جامعهشناسی کلاسیک به ما آموخته است که اساسیترین ویژگی جامعه مدرن آن است که زندگی اجتماعی چندپاره میشود و به حوزههای گوناگون تقسیم میشود، اما بیشتر نظریهپردازان اجتماعی کلاسیک همبستگی جدیدی را در آینده نوید میدهند.
آنان میپندارند جامعه مدرن اگرچه منابع سنتی همبستگی را تضعیف میکند، اما خود امکان همبستگی جدیدی میدهد. آیا اینچنین است؟ تاریخ مدرنیزاسیون در قرن بیستم، خصوصاً در کشورهای جهان سوم نشان داده است که موضوع به این سادگی نیست ودیدگاه نسبتاً خوشبینانه نظریهپردازان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نکات بسیاری را از قلم انداخته است.
در ایران نزدیک به صد سال است که ما در انتظار «لحظه نهایی مدرنیته» هستیم. لحظهای که مدرنتیه آنطور که آرزو میکنیم بتواند بر شکافهای جامعه غلبه کند و کلیتی جدید به وجود آورد تا ما در آن آسوده باشیم و احساس کنیم در «خانه» میزییم. آیا واقعیت کنونی جامعه ایران ما را به تحقق این آرزو امیدوار میکند؟ شکافهای فزاینده فعلی ریشه در چه دارند و آیا چشماندازی برای غلبه بر آنها و همبستگی دوباره وجود دارد؟ این پرسشها را با محمدرضا نیکفر، پژوهشگر فلسفه درمیان گذاشتهایم.
چگونه میتوانیم شکاف مرکز ـ پیرامون را در ایران توضیح دهیم؟ ریشههای این شکاف چیست و چگونه تولید میشود؟
محمدرضا نیکفر: انقلاب فوران حسدها و کینههای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بود و از این نظر شکست خورد که حاصل آن نحوهای از توزیع قدرت و فرصت نبود که با خود تا حد تعیینکنندهای قناعت و آشتی بیاورد. حسدها و کینهها انباشته شدهاند، لایههای جدیدی یافتهاند و اکنون در آنها تعادلی برقرار است که انباشت فشردگی انفجاری است.
محمدرضا نیکفر ـ شکاف، چندلایهای و چندعاملی است. در عصر جدید، در جامعه سرمایهداری و در پهنه جهانی، رشد ناموزون شکافهای از پیش موجود را تشدید میکند، دگردیسه میکند و در موارد محدودی امکان تخفیف یا رفع آنها را پدید میآورد. این شکافها همواره موضوع اندیشهوزی بودند. پرسش درباره منشاء، پیامدها و سرانجام آنها بوده است.
چند دهه پیش، حدوداً تا اواخر دهه ۱۹۷۰، مجموعهای از نظریهها وجود داشتند که مدعی بودند کل شکاف مرکز-پیرامون را توضیح میدهند، در بُعد جهانی و در بُعد منطقهای و ملی. اکنون نظریههای کلان تقلیل یافتهاند در حد نکاتی که به آنها باید توجه داشت. آنچه از آنها میتوان آموخت عطف توجه به عاملهایی است که مهم هستند، اما هیچ یک به تنهایی توضیحگر همه چیز نیستند. از این نظر میتوانیم بگوییم که هیچ یک از نظریههای رایج رشد، صد در صد غلط نبودهاند، اما مطلقاً غلط بودهاند در ادعای توانایی صد در صدشان در دیدن و توضیح مسائل.
انقلاب ایران از نظر ورشکناندن تئوریهای کلان مهم بود؛ آن هم از این نظر که انقلابی نبود که از یک تضاد اصلی برخاسته شود و آن تضاد توضیحدهنده تکوین و سیر و سرنوشت آن باشد. به نظر میآمد که پیرامون علیه مرکز قیام کرد. این وجهی از انقلاب بود. در آن شکاف مرکز هم مؤثر بود: شکاف میان بالادستیها و پاییندستیها در خود مرکز. مرکز که میگوییم هم مرکز جغرافیایی را در نظر داریم، هم لایههای مرکزی اجتماعی را. انقلاب ۱۳۵۷ گویا چند انقلاب در یک انقلاب بود. انقلابی بود با چندین جریان مختلف که با هم بودند، کوشش کردند از هم پیشی گیرند و سرانجام یک جریان نقش تعیینکننده یافت. انقلاب فوران حسدها و کینههای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بود و از این نظر شکست خورد که حاصل آن نحوهای از توزیع قدرت و فرصت نبود که با خود تا حد تعیینکنندهای قناعت و آشتی بیاورد. حسدها و کینهها انباشته شدهاند، لایههای جدیدی یافتهاند و اکنون در آنها تعادلی برقرار است که انباشت فشردگی انفجاری است.
