ما هم کم کم داریم صاحب ادبیات زندان میشویم. اگر آغاز این روند را کتاب پنجاه و سه نفر بزرگ علوی بگیریم، راهی که نوشتن از زندان از آن زمان تا درآمدن “حقیقت ساده” از “م. رها، ” طی کرده، راهی است طولانی. ولی با غرور میتوان گفت این راه طولانی بالاخره به قله رسیده و قله و اوج این راه کار ارزشمند و دردآفرین “م. رها” ست. باید اعتراف کنم جلدهای اول و دوم را شتابزده و گاهگاه خوانده بودم. جلد سوم وقتی دستم رسید نتوانستم آن را زمین بگذارم و یک ضرب آن را خواندم. و بعد از آن، برای دو شب از درد و اندوه خوابم نبُرد.
حقایقی که “م. رها” این بانوی رنج کشیده و خوشقلب و متواضع ما در کتابش نوشته هرکدام به تنهایی سندی است رسواکنندهی حکومتی جبار و لجن که تا مغز استخوان فاسد و بویناک است.
نه، بگذار از این جهنم، از این لاش، از این بیمایه حقیر در تاریخ انسانی اکنون حرفی نزنم. نه، من در این لحظه که بانوئی شکوهمند و زیبا در روح و اندیشه برابرم قد برافراشته، نمیخواهم آن لاش را ببینم.
در کتاب رها خواننده نه فقط شاهد سفر انسانی از سرزمینش از کورههای عذاب است بلکه شاهد عبور از آزمونهای تلخ و جانفرسای روح و اندیشه نیز هست. انسانی که بر فلات شانههای کوچک او تاریخ سرزمینات را میبینی. او در این سفر میرود که آن را بر قلهای از زیبایی بنشاند، که هان ببیند: این همانی است که پشت پلکهایتان خانه کرده بود. و خواب و بیداریتان را میآشفت.
رها در این کتاب حکایتگو و افشاگر کوره پنهان دل مردمی است که در تهیدستی کامل، به زیبایی و شکوه انسان میاندیشند. او به تنهایی از شرف و زیبایی وجود همه مبارزان و همه انسانهای رنج کشیده سرزمینش دفاع میکند. “حقیقت ساده” نقبی است در تاریکی به جستجوی روشنایی. و تاریکی برای نویسنده تنها در وجود “جباری” و “لاجوردی”ها محدود نمیشود بلکه تاریکی دل خود و ما را هم میبیند. محدودیتها و تنگ نظریها را. در هر گام میایستد و آینه برابر خود و ما میگذارد و چهره خود و ما را در آن به تماشا مینشیند.
ایکاش آنهایی که رفتارشناسی مردم را از نظرگاه علمی بررسی میکنند، “حقیقت ساده” را، نه به خاطر حقایق دردناکی که در آن ثبت شده، بلکه در جهت رفتارشناسی مبارزان سیاسی که تاریخسازان جامعه ما هستند به تجزیه و تحلیل بنشینند. و ایکاش سازمانهای سیاسی در حاشیه بررسیهای تئوریک و گاه مجردشان از اوضاع و شرایط جامعه، جایی هم به تاملات “م. رها ” بدهند و با حوصله و دقت آن را بخوانند و نقد کنند. تا این”ما ی” مجهول مبارز ما، نه به صورت ضمیری نامفهوم بلکه با چهرهای مشخص بر خاکی قابل لمس پدیدار شود، راه برود، شانه به شانه ما، و از خود و از ما سخن بگوید؛ آرام، نه تند و شتابزده، دوستانه و نه خصمانه، اندیشمندانه و نه جاهلانه.
