جانبداری از معشوق که در عشق وجود دارد، دارای ارزش اخلاقی است، زیرا از رابطۀ عاشقانه حفاظت می‌کند و از این راه “به بهروزی انسان، صداقت و موفقیت در زندگی” کمک می‌کند (p. 61). سولومون (1988, p. 155) نیز می‌گوید:

«در نهایت تنها یک دلیل برای عشق وجود دارد. آن دلیل بزرگ… این است که “ما بهترین را در یکدیگر رو می‌آوریم”. البته برای هر فرد “بهترین” متفاوت است.»

از این رو سولومون می‌گوید که من در عشق ورزیدن به کسی می‌خواهم بهتر باشم تا لایق عشق او بشوم.

هر یک از این پاسخ‌ها به پرسش چرا عشق می‌ورزیم آنرا پرسشی کلی درمورد عشق می‌دانند که از جزئیات روابط خاص منفک شده است. همچنین می‌توان این پرسش را در مورد عشق‌های خاص نیز مطرح کرد. اینجا چند پرسش بجا وجود دارد:

۱-چه چیزی هست که دوست داشتن من به جای دوست نداشتن یک فرد خاص را توجیه می‌کند؟

۲-چه چیز هست که دوست داشتن من برای این فرد خاص و نه فرد دیگر را توجیه می‌کند؟

۳-چه چیزی هست که تداوم عشق من برای این شخص خاص را با وجود تغییرهایی که در او و من در شرایط مختلف از ابتدای عشق به او پدید آمده، موجب شده است؟

اینها پرسش‌هایی هستند که تفاوت‌های مهمی با یکدیگر دارند. ولمان (۱۹۹۹) برای نمونه فکر می‌کند که ما می‌توانیم این گونه به آنها پاسخ گوییم: پرسش ۱ با استناد به این که معشوق من یک انسان و دارای تفکر عقلانی است و برای خودش فکر دارد. پرسش ۲ و ۳ هیچ پاسخی ندارند: بهترین کاری که می‌توانیم بکنیم دوست داشتن فرد خاصی را تشریح کنیم که هان (۲۰۲۱) از آن صحبت می‌کند. ستییا (۲۰۱۴) نیز بر آن است که پرسش ۱ پاسخی دارد، اما جهت آن به سوی طبیعت عقلانی انسان‌ها نیست، بلکه به سمت انسانیت طرف مقابل نشانه می‌رود که از هر فردیتی به فردیت دیگر تفاوت می‌کند و نه همۀ آدم‌ها الزاما فردیت عقلانی دارند و نه همۀ آدم‌ها باید انسان باشند. و چنان که در پایین روشن خواهد شد، تفاوت میان ۲ و ۳ برای حل معمای این که آیا معشوق من قابل تعویض است اهمیت دارد، هر چند باید روشن باشد که پرسش ۳ پرسش‌های هویت را برمی انگیزد (که در اینجا مطرح نمی‌شوند).

مهم است که این پرسش‌های توجیهی را مورد بدفهمی قرار ندهیم. توماس (۱۹۹۱) برای نمونه، این ایده را پس می‌زند که عشق می‌تواند توجیه شود: “هیچ ملاحظۀ عقلانی وجود ندارد که کسی بتواند مدعی تعلق عشق دیگری به خود باشد یا اصرار کند که عشق کسی به دیگری غیرعقلانی است” (p. 474). زیرا به نظر توماس (p. 471):

«هرقدر یک نفر از همه جهت دوست داشتنی باشد، غلط است فکر کنیم فردی بدون رابطۀ عاشقانۀ دیگر، حتما باید عاشق آن فرد بشود چون باید عقلانی عمل کند. یا هیچ غیرعقلانی نیست اگر از دوست داشتن کسی که پیشتر به شدت دوست داشتیم، دست بکشیم، حتی اگر آن فرد تغییر نکرده باشد.»

اما چنان که لافولت (1996, p. 63) به درستی اشاره می‌کند، عقل نیرویی بیرونی نیست که به ما دیکته کند چگونه رفتار کنیم، بلکه نیرویی درونی است در بافت هویت ما… عقل به ما حکم نمی‌کند که به کسی عشق بورزیم، بلکه در تعیین کسی که ما عاشقش می‌شویم و چرایی دوست داشتن او، نقش اساسی دارد.