در انقلاب ایران هر جریانی پروژه خودش را برای سازندگی داشت؛ و وقتی از سازندگی سخن میگوییم منظور نحوهای از اراده به قدرت جمعی است که جمع را بازسازی میکند به لحاظ موقعیتها و منزلتهای آن و برنامهای که برای تضمین مشارکت دارد. این برنامه، شریک کردن عدهای در پروژه سازندگی و همزمان کنار گذاشتن عدهای دیگر است. منظورمن از “سازندگی” پویشی سرمایهدارانه، در معنای خاص تکنیکی و به لحاظ ایدئولوژیک گردنکشی و عظمتطلبی است. هر پروژه سازندگی، یک پروژه مجتمع کردن و همزمان دور کردن، به حاشیه راندن و موضوع تبعیض قرار دادن است. تبعیضهایی وجود دارند که آشکارا از برنامه سیاسی برمیخیزند، مثلاً از برنامه ولایت فقیه تبعیض علیه زنان، غیر مسلمانان، مسلمانان سنی و غیر خودیها، یعنی کسانی که به قول خودشان ولایتمدار نیستند، برمیخیزد. تبعیض دیگری وجود دارد در کنار این تبعیضها و در لایهای زیرین که از ساختار پروژهای برمیخیزد که عدهای را شریک میکند، و همزمان سامان معمول زندگی عدهای را به هم میزند، اما سهمی به آنان نمیدهد و رئیسان اگر هم بخواهند به خاطر ماهیت پروژه که تولید تبعیض است، نمیتوانند مساوات برقرار کنند. به ویژه این نوع دوم تبعیضهاست که لایههای اجتماعیای را در شرایطی بحرانی فعال میکند. این لایهها پیشتر توسط چشمانی که متمرکز بر تبعیضهای برنامهای است و به این خاطر طیفی از جمعیت را میبیند، به وضوح دیده نمیشود.
بین شکلهای مختلف تبعیض، همپوشانی وجود دارد. تبعیضهایی وجود دارند آنچنان عمیق که اپوزیسیون آگاه هم آنها را نمیبیند، چون این اپوزیسیون هم به هر حال به الیت اجتماعی تعلق دارد و نخبگان چیزهایی را خوب درک میکنند و چیزهایی را اصلاً درک نمیکنند.
بین شکلهای مختلف تبعیض، همپوشانی وجود دارد. تبعیضهایی وجود دارند آنچنان عمیق که اپوزیسیون آگاه هم آنها را نمیبیند، چون این اپوزیسیون هم به هر حال به الیت اجتماعی تعلق دارد و نخبگان چیزهایی را خوب درک میکنند و چیزهایی را اصلاً درک نمیکنند.
با این مقدمهچینی به پرسش از پی شکاف مرکز- پیرامون به صورتی فشرده اینگونه میتوان جواب داد: شکافهایی وجود دارند که پیشینه دارند و در ادامه تاریخی است که در جریان آن آبادانیهایی ایجاد شده و در پیرامون این آبادانیها انبوهی حاشیه ویران و نیمهویران. در آبادانیها تبعیض برقرار شده و در جریان مبارزه بر سر امتیازها عدهای به حاشیه رانده شدهاند. در تلاطم انقلاب، عدهای از حاشیه به جانب مرکز روی آوردند، در نهایت یک نظام تبعیض جدید ایجاد شد که هم مجموعهای تبعیضهای برنامهای برقرار کرد و هم بعد تازهای به شکاف مرکز و پیرامون داد. توده انبوهی را به سمت مرکز کشاند، در حالی که جایی نمیتوانست به آنها بدهد. آنان پادررکاب ماندهاند و آنچه وضعیت را در ایران بسیار پیچیده میکند حاشیهای است که هنوز چشمش به مرکز است و در شرایطی ممکن است سختترین ضربه را به مرکز بزند. رصد کردن این توده کار مشکلی است.
در سالهای پس از جنگ با نوع جدیدی از توسعه مواجه بودیم که میتوانیم آن را توسعه اسلامی بخوانیم. آیا منظورتان از “سازندگی” همین برنامه توسعه حکومت اسلامی است؟ این نوع توسعه چه شباهتها و چه تفاوتهایی با توسعه پیش از انقلاب داشت؟
منظور من از سازندگی چیزی فراتر و به سخنی دیگر بنیادیتر از این یا آن برنامه مشخص توسعه است. در نوشتهای قدیمی با عنوان “ایمان و تکنیک” منظورم را شرح دادهام. آن نوشته واکنشی بود به بحثهایی رایج در مورد سنت و مدرنیته و جهتی خاص در این بحثها: توضیح انقلاب اسلامی و رژیم برآمده از آن توسط سنت و سنتگرایی. شاخص افراطیترین گرایش در نزد کسانی که به نقش غالب سنت باور داشتند، این تصور بود که گویا رژیم اسلامی ما را به قرون وسطا بازمیگرداند. رژیم، جلوههای قرون وسطایی بارزی دارد، اما همین رژیم شیفته اورانیوم است و آن را به یک مقام قدسی رسانده است و همین رژیم دروازههای روستاها را به روی ماشین سرمایهداری گشوده و این ماشین زمینها را شخم زده و چنان کرده است که دیگر سنگ روی سنگ بند نیست.