او در مقدمه کتابش مینویسد: “بارها از خود پرسیدهام آیا این منِ امروز در اروپا میتوانم احساس تجربه آن روزهایم، تجربه آن زندانی را که آینده برایش یک علامت سؤال بزرگ بود بازآفرینی کنم و در اندیشه و احساس “او” دخل و تصرف نکنم؟ به یقین اگر آن یادداشتها یا نامههایی را که در زندان در دوریها و جداییها از دوستان به صد تدبیر به هم میرساندیم، در اختیار داشتم، حضور” او “در این دفترها ملموستر میشد”. ص ۳
و من با خواندن کتاب به این نتیجه میرسم، اگر جوهر پرسش که در رفتار “او ” نهادینه شده، مرواریدی باشد که در سفر به اعماق دریای رنج نصیبش شده است، پس م. رها نباید نگران لنگیهایی در کارش باشد. روزی ژان پل سارتر در مقدمه بر کتاب ژیزل حلیمی که حکایت زندگی رنجبار “جمیله بوپاشا” قهرمان مبارزات استقلالطلبانه الجزایر در زندان است، نوشته بود، بعد از این ما دیگر نمیتوانیم زیر لب پچ پچ کنیم که حاشا حقیقتی نبوده است، و کلام او بعد از کار “م. رها” باردیگر زندگی از سر میگیرد. آن هم برای مایی که با برپایی محافل و سازمانهای کوچک و بزرگ فرهنگی و سیاسیمان برای ساختن فردایی بهتر برای جامعه محروممان اعلام آمادگی کردهایم.
“حقیقت ساده” را باید از نظر موضوع به بخشهایی متفاوت تقسیم کرد تا حقایق درون آن در پیچ و خم گردشهای او در نُه تویهای زندان جمهوری اسلامی گم یا بیرنگ نشود. رها، با اینکه راوی اول شخص را برای بازگویی خاطرات خود انتخاب کرده است اما توانسته از این “من” فاصله بگیرد. و با پرتاب او در هاویههای اندیشه و پرسش، چشم بیداری به او بدهد تا بتواند اوین را سلول به سلول بگردد و ما را از بیرون با خود همراه کند.
ما در این سفر همراه با او به گوهردشت میرویم و به قزل حصار و روی چهرهها مکث میکنیم. وارد بازیها میشویم. دستهبندی سیاسیها را به عیان میبینیم و فاصلههای دل و اندیشه را. دروغ را از ضد دروغ در میآوریم. در این حرکت مارپیچی است که کثافت روح و عمل دژخیمان زندان جمهوری اسلامی چهره میگیرد. و “او”ی کوچک، “او”ی مریض، اوئی که پاسداران زیر لگد گرفتهاند، حتی وقتی مریض و رنجور است و نیاز به مُسکن دارد و از درد مینالد، با همان هیئت کوچک و تُردش در برابر ما چون سروی سرسبز برافراشته میشود؛ بر زمینی که از آن ماست، زمینی قابل دیدن و بوییدن.
این “او” را میزنند، این “او” را سر پا بیدار نگه میدارند، این “او” را وادار به اعتصاب غذا میکنند و از این او پوست و استخوانی میسازند. اما انگار این او “نه”ای ریشهدار و محکم در اعماق جانش کاشته شده که به زانو نمیافتد.
این “نه” از کجا و چگونه وارد این توده پوست و استخوان شده است؟
این پرسشی است که من در همان چند صفحه اول کتاب جلد سوم از خودم کردم.
در تمام وقتی که صفحه به صفحه کتاب او را میخواندم. در همه جا این “نه” دنبالم بود. پرسشی جانگداز که برای لحظاتی وادارم میکرد کتاب را کنار بگذارم و به خاطراتم مراجعه کنم. و به دهها سال پیش، و به ایام محبس و به تاریخمان و گاه برابر چشمانم همه کار و کردارهایمان و همه نوشتههایمان علیه بیداد رژه میرفت. در همه آنها هم یک “نه” رسا بود. اما چرا این نه. چنان جان قوی و شیفتهای برایم یافته است که آن را متفاوت میبینم.
این نه، از چشمه دیگری نوشیده و جوشیده است. این نه، خودش را هم زیر سؤال میبرد. نگاه کنید:
“فردی هم که در اکثریت قرار میگرفت. قادر نبود، نسبت به وضعیت افراد در اقلیت تامل کند و به ویژه اگر منطقاش هم تنها بر اساس حقانیت خودش میبود. فزون بر این که تردید و جدل درباره آن هم به معنای از دست دادن جایگاه خودش در میان اکثریت بود و محروم ماندن از همبستگی و امنیت روانی. موقعیت قوی اکثریت و سایه قوانین مبهمش بر زندگی بند باعث میشد که رفتار تحقیرآمیز و اهانت بارشان به دیگران ارزشهای رادیکال تعبیر شود. حتی اگر فردی از همین”پائین دستیها ” از یکی از اعضای اکثریت حاکم درباره نوبت کارگری پرسش میکرد و بجای پاسخ با اشاره او به تابلوی روی دیوار مواجه میشد، امری غیرعادی به نظر نمیرسید. در آن جا حرف زدن حتی بر سر مسائل روزمره _ و نه به قصد ایجاد یک دوستی_ مرزهای سیاسی را مخدوش میکرد. چه روابط بیرحمانه و ناعادلانه خواسته، ناخواسته بر هم اعمال میکردیم” ص ۱۶، دفتر آخر.
