کانت در بخشی از ویراست اول پیشگفتار کتاب نقــد عقــل محــض مــــینویســد: متافیزیک که زمانی شهبانوی همه دانشها خوانده میشــد، امــروزه از اعتبــار افتــاده و طــرد شــده اســت. کانت علــت این امــر را ســلطه و رواج جزماندیشــی بر متافیزیک میدانست. او در ادامه توضیح میدهد که این جزماندیشی مانع آن تحول و رشــدِ آن انقلابی در متافیزیک شد که نمونهی آن را میشد در تاریخ تحولِ ریاضیات و علوم تجربی دید که در توازی با آن در جریان بودند. از این رو متافیزیک نه تنها موفق به گرهگشایی از مسائل پیچیدهی خود نشد (که به زعم کانت عقل بشری به شکل طبیعی با آنها درگیر است)، بلکه گرفتار تناقضات بسیاری در خود شــد که نتیجه آن فقدان دســتیابی به یک علم متقن، پاسخگو و مفید بود. کانــت بــر ایــن بــاور بــود کــه ایــن امــر منجــر بــه ظهور شــکاکیت شــد. اکنــون آنچــه باقــی مانــده بــود، جزمگرایی بیحاصل و کهنهی متافیزیک از یک سو و شکاکیتی مطلق به هرگونه متافیزیک از سوی دیگر بود، اما نکته مهمی که کانت به آن اشــاره میکنــد، ایــن اســت کــه ماحصــل ایــن جزماندیشی و شکاکیت، نوعی دلزدگی و بی تفاوتی بود که مادر هرج و مرج است.
اجازه دهیــد با ایــن توضیحــات نگاهی بــه وضعیت امروزین فلســفه در ایران بیندازیم. شــاید بهتر باشد ایــن مسئله را مطــرح کنیــم که آیــا میتــوان امــروزه به وجود چیــزی به نــام فلســفه در ایران قائــل بود؟ شاید در طول هزاره اخیر هرگز در ایران جریان فلسفه تا به این اندازه به سردی و کســالت نگراییده باشــد. آنچه در دانشــگاهها تدریــس میشــود، هرگــز چیــزی فراتــر از تاریخ فلسفه و تدریس نظریه نبوده است. در بهترین حالت مقالات، پایاننامهها و تالیفات فلسفی جز شروحی بر دیگر آثار فلســفی نبودهاند. حتی یک تالیف مناسب از تاریخ فلسفه اسلامی که با زبانی امروزی بتواند کلیتی مفید و مناسب در اختیار دانشجویان قرار دهد وجود ندارد. این در حالی است که این حوزهی فلسفه در ایران از پشتوانهای کاملا حکومتی برخوردار است. حتی بهترین و معتبرترین تفاسیر در این حوزه هم از آن مفسرین خارجی است. در همین حوزه حتی در همین سطح هم، فلســفه غیردانشگاهی در قالــب درسگفتارهای مؤسســهای، ترجمه، نشــریه و… بــه مراتــب پویاتــر عمــل کــرده است. فلســفه در ایــران تنهــا در حال ســرگرم کــردن خود با موضوعات پرطمطــراق خالــی از هرگونه موضوعیت انضمامــی و زنــده اســت. گویــی فرامــوش کردهایــم که کار فلســفه پر کردن خلاءهای بنیادینی اســت که در زیســت تجربی سیاســی، اجتماعــی و فرهنگی هر دوران رخ میدهــد. در غیــر این صــورت فلســفه چه میتواند باشد؟ از همــیـــن روســــت کــه عمومــا پایــاننامههــا در قفسه کتابخانهها خاک میخورند. یک بــار برای همیشــه خوانــده و دفاع میشــوند و به فراموشــی میرونــد. پژوهشهــای دانشگاهی در حوزه فلسفه در قطع ارتباطِ کامل با فضای خارج از دانشــگاه قــرار دارنــد، از ایــن رو نــه تنهــا موضوعاتشــان بــه شــکلی صــوری انتخــاب و اجرا میشــود، بلکه به همین دلیــل هرگز وارد هیچ چرخه اثرگذاری در حوزهی فرهنگ و جامعه نمیشوند. اگر نگوییم هیچ، اما به ندرت میتوان اساتید فلسفهای را یافــت کــه موضعــی مشــخص و قاطــع و نــه الزامــا جزماندیشــانه در رویکردی فلســفی داشته باشند. دقت فلسفی و پژوهشگرانهای که آن را «پختگی» مینامند، در عمل چیزی جز یک محافظهکاریِ بوروکراتیک و بیرمق به قصد اخته کردن شور و انرژیِ دانشجویانشان نیست. به راســتی چگونه میتوان بدون وجود رویکردهای نظــری قاطــع، دســت بــه نقــد زد؟ چگونــه وقتــی هیچگونــه موضــع محکمــی بــه یــک مسئله وجــود ندارد، سویه مقابلی برای نقد میتواند شکل بگیرد؟ از این رو چگونه بدون نقد، تفکر امکانپذیر اســت؟ مگر آنکه آنچه فلســفهاش مینامند به چیزی چون عقیــدهپرســتی و تعصــب و یــا پراکنــدهگوییهــای ژورنالیستی تقلیل یافته باشد. از طرف دیگر حاکمیت ایدئولوژیک و پروپاگاندای تبلیغاتیِ همهجا گسترِ آن جایی برای تحرکات دانشی ماهیتا دردسرساز چون فلسفه باقی نگذاشته است.
