پس از یک ساعت که ترافیک شبانگاهییِ خیابان آیتالله کاشانی و بعد ترافیک کلافهکنندهی بزرگراهِ آیتالله شیخ فضلالله نوری، و راهبندانِ بزرگراهِ آیتالله مدرس را طی کردیم از خیابان آیتالله بهشتی وارد خیابان آیتالله مطهری شدیم تا بالاخره جلوی ساختمانِ اداره اماکن گفت: «نگه دار!»؛ زدم رو ترمز و داشت با تحکم میگفت: «پیاده.. ـ پریدم بیرون ـ شو!» شو گفتناش تمام نشده بود که درِ ماشین را هم بسته بودم. به مجردِ دیدنِ تابلوی اداره اماکنِ نیروی انتظامی تهرانِ بزرگ، چند بار «صدهزار بار شکر» تو دلم تکرار شد. «میدونسم قضیه سیاسیامنیتی نیس! نیس؟ آخه گفت میریم اداره اماکن، نگفت که اوین!» اما یکباره یادم آمد که سه چهار هفته پیش نمیدانم از سودابه یا از کی شنیده بودم که بهرام بیضایی هم به اداره اماکن احضارش کردهاند. سرما یواش یواش از کفِ پاهام آمد بالا. تا بیام بگم «میشه چند لحظه کنارِ پیادهرو بشینم» دیدم تو فضای سرد و ساکتِ ساختمانایم. با مأمورِ ژـ۳ بهدست، از پلهها که نردهای هم نداشت پایین میرفتیم «نکنه با کله پرت شم پایین» بلافاصله دستم را به دیوار گرفتم ولی دیوارها تازه رنگآمیزی شده بود. «ما میریم تهران، برا عروسیِ خواهرم. ما به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم.»؛ در طبقهی زیرِ همکف، در سالنِ درازِ بهنسبت باریک با نور مات و بدرنگِ لامپهای مهتابی، گفت: «رو ئی نیمکت نشِسی و تکونم نمیخوری تا نوبتت برسه. صدات میکنن! »
ـ باشه سرکار
و به نقطههای ریز و درشتِ رنگِ دیوارها که روی موزاییکهای کفِ سالن خشک شده بود خیره شدم. هنگام نشستن شاید از ضعف و کوفتگی، بیاختیار صدایی نازک، بیرون پرید که احتمالن فقط خودم شنیدم؛ شکمم، «شکمِ لعنتی» که لحظه به لحظه بزرگتر میشد. «باید کمربندمو شل کنم». کردم. «سوییچ ماشینو کجا گذاشتم؛ چیکارش کردم؟ » مدام به مغزم فشار میآوردم «اصلن ماشینو خاموشش کردم یا همیطور مونده روشن؟…»؛ دقیقهها خیلی کُند و طولانی میگذشت. «ما میریم تهران. برا عروسیِ خواهرم. ما به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم.» رگ گردنم تا بالای پشتِ سرم «آخ» درد داشت، چه دردی! «نکنه سکته بزنم… از خفگییِ هوای زیرزمینه؟ از بوی تندِ رنگوروغنِ دیوارآ؟ » ته بینیام میسوخت. سعی کردم با دهانم نفس بکشم. «به سودابه چی بگم. تا بشنوه حسابی بهم میریزه» باید میفهمیدم چرا آوردنم اینجا. «زندونی بشم چطور بهش خبر بدم. اگه نذارن تلفن کنم از نیومدنم حیوونی نصفِجون میشه. دلش هزار راه میره؛ اصلن واسه چی دستگیرم کردن؟ » کوچکترین صدایی در سکوتِ سالنها انگار توی کاسهی سرم میشکست. دل به دریا زدم، آرام سرم را آوردم بالا. سمتِ چپ، در سالن بغلی، که دو ردیف نیمکتِ فلزی داشت و چون باریک بود فاصلهی نیمکتهایِ روبهروی هم، خیلی کم بهنظر میرسید، به فاصلهی سیزده چهارده متر، عاقلهمردی با موهای فر و سیبیلی پرپشت روی نیمکتِ تهِ سالن، نشسته بود. برقِ سردِ فلزِ دستبند در مچ دستهای مرد، چشمم را زد! بیاختیار به دست خودم نگاه کردم که دستبند نداشت. یکجورایی احساس قوتِ قلب کردم. دیدنش خوشحالم کرد. دلم میخواست بروم کنارش بشینم و بِهش بگم تورو واسه چی دستگیر کردن؟