دوران کودکی من چون بیشتران در حلقه نزدیک خانواده گذشته است. بایستی از کودکی و نوجوانی در می‌آمدم تا از حلقه پیوندهای خانوادگی و سپس دوستی‌های نزدیک، پای به بیرون از کوی و برزنمان بگذارم، به آنجا که جامعه یا باهمبود می‌توان نامیدش. درست همان سال‌ها، در بیرون از خانه گرم و کوچک ما که در کوچه‌ای بن‌بست در مشهد بود، رویدادهایی با دور تند رخ می‌داد که همه نوجوانی و جوانی و بزرگسالی مرا رقم زد.

برای بازگشت و نگریستن به سیاست و جامعه آن سال‌ها، به‌ویژه سال‌های ۵۷ تا ۶۷، که هیچ تجربه و آزمودی از آن خودم ندارم، بایستی به سراغ نوشته‌ها بروم، که چون تاروپودی آن زمان سپری‌شده را در خود به‌دام انداخته‌اند .

من که به ادبیات داستانی دلبسته‌ام بسیار کوشیده‌ام به ادبیات گوش دهم. اما دریغ. هیچ چیز شنیده نمی‌شود. تو گویی آرامشی بی‌همتا زمان کودکی مرا فراگرفته بوده است. چیزی که می‌دانم راست نیست. نگاهی سرسری به آرشیو نشریه‌های سیاسی بس است تا دور تند رخدادهای خونبار را ببینم. تکه‌پاره شدن آن سیل یکپارچه انقلاب ۵۷ را و زاده شدن شکاف‌های ژرفی میان مردمان که تا امروز نیز هم نیامده است و مردمی تکه تکه و آشتی‌ناپذیر را در درون و بیرون کرانه‌های خاکی که ایران نامیده می‌شود برجای گذاشته است.

نمی دانم این خموشی رمان فارسی درباره سالهای ۵۷ تا شصت را چطور بایستی نگریست. سانسور؟ ناامیدی ادبیات از بازتاب آنچه رخ می داد؟ به بار نیامدن کسانی که می‌بایست نویسنده آن دوران می‌شدند اما در نوجوانی و جوانی بر دار شدند؟ هر چه هست خاموشی ادبیات فارسی گوش مرا کر می‌کند. کاش می‌شد کسی به خرده صدایی این خاموشی را می‌شکاند. آیا روزی که کلنل، نوشته محمود دولت آبادی، به فارسی منتشر شود دین ادبیات به این دوره ادا خواهد شد؟

با این حال به شگفتی و در بیرون از زبان فارسی و بیرون از کرانه‌های سرزمینی ایران، ناگهان و ناغافل صدایی می‌شنوی که وقتی گوش می‌سپاری می‌بینی داستان آن دوران کودکی مرا دارد می‌گوید.

در ادبیات نوین جهانی، امروزه با شکفتن کارهایی روبروییم که می‌توان چیزی همسان را میان آنها یافت. نسلی از نویسندگان در سوئد، آلمان، فرانسه، امریکای شمالی و … پدیدار شده‌اند که داستانگوی تیپ اجتماعی نوینی در فرنگ هستند: یعنی بیگانه‌تباران و نوپیوندخوردگان. در این ژانر تازه ادبی که داستان از جا کنده شدن و خانه بدوشی و ریشه زدن در خاک تازه است و بازار ادبی کشورهای غربی را پر کرده است، ناگهان آن چیزی را می‌یابی که همیشه در لابه لای رمان‌های فارسی می‌گشتی و نمی‌یافتی: داستان انقلاب و آن چه بر سر شورشگران رفت. لا به لای ورق‌های ادبیات دیاسپوریک، تاریخ سیاسی سده گذشته جهان را درهم تنیده می‌شنوی. نویسنده کانادایی-ویتنامی از گریز خانواده‌‌اش در پیامد جنگ‌های ویتنام می‌نویسد و از زندگی در اردوگاههای کمبوج و دشواری‌های پیوند خوردن در خاک کانادا. آن یکی نویسنده‌ای از تبار مردم بالکان است که در اتریش بربالیده و از جنبیدن سایه‌های  یوگسلاوی پیشین در کوچه‌ها و خیابان‌های وین می‌نویسد.

از همه جای جهان در این ژانر صدایی شنیده می‌شود. و در میان آنها صدای تظاهرات‌ها و گریزها و تبعیدهای ایرانیان نمی‌تواند خواننده ایرانی را کنجکاو نکند.