آیا همه اینها نشانههایی از وزن ســنگین نوعــی بیتفاوتــیِ بیحــسکننــده در فلســفه نیســت که خبر از فقــدان تفکر بــه معنای فلســفی آن در ایــران میدهــد؟ و آیــا بــر فراز ســر این برزخ، همان ســایههای جزماندیشــی و شکاکیتی را که کانــت از آنها ســخن میگفت نمیبینیــم؟ جالب اینجاســت کــه هــم جزماندیشــی و هــم شــکاکیت در خــارج از فضــای دانشــگاهی سرچشــمه دارنــد. جریان دانشــگاهی تنها شــکل خنثی شــده و برزخیِ گرایشهای بیرون از خود اســت. از یک ســو جریانهای جزماندیشِ ســنتی را در ایــران داریــم کــه قادر به فهم تغییرات جدید نیست و به آلتِ دستِ ایدئولوژیسازیِ حکومتی تبدیل شده است و دست اندر کار مقدسسازیِ برخی از سنتها و شخصیتهای فلسفی و بهرهبرداریهای ایدئولوژیک از آنهاست (نظیر هایدگرگرایی عرفانیِ فردیدیها و مقدسسازیِ فلسفهی ملاصدرا) و آنگونــه کــه کانــت میگویــد تنهــا تلاش میکنند تا بــا تغییر فرم و مصــادره به مطلوب کردن دیگر جریانهای فکــری از بیحاصلی خویش گذار کنند، امــا نهایتا کاری جز پافشــاری بر محتوای جزماندیشــانه خود نمیکنند (همچون برخی جریانهای نزدیک به اصلاحطلبان و روشنفکران دینی). و از طــرف دیگر رواج و رشد جریانهای شکاکانهی قرن بیستمی را داریم که امــکان هرگونه تفکــر ایجابی را نفی میکنند و بیشــتر در حد ژورنالیســم و نظریه و ترجمه باقــی ماندهاند (مانند جماعتِ مترجمی که ژست فیلسوف چپ را به خود گرفتهاند و از مطالعات ترجمهایِ خود و از شروح انگلیسی زبان برای دانشجویان و مصرفکنندگانِ کافه-تئاتری تریبون ساختهاند): شکمهای سیریناپذیری که از مصرف نظریههای وارداتیِ فارغ از پشتوانهی فلسفی و بیارتباط با بستر تاریخی تجربه شده، ارضا نمیشود.
در این میان آنچه در پسِ چیزی حدود یک قرن تجربه قادر به رخ دادن نیست فلسفه است. گویی تمامی این کارها آگاهانه یا ناخودآگاه تلاشی برای طفره رفتن از آن چیزی است که نیاز آن احساس میشود اما به دست نمیآید. طولانی شدن تجربهی این ناکامی، منجر به احساس دلزدگی و بیتفاوتی به اصلی که باید فلسفه باشد و هرچه بیشتر فرورفتن در مسیرهای حاشیهای و نمایشی انجامیده است تا به شکلی فرافکنانه همزمان هم از مواجهه با این واقعیت که اساسا «فلسفهای در میان ما وجود ندارد» طفره رفت و هم ناخرسندیِ فقدانِ امر مفقوده را به شکلی تسکین داد.