و یا به یادداشت دیگری مراجعه کنیم: “این سردرگمی، در بازگرداندن غذای اعتصابیها هم مشهود بود. غذای خود را از دیگ غذا برمیداشتیم، در سطلی میریختیم و پشت در میگذاشتیم. دو سطل و چند بشقاب غذا. میشد همه را یکجا ریخت و بیرون داد. اما این کار “مرزبندی سیاسی” را درهم میریخت. کاریکاتور بودن قضیه اما کسی را به خنده وا نمیداشت. تصاویر کاریکاتور وار خود را نمیدیدیم. ” ص ۱۰۷
رها که در این بخشها اینطور با خشم و اندیشه میخروشد، در جاهای دیگر که بسیاری فقط خروشیدهاند، چون نویسندهای توانا با آرامی و، آه که چقدر خونسرد، به همان سنت خونسردانه نوشتن چخوفی که پدر آدم را در میآورد و درد را تا ریشه در جانت فرو میکند مینویسد:. “زمستان ۶۵ دو نفر را در راهروی داخلی بند شلاق زدند. جرم مینا لطفی (مجاهد) این بود که چندی پیش در سلول انفرادی شعاری روی دیوار نوشته بود و جرم شیرین تهمت زدن به پاسدارها بود. “
و بعد با آرامش تمام به شرح ماجرا میپردازد:
“ماجرا به چند هفته قبل برمیگشت. روزی که دادیار حداد به بند آمده بود، شیرین به بازرسی وسایل زندانیها اعتراض کرده و گفته بود که در بازرسی هر چیزی را که مطابق سلیقهشان باشد یا نباشد برمیدارند و گاه این اشیا به یغما رفته سر از فروشگاه زندان درمیآورد. حداد سخت برافروخته شده و گفته بود که توهین به پاسدارها را تحمل نمیکند و شیرین (آه که چه نام زیبایی دارد و یا رها برای آن انتخاب کرده است) باید برای حرفاش دلیل بیاورد. شیرین به عنوان نمونه به شیشههای آب لیموئی اشاره کرده بود که موقع انتقال ما به اوین برداشته شده و بعد جزو وسایل فروشی دوباره به ما فروخته شده بود. گفته بود حتی نام زندانی روی شیشه باقی بود. حداد خشمناک به گریز و بهانهای بر سر شیرین فریاد زده بود: “اول موهایت را جمع کن از همان اول که اینجا ایستادهای اعصاب مرا با آن خراب کردهای” شیرین به خونسردی چادر را جلوتر کشیده و به حرفش ادامه داده بود. حداد با تهدید گفتگو را خاتمه داده بود: “اتهام سنگین به پاسدارها زدهای و باید جزایش را ببینی. “
چند روز بعد او را به دادگاه برده و به ۶۰ ضربه شلاق محکوم کرده بودند. صدای تیز شلاق را در اتاقها میشنیدیم، اما صدایی از مینا و شیرین برنیامد. شیرین که به اتاق برگشت، رنگش پریده بود، اما لبخند بر لب داشت. آب و قند آوردیم. مینا زندانی بالا بود. ” ص۳۱
تصویر خشونت، بی رحمی، ابلهی و دروغ حکومتیان بیذرهای دخالت راوی کامل است. و نیز مهربانی و فقر زندانیان سیاسی که با آب قند از شیرینی که مثل قند است، و ما اکنون لبخندش را فقط شاهدیم پذیرایی میکنند.
و من دلم میخواهد برای یافتن پرسشم پی “او” را بگیرم. همان “اوئی” که رها در تبعید و یا به کلام خود در اروپا، نگران چهره ملموس و یا ناملموس اوست.