یعنی دلایل عشق pro tanto [تا حدی] معتبر هستند: آنها بخشی از دلایل کلی کنش ما هستند و در اختیار ما است که ظرفیت عاملیت خود را به کار ببریم و تصمیم بگیریم برای چه کاری دلیل داریم، یا حتی برعکس دلایل خود رفتار کنیم. جاانداختن مفهوم دلیل عشق که ما را به عاشق شدن وامی دارد، آن گونه که توماس می‌گوید، یعنی بدفهمی جایگاه این دلایل درون فاعلیت ما [17].

بیشتر بررسی‌های فلسفی در مورد توجیه عشق بر روی پرسش ۱ تمرکز می‌کنند با این فکر که با پاسخ به این پرسش همچنین تا حد توان خود به پرسش ۲ نیز پاسخ می‌گوییم که در اصل از پرسش ۳ متمایز نیست. پاسخ‌ها به این پرسش‌ها بر اساس برخورد با ارزیابی نهفته در آنها تفاوت می‌کنند (such as Telfer 1970–71; Friedman 1993; Singer 1994 ) سینگر می‌گوید که هیچ توجیهی نیست (cf. Section 4.2). چنان که در بالا گفته شد، این برداشت مشکل زا است به ویژه با توجه به اهمیتی که عشق می‌تواند در زندگی ما داشته باشد و نیز در شکل دادن به هویت‌های فردی ما. پس زدن این ایده که ما می‌توانیم بر اساس دلایلی عشق بورزیم، تاثیر فاعلیت ما بر تعریفی که از خود داریم را کاهش می‌دهد.

از سوی دیگر، آنهایی که ارزیابی نهفته در عشق را ارزش گذاری می‌دانند گرایش به پاسخ توجیهی برای عشق توسط ویژگی‌های ارزشمند معشوق دارند. این پذیرش ایدۀ توجیه پذیری عشق به دو نگرانی بعدی در مورد موضوع عشق می‌انجامد.

نخستین نگرانی توسط ولاستوس (۱۹۸۱) در بررسی روایت‌های عشق افلاطون و ارسطو بیان شده است. ولاستوس می‌گوید که این روایت‌ها تمرکز را روی ویژگی‌های معشوق می‌گذارند: آنها می‌گویند ما آدم‌ها را دوست داریم چون و تا جایی که آنها بهترین‌ها را در خود جمع کرده‌اند. در نتیجه با این کار از تمایز میان محبت بی چشمداشت به کسی که دوست داریم و قدردانی از بهترین‌ها در فرد وجود دیگر ناکام می‌مانند. (p 33). یعنی ولاستوس بر آن است که افلاطون و ارسطو روایتی از عشق را ارائه می‌دهند که در واقع عشق به ویژگی‌های فرد مقابل است تا خود او – عشق به یک نوع آدم و نه عشق به یک آدم خاص- و اینجا تمایز میان عشق و یک رفتار اساسا فردی را از دست می‌دهند. به نظر می‌رسد که این نگرانی درمورد افلاطون و ارسطو برای دیگر روایت‌های توجیه عشق از دید ویژگی‌های معشوق نیز صادق است: تا جایی که ما فردی را به خاطر ویژگی هایش دوست داریم، ممکن است به نظر برسد که آنچه دوست داریم، این ویژگی‌ها است و نه خود فرد. بی تردید، اینجا کافی نیست که مانند سولومون (1988, p. 154) بگوییم “اگر عشق دلایل خود را دارد پس ما نه خود فرد، بلکه برخی جنبه‌های او را دوست داریم – هرچند که باقی وجودش هم با او می‌آید”: جملۀ آخر از پرداختن به دشواری مرکزی تعیین موضوع عشق و عشق همچون یک رفتار متمایز فردی، درمی ماند. (کلاوسن ۲۰۱۹ به این نگرانی پرداخته، استدلال می‌کند که ما آدم‌ها را دوست داریم نه به خاطر داشتن برخی ویژگی ها، بلکه به خاطر “organic unities” [وحدت عوامل همپیوند]: یعنی کلیت مجموعه‌ای از ویژگی‌ها که ارزش هر یک از آنها به نسبت جایگاهش در کل تعیین می‌شود.