با وجود این، کانــت کورســوی امیــدی را باقــی میگــذارد. او میگوید این بیتفاوتی پیشدرآمدی برای بازآفرینی دانشها و تفکری نو در آینده اســت. او این بیتفاوتی را نه حاصــل سبکســری، بلکه حاصــل نیــرویِ داوریِ دورانــی بلوغ یافته میدانــد. او ایــن بیتفاوتــی را خائوســی (Chaos) بــارور میدانــد کــه اندیشــه بــار دیگــر دشــوارترین کار خویش یعنی خودشناســی را در آن از ســر گیرد. اینجا جاییست که باید لحظهای درنگ کنیم. آیا آنگونه که کانــت میگوید، فقدانِ تفکری که ما امروزه در حال تجربهی آن هستیم نشانهای از بلوغیافتگیِ تاریخی و ظهور دورانِ تازهای از تفکر اســت؟
بدون شک آن تاریخِ کهنسال و بالغی که کانت از آن سخن میگوید جاییست که دیگر به راحتی نمیتوانیم با کانت همراه شویم. چرا که تحلیل امیدوارانهی کانت از این بحران، محصول شرایط و تجارب خاصِ بستر تاریخیِ اروپا در آن دوران است. بلوغیافتگیای که کانت از آن سخن میگوید محصول قرنها کار فلسفی مداوم است. اگرچه تنشها و آشوبهای زیادی را از سر گذرانده باشد. آن بلوغ، حاصلِ تجربهایست که از همان آشوبها و تنشهای تاریخی به وجود آمده است. ساده انگارانه خواهد بود اگر بخواهیم به صرف یک شباهت الگویی محتوای تاریخی اروپا را بر محتوای تاریخی تجربهشدهی خود منطبق کنیم. اینکه تا چه اندازه میتوانیم از واقعیت چنین تاریخی نزد خودمان سخن بگوییم مسئلهای بسیار پیچیده است که امکان پرداختن به آن در اینجا وجود ندارد. با وجود این شاید بتوان با در نظر گرفتن تجربهی زیسته و تاریخیِ متفاوتمان در ایران تعبیر خاصی از شرایط امکان این بلوغ یافتگی و در نتیجه امید به گشودگیِ یک راه بدست داد.
امروزه در ایران در میان اهل فلسفه به خصوص آن دستهای که اندیشیدن فلسفی را جدی و ضروری میپندارند و در راستای دستیابی به آن تلاش میکنند، طنین این واقعیتِ ناخوشایند که «تفکر فلسفی در میان ما وجود ندارد» دیگر امری کلیشهای شده است. ماحصل این چنین درکی در وهلهی اول ناامیدی و انزواست، چرا که آنچه میلِ به دستیابی به آن وجود دارد (یعنی تفکر) به دست نمیآید. در واقع خودِ این امر یعنی «میلِ» به تفکر، حاصل فقدانِ تفکر است؛ آنجایی که تفکر در کار است، متفکر میلی به تفکر ندارد، بلکه بدون واسطهی میل میاندیشد. اندیشیدن برایش یک ضرورت است. چرا که هر «میلی» ماحصل فاصله و فقدان است. متفکر خلاء را مییابد و خود را به درون آن میافکند. خلاء همان مسئله و چالشیست که در زیستِ تجربی و جهان متفکر، تجربه میشود و از آنجایی که کلیتِ ساختارِ سیستم تواناییِ معنا کردن آن را ندارد، خود را به سطحِ پرسش فرا میکشد. از این رو متفکر با خلاء و پرسشاش در جهان خویش یکیست. به عبارت دیگر متفکر همان خلاء، پرسش و تفکر است.