بازیگر پهنه جهانی در عصر جدید سوژههای کلان ملی هستند: ملتها. آنها گروههای بزرگی هستند که برخی تبار مشخصی در تاریخ دارند، برخی دیگر در جریان حوادثی در خود عصر جدید ساخته میشوند. آنها خود را با خودآگاهیای معرفی میکنند که شبیه به خودآگاهی سوژههایی است که در روایتهای عصر جدید میبینیم. این سوژههای کلان با اراده به قدرت مشخص میشوند و این اراده به قدرت ارادهای تکنیکی برای سازندگی است. در گذشته طوایف هم مایل بودند قلمرو خود را گسترش دهند، اما “آباد” کردن جنبهای ضعیف و فرعی در وجود مایل به گسترش آنها بود. در عصر جدید، “آباد” کردن زیر منطق تکنیک قرار میگیرد: تکنیک فقط به آباد کردن منجر نمیشود، بلکه زمینهسازی میکند برای تکوین تکنیک سریعتر وتواناتر. با یک منطق درونمان آن را نمیتوان کنترل کرد. از بیرون فشار وجود دارد برای رشد بیشتر، و اگر رشد نکنیم، نیروی تکنیکی دیگری ما را خُرد میکند. بر این قرار عصر جدید عصر ناسیونالیسم است و ناسیونالیسم اراده به قدرتی است که جهتساز آن پویش تکنیک است.
تنها نیروی جدی مقاومی که در برابر ناسیونالیسم شکل گرفت چپ کارگری دارای آگاهی مارکسیستی بود. مارکسیسم با دو اراده مشخص میشد: گذاشتن طبقه در برابر ملت و در پیوند با آن همبستگی کارگری در بعد جهانی یعنی همان انترناسیونالیسم پرولتری. اراده دیگر اراده به غلبه بر تکنیک و کنترل آن از طریق رفع از خودبیگانگی بود. برنامه مارکسیستی در عمل پیروز نشد و فقط به صورت یک دیدگاه انتقادی باقی ماند. غالب احزاب متأثر از مارکسیسم در جریان نبردهای بزرگ ملی قرن بیستم بازیگر صحنه این درگیریها شدند و از منطق این بازی پیروی کردند. در جاهایی مثل روسیه و چین برنامه مارکسیستی دگردیسه شد و تبدیل به برنامهای ملی برای سازندگی شد. بلشویسم شد تابلوی صنعتی شدن و ابرقدرت شدن شوروی و مائوئیسم برنامه مشابهی شد برای چین. ایدهآل مارکس لغو کار مزدوری بود، اما این سیستمها از همان آغاز چیزی جز مدیریت کلان کار مزدوری نبودند. این مدیریت در خدمت “سازندگی” و “توسعه” بود.
در ایران میل به “سازندگی” در معنای مدرن آن در قرن نوزدهم شکل گرفت. مورخان معمولاً در این رابطه شکست ایران از روسیه را نقطه عطف میدانند و نیازی را که بر اثر آن در ذهن شاهزاده عباسمیرزا به سازندگی یعنی تجهیز به تکنیک و شیوههای نوین مدیریت نظامی شکل گرفت. اراده به سازندگی که شکل گرفت، به تدریج روایتهایی اسلامی هم پیدا کرد. اسلام برای “مدرن” شدن- در معنای تکنیکی و سلطهگرانه آن− بسیار مستعد است: شاخصترین صفت خدای اسلام قدرت اوست. میل به قدرت و سلطه از ابتدا در جمعیتهای اسلامی قوی بوده است و دین به مؤمنان توصیه کرده که مجهز باشند. اسلام دینی است مجهز، و به سادگی خود میتواند به جهاز قدرت تبدیل شود. اسلام دینی جنگاور، از این رو فناور، و از این رو مستعد برای مدرنیزاسیون در تولید، مصرف و اعمال سلطه است.
سرمایهداری اسلامی در امتداد سرمایهداری دوران پهلوی قرار دارد. اساس هستی هر دو نظام توزیع درآمد نفتی بر پایه سیستم اقتداری است که هدف مقدم آن بازتولید خود است (برخلاف یک سیستم طبیعی کلاسیک که این هدف در متن هدف عمومیتری فراتر از اقتدار سیاسی مطرح است).