اما در حالی که این راهی جالب و قابل قبول برای بررسی ارزش ویژگی‌های افراد است، آن وحدت ارگانیک نیز خود یک ویژگی (همپیوند) آن فرد است و به نظر می‌رسد که مسئلۀ اساسی در سطح این ویژگی همپیوند دوباره سربر می‌آورد: آیا ما وحدتی ارگانیک را دوست داریم و نه آن فرد را؟

دومین نگرانی به قابل تعویض بودن موضوع عشق برمی گردد. قابل تعویض بودن یعنی می‌توان کسی با همان ویژگی‌ها را بدون هیچ زیانی جایگزین او کرد. پول قابل تعویض است: می‌توانم دو اسکناس ۵ دلاری را با یک اسکناس ۱۰ دلاری تعویض کنم و هیچ یک از دو طرف زیانی نبینند. آیا موضوع عشق قابل تعویض است؟ اگر چنین است آیا من به سادگی می‌توانم از دوست داشتن یک نفر به دوست داشتن فردی نسبتا شبیه او بروم و هیچ زیانی نبینم؟ نگرانی در مورد قابل تعویض بودن معمولا این گونه بیان می‌شود: اگر آن عشق را توجیه پذیر با رجوع به ویژگی‌های معشوق بدانیم، پس ممکن است به نظر برسد که در عشق به یک فرد به خاطر دلایلی، من او را دوست دارم نه تنها به خاطر خودش، بلکه برای تبلور آن ویژگی ها. و این می‌تواند چنین برداشت شود که هر فرد دیگری که تبلور همان ویژگی‌ها باشد، معشوق من با او قابل تعویض خواهد بود. در واقع، ممکن است که آن فرد دیگر ویژگی‌هایی که موجب عشق من شده‌اند را به درجات بالاتر از معشوق فعلی من داشته باشد، آن گاه گویی من دلیل کافی برای طاق زدن او و تعویض عشق فعلی با عشقی جدید و بهتر را خواهم داشت. اما روشن است که موضوع‌های عشق ما تعویض شدنی نیستند: عشق، تعهد فردی عمیقی به فردی خاص به همراه دارد؛ تعهدی در تضاد با این نظر که معشوق قابل تعویض است و یا در صورت امکان باید خواهان تعویض باشیم. [18]

نوزیک (۱۹۸۹) در پاسخ به این نگرانی‌ها به دیدگاه عشق همچون یکی شدن که مدافع آن است رجوع می‌کند (در بخش مربوط به عشق همچون یکی شدن):

«قصد عشق تشکیل یک “ما”، آنرا امتدادی از خود دانستن و بخت خود را در چارچوب آن دیدن است. تمایل به تعویض با بهتر، “ما” یی را که با آن همسان پنداری دارید، تخریب کرده، می‌تواند تمایلی به ویران کردن خود در شکل ویران کردن امتداد خود [ما] باشد.» [p. 78]

پس چون عشق با تشکیل یک “ما” همراه است و هویت خود من همچون یک فرد اساسا وابسته به آن “ما” است، بدون زیان نمی‌توان موضوع عشق را با یکی دیگر تعویض کرد. اما بادوار (۲۰۰۳) نوزیک را نقد می‌کند و می‌گوید این پاسخ یعنی وقتی من کسی را دوست دارم، نمی‌توانم آن عشق را رها کنم، هر قدر هم که او تغییر کند. بادوار می‌گوید که این “اصلا نمی‌تواند به عنوان عشق فهمیده شود و یک اعتیاد است” (p. 61).[19]