در وهلهی دوم، ماحصل این آگاهی به فقدان تفکر (که تجربهی امروز ما در ایران است)، برای آن کسی که تسلیم نمیشود، کنشی کور و بیمسئله است. چنین کنشی چه در قالب کنشی عملی، چه کنشی نظری ادامهی بازیِ بیپایانِ میل داشتن و نرسیدن است. مادامی که وی به این بازی ادامه میدهد خود را محصور در این وضعیتِ « فقدان» باقی خواهد گذاشت. اما در این وضعیتِ دوم همچنان کورسوی امیدی وجود دارد و آن پتانسیلِ بالقوهی «کنش» به خودیِ خود است. کنشِ بی مسئله اگرچه کور است اما «هیچ» نیست. چرا که کنش، قرار گرفتن در جهانِ سرشار از امکان و مسئله است. از این رو فردِ کنشگر خود را در آستانهی مسائل و امکانها قرار میدهد و حفظ میکند اما آن را نمیبیند. او در میان مسائل و امکانها سرگردان و آشفته است. از همین روست که اگرچه ما در دلِ جهانِ فرهنگی وسیاسی سرشار از بحران و چالش زندگی میکنیم، اما این تجارب بحرانی هرگز خود را به سطح یک پرسش فرا نمیکشند. به عبارت دیگر این مسائل ما را فرا نمیخوانند.
با این وضعیتِ ناسازوار (پارادوکسیکال) چه میتوان کرد؟
از یک طرف این واقعیت که «تفکر به معنای فلسفی وجود ندارد» پذیرفته شده است و از طرف دیگر آگاهی به این فقدان، تلاشی مذبوحانه برای تفکر را موجب شده است. این مسئله (تفکر در معنای فلسفی) و تلاشهای بیحاصلی که در راستای آن انجام میشود، آنچنان سوداگران و آرزومندان تفکر فلسفی را مستهلک کرده است که با دستهبندی کردن آن به عنوان مسئلهای «کلیشهای» حتی صحبت کردن از آن نیز احساسی از انزجار برمیانگیزد. البته این مسئله در تجربهی اهالی فلسفه در ایران، خود ماحصلِ طبیعیِ ادامهی تلاشی نافرجام برای دست یافتن به چیزیست که به هر دلیلِ تاریخی، سیاسی، فرهنگی یا زبانی بدست نمیآید.
اگر نگاهی به تاریخِ تفکر فلسفی بیندازیم خواهیم دید که اساسیترینِ این پرسشها، کلیشهایترین و لاینحلترین پرسشها بودهاند: عدالت چیست؟ فضیلت چیست؟ زندگی خوب کدام است؟ حاکم خوب کیست؟ آزادی چیست؟ معنای هستی چیست؟ و…. مهمترین و جدیترین پرسشهای فلسفی همواره کلیشهایترین و بدیهیترین پرسشها بودهاند. اتفاقا «پرسش کلیشهای» همان پرسشیست که ارزش تفکر را دارد. چرا که امر کلیشه شده امری بحرانیست که به دلیلِ ناتوانی از مواجهه با آن، مقاومتی خستگیناپذیر برای پنهان داشتنش به واسطهی کلیشهای قلمداد کردنش وجود دارد. آنکه در ایران در تلاش برای تفکر است، دست آخر یک چیز را تجربه میکند: کسالت و بیتفاوتی که ماحصل ناتوانی تفکر در هستی فعلی ایرانیست. این وضعیت ما را به یاد همان وضعیتی میاندازد که کانت در پیشگفتارِ کتاب نقد عقلِ محض بیان میدارد. اما ما چگونه میتوانیم آن امیدواری را که کانت در آن میدید در آن بیابیم؟ بدون شک بیتفاوتی ما، خودآگاهیِ ما و امیدواری ما باید در بسترهای خود دیده شود.
آنچه ما امروزه تجربه میکنیم، وضعیتی آشوبناک و نیهیلیستی است. چگونه از دل این آشوبناکی، امری نو میتواند سر بر آورد؟ بیشک چنین چیزی در وهلهی اول نیازمند حفظ «کنش» است. اما این کنش برای اینکه کور و سرگشته نباشد نیازمند یک «چشمانداز» است. این چشم انداز باید همچون مسئلهای چالش برانگیز از دل وضعیتی انضمامی و واقعی که تجربه شده است بیرون آمده باشد.
