در روزهای داغِ تابستان که برای مدتها تمام پوست بدنمان در معرض آفتاب-سوختگی شدید قرار گرفته بود، دیگر حتی یک قطره آب آشامیدنی نداشتیم. تمامیِ سرنشینانِ آن قایق با لبهای خشک و مات و مبهوت در گوشهای کنار هم بیحال افتاده بودیم. در آن لحظه شاهد بود که پدر خانوادهای میخواست برای رهایی از این وضعیت، خود و دختربچه معلولش را به دریا بیندازد.
نویسنده این مطلب روایت خود از دلیل تصمیم به خروج از کشور، انتخاب مسیر غیرقانونی و پرفراز و نشیب پناهجویی و همچنین برخورد با اتفاقهای گوناگون در این مسیر را به تصویر کشیده است.
تصمیم به خروج از کشور
اوایل دوران نوجوانی با ورود به یکی از انجمنهای زیستمحیطی در بخش رسانه شروع به فعالیت کردم اما چند وقتی بیشتر طول نکشید که این انجمن با فشار دستگاههای امنیتی منحل شد و در پی انحلال آن، شماری از فعالان مدنی بازداشت و به زندان محکوم شدند. عدهای دیگر هم مدتها بعد با ادامه فشار و اذیت و آزارهای دستگاههای امنیتی مجبور به ترک کشور شدند.
در کُردستان برخلاف وعدههای انتخاباتی، با روی کار آمدن دولت حسن روحانی وضعیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به مراتب امنیتیتر از قبل شد.
این در حالیست که بیش از ۷۰ درصد مردم کُردستان در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ و بیش از ۷۳ درصد در دوره دوم به حسن روحانی رأی دادند.
سرکوب و بازداشتهای خودسرانه، برخوردهای توهینآمیز، تهدید و احضارهای مکرر، اذیت و آزار، صدور حبسهای طولانی مدت و فشارهای امنیتی بر فعالان مدنی و رسانهای کماکان به قوت خود ادامه داشت و دارد و تاکنون هم هیچگونه تلاشی در راستای تغییر و پایان دادن به چنین سیاست و رویکرد امنیتیای صورت نگرفته است.
از این رو با ایجاد رعب و وحشت بیشتر، فضا برای جامعه مدنی سنگینتر و راه برای ادامه فعالیت آنان عملا دشوارتر و ناممکنتر شده است.
چنین عواملی در نهایت منجر شد با گذشت کمتر از سه سال از زمان بازگشت داوطلبانهام به کشور، برای دومین بار تصمیم به خروج بگیرم.
ممنوعالخروجی و مسیر غیرقانونی
حدود پنج هفته از درخواستم برای صدور گذرنامه گذشته بود. گذرنامهای که قرار بود از زمان درخواست تا صدور آن حدود دو هفته طول بکشد، هیچگاه صادر نشد.
زمانی که مسأله را پیگیری کردم، پاسخ روشنی ندادند و تنها با گفتن «مشکل از ما نیست»، از بار مسئولیت شانه خالی کردند.
از سر ناچاری برای بررسی بیشتر موضوع به اداره گذرنامه مرکز استان در شهرستان ارومیه مراجعه کردم.
صبح روزی که به اداره گذرنامه رفتم، چند دقیقه پس از پرسوجو، از سوی دو مأمور بازداشت و به دادگاه انقلاب منتقل شدم. عصر همان روز در نهایت با اخذ تعهد کتبی آزاد شدم اما علت صادر نشدن گذرنامه و ممنوعالخروجیام را اعلام نکردند.
در چنین شرایطی اولین و آخرین انتخاب برای خروج دوباره از کشور، تن دادن به مسیر پرمخاطرهِ غیرقانونی بود. مسیری نامشخص و تنیده با خطرات جانی که به قماری بر سر جان و زندگی میمانَد.
بلندیهای سلماس و پاهایی که توان رفتن نداشت
یک هفته پس از اطمینان از ممنوعالخروجی، به سمت یکی از روستاهای مرزی در سلماس حرکت کردم. بلندیهای روستایی سرسبز که قرار بود اولین نقطه پیوستگی به کشوری دیگر باشد.
قبل از طلوع آفتاب تنها با کولهای مشکی که همراه خود داشتم، سوار تاکسی بینشهری شدم. وسایل داخل کوله فقط چند تکه لباس و کمی خرت و پرت نبود، بلکه در لابهلای آن کولهِ مشکی کلی امید و آرزو هم نهفته بود. امید رسیدن به مقصد اما برای همه سرانجامِ مطلوب و خوشی به همراه ندارد.
