همه آزار و اذیت‌ها از سال ۱۳۸۴ شروع شد. زمانی که جمعی از کارگران «شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه» تصمیم به بازگشایی سندیکایی گرفتند که پس از «انقلاب ۵۷» تعطیل شده بود.

رانندگان شرکت واحد اتوبوسرانی به بی‌قانونی‌ها و عدم رعایت حقوقشان معترض بودند. به یاد دارم که مثلا «حق خوار و بار» در فیش حقوقی یک راننده اتوبوس، ۲۰۰ تا تک تومانی بود و خبری از حق مسکن و … هم نبود.

علیه فراموشی
علیه فراموشی

پدرم، «ناصر غلامی» هم در جمع کارگران معترضی بود که در تلاش برای بازگشایی سندیکا برای پیگیری حقوقشان و داشتن نماینده واقعی از جانب کارگران بودند. با مشقت‌ها و کارشکنی‌های بسیار از سمت حراست شرکت واحد اتوبوسرانی، «خانه کارگر» و «شورای اسلامی کار» که نهادهایی تماما حکومتی هستند و تنها نام کارگران را یدک می‌کشند، مجمع عمومی برای برگزاری انتخابات و بازگشایی سندیکا برگزار شد.

پدرم در منطقه یک اتوبوسرانی شرکت واحد واقع در «خیابان هنگام» تهران فعالیت می‌کرد و به دلیل سابقه کاری بالا بین همکارانش در منطقه یک، خوشنام و شناخته شده بود. او در انتخابات مجمع عمومی سومین کاندیدایی شد که بیشترین رأی را از جانب رانندگان دریافت کرده بود و به عنوان «دبیر سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه» انتخاب شد. 

با شروع رسمی فعالیت سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه، طولی نکشید که آزارها شکل دیگری به خود گرفتند. خیلی خوب به یاد دارم که نیروهای خانه کارگر به سرپرستی فردی به نام «حسن صادقی» و با دستور مستقیم شخص «علیرضا محجوب» که رئیس خانه کارگر بود، برای سرکوب کارگران سندیکایی به محل فعالیت آنان که در اصل دفتر سندیکای خبازان در خیابان خیام تهران بود حمله‌ور شدند و پس از ضرب و جرح کارگران، شکستن شیشه‌ها و به هم ریختن اسناد، زبان «منصور اسانلو» که رئیس هیأت مدیره سندیکای کارگران شرکت واحد بود را با «تیغ موکت‌بری» بریدند.

با وجود اینکه آن روزها شبکه‌های اجتماعی به شکل امروز وجود نداشت، اما خبرش پیچید و نهادهای حقوق بشری بین‌المللی به شدت آن را محکوم کردند. با وجود تمامی تهدید و آزارها اما سندیکای کارگران شرکت واحد با همراهی کارگران، دو اعتصاب بزرگ که یکی با روشن کردن چراغ‌های اتوبوس‌ها به نشانه اعتراض در سطح شهر تهران بود، برگزار کردند.

همین زمان‌ها بود که همچون همیشه حکومت با امنیتی کردن خواسته‌های کارگران اقدام به بازداشت جمع زیادی از آنان و اعضای سندیکای کارگران شرکت واحد کرد. پدر من هم جزو بازداشتی‌ها بود. به یاد دارم که یکی از همین بازداشت‌ها زمان امتحانات پایان ترم من و برادرم بود. روزهای زیادی گذشت و خبری از پدرم نداشتیم. فقط می‌دانستیم که بازداشتش کرده‌اند و به «زندان اوین» منتقل شده‌ است.

من که آن زمان نوجوانی ۱۴-۱۵ ساله بودم، زندگی‌ام شکل دیگری به خود گرفت. سراسر خشم بودم. از خودم می‌پرسیدم مگر پدر من چه کرده که باید این همه مورد آزار و تحقیر قرار بگیرد؟ به زندگی‌مان نگاه می‌کردم که با وجود پدری که ساعت ۴ صبح برای رسیدن به سرویس و شروع کارش از خواب بیدار می‌شد، باز هم هشتش گروی نُهش بود. هرگز نمی‌توانم احساساتی که آن روزها داشتم را توصیف کنم. برای همین است که هر وقت فرصت یا تریبونی پیدا می‌کنم در مورد تجربه خودم و لزوم توجه به خانواده و فرزندان زندانیان سیاسی، فعالان کارگری و مدنی می‌گویم. چرا که بخش بزرگی از فشارهای موجود را تحمل می‌کنند و آن طور که باید مورد توجه قرار نمی‌گیرند.