… «از نیم رخ، میشه فهمید که سیاسیی احتمالن.»؛ یکباره صدای تیز و بلندِ اذانِ مغرب از بلندگوهای کوچکی که در گوشه گوشهی سالنها نصب شده بود فضا را پر کرد. صدا به حدی بلند بود که دستهام به اختیارِ خودشان، هر دو گوشم را پوشاندند. چشمام را بستم و در تاریکی، فیزیکاش را مجسم کردم «..فیزیک صورتش، سیبیلش، لباس سادهش، آره تابلووه که سیاسیی، میگن این روزآ روشنفکرآ و روزنامهنویسآ رو به اداره اماکن احضارشون میکنن..» تا چشمام را باز کردم یک آن نگاهمان بههم گره خورد. پاهاش را هم زنجیر کرده بودند. «ای خدااا، نکنه یه وقت پاهای آقابیضاییام تو زنجیر بوده! » سرش را تکان داد. میخواستم سلامش را جواب بدهم که صدای بازشدنِ درِ اتاق از سالن سمت راست، چشمم را به موزاییکهای زیرِ پام و نقطههای خشکشدهی رنگ، چفت کرد. مأمور که رفت بالا، دیدم با احتیاط به چپ و راست نگاهی انداخت و علامتی با تکان دادنِ عضلاتِ صورت، برایم فرستاد! چیزی از این علامت دستگیرم نشد. قند انگار تو دلم آب میکردند. بیاختیار حجمی از هوا را.. ـ «هِعّهء تهِ حلقمو سوزوند» ـ به درون ششها کشیدم. با حضورِ مردِ موفرفری حس کردم ترس اولیه و بیموردم دارد از بین میرود. دلم میخواست بروم بگیرمش تو بغلم و صورت مردانهشو ببوسم. «صدساله که انگار میشناسمت.» از اتاق روبهرو مأموری بیسیم بهدست، همان که موقع دستگیریام رانندهی ماشین بود، آمد بیرون. شروع کردم به شمردنِ نقطههای ریز و درشتِ رنگهای خشکشده روی موزاییکها. هنوز از پلهها کاملاً بالا نرفته بود که مرد موفرفری آرام دستهاشو به طرفِ سمتِ چپِ سینهاش آورد بالا و پنجهی دست راستاش را با وجودِ دستبند، روی بازوی چپاش قرار داد؛ طوری که انگشتانش را کاملن میدیدم. بعد دو انگشت را به علامت پیروزی ـ شبیه عدد ۷ فارسی ـ نشانم داد. از شجاعتِ نامنتظرش گرچه دلآشوب شدم ولی لبهام بیاختیار کِش آمد، نتوانستم خندهام را قایم کنم. «از لحظهی اول که دیدمش تابلو بود که نمیترسه از اینا. شاید آقابیضایی ام وقتی اینجا بوده علامتِ پیروزی رو به بقیه نشون داده تا روحیهشونو ببره بالا»؛ با این حال جرئت نکردم که منم علامتِ پیروزی را با انگشتانم نشانش بدهم. «…از بچههای قدیمه، آره از اوناییی که ایمانش خللناپذیره،…». تو این فکرها بودم که بار دیگر با دو انگشتاش علامت پیروزی را نشانم داد. لبهاش را هم غنچه کرد بهطوری که سیبیل پرپشتاش مثل یک توپِ کوچولویِ سیاه در دایره پهنِ صورتش جلوه کرد. «انگار میخواد هرطور شده پیامی بهم برسونه. ولی اینجا آخه؟ اونم با اینهمه مأمور مسلح؟! ».