بادوار (۱۹۸۷) به روایت دلمشغولی قوی خود برمی گردد که توجه به معشوق را به خاطر خود او می‌داند و نه به خاطر خودش. اگر عشق من بی چشمداشت است – یعنی وسیله‌ای برای رسیدن به هدفم نیست- بی معنا است اگر فکر کنیم که معشوق من با فرد دیگری که مانند او یا بهتر از او قادر به ارضای هدف‌های من باشد، قابل تعویض باشد. در نتیجه، معشوق من به این ترتیب غیرقابل جایگزینی خواهد بود. اما این تنها یک پاسخ نیمه کاره به نگرانی قآبل تعویض بودن است که خود بادوار آنرا جدی می‌داند. زیرا نگرانی قابل تعویض بودن نه تنها در مواردی هست که عشق را از نظر ابزاری قابل توجیه می‌دانیم، بلکه در موارد توجیه پذیری عشق به دلیل ارزش درونی ویژگی‌های معشوق نیز صادق است. بادوار (۲۰۰۳) در برابر مواردی از این دست، نتیجه می‌گیرد که موضوع عشق در نهایت قابل تعویض است و هرچند او اصرار دارد که در عمل بسیار بعیداست، همین نتیجه‌ها را می‌گیرد (Soble1990 Chapter 13).

اما بادوار فکر می‌کند که موضوع عشق “از نظر پدیدارشناختی غیرقابل تعویض است” (2003, p. 63; see also 1987, p. 14) او می‌خواهد بگوید که ما معشوق خود را هچون غیرقابل تعویض تجربه می‌کنیم: “دوست داشتن و لذت بردن از یک فرد همسانی کامل با دوست داشتن و لذت بردن از یک فرد دیگر ندارد” (1987, p. 14 ). عشق می‌تواند به گونه‌ای باشد که گاهی میل بودن با فرد محبوب بخصوصی را داشته باشیم و نه فرد دیگری که او را هم دوست داریم، زیرا کیفیت‌های دوست داشتن‌های ما متفاوت هستند. اما چرا چنین است؟ به نظر می‌رسد که دلیل خاصی که اکنون می‌خواهم با ایمی و نه باب وقت بگذرانم مثلا این است که ایمی شوخ است ولی باب نیست. من ایمی را در جای خودش به دلیل شوخ بودنش دوست دارم و باب را به دلایل دیگر و این تفاوت خصلت‌ها میان آنها موجب می‌شود که قآبل تعویض نباشند. اما این پاسخ به نگرانی من دربارۀ امکان مبادلۀ بهتر مربوط نمی‌شود: اگر باب لااقل به اندازۀ ایمی شوخ (جذاب، مهربان و غیره) بود، چرا او را مرخص نکنم و تمام وقتم را با باب نگذرانم؟

وایتینگ (۱۹۹۱) رویکرد متفاوتی می‌گیرد. وایتینگ در مورد نگرانی اول در مورد موضوع عشق استدلال می‌کند که ولاستوس دوگانه‌ای غلط ارائه داده است: داشتن محبت بی چشمداشت به کسی به خاطر خود او و نه خودم، اساسا شامل قدردانی از ویژگی‌های والای او است. وایتینگ در واقع می‌گوید که قدردانی من از ویژگی‌های والا و ابراز تعهدی که به ارزش‌های او دارم، تعهدی بی چشمداشت است، زیرا این ویژگی‌های والا، بخشی از هویت فردی او هستند. پس آن فرد واقعا موضوع عشق من است. دلانی (۱۹۹۶) همچنین به تمیز دادن ابژۀ عشق که معشوق است از زمینه‌های عشق که ویژگی‌های فردی معشوق هستند، می‌پردازد: این که مانند سولومون بگوییم ما بنا به دلایلی به کسی عشق می‌ورزیم، اصلا به این معنا نیست که ما فقط برخی جنبه‌های آن فرد را دوست داریم.