خاطره آن روزی را که همراه با مادرم و جمع دیگری از خانواده‌های کارگران به «دادسرای عمومی و انقلاب تهران» در خیابان مطهری رفتیم، فراموش نمی‌کنم. هیچ‌کس پاسخ مشخصی به خانواده‌ها نمی‌داد چون کارگری که حق‌اش را خواسته باید به وحشیانه‌ترین شکل ممکن بازداشت و به زندان منتقل شود.

مادرم تصمیم گرفت حالا که جوابش را نمی‌دهند به «زندان اوین» برود. پاییز بود و تهران، بارانی. تا سوار شدن به اتوبوس خیس شده بودیم و من در تمام مسیر از پشت شیشه به بیرون نگاه می‌کردم اما چیزی نمی‌دیدم. چراهای زیادی در سرم بود. برای یک کودک درک همه این اتفاقات بسیار سخت بود. وقتی که از اتوبوس پیاده می‌شدیم مادرم به سوی راننده رفت و ماجرای پدرم و همکاران بازداشتی‌اش را گفت و به او گفته بود اگر همه شما حامی بودید شاید وضعیت شکل دیگری به خود می‌گرفت. 

به در زندان اوین که رسیدیم، همچنان باران می‌بارید و هیچ سرپناهی نبود. درخواست مادرم و سایر خانواده‌ها برای گرفتن خبری از بازداشتی‌ها بی‌نتیجه بود. ساعت‌ها زیر باران ایستادیم و به ناچار همه به خانه برگشتیم. همانجا بود که با خودم عهد کردم روزی در مقابل همه این بی‌عدالتی‌ها بیایستم و ساکت نشوم. 

یکی دو روزی گذشت تا تلفن خانه زنگ خورد و شماره‌ای ناشناس بر صفحه نمایشگر نقش بست. پدرم بود که از زندان اوین تماس می‌گرفت. هیچ‌وقت صدای گریه‌اش را از پشت تلفن که نگران ما بود، فراموش نمی‌کنم. با خودم عهد کردم که انتقام همه زجر و رنجی را که به ما دادند، خواهم گرفت. نابود کردن زندگی و کودکی من و دیگرانی مثل من نباید برایشان بدون هزینه باشد. ۱۵ سال از آن روزها گذشته و من همچنان بر عهدی که با خودم بستم استوارم. هر چه که گذشت و بیشتر با ظلم و جنایات جمهوری اسلامی از روز نخست تا به امروز آشنا شدم، قوی‌تر از قبل به راهم ادامه دادم و خواهم داد.

از سال ۱۳۸۴ تا سال ۱۳۹۵ که ابتدا من و سپس خانواده‌ام از ایران خارج شدیم و به ترکیه آمدیم، آزار و تهدیدها ادامه داشته. پدرم پس از چندین بار بازداشت و زندانی شدن در بند ۲۰۹ زندان اوین از کار اخراج شد و بیش از ۱۰ سال در تلاش برای شکستن حکم ناعادلانه اخراج از کار، دوندگی کرد تا بتواند حق‌اش را بگیرد.

این پروسه آن‌چنان فرسایشی و پر فشار بود که صدمات زیادی به خانواده ما وارد کرد. خانواده‌ای که تنها منبع درآمدش را از دست داده بود و تقریبا هیچ حمایتی هم نداشت. در این راه بارها پدرم و دیگر اعضای سندیکای کارگران شرکت واحد تهدید شدند، حتی تهدید به صدمه زدن و آزار رساندن به خانواده و فرزندانشان.

تنی چند از اعضای سندیکای کارگران شرکت واحد با احکام طولانی به زندان رفتند و تلاش کردند دیگران را زیر سایه حکم تعلیقی از فعالیت برای رسیدن به حقوق قانونی خود باز دارند. هنوز هم سایه تهدید و زندان از این تشکل کارگری برداشته نشده و دو تن از اعضای شناخته شده این تشکل حکم زندان دارند و هرلحظه ممکن است برای تحمل حکم فراخوانده یا بازداشت شوند.

مهاجرت اجباری

رفتن به ترکیه برای اعلام پناهندگی روزنه‌ای برای خانواده‌ای بود که بیش از یک دهه به اشکال گوناگون رنج کشیده است اما با موج پناهندگی در سال ۲۰۱۵ و بسته شدن دفتر پناهجویی سازمان ملل و واگذاری اختیارات آن به «اداره کل مهاجرت در ترکیه»، همه چیز شکل دیگری به خود گرفت و پرونده پناهجویی در ترکیه تقریبا بسته شد. چندین هزار پناهجو سرگردان در انتظار وقوع اتفاقی برای ادامه روند پناهجویی‌شان ماندند. پدر من هم یکی از این پناهجویان بود که با وجود مدارک و احکام بسیار و اینکه فعال کارگری و زندانی سیاسی سابق بود، مورد بی‌مهری سازمان ملل متحد قرار گرفت و حدود پنج سال و نیم در ترکیه در انتظار رسیدگی به پرونده‌اش منتظر ماند اما پاسخی نگرفت.