از اواخر قرن نوزدهم ایران هم مثل بقیه کشورها شاهد رقابت میان برنامههای مختلف سازندگی است. اختلافها بر سر نیروی اجتماعیای است که فرمانده و بهرهبر اصلی میشود و نیز بر سر تحول فرهنگیای است که هر برنامه به دنبال میآورد. برنامه حکومت پهلوی سرانجام آنی شد که هدف خود را برپایی “تمدن بزرگ” نامید. آخوندها با ایده اصلی برنامه، عظمتطلبی و گردنکشی در منطقه، مشکلی نداشتند. ایراد آنان در نهایت به دو چیز بوده است، همان دو چیزی که در جاهای دیگر نیز محورهای اختلاف بودهاند: نیروی اجتماعی و فرهنگ. آنان میخواستند خودشان فرمانده باشند، تحول فرهنگی را از جهت غربیشدن درآورند، آن را اسلامی کنند و نیروهایی را بهرهور سازند که پایگاه قدرت آنان باشند.
این “سازندگی اسلامی” چه نوع تبعیض و شکافی از نوع مرکز ـ پیرامونی به وجود آورده است؟
سرمایهداری اسلامی در امتداد سرمایهداری دوران پهلوی قرار دارد. اساس هستی هر دو نظام توزیع درآمد نفتی بر پایه سیستم اقتداری است که هدف مقدم آن بازتولید خود است (برخلاف یک سیستم طبیعی کلاسیک که این هدف در متن هدف عمومیتری فراتر از اقتدار سیاسی مطرح است). سرمایهداری اسلامی در امتداد معوجی از سرمایهداری دوران پهلوی قرار دارد. این امر با نظر به قشرهای فرادست و فرهنگ این نظام به سادگی به چشم میآید. فرادستان زمان شاه جای خود را به فرادستان اسلامی دادند. اساس منطق تحول فرهنگی رخ داده، تحول در نظام سرمایه سمبلیک است. عنصر اصلی در سرمایه سمبلیک زمان شاه سمبلهای فرهنگیای بود که در نظام سرمایهداری با گرایشی غربی امتیازآور هستند. جمهوری اسلامی ضمن حفظ خطوطی از این سیستم امتیازدهی، از دینداری سرمایه سمبلیک ساخت. دینداری نوعی سرمایهداری شد و این مبنای تحول فرهنگی قرار گرفت، تحولی که فقط فرهنگی نیست، اقتصادی و اجتماعی است و یک مؤلفه اصلی مالداری اسلامی است.
بخشهای اصلی قشرهای فرودست در هر دو نظام شاهی و ولایی یکی هستند. با وجود این، تلاطمی که با انقلاب پدید آمد یا بهتر است بگوییم تلاطمی که انقلاب نام گرفت، بر وجود عینی و شعور این قشرها تأثیری عمیق به جا گذاشت. انقلاب بخشهای بزرگی از جمعیت را که به صورتی منفعل در حاشیه تحولات قرار داشتند، فعال کرد. انقلاب واکنشی بود به ناتوانی صورتبندی سرمایهداری نفتی شاهنشاهی در دادن جایگاهی به قشرهایی که پایگاه سنتی خود را از دست میدادند. سیستم نمیتوانست آنها را جذب کند، حتی نمیتوانست مشارکت لایههایی را هم تضمین کند که پایگاه ممتازی داشتند. انقلاب امید به مشارکت بود. در توده وسیعی این امید دمیده شد که میتوانند از این پس زندگی بهتری داشته باشند. رژیم برآمده از انقلاب تا مدتها نیروهایی را نشان میکرد و به مردم میگفت که آنان مانع رسیدن به اهداف انقلاب هستند. رژیم مردم را در مقابله با آنچه “ضد انقلاب” نامیده میشد، “مشارکت” میداد. این فریب دیگر کارآیی خود را از دست داده است.
دولت اسلامی، دولتی بزرگ و پرشاخ و برگ بود که همپوشانی گستردهای با مردم داشت. این موضوع باعث میشد که گروههایی از مردم – سرگردان در میان دو نقش حاکم و محکوم، حرامکننده و محرومیتکشیده، بالادستی و پاییندستی − رفتارهای متناقضی از خود نشان دهند. هر چه میگذرد از این گونه تناقض کاسته میشود. دوره احمدینژاد تلاشی بود برای احیای حالت جنبشی رژیم، یعنی احیای توهم همپوشانی. این دوره دارد با یک سرخوردگی بزرگ به پایان میرسد. پایگاه تودهای رژیم پایگاه سرخوردگان است. آنان بخش فعالی از توده محرومان را تشکیل میدهند.
فرودستی در سرمایهداری اسلامی در ادامه تاریخ فرودستی سرمایهداری برآمده در دوران شاهی قرار دارد. جمهوری اسلامی زمین مناسبات اجتماعی در ایران را شخم زده، تحرک اجتماعی ایجاد کرده، به انتظارها پاسخ نداده و با معیار خودی- غیرخودی قشری را به عنوان لایه ممتاز برکشیده است. اگر در توصیف تبعیض در ایران تنها از مدل مرکز-پیرامون استفاده کنیم، همه واقعیتها را نمیبینیم. جامعه ایران جامعهای است تکهتکه. کلیت یک تکه، ممکن است دستخوش تبعیضی ناشی از زیست حاشیهای آن باشد، در خود آن ولی باز لایهای ممتاز است، لایهای محروم.