پس می‌توان گفت که نفی دوانگاری ولاستوس توسط وایتینگ را می‌توان این گونه فهمید که آنچه رفتار محبت بی چشمداشت مرا برای این فرد پدید می‌آورد- که همان رفتار عشق است – دقیقا این است که پاسخگوی ویژگی‌های والای او همچون دلایل عشقم هستم. [20]

البته، بیش از این باید درمورد آنچه فردی خاص را موضوع عشق می‌سازد، سخن گفت. در روایت وایتینگ درکی از این امر نهفته که چگونه موضوع عشق من توسط تاریخ برهمکنش‌های من با او تعیین می‌شود: این او است و نه فقط ویژگی‌های او (که ممکن است در بسیاری افراد دیگر متبلور شده باشد) که مرا به خواست بودن با او می‌کشاند؛ وقتی رنج می‌برد و من آسایش او را می‌خواهم، دلمشغول او و نه فقط ویژگی هایش هستم. این پاسخ به نگرانی اول است، اما پاسخی نیست به نگرانی دوم درمورد قابل تعویض بودن، زیرا پرسش همچنان باقی می‌ماند که آیا او فقط چون تبلور برخی ویژگی‌ها است، موضوع عشق من شده و درنتیجه، آیا حق “مبادله با بهتر” را دارم یا نه؟

برای پاسخ به نگرانی قابل تعویض بودن، وایتینگ و دلانی آشکارا به تاریخ رابطه متوسل می‌شوند [21]. از این رو وایتینگ مدعی است که هرچند ممکن است مخزنی نسبتا گسترده از افراد دارای والایی‌های شخصیتی را داشته باشند که عشق من به آنها را توجیه کند و این گونه هرچند پاسخی به پرسش دوم که چرا این و نه آن فرد دیگر در آن مخزن را دوست دارم، داده نشده، به محض آن که به این فرد عشق پیدا کرده و رابطه‌ای تاریخمند با او برقرار می‌کنم، این تاریخ علاقه، تداوم عشق من به این فرد و نه آن دیگری را توجیه می‌کند (1991, p. 7). دلانی می‌گوید که به همین ترتیب، ادعا می‌کند که عشق در زمینۀ “ویژگی‌های تاریخی و رابطه ای” شکل می‌گیرد (1996, p. 346) به گونه‌ای که دلایلی برای ادامۀ عشق به این فرد داشته باشم به جای آنکه وفاداری ام را از او بگیرم و فرد دیگری را دوست داشته باشم. در این مورد، توسل به روابط تاریخمند و والایی شخصیت معشوق من به منظور پاسخگویی به پرسش ۳ است و نشان می‌دهد که چرا موضوع‌های عشق قابل تعویض نیستند.

این پاسخ دارای نکته‌ای بسیار درست است. روابط منتهی به عشق اساسا خصوصی هستند و عجیب خواهد بود اگر گمان کنیم توجیه گر آن عشق فقط ویژگی‌های غیر رابطه‌ای معشوق باشند. با این حال، همچنان ناروشن است که چگونه ویژگی‌های تاریخی-رابطه‌ای می‌توانند توجیهی اضافی برای علاقه‌ای ورای آنچه پدید آمده (همچون پاسخ به پرسش ۱) از راه ویژگی‌های والای شخصیت معشوق باشند؟ (cf. Brink 1999). فقط این که من کسی را در گذشته دوست داشته ام، توجیه گر تداوم عشق من در آینده نیست. وقتی ما تصور کنیم که او دوران سختی را می‌گذراند و آن فضیلت‌هایی که عشق اولیۀ من به او را توجیه می‌کرد، در حال زوال هستند، چرا نباید او را مرخص کنم و فرد جدیدی را دوست داشته باشم که آن برتری‌ها را کامل دارد؟ ما به گونۀ مکاشفه وار فکر می‌کنیم که نباید او را مرخص کنیم (مگر تغییری که کرده او را به طور جدی دیگر همان که بوده باقی نگذارد)، اما تنها رجوع به این نکته که او را در گذشته دوست داشته ام، کافی نیست. اما ویژگی‌های تاریخی-رابطه‌ای چه نقشی می‌توانند داشته باشند؟ (برای تلاشی جالب برای پاسخگویی به این پرسش، نگاه کنید به: Kolodny 2003 and also Howard 2019) اگر فکر کنیم که عشق توجیه پذیر است، پس به نظر می‌رسد که توسل به داده‌های تاریخی یک رابطۀ عاشقانه برای توجیه آن ناکافی باشد، زیرا این گونه ویژگی‌های غیرعادی و ذهنی شاید عشق را توضیح دهند، اما توجیه نمی‌کنند. شاید به نظر برسد که توجیه، عموما نیازمند توسل به ویژگی‌های جهانشمول و عینی است. اما این ویژگی‌ها را دیگران نیز ممکن است داشته باشند، که مسئلۀ قابل تعویض بودن پیش می‌آید. در نتیجه ممکن است به نظر برسد که عشق توجیه پذیر نیست. دربرابر چنین گزاره‌ای روایت‌هایی که عشق را رفتاری در پاسخ به ارزش می‌دانند که بینابین ارزیابی و ارزش بخشی (بازشناسی ارزش موجود – خلق آن ارزش) قرار می‌گیرد (نگاه کنید به بخش ۴-ج)، می‌توانند راه خروجی باشند. زیرا به محض نفی این فکر که ارزش معشوق ما یا باید پیش شرط یا پیامد عشق ما باشد، راه را می‌گشاییم برای پذیرش این امر که طبیعت عمیقا خصوصی، تاریخمند و خلاق عشق (ایدۀ مرکزی روایت‌های ارزش بخشی) و فهم عشق همچون پاسخگو بودن به ارزش ویژگی‌های معشوق که می‌تواند عشق را توجیه کنند (ایدۀ مرکزی روایت‌های ارزیابی) مانع الجمع نیستند (Helm 2010; Bagley 2015).