رمان «ما که بودیم» (det var vi)  دومین کار بلند داستانی گلناز هاشم زاده، نویسنده ایرانی‌تباری‌ست که به سوئدی نوشته شده است و از آن ترجمه‌ای به انگلیسی نیز با نام «what we owe» منتشر شده که برنده پاداش ادبی دیتون شد، یکی از گیراترین و خواندنی‌ترین این رمان‌هاست. 

روی جلد رمان «ما که بودیم»

داستان از دیدگاه ناهید گفته می‌شود، زن تبعیدی ایرانی در سوئد که ناگهان درمی‌یابد که در جنگ سرطان گرفتار است و زبانه‌های آتش زندگی‌اش شاید بزودی خاموش و خاکستر شود. خواننده که در نزدیک جای ممکن به قهرمان داستان ایستاده، یعنی پس ذهنش، و هر چه را که او می‌گوید یا می‌اندیشد می‌شنود، با احساسات ناهید در هم می‌تند و از خشم و اندوه و شادی او هر دم رنگی می‌گیرد.

ناهید هنگامی که می‌بیند داستان زندگی‌اش در صفحات پایانی‌ست ، به بازاندیشی در گذشته و اکنون خود می‌پردازد. او هم خرسند است و هم ناخرسند، هم خود را کامیاب می‌داند و هم ناکامیاب. در ذهنش بدنبال بازگفت داستانی می‌گردد که معنایی به تکه‌پاره‌های زندگی‌اش بدهد.

او می‌خواهد به خود دلداری دهد، پس به خود می‌گوید که می‌توان چنین دید که همه زندگی‌اش پس از مهاجرت از خوش بختی او است. بخت با او یار بوده که زندگی‌اش در انقلاب و جنگ در ایران پایان نیافته. با خود و مای خواننده چنین می‌گوید:

من باور دارم که مرگ همواره با من بوده است. شاید همه دم مرگ این را می‌گویند. اما من می‌خواهم باور داشته باشم که یگانه‌ام. در مرگ نیز همچون همه چیزهای دیگر. من باور دارم، براستی. زمانی که مسعود مرد گفته بودم که همه زمان ما قرضی بود. نمی‌بایست این همه سال زنده می‌ماندیم. ما باید در انقلاب، در آشوبهای پس از آن، یا در جنگ می‌مردیم.

اما او زنده مانده و این زمان وام‌گرفته را زیر آسمانی تازه سپری کرده است و اکنون که مینگرد می‌بیند که تقریبا کامیاب شده بود، اگر این سرطان بر او چنگ نمی‌انداخت.

او در آپارتمان زیبایش که در برجی بلند با دیواری شیشه‌ای که به آسمان و آب پیوند خورده، سرمایه‌ای را که با کار اندوخته حساب و کتاب می‌کند.

فهرست می‌کنم. آپارتمانی که در آن زندگی می‌کنم. جواهرات در صندوق بانک. پولهای حساب پس‌انداز. پولهای دم‌دستی در کمد. پول خیلی زیادی می‌شود. برای یک دم از مغزم می‌گذرد که برای کسی مثل من پول خیلی زیادی‌ست. اما نه، فکر اشتباهی است. کسان خیلی زیادی هم هستند که در این کشور زاده شده‌اند و بزرگ شده‌اند و چنین پولی ندارند و نتوانسته‌اند داشته باشند. کسانی که آسایش زیر دلشان را زده، یا تنبل هستند.

ص ۱۷-۱۸

هر کوچگر، هر بی‌جاشده‌ای در سرزمین تازه خود را با این پرسش رویاروی می‌بیند که تو کیستی؟ از کجا آمده‌ای و چرا اینجا آمدی؟  و هر گروه دیاسپوریکی پاسخی بر این پرسش می‌یابد یا برمی‌بافد. پاسخ ناهید به این پرسش چنین است: ما انقلابی و شورشگر هستیم. ما بخاطر شورشگر بودن، بخاطر ایستادگی در برابر یک ضد انقلاب اینجاییم.

پوله بیشتر وقتها جوری به من نگاه می‌کند که گویا من یک قربانی‌ام. آنها چشم‌دارند که من کم‌توان و درمانده باشم. من که زنی پناهنده بیش نیستم. درنمی‌یابم که آنها چطور فکر می‌کنند. آیا آنها نمی‌بینند که من اینجایم چون نیرومندم؟ این را که برای تسلیم نشدن و تن ندادن به بدبختی و سرکوب بایستی نیرومند بود؟ برخی وقتها از خودم می‌پرسم آیا آنها خودشان را نیرومند می‌بینند، آیا اینها فکر می‌کنند که از هرگز رویارو نشدن با هیچ دشواری می‌شود نیرومند شد؟