تکهتکه شدن جامعه ایران، به تاریخ مناسبت مرکز- پیرامون در آن، به نظام امتیازوری سرمایهداری، به تبعیضهای شاخص سیستم ولایت فقیه به عنوان یک نظام آپارتاید، و به تحرک اجتماعی شکل گرفته از اواخر دهه ۱۳۴۰ و تشدید شده با انقلاب برمیگردد. در جریان تحرک اجتماعی گروهی از مردم از یک بخش اجتماعی پا در حوزه بخش دیگر میگذارد، برخی کیفیتهای بخش تازه را میگیرد، اما در آن بخش انتگره نمیشود. با چنین مکانیسمی هر بخشی تکهتکه میشود. روانشناسی و اخلاق متناسب با این تکهتکه شدن، با این امتیازوری و در همان حال محروم بودن از امتیاز، نفرت، حسادت و دپرسیون شدید است. انسانها میدوند و به جایی نمیرسند. به هم تنه میزنند، به هم پرخاش میکنند و رمقشان را از دست میدهند.
آیا شانسی برای فرا رفتن از این تکه تکه شدن و در نتیجه انتگراسیون دوباره هست؟
اگر در توصیف تبعیض در ایران تنها از مدل مرکز-پیرامون استفاده کنیم، همه واقعیتها را نمیبینیم. جامعه ایران جامعهای است تکهتکه. کلیت یک تکه، ممکن است دستخوش تبعیضی ناشی از زیست حاشیهای آن باشد، در خود آن ولی باز لایهای ممتاز است، لایهای محروم.
چشمانداز، امیدبخش نیست. به این سبب که مسئله ابعاد مختلفی دارد و بعید است که سیر رخدادهای آینده چنان باشد که در هر ایستگاهی از آن مسئلهای حل شود؛ شاید مسئلههایی افزوده شوند.
در برابر ما نه دو، سه پرسش، بلکه همتافتهای از پرسشها قرار دارند. این کمپلکس را پرسمان تکه-پارگی نام مینهیم. پرسمان، لایههایی دارد. لایه مفهومی انتزاعی است که به چشم نمیآید. با آن احیاناً تقدم تعیینکننده دستهای از مسائل بر دستهای دیگر تبیین میشود. وقتی میگوییم زیرساخت اقتصادی، منظور این نیست که چیزی به طور عینی، مثل شالوده یک ساختمان، وجود دارد که نموداری تام و تمام خودش را دارد. چنین نیست. پدیداری آن در چیزهای بسیار مختلفی است: از اقتصادی (نسبتاً) ناب گرفته تا فرهنگی (نسبتاً) ناب.
لایههای اساسی پرسمان تکهپارگی از این قرارند:
− لایه زیرین، لایه صورتبندی اقتصادی- اجتماعی است. این صورتبندی سرمایهداریای است که یک ویژگی آن در این است که هر یکی را به دو تبدیل میکند، بی آنکه بتواند به این تفرق، از راه جمع کردن و جذب کردن پاسخی جبرانکننده بدهد. نمود خصلت متفرقکننده و مجتمعنکننده آن را میبینیم در: بیکاری گسترشیابنده، تولید حاشیههای گسترده محروم در همه حوزهها، بههمریختگی و تناقض در همه عرصهها و در روابط میان آنها.
− لایه بعدی، لایه مدنی است. با اشاره به این لایه، توجه جلب میشود به شهر، به عنوان واحد کلانی که انتگراسیون مدنی باید در آن اتفاق افتد. در ایران، برای مدت کوتاهی در دهه ۱۳۷۰ بحثهایی شد درباره جامعه مدنی. در آن بحثها به قلب مسئله مدنیت، یعنی مسئله شهر توجهی نشده است. جامعه مدنی، جامعهای است در شهر. در اروپا وقتی از جامعه مدنی به عنوان پهنهای در میان حوزه خصوصی و دولت صحبت میکردند، وجود جایی را به عنوان شهر که زمینهساز و مأمن چنین پهنهای باشد، فرض میگرفتند. شهر مکان است، اما جغرافیا فقط وجهی از مکانیت آن را تشکیل میدهد. مکانیت شهر در ایجاد مکان برای زندگی شهری است که پیچیدهترین، باکیفیتترین و پرمدعاترین نحوه زیست بشری است. اینجا فرصت نیست که بیشتر درباره “شهر” صحبت کنیم. با لحنی تبلیغی در باره اهمیت مسئله شهر میتوانیم چنین بگوییم: این موضوع که چرا غرب پیش رفت و ما پس ماندیم، تبدیلپذیر است به این موضوع که ببینیم فرق شهر ما با شهر آنها در چه بوده است. وقتی از علم و فناوری سخن میرود، باید به شهر توجه کرد. مکان علم شهر است. پیشرفتگی علمی مبتنی بر پیشرفتگی در شهریت است.