Bibliography

Annas, J., 1977, “Plato and Aristotle on Friendship and Altruism”, Mind, 86: 532–54.

Badhwar, N. K., 1987, “Friends as Ends in Themselves”, Philosophy & Phenomenological Research, 48: 1–23.

–––, 2003, “Love”, in H. LaFollette (ed.), Practical Ethics, Oxford: Oxford University Press, 42–69.

Badhwar, N. K. (ed.), 1993, Friendship: A Philosophical Reader, Ithaca, NY: Cornell University Press.

Bagley, B., 2015, “Loving Someone in Particular”, Ethics, 125: 477–507.

–––, 2018. “ (The Varieties of) Love in Contemporary Anglophone Philosophy”, in Adrienne M. Martin (ed.), The Routledge Handbook of Love in Philosophy, New York, NY: Routledge, 453–64.

Baier, A. C., 1991, “Unsafe Loves”, in Solomon & Higgins (1991), 433–50.

Blum, L. A., 1980, Friendship, Altruism, and Morality, London: Routledge & Kegan Paul.

–––, 1993, “Friendship as a Moral Phenomenon”, in Badhwar (1993), 192–210.

Bransen, J., 2006, “Selfless Self-Love”, Ethical Theory and Moral Practice, 9: 3–25.

Bratman, M. E., 1999, “Shared Intention”, in Faces of Intention: Selected Essays on Intention and Agency, Cambridge: Cambridge University Press, 109–29.

Brentlinger, J., 1970/1989, “The Nature of Love”, in Soble (1989a), 136–48.

Brink, D. O., 1999, “Eudaimonism, Love and Friendship, and Political Community”, Social Philosophy & Policy, 16: 252–289.

Brown, R., 1987, Analyzing Love, Cambridge: Cambridge University Press.

Clausen, G., 2019, “Love of Whole Persons”, The Journal of Ethics, 23 (4): 347–67.

Cocking, D. & Kennett, J., 1998, “Friendship and the Self”, Ethics, 108: 502–27.

Cooper, J. M., 1977, “Aristotle on the Forms of Friendship”, Review of Metaphysics, 30: 619–48.

Delaney, N., 1996, “Romantic Love and Loving Commitment: Articulating a Modern Ideal”, American Philosophical Quarterly, 33: 375–405.

Ebels-Duggan, K., 2008, “Against Beneficence: A Normative Account of Love”, Ethics, 119: 142–70.

Fisher, M., 1990, Personal Love, London: Duckworth.

Frankfurt, H., 1999, “Autonomy, Necessity, and Love”, in Necessity, Volition, and Love, Cambridge: Cambridge University Press, 129–41.

Friedman, M. A., 1993, What Are Friends For? Feminist Perspectives on Personal Relationships and Moral Theory, Ithaca, NY: Cornell University Press.

–––, 1998, “Romantic Love and Personal Autonomy”, Midwest Studies in Philosophy, 22: 162–81.

