شهرهایِ بوکان و سقز از لحاظِ توسعه کارِ صنعتی در شهرهای کُردنشین و حتی غربِ کشور پیشتاز هستند. مهارتِ مکانیکها و صنعتکارانِ آنها به ویژه در حوزه تعمیرات انواعِ ماشین و قطعاتِ خودرو زبانزد است. اما خدماتِ این قشر، متکی به خدماتِ شاگردی کودکانی است که اندک دستمزدی روزهایشان را در شهرکهای تعمیراتی سپری میکنند. تعدادی از آنان شاید در آینده «استادکار» شوند.
در این گزارش به شهرکِ «صنوفِ آلاینده» شهرِ سقز میرویم تا اندکی با کار و زندگیِ این کودکان آشنا شویم.
مرکزیتِ صنفِ تعمیرکاران
مرکزیتِ صنفِ تعمیرکارانِ اتوموبیل در شهرهای بوکان و سقز شده باعث شده که بزرگترین شهرکهای تعمیراتی دو استان آذرباییجان غربی و کردستان در این دو شهر برپا شود.
شهرکِ «صنوف آلاینده» بوکان مرکز این صنعتگران در بوکان است. شهرک مشابهی با همان نام در شهر سقز و شهرهای دیگر وجود دارد. «آلاینده» صنوفی را میگویند که کارشان آلوده کننده محیط زیست و فضای شهری است و اساسا باید به خارج از شهرها در مناطق ویژهای منتقل شوند.
ماشینِ باربرِ مشهور به «سهچرخ» یا همان «سه قُل» که در بیشتر شهرهای غربی برای جابجایی مصالح ساختمانی داخل شهرها کاربرد دارد محصولِ کارِ صنعتکاران دو شهر بوکان و سقز است. انحصارِ مهارت در تولید و تعمیرِ این ماشینِ باربری باعث شده که حتی از دیگر شهرهای اطراف هم برای تعمیر این ماشینها به بوکان و سقز بیایند. این مرکزیت باعث شده که بخش قابل توجهی از نیروی کارِ این دو شهر در همین بخش مشغول کار شوند و یکی از شغلهای دمِدستی برای آنهایی باشد که بنیه مالی خاصی ندارند و یا نمیتوانند یا نمیخواهند ادامه تحصیل دهند و شغلِ دیگری به دست آورند.
کودکیِ وقفِ زحمت
همانطور که کودکان اولین قربانیان در مناطقی هستند که کولبری رواج دارد و یک گزینه نزدیک برای کسبِ درآمد و رفعِ نیاز خانوادههای بیبضاعت است، در شهرهای سقز و بوکان هم اولین قربانیهای ورودِ زودهنگام و بدون حمایت به صنفِ تعمیرکاری کودکانی هستند که بدون هیچ نظارت و ملاحظهای به جهانِ زمختِ پیچ و آچر و روغن پرتاب میشوند.
در حالی که نه مناسباتِ حاکم بر رفتار و گفتارِ این صنف آمادگی لازم را برای پذیرش آنها دارد و نه خودِ آنها آماده ورودِ زودهنگام به چنین عرصهای هستند. در میان آنها از کودکانِ ۸ ساله تا نوجوانانِ ۱۶ ساله پیدا میشود. وظیفه همه آنها تا حدودی مشترک است. باید اول صبح، زودتر از «استادکارها» به تعمیرگاه بیایند و آنجا را برای یک روز کاری آماده کنند تا استادکارشان هم بیاید. به محضِ شروع کار هم باید دستیاریِ تعمیرکارِ اصلی را انجام دهند. چهرههایشان رنجآلود است و در تمنایِ استادکار شدن با شوق و ذوقِ خاصی دل و روده ماشینها را باز و بسته میکنند تا زودتر از شاگردی و رنجهای کمدستمزدِ آن به مقام استادی برسند.
کرونا و مجازی شدنِ آموزش در دو سال گذشته ظاهراً فرصتی را در اختیارِ کودکان گذاشت که بتوانند تماموقت در شهرکِ تعمیرکاران حضور یابند و بدون دغدغه مدرسه به کار بپردازند. اما این فرصت بیشتر نوعی ضربه بیشتر به آنها و کودکیشان بوده تا فرصتی برای پرورش و آموزششان. هرچند کار و حضور در کنارِ صنف تعمیرکاران هم خود، نوعی آموزش برای آنها است. اما مسئله این است که باید این کودکان را در مرحله اول انسان و شهروندان و بزرگسالان آیندهای در نظر گرفت که قرار است در جامعهشان زندگی کنند. پس باید ابتدا مهارتهای اساسی زندگی در جامعه را کسب کنند، سپس به یک تخصص روی آورند.