“کنارش برایم جائی باز کرد. نشستم. زیر پاچه شلوارش که بالا زده بود، پایش توجهام را جلب کرد. زخمی شبیه اثر یک سوختگی. دردم گرفت. ” ص ۳۵. “
او” دردش گرفت. زخمی دید و بعد دردش گرفت. نگاه به زخم و نه به شلاق. یاد تکهای از افسانه، شعر بلند نیما میافتم. زیر لب میخوانم:
“ای فسانه! خسانند آنان، که فرو بسته ره را به گلزار.
خس، به صد سال طوفان ننالد.
گل، ز یک تند باد است بیمار.
تو مپوشان سخنها که داری”
جایی دیگر این “او” را میبینم که با خودش خلوت کرده است. جایی که از پیوندهای عاطفی خود با گُلی و شوکت حرف میزند. گُلی دیگر از آن او نبود. ستاره دوست خوبش او را ربوده بود. تفاهم عمیق و گستردهای چون دریائی آرام بین آنها پدید آمده بود که واکنش تند مرا نسبت به خودم و نسبت به گلی برمی انگیخت. ” ص ۲۶
با این وجود به نتیجهای درست میرسد: “خودم را نسبت به تند خوئیهای گذشته با گلی سرزنش میکردم. رنج میبردم از اینکه نتوانستهام رابطه ارزشمندی را حفظ کنم. اعتماد به نفسم خدشهدار شده بود. اما در قضاوت نسبت به گلی هم بی انصافی بخرج میدادم و نمیتوانستم خودم را جای او بگذارم، او را بفهمم و به انتخابش در دوستیها احترام بگذارم. “ص ۲۶
آدمی اما خیلی زود اسیر بندهای پیچیده بر روح و اندیشهاش میشود. و او که با خودش کار دارد دستم را میگیرد تا نشانم دهد که چگونه او که در بریدن پیوند با گلی خود را سرزنش کرده بود بار دیگر در دوستیاش با شوکت حادثهای هم نظیر میسازد: “دوستیمان در بهترین و زیباترین دورههای خود بود، که ناگهان رفتارش تغییر کرد. برخوردش سرد و غیر صمیمی شد. خود را از من کنار کشید. وقتی برنامه به اصطلاح کلاس فرانسه شروع میشد، میآمد و مینشست. اما گوئی به او تحمیل شده است. دیگر حتی تمایلی به گفتگو و یا همپا شدن در حیاط هم نداشت. هر چه در خود و در روزهای اخیر جستجو میکردم، دلیلی بر این تغییر نمییافتم. احساس آزردگی و تحقیر میکردم. خودم را مقصر میدیدم که شاید دوستی خوب و مناسب برای او نبودهام. به خودم سخت بیاعتماد شده بودم. تلاش میکردم احساس خواریام را بروز ندهم. نه به او و نه دیگران، اما بعید بود که در آن زندگی تنگاتنگ که همه چیز برای دیگران رو میشد توانسته باشم آن را پوشیده نگه بدارم. شبها به بالای قفسه پناه میبردم که از سر و صدای گفتگوهای بلند و تلویزیون اندکی در امان باشم. ص ۱۸۹
و در ادامه میآورد: “آیا بالای قفسه رفتن و ساعتها خود را مشغول کاری به ظاهر جدی کردن، جلب نظر دوست رمیدهام نبود؟ یا شاید فرار از یاس و شکستگی بزرگ؟ پس از مدتی غول غرور خفته به میدان آمد دست در دست غول انتقام. به شوکت گفتم که دیگر میل ندارم کلاس زبان فرانسه را ادامه دهم. ” ص ۱۹۰
او با این که از دردهای فراوانی، حاصل این برخورد رنج میبرد اما همچنان زیر یوغ آدمیکش انتقام از راه رفته برنمیگردد.
