او یک بار مرا به روستای کوچک-کوی دعوت کرد، جایی که در آن یک باریکه زمین و یک خانهی سفید رنگ دو طبقه داشت. در آنجا در حالیکه «املاک» خود را به من نشان میداد، با حرکات دست شروع به صحبت کرد:
«اگر پول زیادی میداشتم، برای معلمان بیبضاعت این روستا، یک اقامتگاه درست میکردم: رو به آفتاب، با پنجرههای بزرگ و اتاقهای دلگشا؛ و با آلات موسیقی مختلف، کندوهای زنبور، یک کشتزار و یک باغ… سخنرانیهای مختلف درباره کشاورزی و اساطیر… معلمان باید همه چیز، همه چیز بدانند، دوست عزیزم.»
او ناگهان ساکت شد، سرفهای کرد. از گوشهی چشم نگاهی به من انداخت و لبخند زد؛ همان لبخند لطیف و گیرا که آدم را مقاومتناپذیرانه جلبش میکرد تا با دقت تمام گوش به سخنانش بسپارد.
“آیا شما را با خیالپردازیهای خود خسته میکنم؟ من دوست دارم در این باره صحبت کنم… اگر میدانستید که دهکدههای روسیه چقدر به معلمان خوب، معقول و تحصیلکرده نیاز دارد! ما باید در روسیه امتیازات ویژه برای معلمان قایل شویم، و این کار باید هرچه سریع تر انجام پذیرد. باید درک کنیم که روسیه بدون آموزش گستردهی مردم، مثل خانهای که با آجرهای ناپخته ساخته شده، فروخواهد ریخت. معلم یعنی یک هنرمند! کسی که عاشق ندای درونی خود است. اما در حال حاضر او یک مسافر از راه دور، و بد آموزش دیده است که به روستا میآید تا به کودکان درس دهد؛ مثل کسی است که خود را در تبعید حس میکند، اما از ترس از دست دادن نان روزانهاش، مفلوک و خرد و خمیر شده و وحشتزده است. حال آنکه میبایست در برترین مرتبه بین مردم میبود. دهقانان باید او را به مثابهی قدرتی بدانند که شایستهی توجه و احترام است. هیچکس نباید جرأت تخطی بر او داشته باشد یا او را دست کم بگیرد- آن طور که همهی ما میکنیم: کدخدای روستا، مغازهدار ثروتمند، کشیش، کمیسر پلیس، سرپرست مدرسه، مشاور و بازرس مدرسه منظورم است. اما کسی به پیشرفت در آموزش و پرورش اهمیت نمیدهد و فقط میبیند که بخشنامهها صادر میشوند و میروند… مسخره است به کسی که مسئول آموزش و پرورش است صنار سه شاهی حقوق میدهند. غیرقابل تحمل است که او باید با کت نخنما در میان انظار حاضر شود؛ برود در مدارس مرطوب و پر خاک و خل از سرما بلرزد، سرما بخورد و حدودا در سن سی سالگی به التهاب حنجره، رماتیسم، یا سل مبتلا شود. ما باید از این وضع شرمنده باشیم. معلمان ما هشت یا نه ماه در سال درست عین یک گوشهنشین زندگی میکنند: نه کسی را دارند که یک کلمه با او صحبت کنند، نه همراهی، کتاب یا سرگرمیای… همین طور عاطل و باطل ایام را سپری میکنند، و اگر روزی یک نفرشان همکاران خود را به خوردن چای دعوت کند، فورا برایش پرونده سیاسی باز میکنند: عبارتی احمقانه که حیلهگران ساختهاند تا با آن احمقها را بترسانند. همهی اینها نفرتانگیز است. این دست انداختن کسی است که در حال انجام کاری بزرگ و فوقالعاده مهم است… آیا میدانید هر وقت من یک معلم میبینم از ترسو بودنش احساس شرم میکنم؛ از این که لباسش ژنده است… فکر میکنم این منم که مقصر بدبختیاش هستم -منظورم این بود.»
بعد ساکت شد، فکر میکرد. آنگاه دستش را آرام تکان داد و گفت: «این روسیهی ما چنین کشوری پوچ و هرز است.» سایهای از غم و اندوه از چشمان زیبایش گذشت. هالهای باریک از چین و چروک چشمانش را احاطه میکرد و باعث میشد فکورانهتر به نظر برسند. سپس به دور و بر خود نگاه کرد و با شوخی گفت: «میبینید من یک مقاله کامل از یک مبحث رادیکال به سویتان شلیک کردم. بیایید، من به شما چای تعارف کنم تا پاداش صبرتان باشد.»
این ویژگی او بود؛ چنین جدی، با خونگرمی و صداقت صحبت میکرد و ناگهان به خودش و گفتهاش میخندید. در آن لبخند غمانگیز و ملایم میشد بدبینی ظریف مردی را که ارزش کلمات و رؤیاها را میداند، حس کرد، و همچنین تواضعی دوستداشتنی و حساسیتی ظریف را که در لبخندش میدرخشید.