کودکان با سپری کردنِ زمانِ کودکیشان در فضاهای کاری خشن به شهروندانی با مهارتهای مناسبِ زندگی اجتماعی تبدیل نخواهند شد. آنها در چنین فضایی به زودی پیر میشوند و با وجود سنِ کم به بزرگسالانی کوچک تبدیل میشوند، بدون آن که مرحله کودکیشان را با کودکی کردن پشت سر گذاشته باشند. محیطِ کار به هر حال جدی است و قواعدِ خاصِ خود را دارد که مناسب کودکان در هر سن و شرایطی نیست. آنها به جای یاد گرفتن شعر و ادبیات و علوم، با قطعات فنی ماشینها آشنا میشوند و به جای حضور در گروه همسالان و بازی، با تعمیرکارانِ بزرگسال و مشتریهایشان سر و کار دارند که احتمالأ هیچ علاقهای به بازی ندارند.
استادکارها؛ تصویر بهترین حالت آینده شاگردهای فعلی
جایگاهی شغلی که کودکانِ کار در صنوفِ آلاینده برای اشغالِ آن در آینده دست و پا میزنند، همان جایگاهِ فعلی استادکارهایشان هاست. جایگاهی که با اندکی گپ و گفت با استادکارها هم میتوان فهمید که آنها هم خیلی دلِ خوشی از آن ندارند. آنها هم محبوس شدن در شغلشان را به معنای از دست رفتنِ تمام فرصتهای دیگری میدانند که داشتهاند. بیشتر آنها هم همچون همین کودکان کار فعلی شاگردشان روزی کودک کار بودهاند. امیدها و آرزوها و حرفهای آنها تداعیکننده این جملات چارلز بوکوفسکی است که میگوید: «من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیستِ بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهایم چکار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چِک نوشتهاند، بندِ کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.»
اغلبِ تعمیرکارانِ بزرگسال هم به همین شیوه معتقدند که دستهایشان و عمرشان را در این کار حرام کردهاند. چرا که زندگی در میان سر و صداهای تراشکاری و جوشکاری و بوی روغن با لباسهای همیشه رنگی و روغنی باید پاداشی بیشتر آنچه که برای آنها دارد داشته باشد. تناسبی میانِ زحمتها و تخصصشان با پاداششان وجود ندارد. آنها هم اگر در کودکی فراغتِ مالی و ذهنی داشتند و اگر اضطرارِ مادی حاکم بر زندگیهایشان اجازه میداد شاید میتوانستند پیانیست یا چیزِ دیگری شوند که با روحیاتِ انسانیشان سازگارتر باشد. آنها که شاگردانِ دیروز و استادکارهای امروز هستند، علاقهای به صحبت کردن درباره کارشان ندارند و از سؤالهای فنی در مورد ماشینها بیزارند. ترجیح میدهند در موردِ طبیعت، هنر یا چیزهای دیگر صحبت کنند یا دستِکم شوخی کنند. «بیگانگی» مناسبترین واژه برای شرحِ خلاصه وضعیت و جایگاهِ آنها در نظامِ تقسیمِ کار اجتماعی است.
بیگانگی از کودکی
اما این بیگانگی تنها یک حالتِ روحی یا روانشناختی صرف نیست که در لحظه یا در یک مدت زمان مشخص نسبتأ کوتاه بر آنها عارض شده باشد. این وضعیت که خود را در نمودهای روحی و روانی نشان میدهد محصول عملکردی ساختاری است که کودکانِ کار در آن به وجود میآیند. بیگانگی از جهانِ کودکی نقطه شروعِ یک زندگی سراسر بیگانه برای این کودکان است. به طور مشخص کودکانی که تمام یا بیشترِ وقتشان را در صنوفِ آلاینده سقز سپری میکنند دیگر هیچ زمانی برای سپری کردن با دوستانشان را ندارند. زمانِ آنها (که اساسیترین دارایشان است) در محیطِ زمختِ تعمیرکاری سپری میشود و به طورِ کلی از جهانِ به نسبت آسودهتر و آرامترِ همسالانشان در بیرون از محیطِ کار دورند. طبیعتاً هنگام بازگشت به خانه پس از یک روزِ کاری تنها میتوانند غذایی بخورند و بخوابند و روزِ بعد را دوباره سر کار بروند. تعداد این کودکان کم نیست.
هر کارگاه تعمیرکاری در صنوف آلاینده بسته به بزرگی و کوچکی و حجمِ کارِ آن، بین ۱ تا ۳ شاگرد کودک دارد. میتوان تخمین زد که تنها در یک شهرکِ تعمیراتی در شهرهای بوکان و سقز، بیشتر از ۱۰۰ کودک کار وجود دارد. کودکانی که در غیابِ مسئولیتپذیری نهادهای دولتی، در اضطرارِ مادی خانوادههایشان و در فقدانِ اجازه فعالیت نهادی اجتماعی و مدنی مربوط به کودکان، کودکیشان را میفروشند. کودکانی که اولین مواجههایشان با محیطِ انسانی اطرافشان نه در نقشهای خیالی کودکانه بازیها، بلکه در نقشهای خشنِ واقعی بزرگسالان است.