در ایران عصر جدید، شهرها با همه فلاکتباری ساختارشان، توانستند بر مبنای وجود عرصه برای رشد سرمایهداری در عمق و در سطح، تا اوایل دهه ۱۳۵۰ مکان جذب و تا حدی انتگراسیون باشند. جاذبه آنها پس از انقلاب بیشتر هم شد، اما نتوانستد، جمعیتها را انتگره کنند. شهرها پرجمعیت شدند، اما جامع و جامعه نشدند. سیاستهای جمعکننده رژیم (خانهسازی، جادهسازی، مدرسهسازی، دانشگاهسازی، مسجدسازی، بسیج، کانونهای مختلف، عیدها و عزاداریها …) نتوانست شهریتی ایجاد کند که بتواند با گرایش حاشیهساز، متفرقساز و کلاً تکهپاره کننده شتابگرفته بر اثر بحرانزدگی صورتبندی اقتصادی- اجتماعی مقابله کند. فاجعه ایران، فاجعه زندگی شهری است: زندگی در شهرهایی دودزده، انباشته، مفلوک، به هم ریخته، خشن، بیغرور، دلمرده، عصبی، ضد کودک، ضد جوان، ضد پیر و معلول، ضد زن و جلوهگاه مردانگیای نامرد و بدیخت و ناکام است. شهر، یک عقده بزرگ است.
− لایه دیگر، لایه هویتی است. در اینجا اشاره به هویتی است که گویا بایستی در دنیای تقسیمشده به پارههایی به نام کشور، معرف و جانمایه کشور باشد. این هویت آسیب دیده است. “ایران”ی که در عصر جدید بر بستر جریان جهانی دولت−ملتسازی شکل گرفت، دیگر آن رمق را ندارد و به سخنی دیگر به گونهای پرورده و متعالی نشده که بتواند “ما” را یکدل و همبسته سازد. از یک طرف گرایشهای تفرقهبرانگیز در منطقه (بر اساس محورهای ترک- فارس، ترک- عرب، کرد- ترک، کرد- فارس، عرب- فارس، سنی- شیعه، اسلامگرا/ بومیگرا- متجدد و محورهایی دیگر با مختصاتی چون غربگرایی، شرقگرایی و روسگرایی) از طرف دیگر تبعیض و تفرقهانگیزی داخلی (که مبتنی بر سیاستی است که شیعیگری را مبنای انتگراسیون و هویت ایرانی قرار داده است) و در کنار اینها و متآثر از اینها یک منطقهگرایی و محلیگرایی رشدیابنده که دو شهر مجاور را هم در برابر هم قرار میدهد، جمع ایرانی را پریشان کرده است. معلوم نیست در آینده کشور بتواند مختصات کنونی خود را به لحاظ جغرافیایی- قومیتی حفظ کند. هر چه بحران سیستم در لایههای اقتصادی و مدنی خود تشدید شود و انتگراسیون در مکان اجتماعی- شهری بیشتر شکست بخورد، بحران هویت ایرانی تشدید خواهد شد. افراد کوشش میکنند در تکهپارههای قومی امید و غرور خود را بیابند، با دیگرانی که چنین حسی دارند، همبسته شوند و در سرنوشت خویش مرزبندی و تقابل با گروهی دیگر را ببیند.
− لایهای را هم میتوانیم به عنوان لایه ارزشها مشخص کنیم. تحلیلهای موردی تقویتکننده این باور هستند که در این لایه همبستگی سستی گرفته و در برابر، گرایش به گسست نیرو یافته. میتوانیم از یک انرژی منفی سخن گوییم که از مجتمع شدن جلوگیری میکند. این منفیت هم به ضرر رژیم حاکم عمل میکند و هم به ضرر اپوزیسیون. بُعد احساسی این لایه را نیز باید در نظر گرفت. پویش اجتماعیای که در ایران با انقلاب تشدید شد، انتظارها و امیدهایی را به بار آورد که به جز در مورد قشرهایی که رژیم به آنها امتیازهایی داد، نابرآورده ماندند. جامعه، جامعه سرخوردههاست. نارضایتی تنها متوجه سیستم نیست؛ مردم از همدیگر نیز ناراضی هستند. حس میکنیم جای یکدیگر را تنگ کردهایم. جامعه ایرانی، جامعه خشن بیرحمی شده است. صمیمیتهای سنتی درون بستگان هم سستی گرفته است.
فاجعه ایران، فاجعه زندگی شهری است: زندگی در شهرهایی دودزده، انباشته، مفلوک، به هم ریخته، خشن، بیغرور، دلمرده، عصبی، ضد کودک، ضد جوان، ضد پیر و معلول، ضد زن و جلوهگاه مردانگیای نامرد و بدیخت و ناکام است. شهر، یک عقده بزرگ است.