قرار شد در مقصد که یکی از روستاهای مرزی بود، پیاده شوم. راننده تاکسی قبل از ورودیِ شهر توقف کرد و حاضر نشد بیش از این به مسیری که قبلا قول آن را داده بود، ادامه دهد. احتمالا برای او مسئولیت داشت. در آن لحظه آن قدر “احتمال” روی سر آدم آوار میشود که توانی برای فکر کردن باقی نمیماند.
احتمال سر به نیست شدن، مورد تجاوز جنسی قرار گرفتن، کشته شدن، بازداشت و دهها احتمال دیگر.
سلماس به دلیل داشتن مرز مشترک با ترکیه و اینکه همیشه احتمال رفت و آمد غیرقانونی وجود دارد، از لحاظ امنیتی منطقه بسیار حساسی است.
همچنین در این شهر کوچک مرزی بیشتر افراد بومی همدیگر را میشناسند و حضور فردی غیربومی که قصد خروج غیرقانونی از کشور دارد، قطعا از نگاهها پنهان نمیماند و جنبه چندان مثبتی هم ندارد.
هماهنگیهای اولیه را چند روز قبل از حرکت با شخصی که در کار عبور دادن افراد به طور غیرقانونی بود، انجام دادم.
آدمپران به من قول داد که تا رد شدن از مرز به هیچ وجه اجازه نخواهد داد “آب از آب تکان بخورد” و همه چیز “برنامهریزی شده” و همانطوری که او میخواهد، پیش میرود.
شخص اصلی (قاچاقچی انسان) که هرگز او را ندیدم، وعده داد که تا رسیدن به مقصد (استانبول) با کوچکترین مشکلی روبهرو نخواهم شد اما آنچه اتفاق افتاد، چیز دیگری بود.
پس از رسیدن به منطقه مرزی، به دلیل وضعیت ناآرام (افزایش تردد نیروهای مرزی)، دو شبانهروز را تنها و البته بدون دسترسی به آب و غذا و وسایل گرمایشی در اتاقکی خرابه و بسیار سرد، بیرون از روستا پشت سر گذاشتم.
بعد از گذشت دو روز، وقتی به این وضعیت اعتراض کردم، قاچاقبر گفت:
«همینیست که هست. میتوانی پول را بدهی و برگردی همان جایی که قبلا بودی.»
این اولین مواجه من با آن چیزی بود که “قاچاقچی” و “قاچاقبر” در گفتههای خود هیچوقت به آن اشاره نکرده بودند. آنان همواره درصدد تلاش برای ساختن تصویری سهل و قابل دسترس از مسیری بودند که حتی لحظهای از اتفاقات آن برای هیچکدام از مسافران قابل پیشبینی نبود.
پس از دو روز اقامت در آن اتاقک خرابه، قاچاقبر از آرام شدن وضعیت تا قبل از غروب خبر داد. عصر همان روز، آرام و بیسر و صدا به سمت مسیر کوهستانی حرکت کردیم.
قاچاقبر در آن دو روز بر خلاف وعده و وعیدهای قبلیاش از دادن حتی یک تکه نان خشک به من سر باز زد.
قبلا در کولهام یک بطری آب معدنی و مقداری جیره غذا برای مسیر بین سلماس تا شهر وان کنار گذاشته بودم اما پس از دو روز تشنگی و گرسنگی در مسیری که قرار بود حدود ۱۰ ساعت طول بکشد، مجبور به استفاده از آن شدم.
در ادامه مسیر دیگر نه آبی برایم باقی مانده بود و نه خوراکی: کولهای با چند تکه لباس و کمی خرده وسایل دیگر. پس از حدود دو ساعت طی کردنِ پستی و بلندیهای کوه، دیدن چند تکه اسکلت انسان، روان و روحیهام را در هم شکست.
با دیدن این صحنه پاهایم برای ادامه حرکت سُست و سنگین شده بود. قاچاقبر پاسخی برای آن صحنهها نداشت. تا زمانِ تاریک شدن هوا چند بار دیگر هم با اسکلت آدم مواجه شدم.
با برداشتن هر قدم، چنین سرنوشتِ تلخی را بیشتر در کمین خودم احساس میکردم. از طرفی دیگر نمیخواستم بیشتر از این روحیهام را ببازم. مسیر و سرنوشت نامعلومِ پناهجویی و به این شیوه خارج شدن از کشور، روحیهام را حسابی تضعیف کرده بود.