Gilbert, M., 1989, On Social Facts, Princeton, NJ: Princeton University Press.

–––, 1996, Living Together: Rationality, Sociality, and Obligation, Rowman & Littlefield.

–––, 2000, Sociality and Responsibility: New Essays in Plural Subject Theory, Lanham, MD: Rowman & Littlefield.

Grau, C. & Smuts, A., 2017, Oxford Handbook of the Philosophy of Love, Oxford: Oxford University Press.

Hamlyn, D. W., 1989, “The Phenomena of Love and Hate”, in Soble (1989a), 218–234.

Han, Y., 2021, “Do We Love for Reasons?”, Philosophy & Phenomenological Research, 102: 106–126.

Hegel, G. W. F., 1997, “A Fragment on Love”, in Solomon & Higgins (1991), 117–20.

Helm, B. W., 2008, “Plural Agents”, Noûs, 42: 17–49.

–––, 2009, “Love, Identification, and the Emotions”, American Philosophical Quarterly, 46: 39–59.

–––, 2010, Love, Friendship, and the Self: Intimacy, Identification, and the Social Nature of Persons, Oxford: Oxford University Press.

Howard, C., 2019, “Fitting Love and Reasons for Loving” in M. Timmons (ed.), Oxford Studies in Normative Ethics (Volume 9). doi:10.1093/oso/9780198846253.001.0001

Jaworska, A. & Wonderly, M., 2017, “Love and Caring”, in C. Grau & A. Smuts (2020). doi:10.1093/oxfordhb/9780199395729.013.15

Jollimore, T, 2011, Love’s Vision, Princeton, NJ: Princeton University Press.

Kolodny, N., 2003, “Love as Valuing a Relationship”, The Philosophical Review, 112: 135–89.

Kraut, Robert, 1986 “Love De Re”, Midwest Studies in Philosophy, 10: 413–30.

LaFollette, H., 1996, Personal Relationships: Love, Identity, and Morality, Cambridge, MA: Blackwell Press.

Lamb, R. E., (ed.), 1997, Love Analyzed, Westview Press.

Liddell, H. G., Scott, R., Jones, H. S., & McKenzie, R., 1940, A Greek-English Lexicon, Oxford: Clarendon Press, 9th edition.

Martin, A., 2015, “Love, Incorporated”, Ethical Theory and Moral Practice, 18: 691–702.

Montaigne, M., [E], Essays, in The Complete Essays of Montaigne, Donald Frame (trans.), Stanford: Stanford University Press, 1958.

Naar, H., 2013, “A Dispositional Theory of Love”, Pacific Philosophical Quarterly, 94 (3): 342–357.

Newton-Smith, W., 1989, “A Conceptual Investigation of Love”, in Soble (1989a), 199–217.

Nozick, R., 1989, “Love’s Bond”, in The Examined Life: Philosophical Meditations, New York: Simon & Schuster, 68–86.

Nussbaum, M., 1990, “Love and the Individual: Romantic Rightness and Platonic Aspiration”, in Love’s Knowledge: Essays on Philosophy and Literature, Oxford: Oxford University Press, 314–34.

Nygren, A., 1953a, Agape and Eros, Philadelphia, PA: Westminster Press.

–––, 1953b, “Agape and Eros”, in Soble (1989a), 85–95.

Ortiz-Millán, G., 2007, “Love and Rationality: On Some Possible Rational Effects of Love”, Kriterion, 48: 127–44.

Pismenny, A. & Prinz, J., 2017, “Is Love an Emotion?”, in C. Grau & A. Smuts (2017). doi:10.1093/oxfordhb/9780199395729.013.10

Price, A. W., 1989, Love and Friendship in Plato and Arisotle, New York: Clarendon Press.

Rorty, A. O., 1980, “Introduction”, in A. O. Rorty (ed.), Explaining Emotions, Berkeley: University of California Press, 1–8.

–––, 1986/1993, “The Historicity of Psychological Attitudes: Love is Not Love Which Alters Not When It Alteration Finds”, in Badhwar (1993), 73–88.

Scruton, R., 1986, Sexual Desire: A Moral Philosophy of the Erotic, New York: Free Press.