− و سرانجام به لایه سیاسی میرسیم که ذکر آن در آخر این فهرست، به معنای سطحی بودن و آشکار بودن و داشتن وجودی سرتاسر مبتنی بر لایههای زیرین نیست. سیاست عرصهای است که در آن همه انگیزشها با هم ترکیب میشوند و از این نظر عرصهای انضمامی است. ترکیب انگیزشهای اجتماعی، اقتصادی و ایدئولوژیک در انقلاب چنان بود که رژیم برآمده از آن خود را مظهر همدلی و همزبانی کل ملت معرفی میکرد. رژیم، خود را انتگراتیو، یعنی جمعکننده و وحدتبخش میدانست. رژیم همزمان پسزننده و گسلنده بود و یک نظام آپارتاید ایجاد کرد که مجموعهای از تبعیضها (میان مرد و زن، مذهبی و غیر مذهبی، مسلمان و غیر مسلمان، شیعه و سنی، معمم و مکلا، خودی و غیرخودی) معرف آن بود. تا مدتها توان انتگراتیو، دست بالا را داشت و میتوانست تنشهای ناشی از تبعیض را جبران کند. این توان انتگیراتیو برآمده از عواملی بود چون: ایجاد حوزهای بزرگ به عنوان حوزه همپوشانی دولت و ملت (از این نظر رژیم “خلقی” بود)، بازتوزیع درآمد دولتی (درآمد نفتی) و ثروت انباشته در میان قشر ممتاز دوران شاه و نقش دوگانهای که حکومت ایفا کرد: به عنوان ولایت فقیه یعنی رهبر معنوی و به عنوان ولی نعمت، یعنی کانون کنترل و توزیع سرمایه اقتصادی، اجتماعی و سمبلیک.
توان انتگراتیو (جمعکننده، متحدکننده) رژیم کاهش یافته، ولی چنان نیست که در حال فروپاشی باشد. روندهای درون رژیم هنوز تأثیری اساسی روی روندهای عمومی جامعه دارد، به گونهای که در “جنبش سبز” این شکافی در درون رژیم بود که اجازه داد شکاف میان رژیم و مردم امکان بروز آشکار خیابانی یابد. متناسب با کاسته شدن از توان انتگراتیو رژیم، نیروهای مخالف توان جمعکننده نیافتهاند. درخود نیروهای اپوزیسیون، گرایش انتگراتیو ضعیف است و بعید به نظر میرسد آن نیروهایی را که به اسم اپوزیسیون میشناسیم، با اراده و آگاهی به انتگراسیون برسند. ممکن است جنبشی قوی از این مجمعالجزایر، چندین اتحادیه بسازد؛ و اگر باز آن جنبش فروکش کند، این اتحادیهها هم فروخواهند پاشید.
همچنان که گفته شد، “لایه” مفهومی تحلیلی است، حاصل انتزاع است، و برای انتزاع حوزههایی است که واقعیت وجودیشان درهمتنیدگی است. برای فهم و توضیح پدیدهای چون “تکهپارگی” افزون بر لایهها میتوانیم گرهگاههایی را نیز در نظر گیریم. گرهگاه جایی است که پدیداری مسائل در آنجا چشمگیر است.
به تصور من در این گرهگاهها شکافهای جامعه ایران را آشکارا میتوان دید:
− گرهگاه کار و معیشت: شکاف عظیمی ایجاد شده میان دارایان و نداران و در پیوند با آن جدایش میان توده بزرگی از جوانان (دست کم ۳۰ درصد) با فرصتهای اشتغال. مسئله نداری و بیکاری میرود که به مسئله افتراق و فروپاشی (Social disintegration) تبدیل شود. این موضوع در حالتی پیش میآید که چشماندازی برای حل مشکل دیده نشود، جامعه بدبین باشد، و روحیه همبستگی افت مداوم داشته باشد. اگر همه ابعاد مشکل بیکاری و نداری با تضاد طبقاتی به صورت تضاد سرمایهدار−کارگر توضیح دادنی بود، مسئله افتراق و فروپاشی مطرح نبود، چون در یک طرف صف بزرگ کار شکل میگرفت و وجود عینی چنین صفی شانس بزرگی برای اجتماع (integration) بود. مقاومت در برابر بیکاری، اما میتواند در میان طبقه کارگر عنصر مبارزه طبقاتی را وارد گرهگاه کار و معیشت کند و از این طریق شانسی برای انتگراسیون ایجاد شود.