دلم لک زده بود باهاش حرف بزنم؛ بفهمم چی میخواد. ولی تا آماده میشدم جوابشو بدهم یا مأموری از اتاقها بیرون میآمد، یا صحنهی دوساعتِ پیش، جلوی چشمام مجسم میشد وقتی که خودروی نیروی انتظامی در آن ساعتِ پُر ترافیک عصر، تو خیابان آیتالله کاشانی ناغافل پیچید جلوی ماشینام. آن قدر ناگهانی که منم هول شدم و زدم رو ترمز. نالهی تیزِ کشیدهشدنِ لاستیک چرخها، رهگذران را میخکوب کرد. دو مأمور با عجله به طرفم آمدند.
ـ آآخـ..ه چیشـ شده، چیکار کردم برادر؟… چـ.. چه خلافی سـ.. سر زده مـ مـگه؟
ـ کی گفتت بیای بیرون؟ بشین پشتِ فرمون. بجنب. زودی باش راه بیفت، راهو بند اوردی
این را مأمورِ دوم که از پشتِ فرمانِ اتومبیلِ نیروی انتظامی بیرون آمده بود گفت. منم که.. ـ «چرا آخه اینطور حمله میکنن» ـ حسابی گیج شده بودم بدون توجه به ماشینهایی که پشتسرم متوقف شده بودند و بعضیشان یکریز بوق میزدند، فوری نشستم پشت فرمان. از آن یکی که اسلحه بهدست از درِ سمتِِ مسافر آمده بود تو و حالا هیکلِ درشتاش همهی فضای صندلی جلو را پر کرده بود پرسیدم: لااقل بگید سرکار، قضیه چیه؟ خداییش چـ..چکار کردم آخه؟ والاّ بِلاّ اشتباه گرفتین. عمرن اهل خلاف نیسم؛.. میدونم دارین وظیفهتونو انجام میدین، باشهخب بگردین ماشینو کامل؛ خودمو بگردین، تا خیالتون راحت شه!
و مأمور که تفنگِ ژـ۳ اش را حالا بین دو پایش قرار داده بود و عرق تناش بوی خیلی تندی داشت و نفهمیدم چرا نیشش باز شده بود به بیرون نگاه کرد و گفت: «حالا راه بیفت. بهزودی معلوم میشه! » و نوارِ کاست را از پخشِ ماشین بیرون کشید و گذاشت توی جیبش.
در طول مسیر از این خیابان به آن خیابان باید میپیچیدم
ـ کدوم راهو برم سرکار.. ـ «ما میریم تهران. برای عروسی خواهرم. ما به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم.» ـ میبخشی حواسم اصلن سر جاش نیس.
ـ همینو که داری میری برو فعلن.
برای کنترل لرزشِ ریزِ عضلهی پایم، روی پدالِ گاز «چقد دهنم خشکه» فشار دادم «تموم این شونزده سال یعنی زیر نظر بودم؟… نه، نمیتونه به اون سالها مربوط باشه…حتمن اشتباهی رخ داده»؛ وِیینگز وِیینگزِ ممتد، لحظهای خفه نمیشد داشتم سرسام میگرفتم. «آره تشابه اسمییه، یعنی تشابه قد و قیافمه..» وِینگز وِییینگز وِیییینگز «خیلیا حتمن فیزیکِ صورتشون مثِ منه! لاغر و قدکوتاهن عین من!… ـ «آخ سرم» ـ کپی از من زیاده حتمن؛.. شایدم چون خیلی لاغرم فکر کردن معتادم!…»
ـ ماشینِتو چند وقته تمیزش نکردی. مگه نمیگی باهاش مسافر میکِشی، په چرا ئیقد کَلکثیفه؟ بوی نم پیچیده، خودت نمیفهمی؟
بهترین فرصت بود بگم بهش که «بوی گَندِ عرقِ تنِ خودته»:
ـ چی بگم سرکار. اتفاقن امروز میخواسم بیفتم به جونش و حسابی تمیزش کنم ولی
بی که نگاهم کند: «حاجی تو دَم و دستگات چیز میزیام… ـ در داشبورد را باز کرد ـ پیدا میشه؟ » و شروع کرد به گشتن تو خِرت و پِرتهای داخل داشبورد.