چنین پاسخی، و جا انداختن چنین بازگفتی از گذشته‌ی خود، گونه‌ای مانور در سرزمین تازه نیز هست. در برابر نگاههای از بالا به پایین مردم کشور میزبان، هر گروهی دست به مانوری فرهنگی نیز می‌زند. آنانی که دهه‌های پس از جنگ دوم جهانی از شرق به غرب اروپا آمدند داستان‌های ایستادگی در برابر استالینیسم/کمونیسم را بازمی‌گفتند. در سوئد، و در اتمسفر فرهنگی چپ و سوسیال دموکرات این کشور، بازشناساندن خود همچون شورشگران چپ را می‌توان مانور فرهنگی بی‌جاشدگان ایرانی نگریست که همزمان با پاسخ دادن به پرسش «شما کیستید؟» پاسخی سرفرازانه و همدلی‌برانگیز می‌دهد که پاسخگو را در میدان سرمایه‌ی فرهنگی، ندار نشان نمی‌دهد.

در داستان ناهید و دوست‌پسرش که بعدتر شویش می‌شود، مسعود، از جوانان مارکسیستی هستند که با رژیم شاه سر پیکار دارند. سالهای جوانی آنها بسیار فشرده است. همپیمایی در گروههای گوهنوردی و سخن گفتن از انقلاب و ناگهان امواج انقلاب و کشمکش‌های خیابانی پساانقلابی.

 تا آن روز سرنوشت‌ساز، که گرچه در رمان به تاریخ آن اشاره‌ای نمی‌شود اما بیش از هر روز. یگری به سی خرداد شصت ماننده است.

او و مسعود و خواهر چهارده ساله‌‌اش نورا برای همراهی با مردم و پی‌گیری «پیکار» به راهپیمایی خیابانی می‌پیوندند. اما هجوم نیروهای سیاه‌پوش به کشتاری بی‌مانند می‌انجامد. صحنه‌ای از آنروز تاریخی ایران که در این رمان سوئدی بازتابیده را می‌خوانیم:

«پشت سر من پسری با صدایی بلند داد زد:

رفقا اینها همه ما را خواهند کشت. بیایید بخوانیم. بیایید آوازی روحیه بخش بخوانیم.

من برگشتم تا او را به خموشی بخوانم. به من لبخند زد. لبخندش چنان بود که گویا همه چیز روبراه است. سیاهپوشان مرا هل دادند به کناری و او را گرفتند. ما دیگران تنها نگاه میکردیم. او را روی زمین کشیدند به سوی دیوار خانه‌ای. زنی که از من بزرگتر بود بازوی مرا گرفت و ناخن هایش را محکم در پوست دستم فرو کرد. من چشمم را دوباره بستم. صدایش را می‌شنیدیم. همه ما شنیدیم که می‌خواند. سپس صدای گلوله‌ای هوا را شکافت و همه چیز خاموش شد. گوشخراش‌ترین خاموشی که در زندگی‌ام شنیده‌ام» (ص ۷۰)

پس از اینکه ناهید در داستانش به ما خوانندگان می‌گوید که چرا از خاک خود بریده و به این سرزمین سرد و زیبا آمده است، نوبت به بازگفت درام زندگی در خانه نو است. 

مسعود و ناهید و دختر خردسالشان آرام اکنون پناه جسته‌اند و نخست ناهید چنین می‌پندارد که زندگی بر آنها لبخند خواهد زد. اما آنان تازه با دشواریها و پیچیدگی‌های کشور میزبان روبرو می‌شوند:

«من هرگز آن شامگاهی را که نخستین آپارتمانمان را در نلسون کوله گرفتیم از یاد نمی‌برم. ما راست از اردوی پناهندگان می‌آمدیم. آماده بودیم زندگی تازه‌مان را بیاغازیم. اما آن کوی … همچون هیچ‌جای دیگری در سوئد نبود. توگویی در لبه‌ای ایستاده است. در مرز میان سوئد و ،نمی‌دانم، حفره‌ای تهی. نه اینکه همچون چیزی جادویی و افسانه‌مانند باشد، نه.