از خودم میپرسم “رها” اینها را برای چه میگوید؟ چرا پنجه انداخته در روحش تا برای بیرون کردن غول انتقام، از آن کابوسی بسازد وقتی فضا به اندازه کافی انتقامآفرین است. دوباره میخوانم، همینها که خواندهام و جاهای دیگر را. فصلهایی که منِ خود را در چهره دیگران به تماشا نشسته است. در چهره پروین که خودکشی کرده. در نگاهش به بچههای کوچک پاسدارها و تعقیب این پرسش که در ذهن آنها چه میگذرد. بعد از خودم میپرسم همه اینها تلاش او برای قوی کردن آن نه در وجودش نیست؟
رها پیجوی آن است که “از نه!، ” گلی میان پیکره دودناک زندان و شکنجه برافروزد. و میافروزد. نگاه کنید به لطافت گفتگوی او از طریق مُرس با شوکت: ” سه ضربه به دیوار. مثل این که تلفن زنگ زده باشد. گوشم را به دیوار چسباندم، گویی که گوشی تلفن را برداشتم. من هم سه ضربه زدم. یعنی هستم و رابطه وصل شد. قلبم شدید میزد. سؤال کرد: “چرا رفتی؟ ” سکوت کردم. دوباره پرسید: “چرا بدون خداحافظی رفتی؟ ” “چرا بیخبر رفتی؟ ” و هیچ نگفتی” آن لحظه نمیتوانستم جوابی بدهم. اشکهایم سرازیر شد. “ص۱۹۴
فوران همین حسهای عاطفی است که برایم چراغی میشود تا خطوط گمشده وجود او را که در تاریکی است و او سعی میکند با شرم و نجابت شرقیاش پنهان کند و گذرا از آنها بگوید، ببینم: “او”ی حقیقت ساده عاشق است.
“یکی از روزهای بهاری را روز خودم و مردی میدانستم که همدیگر را دوست داشتیم. این خاطره به شش سال پیش برمیگشت. به یک غروب زیبای بهاری که عشقمان را به هم فاش ساخته بودیم. هر سال این روز را برای خودم جشن میگرفتم. خصوصیتر از آن بود که دربارهاش با کسی صحبت کنم. آن روز تنها از آن ما دو نفر بود. لباس نو پوشیدم و اگر امکانش بود حمام میکردم و ساعتها تنها قدم میزدم و به زیباترین و لطیفترین خاطرههای زندگیام فکر میکردم و اگر لبخندی بر لبانم میآمد، پنهانش نمیکردم. “ص ۴۴
در این اعتراف ساده، محبوب او در حجاب واژهای کلی به نام “مرد” پوشیده میماند. و توصیفی دقیق از آن روز داده نمیشود و آن روز به رشتهای بیمانند از همه روزهای عادی گره میخورد. اما من آن را در آفاق خیالم از روزنهای دیگری عبور میدهم تا به طبیعت وجود اکنون او راه یافته و آن روز را روشنتر ببینم. “از نوک دیوارها میتوانستیم شاخههای درختان چنار را ببینم. باد ملایمی میوزید. رقص شاخهها و برگها و صدای خش خش نرم و ملایمشان در آسمان آبی غروب چه زیبا بود. سالها بود که شاخه درختی را ندیده بودم. “ص۶۷
دوباره همان غروب است، اما اینبار آسمانش هم توصیف شده است. و خش خش ملایمی هم شنیده میشود. آیا اینها زمزمههای همان وجود عاشق نیست که خودش را و ما را و حقیقت عشق را دور میزند تا با کلماتی غیرمستقیم بیان حس کند؟
و نیز آیا تلاش انسانی نیست که دارد آهسته آهسته قابلیتهای وجودش را کشف میکند. و آیا او در جستجوی راهی نیست که از خود بیرون بیاید، پوسته بشکند و در این دریافت به گوهری از دانایی برسد تا ما ریشههای فرو رفته در خاک نهال ته وجودش را پیدا کنیم؟
رها میداند همین کلمات بیگناه و همین کارهای ساده و نظراندازیها او را لو دادهاند. کلماتی که با همه معصومیت تصویر خرم و و پر طراوت او را چون درختی در برابر چشم ما برافراشتهاند. پس پرده یکسو میکشد و کف دست برابر ما میگذارد: “در تنهایی به مردی که دوستش داشتم، بیشتر فکر میکردم. گذشت سالها، از تازگی آن احساس نکاسته بود. یک بار پیش از ملاقات کف دستم نوشتم تنها نیستم. او همیشه با من است. ” و در فرصتی مناسب دستم را روی شیشه چسباندم. اما اگر میدانستم که در آنی چشمان خواهرم پر از اشک میشود این کار را نمیکردم. “ص۶۸
از این نبردی که بین او و عشق تا لحظه اعتراف به ما وجود دارد میتوان صفحات زیادی نوشت و جستجو کرد که چرا خواهرش برای این اعتراف روشن انتخاب میشود؟
که پیامش را برساند؟
که هنوز حس برای بیان خود نیاز به کمک یک “خواهر” دارد؟ یا چرا بلافاصله بعد از این اعتراف “رها” پشیمان میشود؟
اما من همه این پرسشها را که در ذهنم به وجود آمده دور میزنم تا فقط کف دستی را که روی شیشه گذاشته است ببینم.