قاچاقبر که در بین راه مدام با آتش سیگار قبلی، سیگار بعدی را میگیراند، میگفت اگر پا به پای او حرکت نکنم، امکان گلوله خوردن یا دستگیریام قطعیست.
هوا تاریک و بسیار سرد شده بود. در مناطق کوهستانی تفاوتی ندارد کدام فصل از سال باشد. شبهای بلندیهای کوهستان حتی در فصل تابستان سرد و غیرقابل تحمل است. با سُر خوردنهای پی در پی، کفشهایم پاره و کوله و لباسهای تنم خیس و گِلی شده بود؛ طوریکه عملا دیگر راه رفتن غیر ممکن مینمود. با هر بار وزیدن باد، شدت سردی هوا در تمام استخوانهای بدن احساس میشد.
گاهی دربین راه با دیدن روشنایی و نور پاسگاههای نظامی باید سریعا ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر پستی و بلندیهای این منطقه صعبالعبور را بدون حتی لحظهای مکث کردن، میدویدیم. دچار تنگی نفس شده بودم. در آن لحظه شدت فشار یکی از سُر خوردنها کافی بود تا دیگر هرگز امکانی برای جبران وجود نداشته باشد.
پس از حدود ۱۰ ساعت پیادهروی و فرار و گریز، به نزدیکی مرز ترکیه رسیدیم. اینجا برای قاچاقبر پایان مسیر بود و مابقی راه را باید تنها میرفتم.
در مجاورت با آخرین پاسگاه نظامی ایران، بایستی از روی دیواری که با سیم خاردار حلقوی پوشیده شده بود، عبور میکردم. آن طرف دیوار، خاک کشور ترکیه بود.
نورافکن (پروژکتور) پاسگاه نظامی هر چند ثانیه یک بار دور کاملِ میدان نزدیک به دیوار سیم خاردار را میپایید. چند متری مانده به دیوار سیم خاردار، در اثر خیسیِ چمن پایم سُر خورد و از بالای تپه افتادم. پاهایم شُل و بیحس شده بودند. با این حال سراسیمه به صورت چهار دست و پا به سمت دیوار حرکت کردم.
چند گام قبل از رسیدن به دیوار، قدرت آن نورافکن فضای محل را تا دهها متر آنطرفتر روشن کرده بود. همزمان با سر دادن ایست، چند تیر هوایی شلیک کردند. در آن لحظات که آشفتگی و ترس از بازداشت یا کشته شدن تمام وجودم را احاطه کرده بود، صدای برداشته شدن گامهای پوتین را واضحتر میشنیدم.
کوله را پرت که کردم در سیم خاردار گیر کرد. بعد رشتههای تیز و بُرنده سیم خاردار مچ دست چپم را پاره کرد. در نهایت با خونریزی و درد ناشی از پارگی دست از بالای دیوار عبور کردم و وارد خاک ترکیه شدم.
این گوشهای از اتفاقهای مسیری بود که قاچاقبر به خاطر «خاص بودن»، نام آن را «ویآیپی» گذاشته بود!
سرگردانی در ترکیه و دریای مدیترانه
چند دقیقهای بود به آن طرف مرز رسیده بودم. دیگر خبری از آن روشنایی نورافکن نبود. تاریکیِ فضا به حدی بود که حتی یک قدمی جلوی خودم را نمیدیدم. از آن حوالی، صدای شُرشُر چشمه آبی را میشنیدم. درد ناشی از پارگیِ دستم امانم را بریده بود. جای زخم را با دستمالی که در بین راه برای پیشانیام از قاچاقبر گرفته بودم محکم بستم؛ تا حدودی که جلوی شدت خونریزی گرفته شود.
در آن شب یک درگیری نظامی در منطقه جریان داشت و هر از گاهی صدای تیراندازی ممتد را میشنیدم. از فردی که قرار بود قبل از رسیدن من آنجا باشد خبری نبود. حدود دو ساعت در گوشهای به انتظار نشستم. راهی هم جز انتظار نبود.
با شنیدن صدای نعلهای اسب تا حدودی به رهایی از وضعیتی که در آن قرار گرفته بودم امیدوار شدم. قرار بود در آن طرف مرز تنها یک نفر سراغم بیاید اما صداها که نزدیکتر شدند، متوجه حضور دو سوارکار (قاچاقبر) شدم.