− گرهگاه همبستگی کشوری: حس همبستگی در کشور رو به کاهش گذاشته است. علت آن حاکمیت ایدئولوژیکی است که یک نظام تبعیض برقرار کرده. این نظام بیپیشینه و بیزمینه نیست و ازجمله بر پایه شکافهایی است که از پیش در ایران وجود داشته و خاص کشورهایی است با تنوع قومی و مذهبی و اقلیمی (اقلیمی به اعتبار جغرافیای نایکدستی که فقر و ثروت را متأثر از عوامل اقلیمی و فاصله از مرکز توزیع میکند) و بدون سامان دموکراتیکی که مانع تبدیل تنوع به تبعیض شود. پرسمان این گرهگاه همانی است که در رابطه با لایه هویتی مطرح شد. این بار به عنوان گرهگاه مطرح میشود، چون پدیداری آشکار آن را میبینیم به صورت کاهش حس همبستگی، بالا گرفتن قومگرایی و حس جدایی، و شک و بدبینی نسبت به آینده اجتماع بزرگ همسرنوشتی به نام ایران.
− گرهگاه ارزشی و فکری: پرسمان این گرهگاه نیز در پیوند با نکاتی است که در مورد لایهای همسنخ با آن مطرح شد. پدیداری چشمگیر فردگرایی در این گرهگاه ممکن است به تفسیر متضادی میدان دهد. ممکن است ارزشهای فردگرایانه زمینهساز سامانی مبتنی بر احترام به آزادیهای فردی تعبیر شود، و نیز ممکن است به معنای زوال ارزشهای همبستگی و عدالتخواهی باشد، ارزشهایی که نبود آنها برپایی سامانی دموکراتیک در جامعه پرتضادی چون ایران را بیپایه میسازد. ما هنوز نمیتوانیم قضاوت کنیم که آیا در صورت بروز یک جنبش فراگیر فردگرایی آزادیخواه میتواند با همبستگی و عدالتخواهی ترکیب شود یا نه. آنچه اکنون میبینیم این است که تضاد ارزشها و گرایشهای فکری به سمت افتراق و فروپاشی عمل میکند. در جریان چپ، این روند چشمگیر است. منابع ذخیرهای چون جنبش دانشجویی و کارگری نتوانستهاند جبران مافات کنند.
پویش اجتماعیای که در ایران با انقلاب تشدید شد، انتظارها و امیدهایی را به بار آورد که به جز در مورد قشرهایی که رژیم به آنها امتیازهایی داد، نابرآورده ماندند. جامعه، جامعه سرخوردههاست. نارضایتی تنها متوجه سیستم نیست؛ مردم از همدیگر نیز ناراضی هستند.
− گرهگاه سیاست: روند آشکار در این گرهگاه شکاف در درون حکومت و تشدید شکاف در میان حکومت و مردم است. حکومت نقش انتگراتیو خود را در میان توده مردمی که زمانی به آنان اتکا داشت (سنتگرایان، “مستضعفان”)، از دست میدهد و در درون خود نیز با مشکل مجتمع کردن و متحد کردن مواجه میشود. مشکل این است که در میان نیروهای مخالف و در رابطه آنها با مردم روند معکوسی جاری نیست، یعنی خود آنها در درون با مشکل انتگراسیون مواجه هستند و نیز توانایی آن را ندارند که مردم را گرد خود مجتمع کنند.
اکنون برگشتی لازم است به پرسشی که این تحلیل از لایهها و گرهگاهها را در پی آورد. پرسش این بود که آیا شانسی برای چیره شدن بر گرایش به تکهپارگی وجود دارد. پاسخ آغازین ابراز بدبینی بود، و حال شاید روشنتر شده باشد که چرا وضعیت نگرانکننده است. چیزی که واقعا میتوانیم به آن بگوییم “شانس”، این است که جنبشی درگیرد و این جنبش بخشهایی از مردم را مجتمع، متحرک و بااراده سازد، از طریق آنها اپوزیسیون انرژی یابد، این انرژی ائتلافهایی را جوش دهد، با مجموعهای از کنشها و واکنشها، کانونهایی برای مجتمعسازی مردم و نیروهای سیاسی شکل گیرد و همپای این روند شکاف در میان رژیم تشدید شود، بخشی از آن کنده شود و توان انتگراتیوی را که در میان گروههایی از مردم دارد، در خدمت اپوزیسیون بگذارد.
توان انتگراتیو جنبشی که شانسی اگر برای چیره شدن بر تکهپارگی باشد، در آن است، پایدار نیست. همه چیز بستگی به آن دارد که این توان آیا دستمایه برپایی یک سامان دموکراتیک تبعیضزدا و پیشرو خواهد شد یا نه. این خطر هم جدی است که جنبش نتواند انتگراتیو باشد و با همهٴ موجه بودناش در عمل این نقش را ایفا کند که ماشه آغاز یک جنگ داخلی را بکشد.
تفسیری خوشبینانه هم میتوانیم از تکهپارگی بدهیم: دوران “وحدت کلمه” خمینیوار به سر رسیده است. تمامیتخواهی فاقد پایه مادی و ارزشی− فکری شده است. کشور اگر بخواهد برپا بماند، سامان آن باید بر اساس مجموعهای از همسازیها باشد، و چنین چیزی آنی است که دموکراسی خوانده میشود.