نوک زبانم آمد که تو وسایل شخصیام دنبال چی میگردی؟
ـ مثلن چی سرکار؟
ـ هرچی!
ـ شرمنده. آ آ اگه تشنهته آب هس. سهتا بطری دارم. روزی حداقل هشتتا لیوان مجبورم بخورم. غلظتِ خون دارم آخه! ولی میخوای دَم یه سوپری نگه دارم؛ خیله خب، اولین سوپری که به چشام بخوره نگه میدارم
ـ دوزاریت انگار حاجی خیلی کجه!…
ـ آهااااا؛ نخیر! نیسم اهل این چیزآ. هیچ وقت نبودم! تنها تفریح و دلخوشیم تو این دنیا میدونی چیه سرکار؛ سینما. قدیما مجرد که بودم فقط جمعهها میرفتم. جمعهها کار تعطیل بود. ولی حالا هر از گاهی اگه دل و دماغش باشه میزنم به سینما؛ همینو بس! اگه فیلمِ بهرام بیضایی باشه البته توفیر میکنه؛ آب دستم باشه میذارم زمین! باید همون روز اولِ اکرانش ببینم. باشو غریبهای کوچکو چند بار دیده باشم خوبه؟ یازده بار! هر نوبتام که دیدمش اشکم دراومده. پا بده بازم میبینم.. خودت چی سرکار؛ میری سینما؛ اهلِ فیلم، سریال هسـ
ـ اصن ببین! ولش کن. به جای روضهخوندن گازشو بگیر زودتر برسیم
ـ باشه
روی پدال گاز فشار دادم: میدونی سرکار تو فیلم مسافران، خانومه میگه «ما میریم تهران. برا عروسی خواهرم. ولی به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم.» اووففف. اگه بری.. ـ«به چرا مرگِ خود آگاهانند»ـ تو بحرش میبینی یهجورایی حکایتِ زندگی ماهاست دیگه! همینه که به قول معروف تا
ـ داری بازم روضه میخونی که؛ رانندگیتو بکن! چقد رو مُخی! کله گنجشک خوردی؟ میگم حواست جمعِ جاده باشه!
ـ باشه چشم سرکار؛ ولی آخه
ـ آخه نداریم! بهجای رانندگی فقط حرف میزنی!
ـ آخه سرکار نمیگی کجا باید برسیم؛ تو کدوم خیابون؟ اگه بفهمم از فرعی میندازم تا زودتر برسیم
ـ نگفتم مگه. خیابون مطهری؛ اداره اماکن. چند بار میپرسی!
تا گفت اداره اماکن انگار رفته باشم زیر دوش. آرام شدم. «پس احتمالن قضیه سیاسی نباشه. یفففف..»؛ اما با گذشتِ یک ربع، نمیدانم به چه دلیل، سردردم بیشتر شد. وِیینگز، وِیینگز، وِیینگز.. قلبم باز تپش گرفت. «.. ما به تهران نمیرسیم؛ ما همگی میمیریم» از تو آینه به صورتم نگاه کردم یک بشقابِ فِرنی! سودابه شبهای جمعه فرنی میپزه برا خیرات! واسه دلِ خودش!
بار دیگر نگاهم را از مرد موفرفری دزدیدم. «جوابشو نمیدم. اصلن از کجا معلوم که مأمور نباشه و داره خودشو انقلابی و نترس جا میزنه! چشماشام برعکسِ چشمایِ برّاق و روشنِ آقابیضایی، خیلی کِدِر و بی نوره. چرا ایقد گوده این چشماش؛ دو حفرهی سیاه؛ انگار سفیدی نداره! چطور متوجه نشدم؟ صورتش چرا این ریختییِ؟…»؛ به موزاییکهای کفِ سالن و نقطههای ریز و درشتِ رنگهای خشکشده دوخته شده بودم که حس کردم چیزی گفت. دلهره آمده بود با رفتارِ شجاعانهی مردِ موفرفری.