عدم وجود افقی روشن در پیش ‌رو و بلاتکلیفی کشنده که تقریبا هیچ راهی برای رهایی از آن وجود ندارد، پدرم را دچار مشکلات روحی فزاینده‌ای کرد که بخشی از آن به دوران فعالیتش بر می‌گشت؛ تا اینکه به ناگاه تصمیم به بازگشت به ایران گرفت و علی‌رغم اینکه می‌دانست در ایران چه چیزی در انتظارش خواهد بود، بازگشت. 

من اما در تمام این شش سالی که در ترکیه زندگی کرده‌ام، لحظه‌ای ارتباطم با ایران قطع نشده و به روزنامه‌نگاری، برنامه‌سازی تلویزیونی، شرکت در رسانه‌های فارسی زبان و مهم‌تر از همه فعالیت جدی سیاسی برای برقراری یک «نظام سکولار دموکراتیک مبتنی بر اصول حقوق بشر» ادامه داده‌ام. به همین دلیل هم جمهوری اسلامی اکنون فعالیت‌های من را دستاویزی برای آزار پدرم و استفاده از او برای تهدید و ارعاب من قرار داده و از طریق احضار، بازجویی و تهدید مداوم سعی در توقف فعالیت‌های من به عنوان یک روزنامه‌نگار و فعال سیاسی دارد.

در آخرین نمونه این احضارهای فراقانونی، روز سه‌شنبه ۲۲ تیر ماه سال جاری پدرم را به «دادسرای شهید مقدسی» (اوین) احضار کرده و با تهدید به او گفته‌اند یا همکاری می‌کنی یا باید مجددا به ۲۰۹ زندان اوین بروی. 

به پدرم گفته‌اند باید دوباره به «ترکیه» برگردد و با من دیدار کند و سپس به او خواهند گفت که چه کار باید بکند. این البته برخلاف قانون کشور ترکیه است چون وقتی پناهجویی پرونده‌اش را می‌بندد و به کشورش باز می‌گردد، تا پنج سال اجازه ورود مجدد به ترکیه را به هیچ شکلی نخواهد داشت مگر اینکه شهروندی ترک اقدام به ارسال دعوت‌نامه برای او کند. «وزارت اطلاعات» جمهوری اسلامی در تلاش است تا به نوعی پدرم را مجددا به ترکیه بفرستد. به او گفته‌اند که باید به سفارت ترکیه برود و نوبت بگیرد. باقی کار را آنها انجام می‌دهند. گفته‌اند دوربین‌های سفارت را هم چک می‌کنند که مطمئن شوند این کار را کرده‌. کاری که پدر من تاکنون از انجام آن سر باز زده است.

این شیوه غیرانسانی تحت فشار قرار دادن و آزار خانواده من اما به همین‌جا ختم نشده. مأموران اطلاعاتی با ورود به «تلگرام» مادر من تمامی تصاویر شخصی، مکالمات و تلفن تماس من را برداشته و در یکی از احضارها در محل وزارت اطلاعات به پدرم نشان داده‌اند. 

مادر من به بیماری‌های گوناگون مبتلا و تحت درمان است و در ترکیه قبل از اینکه بیمه‌های درمانی پناهجویان قطع شود، به علت خطر سرطانی شدن غده تیروئیدش تحت «عمل جراحی برداشت تیروئید و پرتو درمانی» قرار گرفته و اکنون تمام این فشارها باعث بدتر شدن وضعیت جسمی و روحی او شده است.

شفاف و روشن اعلام می‌کنم اگر اتفاقی برای من یا خانواده‌ام رخ دهد، «جمهوری اسلامی» مسئول مستقیم آن است.

وزارت اطلاعات و حاکمیت جمهوری اسلامی گمان می‌کنند با ارعاب و تهدید می‌توانند موجب توقف فعالیت من شوند اما همه این کارهای غیر‌انسانی و خلاف قانون مرا به ادامه راهی که انتخاب کرده‌ام مصمم‌تر می‌کند. گرچه می‌دانم که ترکیه کشوری امن برای روزنامه‌نگاران و فعالان سیاسی نیست و در سال‌های اخیر شاهد ربایش و ترور مخالفان جمهوری اسلامی در این کشور بوده‌ایم، اما بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من به عنوان عضو کوچکی از جامعه درد کشیده ایران، صدای مادران دادخواه و همه کسانی که چهار دهه از ظلم و جنایت این حکومت ضد انسانی رنج کشیده‌اند خواهم بود و خون من رنگین‌تر از خون نداها، ستارها، پژمان‌ها و پویاها نیست.