امروزه انضمامیترین مسئله در عرصهی تفکر که ما آن را تجربه میکنیم کدام است؟ همین «تجربهی فقدانِ تفکر». این همان امر کلانی در تجربهی زیستهی ماست که به آن آگاه شدهایم و همان مسئلهای است که ما را به خود فرامیخواند. اما این آگاهی از آنجایی که قادر به حل بحران خود نیست و ناتوان از مواجهه با خود است، یک آگاهی بیمار و منفعل است که بحرانش را صرفا چون ابژهای بیرونی به مثابه یک دیگری میپندارد. از همین روست که اندیشیدن تئوریک به «تفکر» تبدیل به نقابی برای پوشاندنِ واقعیتی میشود که هر آن در حال تجربهی آنایم؛ یعنی فقدانِ_تفکر. آگاهیِ بیمار زمانی درمان میشود که واقعیتِ هرچند تلخ خود را بپذیرد و بر آن خودآگاه گردد. همین خودآگاهی از این فقدان نشانهای از اولین گام میتواند باشد. نشانهای از فراخوان اولیه. اما التفاتِ به این فقدان را نباید با «اندیشیدن در باب تفکر» اشتباه گرفت. آنچه در ما تجربه میشود و میتواند خودآگاه شود «فقدانِ_ تفکر» است نه «تفکر». از این رو چنین چیزی نمیتواند همچون پروژه و پرسشی برای تفکر لحاظ شود. چرا که «تفکری که وجود ندارد» نمیتواند به وجود_نداشتنِ خودش بیندیشد. این آن امری است که ما را در فقدان خود فراخوانده است. از این رو همانطور که گفته شد این تجربه را تنها باید همچون «چشماندازی» پیش رو داشت. آنچه باید به تمامی تجربه کرد همین وضعیت فقدان_تفکر است. این کدام برهه از تاریخ، چه شیوهای از بودن و کدام وضعیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگیست که خود را به مثابه فقدانِ_تفکر آشکار کرده است؟ به عبارت دیگر شرایط امکان بودن ما به مثابه وضعیتی از فقدان_تفکر کدام است؟ اصلا خود این مسئله که «تفکری وجود ندارد» به چه معناست؟ تمامی اینها نه به مثابه پرسشهایی برای اندیشیدن و پروژههایی برای پژوهش بلکه به مثابه پسزمینه یا چشماندازی پیشِ رو باید لحاظ شود. توجه به این چشمانداز امری انتخابی یا پیشنهادی نیست. بلکه امری است ناگزیر. همزمان با آن، کنشهای جزئی را باید حفظ کرد تا زمانی که خلاءها و بحرانها خود را به سطحِ پرسش فراآورند.
کنشها باید جزئی باشند چرا که امر کلان را در کلیتش نمیتوان تجربه کرد. کلیتِ امرِ کلان تنها تصوری انتزاعیست. و البته نه تصوری موهوم و نه بدین معنا که قابلیت و ارزش اندیشیدن ندارد. بدین معنا که در واقع قابل تجربه نیست. امر کلان هر آن در نهادها و اجزایش فعلیت مییابد و تجربه میشود. تفسیرِ یک امر پرابلماتیکِ کلان به مثابه یک «سیستم»، رویکردی منفعلانه و پیشاپیش محکوم به شکست است. چرا که چیزی چون یک «سیستم» به مثابه امر کلان همچون مفهومی کلی، پیشاپیش موجودیتش را از فقدانِ کنشِ عملی و مواجههای صرفا نظری بازیافته است. امر کلان را باید تکه تکه کرد و با تکههای کوچک شده و فعلیت یافتهاش مواجه شد. چرا که امر کلان به دلیلِ تجربهناپذیر بودنش مواجههناپذیر است. این کار خود به خود با استمرارِ کنشهای جزئیِ دارای چشمانداز محقق خواهد شد. در این صورت است که شاید خودآگاهیِ فقدانِ_تفکر راه خروجی را از زهدان خود باز بتواند کرد.
در نتیجه معنای انضمامی تحلیلهای فوق این خواهد بود که در شرایطی که امکانناپذیری تفکر فلسفی، تنها تجربهی ممکن از قدم نهادنمان در مسیر فلسفه در ایران امروز است، سخن گفتن از «ضرورتِ تفکر به معنای فلسفی» امری بیهوده و بیمعنا خواهد بود. تجربهی قریب به صد سالهی ما در تلاش برای کار فلسفی به زبان فارسی در بهترین حالت دستاوردی جز سطح نه چندان قابل قبولی از ترجمه و روی کارآمدنِ جریانهای به اصطلاح نظری که خود را در نقاب و پرستیژِ جریان فلسفی جا زدهاند، نبوده است. چرا که حتی یک اثر یا جریان تاثیرگذار فلسفی نیز تولید نشده است.