Searle, J. R., 1990, “Collective Intentions and Actions”, in P. R. Cohen, M. E. Pollack, & J. L. Morgan (eds.), Intentions in Communication, Cambridge, MA: MIT Press, 401–15.

Setiya, K., 2014, “Love and the Value of a Life”, Philosophical Review, 123: 251–80.

Sherman, N., 1993, “Aristotle on the Shared Life”, in Badhwar (1993), 91–107.

Singer, I., 1984a, The Nature of Love, Volume 1: Plato to Luther, Chicago: University of Chicago Press, 2nd edition.

–––, 1984b, The Nature of Love, Volume 2: Courtly and Romantic, Chicago: University of Chicago Press.

–––, 1989, The Nature of Love, Volume 3: The Modern World, Chicago: University of Chicago Press, 2nd edn.

–––, 1991, “From The Nature of Love”, in Solomon & Higgins (1991), 259–78.

–––, 1994, The Pursuit of Love, Baltimore, MD: Johns Hopkins University Press.

–––, 2009, Philosophy of Love: A Partial Summing-up, Cambridge, MA: MIT Press.

Soble, A. (ed.), 1989a, Eros, Agape, and Philia: Readings in the Philosophy of Love, New York, NY: Paragon House.

–––, 1989b, “An Introduction to the Philosophy of Love”, in Soble (1989a), xi-xxv.

–––, 1990, The Structure of Love, New Haven: Yale University Press.

–––, 1997, “Union, Autonomy, and Concern”, in Lamb (1997), 65–92.

Solomon, R. C., 1976, The Passions, New York: Anchor Press.

–––, 1981, Love: Emotion, Myth, and Metaphor, New York: Anchor Press.

–––, 1988, About Love: Reinventing Romance for Our Times, New York: Simon & Schuster.

Solomon, R. C. & Higgins, K. M. (eds.), 1991, The Philosophy of (Erotic) Love, Lawrence: Kansas University Press.

Stump, E., 2006, “Love by All Accounts”, Presidential Address to the Central APA, Proceedings and Addresses of the American Philosophical Association, 80: 25–43.

Taylor, G., 1976, “Love”, Proceedings of the Aristotelian Society, 76: 147–64.

Telfer, E., 1970–71, “Friendship”, Proceedings of the Aristotelian Society, 71: 223–41.

Thomas, L., 1987, “Friendship”, Synthese, 72: 217–36.

–––, 1989, “Friends and Lovers”, in G. Graham & H. La Follette (eds.), Person to Person, Philadelphia, PA: Temple University Press, 182–98.

–––, 1991, “Reasons for Loving”, in Solomon & Higgins (1991), 467–476.

–––, 1993, “Friendship and Other Loves”, in Badhwar (1993), 48–64.

Tuomela, R., 1984, A Theory of Social Action, Dordrecht: Reidel.

–––, 1995, The Importance of Us: A Philosophical Study of Basic Social Notions, Stanford, CA: Stanford University Press.

Velleman, J. D., 1999, “Love as a Moral Emotion”, Ethics, 109: 338–74.

–––, 2008, “Beyond Price”, Ethics, 118: 191–212.

Vlastos, G., 1981, “The Individual as Object of Love in Plato”, in Platonic Studies, 2nd edition, Princeton, NJ: Princeton University Press, 3–42.

White, R. J., 2001, Love’s Philosophy, Rowman & Littlefield.

Whiting, J. E., 1991, “Impersonal Friends”, Monist, 74: 3–29.

–––, 2013, “Love: Self-Propagation, Self-Preservation, or Ekstasis?”, Canadian Journal of Philosophy, 43: 403–29.

Willigenburg, T. Van, 2005, “Reason and Love: A Non-Reductive Analysis of the Normativity of Agent-Relative Reasons”, Ethical Theory and Moral Practice, 8: 45–62.

Wollheim, R., 1984, The Thread of Life, Cambridge, MA: Harvard University Press.

Wonderly, M., 2016, “On Being Attached”, Philosophical Studies, 173: 223–42.

–––, 2017, “Love and Attachment”, American Philosophical Quarterly, 54: 235–50.