بعد از گفتوگو با آنها، فهمیدم که قاچاقبر قبلی قولِ تحویل دو نفر را به آنها داده. آنها از این اتفاق به شدت عصبانی شده بودند و همانجا طلب پول بیشتری میکردند: پول برای آن نفری که قرار بود همراه من باشد.
آنها وقتی این وضعیت را دیدند سر دو اسب را خم کردند و محل را ترک کردند اما مدتی بعد -شاید با حل کردن این مشکل بین خودشان- دوباره برگشتند.
ساعتی بعد همراه این دو قاچاقبر سوار بر اسب، وارد روستایی مرزی شدم. شب را در خرابهای با زخمی دهان باز کرده بدون پانسمان و آب و غذا سپری کردم. بعد با روشن شدن هوا، همراه هشت نفر دیگر سوار دولموش و به سمت شهر وان حرکت کردیم.
آنها قول دادند به محض رسیدن به شهر وان من را به درمانگاه برسانند اما به دلیل ادامه درگیری نظامی در آن منطقه و احتمال دستگیری، از این کار صرفنظر کردند.
عصر همان روز، این دو قاچاقبر با درست کردن برگه جعلیِ سازمان “یو ان اچ سی آر” من را از ترمینال وان با اتوبوس راهیِ استانبول کردند. من در طول مسیر برای کاهش درد دستم به صورت مداوم از قرص مُسکن استفاده میکردم.
روز بعد و چند ساعت قبل از رسیدن به استانبول، با انفجار بمب در فرودگاه آتاتورک تعداد ایستهای بازرسی بیشتر شد اما ما در نهایت با عبور از ایستهای بازرسی به استانبول رسیدم.
فردای آن روز شخصی که من را تحویل گرفته بود با دیدن وضعیتِ پارگی دستم و احتمال عفونت آن، اینبار با پاسپورتی جعلی من را به بیمارستانی خصوصی رساند. دستم به دلیل حساسیت جای پارگی و گذشت مدت زیادی از زمان ایجاد شدن زخم، جراحی شد.
از حضورم در ترکیه دو هفتهای گذشته بود که ناگهان یک کودتا (نافرجام) فضای سیاسی ترکیه را تحت تأثیر قرار داد. در این زمان قاچاقچی هم با مبلغی که قبلا برای رسیدن به مقصد نهایی (یکی از کشورهای اروپایی) گرفته بود، ناپدید شد.
با واسطه چند نفر تا پیدا شدن دوباره قاچاقچی، چند شبانهروز را آواره و سرگردان، کفِ خیابانهای استانبول و بدون سرپناه پشت سر گذاشتم. عملا راهی برای فرار از گرسنگی و تشنگی و رها شدن از این وضعیت وجود نداشت.
با آرام شدن نسبی فضای پر التهاب ترکیه، به سمت “ادیرنه”، شهری کوچک هم مرز با بلغارستان حرکت کردم. برای عبور از مرز با کامیونهای یخچالدار مدتی را در جنگل ماندم اما تصور رد شدن از آنجا سرابی بیش نبود. در نتیجه دوباره به استانبول برگشتم.
امکان پس گرفتن پول از قاچاقچی وجود نداشت. پول را جای دیگری خرج کرده بود و هر بار پشت تلفن آن ضربالمثل کف دست مو ندارد را تکرار میکرد. از این رو تا پیدا شدن مسیری جدید، چارهای جز انتظار نداشتم.
تقریبا سه ماه از حضورم در ترکیه گذشته بود که اینبار قاچاقچی در ویدئویی از یک کشتیِ مجلل مسافربری، مجهز به امکانات لوکس رونمایی کرد. کشتی قرار بود در چند روز آینده از شهر ازمیر به سمت ایتالیا حرکت کند.
مدتی بعد با چهار نفر از افرادی که برای او کار میکردند به سمت ازمیر حرکت کردیم. پس از یک روز اقامت، راهیِ جنگل و تپههای صعبالعبور شدیم.
بالاخره پس از دو ساعت به مقصدی رسیدیم که قرار بود کشتی از آنجا حرکت کند. قبل از من، ۵۳ نفر دیگر در این محل حضور داشتند و آنها هم منتظر آن «کشتی بزرگ» بودند. بیشتر افراد زن و کودک بودند. من از حضور آن جماعت تا لحظه مواجهه، هیچ اطلاعی نداشتم.
هوا کمکم داشت تاریک میشد که قایقی تفریحی (هشت متری) در نزدیکی ساحل توقف کرد. به جز آن چهار قاچاقبر هیچکدام از ما خبر نداشتیم که قرار است ۵۴ نفری، با آن قایق راهیِ دریای بیکران شویم.
ویدئویِ آن «کشتی بزرگ مسافربری» را برای جلب رضایت به تکتک آن افراد نشان داده بودند و برای این مسیر از هر نفر حدود هفت تا هشت هزار دلار گرفته بودند.
همه ما شوکه شده بودیم. با فهمیدن این موضوع به صورت دستهجمعی اعتراض کردیم اما دیگر برای اعتراض خیلی دیر شده بود.
آن چهار قاچاقبر همین که احساس کردند کنترل وضعیت از دستشان خارج شده با بیرون آوردن اسلحههایشان تهدید به شلیک کردند. آنها دست روی ماشه تا لحظه سوار شدن آخرین نفر اسلحههایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند.
حرفشان هم این بود:
«یا آرام سوار میشوید یا میکُشیمتان.»
در چنین شرایطی چارهای جز سوار شدن نداشتیم. پس از سوار شدن، بیشترمان در اثر ازدحام و استنشاق بیش از حد دود موتور در آن اتاقکِ کوچک، دچار تنگی نفس شدیم و بعد از آن هم دریازدگی.
تا روز دوم، من و همه سرنشینان قایق گیج و مبهوت بودیم و هنوز دقیقا از عمق فاجعه خبر نداشتیم. در این مدت مدام با سطل آب جمع شده باران و امواج دریا را خالی میکردیم. ادامه این وضعیت اما همه را از نفس انداخته بود.
در پایان روز سوم به جز سه-چهار بطری آب معدنی کوچک که برای مصرف شیر خشک چند نوزاد کنار گذاشته شده بود، برای بقیه سرنشینان حتی یک قطره آب هم وجود نداشت.
زنده ماندن در آن روزهای داغِ تابستان با قرار گرفتن زیر تابش مستقیم آفتاب سوزان و بدون دسترسی به آب آشامیدنی، غیر ممکن مینمود.
روز چهارم و پنجم علاوه بر نبود آب و سوخت کافی برای موتور، سیستم ردیابی و مسیریاب قایق هم به دلیل ورود بیش از حد آب به داخل قایق عملا از کار افتاد و قایق از مسیر اصلی خود خارج شد.
شب آخر، با شروع طوفانی سهمگین آب تا زانوهایمان رسیده بود. آن قایق بادبانی کوچک هر بار تا چندین متر روی موجها بالا میرفت و با پایین آمدنش دوباره وارد تونلی از موجهای سیاه میشد که انگار میخواستند ما را در خود حل کنند.
به هدایت کننده اصلی قایق فشار زیادی وارد شده بود. دو کمکِ همراهش جهت بادبانها را تغییر میدادند اما زور طوفان خیلی بیشتر بود. در آن لحظات همه همدیگر را در آغوش گرفته بودیم. زن، مرد، کودک، …
هر بار با بالا رفتن و پایین آمدن از روی موجهای سنگین، شدتِ در آغوش گرفتنها محکم و محکمتر میشد. نفسهایمان به شمارش افتاده بود. دیگر امیدی به بهبود وضعیت نبود. من در این لحظات شاهد تلخترین اتفاقها بودم: پدری که برای رهایی از این وضعیت قصد کشتن خود و دختر بچه معلولش را داشت. از گریه و ضجههای مادری که در بغلش شاهد مرگ بچهاش بود. از نگاههای مات و مبهوت افرادی که تلاش میکردند و دست و پا میزدند تا به سرانجامی برسند ….
پس از گذشت ۹ روز در حالی که بیشتر افراد داخل قایق به دلیل وخامت حالشان بیهوش افتاده بودند، گارد ساحلی ایتالیا قایق ما را پیدا کرد و نجاتمان داد. ما مدتی را در بیمارستان بودیم و بعد در کمپ پناهجویی تحت مراقبت قرار گرفتیم و پس از آن هر کداممان راهی را رفتیم تا به مقصدی برسیم.
اما در میان کسانی که چنین راهی را برای رسیدن به کشوری امن انتخاب میکنند، یک نقطه اشتراک وجود دارد: حتمی دانستن رسیدن به مقصد.
این اتفاق اما برای بسیاری از پناهجویان نمیافتد.