ـ هی! هعی فیشته،… فیشته! بیبین! فیشته…
حالا کاملن میشنیدم ولی باز هم وانمود کردم نمیشنوم. چون امکان داشت یکی از مأمورها بشنود یا از سوراخ کلیدِ در، علامتِ پیروزی را دیده باشند. «نه؛ این کار دیگه خیلی زیادهروییِ،..» خودم را بیشتر به نفهمی زدم. چندبار دیگر هم صدای هعی، فیشته فیشته را شنیدم ولی بازم نگاهش نکردم.
ـ هی مَشتی، مگه نمیشنفی؟ با تو ام عمو. میگم یه نخ داری همرات؟
ناخواسته صدای نازکِ جوجه خروسی پرید بیرون: شـ شیگفقید، باق من بودیق آق قا؟
ـ نه با سایهتم. میگم باوفا سیگار میگار تو جیبمیبات هس؟… یه نخ رد کن این طرف جان مولا. آتیش دارم. فقط یه نخ…
به سرفه افتادم:..نه آقا،…. مَـ مَـ مَن سیگاری نیسم آقا
ـ نه آق- قا؛ سیگاری نیسم آق- قا،.. هعّ بیبُته.
مُشت مُشت خون تو صورتم دوید. شقیقههام یکهو تیر کشیدند؛ وِینگز وِینگز وِییینگز.. دیگر متوجه حرفهاش نبودم یعنی نمیخواستم بشنوم
ـ برو بینیم باااا. جمعاشکن. پِخ آق- قا؛ هِعّ مالیدی آق- قا؛ اصن ریـدی آق- قا…، بیبین مَنترِ کی شدیم،.. بخشکی شانس، همهرو اگه برق بیگیره، مارو چی، اوشگول دوزارییِ بیبُته!
از دردِ معده و تشنگی بیقرار شده بودم: «اصلن معلومه کجا گورشونو گُم کردن؟ همیجوری آدمآ رو دستگیر میکنن میرن پی کارشون…»؛ تو همین حیصُ بیص افسری بلندقامت، میانهسال و سبزهرو از پلهها آمد پایین. نفس راحتی کشیدم. جناب سرهنگ… ـ درجهاش نشان میداد سرهنگ تمام است ـ لحنی آرام و موقر داشت. دو تا مأمور هم با او همراه بودند. به دستور سرهنگ، یکی از مأمورها به سمتِ مردِ موفرفری رفت. منم همراهِ دومی به طبقهی همکف هدایت شدم. تا از پله آمدیم بالا دیدم بیرونِ درِ ورودیِ ساختمان ولولهای به پا ست. مأمورِ همراهم ایستاد به تماشا. ده دوازده پسر و دختر در حال اعتراض بودند و حاضر نمیشدند بیان داخلِ ساختمان! چهارتا مأمورِ ژـ۳ بهدست، نهیب میزدند ولی جوانها گوششان بدهکار نبود. «..کدوم قانون به شما حق داده بریزین تو خونه مردم؟ مگه…» حس کردم دختره چقدر باید عصبی باشد چون صداش خیلی بغض داشت. مأمورها هیچکدامشان به دختر، جوابی ندادند. داشت از دهنام در میرفت که به مأمورِ همراهم بگم: گناهدارن حیوونیا، جوونن دیگه، اگه اشتباهیام کردن، شما گذشت کنین؛ که گفت: «برو… ـ انگشتِ اشارهش را دنبال کردم ـ داخل! »
وارد اتاق که شدم افسرِ جوانی با گردنِ کوتاه و هیکلی توپُر که به کشتیگیرها شبیه بود با سر و وضعِ مرتب و ریشِ آنکادر شده پشت میز نشسته بود.