اردوی پناهندگان چنین جایی بود. کلبه‌های کوچک دلکش در جنگلی. ما در کلبه‌ای با یک خانوار دیگر همخانه بودیم. اما مهم نبود. جایی زیبا بود. اما اینجا. آمیزه‌ای از آسفالت و سیمان و فلز بود با ردیفهای درازی از بالکنهای سبز کثیف که درهای چندین آپارتمان به هریک باز می‌شد. زشت بود. بوی شاش می‌داد. مردان مست میان ساختمانها می‌پلکیدند. از درون آپارتمانها صدای جیغ می‌آمد…

چه می‌شد گفت؟ آرامش بود و مدمسالاری بود و آزادی پادشاهی می‌کرد. اما “نلسون کوله” وحشتناک هم بود. از آنجا سر درآوردن بروشنی نشانمان داد که ما ته ته هستیم. آنجا ما بودیم، پناهندگان سیاسی، و الکلی‌ها و مادران تنها و همه کسانی که همه زندگی‌شان را در آرامش و مردمسالاری زیسته بودند اما به جایی بهتر از اینجا نرسیده بودند.» (ص ۹۴)

ناهید و همسرش، و چه بسیار بی‌جاشدگان همنسل آنها، ناگهان درمی‌یابند که آنها تنها از کشوری به کشوری دیگر نرفته‌اند، بلکه آنها از طبقه‌ای میانی به طبقه‌ی زیرین، بسیار پایین‌تر از کارگران فروافتاده‌اند. در گتوهایی دور از باهمبود شاد و مرفه و آفرینشگر بیرونی، در میان بیکاران و بیماران و دیگر تازه‌واردان، در ساختمانهای زشت و بی‌قواره گرفتارند.

اینجا دیگر انقلابی بودن برای نویسنده و کاراکترهایش فراموش می‌شود. ناهید حتی با بیزاری از دیگر فرودستان یاد می‌کند، و آنها را متهم می‌کند که چرا در این کشور آزاد و آرام نکوشیده‌اند به جایی برسند. مسعود و ناهید می‌خواهند به جایی برسند. انقلابی بودن برای بازشناساندن کیستی آنها در گذشته کارا است، یعنی در پاسخ به این پرسش که از کجا آمده‌اید و چرا اینجا آمده‌اید؟ اما پرسش بعدی این است: چه می‌کنید؟ کجا زندگی می‌کنید؟

آنها می‌خواهند با کامیاب بودن تعریف شوند. هر دو خود را در کار غرق می‌کنند تا بتوانند از آن کوی ناداران بگریزند. خانه‌ای می‌خرند در کویی سوئدی‌نشین و می‌کوشند از بازندگان دور شوند و به پای برندگان این سرزمین برسند. همه این تکاپوها اما بر جان و تن رد می‌اندازد. خانواده درهم می‌شکند. مسعود شاید درپی نیرومند نشان دادن خود با زن تندی و خشونت می‌کند. بدن او نیز چون روانش کم می‌آورد و در تنهایی و ناکامیابی می‌میرد.

ناهید گرچه برای مرگ مسعود سوگوار می‌شود اما در برابر آگاهی از مرگ خودش بیشتر خشمگین است. او که جنگیده و کامیاب شده و زندگی دلپسندی برای خود فراهم آورده، چرا باید بچنگ سرطان بیفتد؟ او که از انقلاب، از دهه شصت، از جنگ، از نداری و پناهندگی، از بدبختی‌های پیاپی جان بدر برده و اکنون تازه می‌خواهد مزه زندگی آزاد و در رفاه را بچشد چرا باید بمیرد؟ این خشم او از زندگی‌اش در تنها پیوندی که او دارد فوران می‌کند، یعنی در برخورد با دخترش، همان دخترکی که آنها بخاطر آینده او در این راه پای گذاردند.

پیوند میان دختر و مادر همچون دو قطب مغناطیسی همه داستان را در مدار خود نگاه می‌دارد، پیوندی که آمیزه ای از کشش و رانش است. داستان از دیدگاه ناهید که مادر است بازگفته می‌شود. ناهید سرشار از قضاوت‌های تند درباره دخترش آرام است. اما خواننده از همان نخست گمانه می‌زند که نویسنده رمان آرام است، یعنی دختر این خانواده کوچک که در سوئد بربالیده است و اکنون چنان بر زبان سوئدی چیره است که بتواند چنین داستانی را بر قلم براند. پس در سرتاسر داستان این ناآرامی با خواننده می‌ماند که هر چه ما می‌شنویم نه آنچه است که براستی در ذهن ناهید گذشته است بلکه چیزهایی است که دختر درباره آنچه در ذهن مادر می‌گذرد می‌پنداشته است. چه چیز راست است و چه چیز داستان؟

در رمان‌های دیاسپوریک یا ادبیات مهاجرت به دشواری بتوان تنها در جهان داستانی ماند. آنکه دور از زادبومش رمان دیاسپورا را می‌خواند، در تک تک کارکترهای داستانی چهره‌های جهان راستین را می‌بیند.