کف دستی که انگار رو به ماست. رو به جهان است. کف دستی که با همه حجب و همه پنهان کاری و قایم موشک بازیهای کودکانه با فریادی اعلام میکند که مرا بخوانید. این من، عاشقی است که گزارش رنج میدهد. این اوست که واقعه را میبیند. و اگر این عشق نبود، گزارش گونه دیگر میشد.
سالها پیش در نقدی بر کلیدر محمود دولت آبادی نوشته بودم: “در پایان رمان، خان محمد از محاصره میگریزد. عنصری سرشار از کینه و مظنون به همه. دولتآبادی با رها کردن او راه آینده را باز میگذارد. اما ما نمیدانیم که او با رها کردن خانمحمد، تنها به این آتش خاموشنشدنی اشارت دارد و یا آن که رهایی او نقطه پایانی است بر تکرار مظلومیت. خان محمد بیش از هر چیز ذات انتقامگیری است. آدمی است مشتعل از کینه و انتقام، درست نقطه مقابل گلمحمد که پیکرهای از عشق میافرازد و از زبان او میگوید: بیا وداع کنیم. اگر بنا باشد کسی از ما بماند، همان به که تو بمانی. کینه تو به کار این دنیا بیشتر میآید تا عشق من. و من با اندوهی در جان آن روز از خودم میپرسیدم که” آیا ما باز با یک جنبه از وجودمان نبرد ر ا میآغازیم؟ ” چشم انداز شماره ۲
“رها”ی عاشق در کتابش گوئی به پاسخگویی این پرسش برخاسته است. او آمده تا اثبات کند که برای نجات جهان و جامعه و استقرار عدالت و زیبایی تنها کینه به دشمن کافی نیست و باید تنی به لطافت عشق هم داشت که نگذارد دندان قروچههایمان به دشمن، رویاهای بشریمان را ویران کند.
شکسپیر در نمایشنامه مکبث به خروش آمده از آن همه بیرحمی و جنایت که از سوی مکبث انجام میگیرد بانگ برمی دارد: “آه، مکبث فرزند ندارد! ” و من چون خواننده ساده بعد از خواندن گزارش رها بانگ برمی دارم: “هرگز مبارزه بیعشق مباد!
نه عشقی کلی و آرمانی. نه! عشقی ساده و ملموس و زمینی. عشق به زنی و به مردی. عشق به فرزندی و یا فرزندانی. عشقی که سراسر وجودت با اشاره به نام او بسوزد و خاکستر شود. عشقی که بتوانی لبخندش را در چهره دوست ببینی و در هر سپیده دم، و تو را، همانطور که رها را، لحظهای ترک نکند. عشقی که راهبرت باشد و در کورانهای عذاب و به هنگام عبور از پرتگاهها یادت بدهد چگونه وجودت را از بلا نگه داری؛ تو را و ما را که بازیگوشانه و کودکوار از چه صخره هایی عبور کردهایم. و میبینم که حقیقت ساده با پاسخ دادن به یک پرسش از جهان ادبی ما، یک گام ما را در شناخت خودمان جلو برده است. و آیا این یک پیروزی نیست؟
در پایان دفتر سوم رها از زندان آزاد میشود. هرچند سکوت و سرمای سالهای آخر زندان او یادآور خاطرههای تلخ است و گویی دیوارها را به شهادت خوانده است تا از زبان سنگ به جهان بگوید که در هنگام قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ بر فرزندان مردم چه رفته است و هر چند در آزادی او بانگی به شادی سر داده نمیشود، اما ما حضور و بقای این گُل پر طراوتی را که از پیکره دود گذر کرده است جشن میگیریم. چرا که حضور او بر زندگی نسلی شهادت میدهد که از رنج و خون گذشته و میگذرد تا به کشف دانایی برسد. و اگر ما این را در کارنامه سفر تلخ رها ببینیم، حاشا که مردگانمان با خستگی در گور گُرده تعویض کنند.
اوترخت. ۱۹۹۶
بیشتر بخوانید: