ساعت ۱۱ صبح یک روز بهاری از “میدان صنعت” به قصد عزیمت به “میدان انقلاب” سوار اتوبوس بخش خصوصی میشوم. از این میدان به مقصد تمام میدانها و خیابانهای مهم شهر ایستگاه تاکسی وجود دارد و دهها تاکسی خالی و منتظرِ مسافر نشان میدهد کسانی که سوار اتوبوس شدهاند در برنامه مالی خود جایی برای پرداخت کرایه تاکسی در نظر نگرفتهاند.
اتوبوسی که سوار آن شدهام متعلق به خطی است که در کنترل بخش خصوصی است. در ایران آپارتاید جنسی برقرار است، چیزی که نمودهایی از آن یادآور رژیم آپارتاید نژادی در آفریقای جنوبی است. اتوبوس دو قسمت شده است. قسمت عقب مختص زنان و قسمت جلو مختص مردان است.
اتوبوس مکان مهمی برای مردمشناسی است. در اتوبوس میشود دید و شنید که بر مردم چه میگذرد.
بعد از گذشت ۱۵ دقیقه قسمت زنانه کاملاً پر میشود. چند مرد نیز به حالت ایستاده منتظر راه افتادن اتوبوس هستند. از راننده خبری نیست. افرادی که قبل از من سوار اتوبوس شدهاند ادعا میکنند که ۳۵ دقیقه است منتظر آمدن راننده هستند.
کم کم زمزمههای اعتراض از بخش زنانه اتوبوس بلند میشود. جملاتی مانند:
− آقا یکی بلند بشه این راننده را صدا کنه.
− یکی بلند بشه به این راننده بگه: “مردک! مردم منتظرن.”
− یه مرد اینجا پیدا نمیشه به راننده بگه بیاد؟
− مرد هم مردای قدیم. حتماً ما زنها باید بلند بشیم، بریم سراغ راننده؟
− …
در میان این پچپچهایی که دیگر در حال تبدیل شدن به اعتراض با صدای بلند است، ناگهان زنی حدود ۵۰ ساله شروع به فریاد کشیدن میکند: “یکی بره این راننده بی پدر و مادر را صدا کنه، بگه: مردم مسخره تو نیستن مردک! مرده شورت را بیاورند.”
مسافرهای قسمت مردانه سه دسته شدهاند. متأهلها که گویی اصلاً این سر و صدا را نمیشنوند و بعضی با چشمهای بسته خوابند یا ادای خواب بودن را در میآورند. چند پسر جوان در حال صحبتهای در گوشی و خندیدن با صدای بلند هستند. پوزخند میزنند و با هر صدایی که از قسمت زنانه بلند میشود بر شدت خنده آنها افزوده میشود. مردان مسنتر مدام در حال نگاه کردن قسمت عقب اتوبوس هستند و گاهی از پنجره به بیرون سرک میکشند تا شاید راننده اتوبوس را ببینند. با توجه به این که اتوبوس ۱۰۰ متر جلوتر از ایستگاه پارک شده و در کنار اتوبان قرار گرفته است، سرک کشیدن آنها بیشتر عملی عصبی است تا معطوف به نتیجه.
۱۰ دقیقه دیگر میگذرد و حالا دیگر سر و صدای زنان به آسمان رفته است. مردان مسنتر نیز شروع به زمزمه کردهاند و چند نفری از دسته متأهلها از خواب بیدار شدهاند. پسران جوان هنوز مشغول قهقه زدن هستند. یک پیرمرد بالای ۷۰ سال که بدون عصا و بسیار چابک راه میرود از اتوبوس پیاده میشود تا راننده را پیدا کند. بعد از چند لحظه به اتوبوس بر میگردد و میبیند یکی از زنانی که مردان را تشویق به رفتن دنبال راننده اتوبوس میکردند، سر جای او نشسته است! قید نشستن را میزند و با صدای بلند میگوید: “آدم نفهم مردم را اینجا نگه داشته رفته پی چایی خوردن. لیوان دستش گرفته و دارد در و دیوار را نگاه میکند.”
۵ دقیقه دیگر میگذرد. حالا ۵۰ دقیقه است که بعضی از مردم منتظر راه افتادن اتوبوس هستند و این بیشتر به برنامه دوربین مخفی شبیه است تا واقعیت. بعضی از افراد از اتوبوس پیاده میشوند تا با تاکسی دنبال کار و زندگی خود بروند. صدای همه بلند شده است.
چند نفر خانمی که اعتراض با پچپچ آنها شروع شده است حالا دیوانهوار فریاد میزنند و به راننده و حکومت بد و بیراه میگویند. پیرمرد چابک دوباره از اتوبوس پیاده میشود، یک مرد ۳۵ ساله، یک خانم حدود ۳۰ سال و یک کارگر جوان نیز دنبال او پیاده میشوند تا راننده را پیدا کنند. سر و صدا در خیابان شنیده میشود.
یک مرد جوان در حدود ۲۷ سال با ظاهری مذهبی و لیوانی چای در دست وارد اتوبوس میشود. بدون اعتراض به فحشهایی که حوالهاش میشود، خیلی آرام کتاش را در میآورد و یک قلپ دیگر از چای مینوشد و آنرا روی داشبورد میگذارد. خونسردی و بی اعتنایی راننده مردم را عصبیتر میکند و زنها و پیرمردها با صدای بلند و واضح بر کیفیت فحشهایی که حواله راننده میکنند، میافزایند.
راننده یک دکمه را میزند و موتور اتوبوس خاموش میشود. با خاموش شدن موتور گویی آب سرد روی سر مسافران ریختهاند. همه ساکت میشوند. راننده نگاهی در آینه میاندازد و دوباره استارت میزند. با لرزش ماشین و بلند شدن صدای موتور، مجدداً فحشها شروع میشود. راننده رادیو را روشن می کند و هر از گاهی نگاهی به آینه می اندازد.
نظارت و نا امیدی
زنی از ته اتوبوس میگوید: “با فحش دادن که چیزی درست نمیشه. باید اصولی اعتراض کرد. همه باید شماره ماشین را بر داریم و زنگ بزنیم به قسمت شکایت مردمی تا پدرش را در بیاورند.” خانم دیگری جواب میدهد: “کدام شکایت؟ کسی گوش نمیدهد. این کار همیشه ما شده. من چند بار تا آلان زنگ زدهام. میگویند: چشم، ولی کاری نمیکنند. چه دل خوشی داری شما خانم. مملکتی که دولتاش آن طوری باشد، از راننده اتوبوس چه توقعی داری؟”
مردی میانسال نیز از قسمت مردانه صدایش را بالا میبرد که: “از بالا تا پایین این مملکت مشغول دزدی هستند. سه هزار میلیارد تومن میخورند، بانک بالا میکشند، رشوهها به دلار شده. به یک اتوبوس نمیتوانند نظارت کنند، معلوم است وضعیت بانکها چطوری است. هر کس ریش و پشم بگذارد و پدرش آخوندی، مدیری، خری باشد نفوذ میکند در ادارات و بانکها و میلیاردی می دزدد. بقیه هم مثل ما باید فکرشان این باشد که راننده یک اتوبوس شلخته کی راه بیفتد. قربان بزرگیات خدا، معلوم هست داری چیکار می کنی؟”
دو نفر از مسافران که ظاهری شبیه بسیجیها و اعضای گروههای فشار دارند با حالتی تهدید آمیز به مردمی که بلند صحبت میکنند نگاه میکنند تا آنها را ساکت کنند. اوضاع خیلی خرابتر از آن است که بتوانند حرفی بزنند. مسافران به شدت عصبانی هستند. با نگه داشتن اتوبوس در یک ایستگاه بین راهی، اوضاع از چیزی که هست بدتر میشود. چند مرد و زن وارد اتوبوس میشوند و به محض ورود شروع به داد و بیداد میکنند:
− برنامه خط عوض شده؟ چرا یک ساعت است هیچ اتوبوسی نیامده؟
− آقای راننده مسیر خط عوض شده؟
− چرا اینقدر دیر اتوبوس این خط آمد. بقیه خطها سر وقت اتوبوسهایشان آمد.
− داداش رفته بودی امامزاده هاشم اینقدر دیر آمدی؟
− …
خانمهای عصبانی موضوع را به مسافرین تازه از راه رسیده اطلاع میدهند و دوباره فضای اتوبوس ملتهب میشود. پیرمردی که برای اولین بار به دنبال راننده اتوبوس رفته بود، صدایش دوباره بلند میشود: «لعنت به پدر و مادرشان با این مملکتی که درست کردهاند. دنبال اتم هستید بیشرفها. اتم به چه درد ما می خورد، گوجه شده کیلوئی ۵۰۰۰ تومان. وضع این اتوبوسها را درست کنید اگر عرضه دارید. فقط غرور و گردنکشی دارند. شعار میدهند و مشت تکان میدهند اما هیچ غلطی نمیکنند».
دو مسافر “ارزشی” همزمان با چشمهای اخم آلود به صورت پیرمرد خیره میشوند اما روحیه پیرمرد مانند چابکیاش غافلگیر کننده است. شروع میکند با عصبانیت داد کشیدن: «مگه داری به شوهر ننهات نگاه میکنی بچه؟ چیه، چته؟ پدرت ادب یادت نداده توی صورت مردم نگاه نکنی؟ چرا خفه خون گرفتی؟ اگر جرأت داری حرف بزن تا یکی بزنم زیر گوشات. عقلتان اندازه همان دانه تسبیح دستتان است. چرا به جای شکمتان عقلتان را بزرگ نمیکنید؟ آدم فروشی هم شد کار؟ چرا برای پدر و مادرتان لعن و نفرین درست می کنید؟»
حالا همه اتوبوس به دو مسافر ارزشی خیره شدهاند. جو سنگین است بنابراین آنها به حالت خودجوش در ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده میشوند و مسافران دوباره یاد راننده گرامی میافتند.
همه چیز را خصوصی کردهاند
مرد میانسالی که ادعا میکند به کشورهای اروپایی سفر کرده و آن دیار را میشناسد، میگوید: “این وظایت به عهده دولت است. دولت با واگذاری مسئولیت خود به بخش خصوصی دارد به جامعه ضربه میزند. بخش خصوصی جوابگوی مردم نیست. خیلی وقتها روزهای جمعه رانندهها یک پارچه میکشند روی دستگاه کارتخوان یا کاغذ نصب میکنند که خراب است تا از مسافرها پول نقد بگیرند. راننده برای پول بیشتر تا جایی که بتواند معطل میکند تا اتوبوس پر شود. این وظیفه مسئول خط و مسئول نظارت است که ساعت حرکت آنها را برنامهریزی کنند.”
جوانی که میگوید عضو “اِن.اِی” است و قبلاً معتاد بوده با صدای آرامی میگوید: “مسئول خط و رانندهها سر یک بساط هستند. کیوسک نظارت هم پاتوق دود و دم است. نوبت این بدبخت افتاده آخر. از چای خوردناش معلوم است که نشئه است. این همه فحش به او میدهند اما صدایش در نمیآید. برایش مهم نیست دیگران چه میگوید. به حال قشنگ خودش فکر میکند.”
خانمی از قسمت عقب میگوید: “اگر خط دولتی بود نمیتوانستند از این غلطها بکنند. راننده سر ساعت حرکت میکند و حقوقاش را میگیرد. اما راننده خط خصوصی به فکر مسافر بیشتر است. دیگر کار ندارد که مردم زندگی دارند. صبر میکنند تا ماشین مثل قوطی کنسرو از مسافر پر شود.”
اتوبوس، تأخیر راننده و انتخابات ریاست جمهوری
زنی از عقب اتوبوس شروع به حرف زدن برای خانمهای اطراف خودش میکند. صدای او در قسمت مردانه نیز شنیده میشود: “اگر همه اعتراض کنند اینطوری نمیشود اما هر کس سرش به کار خودش گرم است. مثل انتخابات دوره قبل. یک عده از مردم ریختند داخل خیابان اما خیلیها در خانه مانند و منتظر شدند که ببینند چه میشود. اگر مردم نمیترسیدند و پشت هم را خالی نمیکردند کار اینها یک سره میشد!”
خانم دیگری در جواب او میگوید: “لیاقت این مردم همین دولت است. وقتی گلوی خودمان را پاره میکنیم و بعضیها از جای خودشان بلند نمیشوند چه توقعی دارید؟ یک سری مثل گوسفند عادت کردهاند که ساکت باشند. توی سرشان هم بزنند حرفی نمیزنند.”
مردی در گوش بغل دستی خود میگوید: « تقصیر احمدینژاد است. میگویند پول شهرداری را نمیدهد. پول مترو و اتوبوس را نداده که قالیباف رای نیاورد اما قالیباف کوتاه نیامده. دیگر بیشتر از این از دستاش بر نمیآید. دولت همکاری نمیکند». نظر مخاطب اما با او فرق دارد و در جواب میگوید: «برای ما چه فرقی دارد. احمدینژاد صحبت از ۲۵۰ هزار تومان برای یارانه کرده. مجلس مخالفت میکند. یعنی شما فرض بفرما که من و خانمام با دو بچه، ماهی یک میلیون تومان جدای از حقوق خودم داشته باشیم. دیگر غمی نیست. اگر [احمدی نژاد] در انتخابات رای بیاورد مجلس را هم دستاش میگیرد. به نفع امثال من و شماست که به جای تاکسی، اتوبوس سوار میشویم تا آخر برج حساب و کتاب جیبمان گره نخورد. به خدا زور دارد لَنگِ یک راننده مفنگی اتوبوس شدن.»
صدای زنی از پشت سر توجهم را جلب میکند. مشغول صحبت برای خانمی است که کنار او نشسته است. شنیدن صحبت هایش نیاز به تمرکز دارد. میگوید: « اسمش مشایی است. قرار است اگر نگذارند بیاید، خیابانها را شلوغ کنند. مثل کاری که موسوی کرد. خامنهای دل خوشی از او ندارند. ماهواره میگفت خامنهای میخواهد که [در انتخابات] نباشد، اما احمدینژاد اگر او رئیس جمهور نشود زندانی میشود. برای همین دارد برایش تبلیغ میکند.»
در این میان سه خانم مسن همچنان مشغول فحش دادن به راننده هستند. رفتارهای آنان دیگر حالت هیستریک پیدا کرده و نارضایتی دیگر مسافران را هم بر انگیخته است. در طول مسیر مسافران آرام شدهاند و بحثها به موضوعات مختلف و متنوعی کشیده شده است اما این سه خانم همچنان بر مواضع اصولی خود پافشاری میکنند.
اتوبوس به مسیر حرکت خود ادامه میدهد و مسافرانی که در ایستگاههای بعدی سوار میشوند با تعجب به وضع دیگر مسافران نگاه میکنند. مسافران جدید بیشتر ترجیح میدهند که به حرف دیگران گوش بدهند تا دلیل این جو سنگین، عجیب و غریب را کشف کنند اما مردی تازه وارد با لباس روشن در اولین فرصت خودش را وارد بحثها میکند و میگوید: “انتخابات دیگر مهم نیست. آمریکائیها تصمیم خودشان را گرفتهاند. به زودی حمله میکنند و رژیم سقوط میکند. تا چند وقت دیگر مثل عراق [برنامه] نفت در برابر غذا را اجرا میکنند و بعد موشک باران شروع میشود”.
فرد دیگری از پشت سر او جواب میدهد: “ساده نباش آقا. این آخوندها را نشناختهای. دارند ساخت و پاخت میکنند. انرژی اتمی که سهل است، لازم باشد چیزهای دیگرشان را هم میدهند تا در راس باشند. بعد از انتخابات توافق میکنند و تحریمها را بر میدارند. چرا زمان خاتمی از این خبرها نبود. احمدینژاد بیچاره هم تقصیر ندارد. تصمیمات مهم را کس دیگر، جای دیگر میگیرد. مردم بدبخت هم باید تاوان بدهند.”
یک پایان معمولی
اتوبوس به میدان انقلاب میرسد. طبق معمول درب قسمت خانومها بسته میماند تا همه از درب جلو پیاده شوند و راننده راحت بتواند کرایهها را جمع کند. از اتوبوس پیاده میشوم و بهانهای جور کرده و منتظر میمانم تا برخورد زنان معترض و راننده اتوبوس را بعد از دهها فحش و توهین از نزدیک مشاهده کنم.
بعضی از مردان در هنگام پیاده شدن چپ چپ به راننده نگاه می کنند و وقتی پیاده میشوند کمی معطل میکنند تا بلکه راننده جواب یکی را بدهد و دعوایی شروع شود. اما راننده خیلی خونسردتر و بیتفاوتتر از این حرفهاست. پیرمرد چابک در هنگام پیاده شدن زهر خودش را می ریزد و میگوید: “نمیشد از اول چاییات را توی همین اتوبوس کوفت میکردی که مردم اینقدر معطل نشوند؟” راننده میگوید: “ببخشید پدر جان” و کرایه نفر بعدی را میگیرد.
زنانی که بیشتر از همه اعتراض کردهاند و به راننده فحش دادهاند بعد از همه صندلی خود را ترک میکنند تا آخر صف بیاستند. راننده بدون هیچ نشانی از احساس خاص در صورتاش به چهره تکتک زنان نگاه میکند. اغلب زنها به چشمهای راننده نگاه نمیکنند. زنانی که بیشتر از همه فحش داده یا اعتراض کردهاند، سریع کرایه را میدهند و از اتوبوس پیاده میشوند.
لحظهای که آخرین زن از اتوبوس پیاده میشود، دوباره صداهای آشنایی بحث تاخیر راننده را در پیادهرو از سر میگیرند. سه خانم مسن دستبردار نیستند.