گفتم: سلام. شانههاشو جور خاصی تکان داد گفت: «علیکم السِلااَااَااَام». گفت: «عامو جان نام و نام خانوادهت»؛ و دوباره شانههاش به نوسان درآمد. گفتم: خداداد انگیزی. گفت: «اباوی»؛ گفتم: اباوی؟ این دفعه دوبار پشتِ سر هم شانههاش تکان خورد و گفت: «نامِ آقات؛ پدرت»؛ گفتم: آها، خدارحم. بعد از اضافهکردنِ شماره شناسنامه و کدِ ملیام بالایِ فرمِ مخصوص؛ به طرفم گرفتاش:
ـ بیگیرش عامو، رو ئو صندلی بشِن و پُرش کن! چیزی جا نندازی!
ـ چشم
مدارک و گواهینامهام را هم کنترل کرد. در حال کنترلِ مدارک و تکاندادنِ بیوقفهی شانهها، در مورد لهب و لعب و ولنگاری جوانها گفت، و «این روزآ تا پاتِه بیذاری تو خیابون، جز زنِ بدحجاب… ـ بیاختیار، بلند بلند فکر کردم: “زن بدحجاب؟ ” ـ یکهو حرفش را برید و در حالی که شانههایش تند تند به چپ و راست در رفت و آمد بود خیره نگاهم کرد: «ببینُم مِگِه فرمهِ که دادُمت پُرش کِردی؟ به ئی زودی!؟ » به خودم آمدم: چی؟ خوشبختانه دوباره ادامه داد و از توزیعکنندگانِ مواد مخدر و زنانِ خیابانی هم گفت. لحن و برخوردش مثل سرهنگ کمالی.. ـ از مأمورها شنیدم فامیلاش کمالی است ـ طلبکارانه نبود. سرآخر گواهینامهام را با کاستِ موسیقی که آن مأمورِ ژـ۳ بهدست، از توی ماشینام برداشته بود ضمیمهی پرونده کرد و همراهِ تکانههای پی در پیِ عضلاتِ شانهاش؛ با نرمدلی گفت: «ببینُمت عامو یعنی میخی به مُ بگی خبر نِداشتی آلودگیِ صوتی.. ـ با خودم گفتم “آلودگی صوتی؟ ” ـ جُرمِن؟ » دنبالِ جواب میگشتم که ادامه داد: «تو همهی دنیا اگه سِیل کنی اووَخ میبینی که صدای بلند و گوشکَرکُن از بلندگو پخش بکنی… ـ دستهام دوباره به اختیارِ خودشان، هر دو گوشم را پوشاندند ـ جُرمِن. حتا تو خودِ آمریکاشم. بعد میخی بگی نمیدونسی؟! کجا مگه زندگی میکنی عامو؟ » حالا صدای افسر نگهبان را به سختی میشنیدم. آمدم بگم: مگه بلندگو نصب کردم رو ماشینم؛ گوشکردنِ ترانه تو ماشین هم حالا دیگه جرمه؟ گیرم صداشم بلند کرده باشم؛ که شانهاش سهبار چپ و راست زد:
ـ اگه جِوون بودییا میگفتِمت ئی رِسانههای بیگانه فِریبت دادن، یا میخی خودنمایی بُکنی. ولی از تو عامو با ئی سن و سال بِعیدِن؛ والاّ خیلی بعیدِن!.. ببینُمت گوشاتِه مثلن گرفتی که حرفِ حقو نشنِوی؟
بلافاصله دستهام افتادند پایین
ـ مشکلم شقیقههامه جناب سروان؛ سرم خیلی درد داره. اتفاقن حرفاتونو کلمه به کلمه شنیدم. به هرحال میبخشین.
با خاتمهی نصیحتهای دلسوزانهاش، یکجورایی حس کردم دلش برایم سوخته چون سوئیچ ماشین را بهم پس داد، و فرمی را که پر کرده بودم گذاشت لایِ پوشهی پرونده کنارِ کاستِ موسیقی و گواهینامهام. از اتاق آمدیم بیرون. «بلاخره به خیر گذشت» به خودم آمد که چقدر تشنهام. «ماجرا رو بگم به سودابه کلی ذوق میکنه»؛ آماده بودم با تشکری بلندبالا از افسرِ جوان خداحافظی کنم که به دو مأمور اشاره کرد. آنها پا را چسباندند. حالا سرش هم در همنوازی با شانهاش، در نوسان بود. به مأمورها انگار علامتی داد و چیزی بهشان گفت. دوباره پا چسباندند. نفهمیدم چی گفت بهشان. اما مگر اهمیت داشت. مهم این بود که غائله به خیر گذشته بود.
همراهِ آن دو از ساختمان به خیابان آمدیم به جایی که پیکانِِ جورکشم را پارک کرده بودند. دَم در، پسرها و دخترها را ندیدم. گفتند روشن کن و راه بیفت. «بهتره ازشون تشکر کنم؛ خب اینا هم که تقصیری ندارن. مأمورنو معذور»
ـ بازم ممنون سرکار، خیلی زحمت دادم. از جنابِ سرهنگ کمالیام تشکر بفرمایین. خب شما هم وظیفهتونه انجام میدین. بازم ممنونم
و با هر دویشان دست دادم. کم مانده بود صورتشان را هم ببوسم. «یعنی بهخیرگذشت واقعن!»؛ نشستم پشت فرمان و استارت زدم. قبل از حرکت، بطری آب را تا قطرهی آخرش سر کشیدم. از همان مطهری راه افتادم که برسم به شریعتی و گازشو بگیرم تا تهِ تهرانپارس شهرکِ [….]؛ سیصد چهارصد متر نرفته بودم که متوجه شدم هردو مأمور با خودرو نیروی انتظامی دارند ماشینام را اسکورت میکنند. راهنما زدم و کشیدم کنار. آنها هم ایستادند. از ماشین آمدم بیرون. بلافاصله یکی از مأمورها با صورتِ برافروختهاش تند تند آمد طرفم:
ـ چرا وایسادی حاجی؟ ها؟ چه خبر شده؟
ـ شما با من کار دارین؟ دیدم انگار دنبالم میاین. گفتم شاید
پُکی زد زیره خنده: «سرِکارییِ دیگه حاجی؛ آره؟.. چیزمیزی زدی! نشئهئی؟
ـ کی، من؟.. چطور؟
ـ برو، برو سوار شو، وقت نداریم.. افسرنگهبان مگه بهت نگفت
تا بگم افسرنگهبان چیزی بهم نگفت به طرف ماشینشان برگشته بود. داشت سوار میشد که بار دیگر صورتِ عصبانیاش را برگرداند و با توپِ پُر داد زد: «بجنب دنبالمون بیا»، منم دنبالشان راه افتادم تا سرانجام به پارکینگ رسیدیم و پیکانِ بیچاره توقیف شد. بعد قبضِ پارکینگ بهم دادند و خیلی عادی و راحت گفتند: «مرخصی حاجی! حالا برو، فردا قبلِ هشتِ صبح، دَم درِ اداره اماکن باش باید بری دادسرا»
… ساعت از یکِ نیمهشب گذشته بود که بلاخره رسیدم. سودابه تو رختخواب هنوز بیدار بود یا آمدنم بیدارش کرده بود. سینهام تیر میکشید. حبابی کوچک راه گلوم را سد بسته بود. اصلن به روی خودم نیاوردم. بلافاصله رفتم سر یخچال و آب خوردم. دلم نیامد ماجرا را تعریف کنم برا سودابه. نمیخواستم آن وقتِ شب، زابراش کنم. فقط در جوابش که «تا این موقع شب کجا بودی» با صدایی که توگلویی شده بود گفتم: کجا بوده باشم خوبه؟ حتمن کاری پیش اومده دیگه! به جای سگدو زدن مثلن بدم میاد زودتر بیام و کپهی مرگمو بذارم؟! انگاری اولین باره!! مگه الآن ساعت چنده؛ تو اداره که نیسم سرِ ساعت برم و بیام؟ شاید ماشینِ قراضه مثلن خراب شده؛ یا مسافرِ خارجِ شهر بهتورم خورده باشه؛ خیرِ سرم تصادف کرده باشم!.. صبِ کلهی سحر میزنم بیرون خب چه میدونم چی پیش میاد؛ مگه دست منه، پیش میاد دیگه…