پر کردن جای خالی تفکر فلسفی با ترجمهی منابع دست دوم و سوم به جای منابع دست اول فلسفی از زبان مبدا، گرایش شدید به مصرف نظریه، شرح خوانی و ترجمهخوانی به جای مطالعهی آثار فلسفی، نازایی نهاد دانشگاه در قطع ارتباط آن با شرایط انضمامی سیاست، فرهنگ، اقتصاد، صنعت، علم و…، انحلال و اضمحلال فلسفه در حوزهی دین، عرفان، علوم سیاسی، علوم اجتماعی، روانشناسی و هنر و بسیاری موارد دیگر همگی بازنمودهای متنوعِ فقدان_تفکر فلسفی بودهاند.
تاریخ فلسفه و نظریهی فلسفی خواندن، شرط لازم برای کار و مطالعهی فلسفهاند اما هرگز نه کافی هستند و نه جای آن را میتوانند پر کنند. اما آنچه گفته شد هرگز به معنای ناامید شدن و دست روی دست گذاشتن نیست. بلکه بدین معناست که امکان تفکر به معنای فلسفی امری فرمایشی و دلبخواهی نیست و در گرو بسیاری شرایط تاریخ، فرهنگی، سیاسی، زبانی و… است. کنشِ پیش روی ما در قدم اول باید تلاشی خودآگاهانه برای درک و مواجههی جدی با واقعیتی باشد که درآن به سر میبریم، واقعیتی که در حال حاضر چیزی نیست جز تجربهی فقدانِ_تفکر. فهمِ چیستی و چگونگی این فقدان، نقدِ سازوکارهای نمایشی آن که خود از اجزای برسازندهی تجربهی این فقدان هستند و کشف راههای ابراز وجود آن و به طور کلی درک این امر که تجربهی فقدانِ_تفکر چگونه تجربهای است، همان خلاء واقعی است که به مثابه رسالتی ما را به درک خود فرامیخواند.
آنجایی که تفکر نمیتواند رخ دهد، تنها امید حفظ و استمرار کنش است. اما چون کنش نمیتواند کور باشد نیاز به چشمانداز دارد. چشمانداز باید حاصلِ تجربهای واقعی باشد. و آن تجربهی واقعی تجربهی فقدانِ_تفکر است. آن امیدی که کانت از بلوغ در دوران خود میدید، در تجربهی متفاوت و خاص ما تنها زمانی محقق خواهد شد که نسبت به آنچه بر ما میگذرد خودآگاه شده باشیم. و خودآگاهی ما همان استمرارِ کنشِ جزئیِ دارای چشمانداز به معنایی که گفته شد خواهد بود. این فراخوان از آنجایی میتواند قدم نهادن در مسیر خودآگاهی باشد که ما را به درک آنچه امروز هستیم میکشاند. این خودآگاهی حاکی از ارادهای ست که دیگر نمیخواهد به شناختی ظاهری و موهوم از «تفکر» اکتفا کند.
دوست عزیز تا بیداری اجتماعی صد سال اخیر، ما بیش از سه سده به خواب عمیق بی تفکری فر و رفته بودیم وپس از بیداری هم الگوی از پیش آماده ی مدرنیزاسیون را به تقلید نشستیم. با این ترتیب عارضه ی فقدان تفکر، طبیعی این وضعیت است. پیشنهاد شما برای شناخت وضعیت کنونی و تکیه بر تئوری سازی های انضمامی یا پایه ای شایسته ی تامل است مشروط بر اینکه وضعیت بغرنج کنونی را که در هم تنیده ای از خواب طولانی بی تفکری و مدل مدرنیزاسیون تقلیدی است مد نظر جدی قرار دهیم.
Nima Azadi / 03 October 2021
شاید باید
واژه ها را برای سطوح فکری گوناگون
از بسیار ساده تا بسیار پیشرفته و پیچیده
دوباره و چندباره معنی و تعریف و
تفسیر کرد.
جلوانی / 06 October 2021