■
آرام در سکوت به سمت خانه برگشتیم. روز روشن و گرمی بود. امواج زیر تابش خورشید برق میزدند. پایینتر صدای پارس شادمانه سگی شنیده میشد. چخوف بازویم را گرفت، سرفهای کرد و به آرامی گفت: “شرمآور و ناراحتکننده است، اما حقیقت دارد: آدمهای زیادی هستند که به سگها حسودی میکنند، و بلافاصله با خنده افزود: «امروز فقط سخنرانیهای ضعیفی از دستم برمیآید… این به آن معنی است که دارم پیر میشوم.» من اغلب از او میشنیدم که میگفت: «می دانید، یک معلم تازه به این جا آمده است – او بیمار است، ازدواج کرده است. نمیتوانید برایش کاری بکنید؟ فعلا کارهایی مقدماتی من برایش کردهام. یا یک بار دیگر: «گوش کنید، گورکی، معلمی این جا هست که دوست دارد با شما ملاقات کند. او نمیتواند بیرون برود، بیمار است. آیا نمیآیید ببینیدش؟ بیایید برویم ببینیمش.» یا: «این یکی را باش! زنان معلم خواستهاند که برایشان کتاب ارسال شود.»
گاهی اوقات آن «معلم» را در خانهاش مییافتم. معمولا روی لبه صندلی مینشست و از حالت ناشیانه خود سرخ میشد. ابروانش خیس عرق، در حین انتخاب و ادای کلماتش میکوشید روان و با حالت آدمهای «باسواد» صحبت کند. یا با سهولت رفتار کسی که به طرز بیمارگونهای خجالتی است، همه تلاشش را بر این متمرکز میکرد که در نظر نویسنده احمق جلوه نکند، و بعد به سادگی آنتون چخوف را در معرض تگرگ سؤالاتی قرار میداد که تا پیش از آن به ذهنش خطور نکرده بود. آنتون چخوف با دقت به سخنان ناموزون و ناخوشایندش گوش میداد. بارها و بارها لبخندی به چشمان غمگینش مینشست، کمی چین و چروک بر پیشانیاش ظاهر میشد، و سپس با صدایی نرم و بی درخشش شروع به گفتن کلمات ساده، واضح و خودمانی میکرد، کلماتی که موجب میشد سؤال کننده بلافاصله احساس راحتی کند: معلم از تلاش برای باهوش وانمود کردن دست برمی داشت، و درست از همین روی بافاصله باهوش تر و جالب تر میشد…
معلمی را به یاد میآورم، مردی لاغر و بلندقامت، با صورتی زرد، و گونههای تو رفته و بینی بلند و عقابی که غمگنانه به سمت چانهاش آویزان بود. روبه روی آنتون چخوف نشسته بود و در حالی که با چشمان سیاهش سفت و سخت به چهره چخوف خیره شده بود، با صدای بم مالیخولیاییاش گفت: «با چنین برداشتهایی از هستی در فضاهای آموزشی، یک تراکم روانی حاصل میشود که همهی احتمالات نگرش عینی نسبت به جهان پیرامون را خرد میکند. البته جهان چیزی نیست جز آنچه ما از آن ارایه میدهیم… » و به سرعت به سوی ساحت فلسفه شتافت و مثل اسکیتبازی شراب مست بر سطح آن حرکت کرد. چخوف با آرامی و مهربانی گفت: «به من بگویید آن معلمی که در منطقهتان بچهها را کتک میزند کیست؟ » معلم از روی صندلیاش بلند شد و دستانش را با عصبانیت تکان داد: «منظورتان کیست؟ من؟ هرگز! من و کتک زدن؟» بعد با حالتی عصبی خرخره کرد.
آنتون چخوف با اطمینان لبخند زد و ادامه داد: «هیجانزده نشوید! من درباره شما صحبت نمیکنم. اما یادم هست-در روزنامه خواندم- در منطقهی شما یکی هست که بچهها را میزند.» معلم نشست. صورت عرق کردهاش را پاک کرد و با آهی از آرامش و با صدای بم عمیق خود گفت: «درست است… چنین موردی وجود داشت… اسمش ماکاروف بود. میدانید، تعجبآور نیست. بیرحمانه است، اما قابل توجیه است. او زن و چهار فرزند دارد… همسرش بیمار است… خودش هم به سل مبتلاست… حقوق او ۲۰ روبل است. در مدرسهای که مثل یک انبار است فقط یک اتاق دارد. در چنین شرایطی شما بدون هیچ تقصیری به فرشتهی خدا هم شلیک خواهید کرد… و بچه ها- آنان دخلی با فرشتگان ندارند، باور کنید. »
و این مرد که بیرحمانه چخوف را با انبار کلمات هوشمندانهاش آماج حملات خود کرده بود، ناگهان به طرز شومی بینی عقابیاش را جنباند، و شروع کرد به گفتن کلمات ساده، وزین و واضح که مانند آتش، حقیقت وحشتناک و نفرین شده در خصوص زندگی روستاهای روسیه را روشن میکرد.
او هنگامی که از میزبان خداحافظی میکرد، دست کوچک و بیحرکت چخوف را با انگشتان باریک خود در هر دو دست گرفت و با تکان دادنش گفت: «من با ترس و لرز پیش شما آمدم انگار که دارم پیش مقامات اداری میروم… مثل خروس بوقلمون خودم را هل میدادم… میخواستم به شما نشان دهم که یک آدم معمولی نیستم… و حالا شما را مثل یک دوست خوب و صمیمی و فهمیده ترک میکنم… عالی است- درک همه چیز! متشکرم. من با فکری دلپذیر از پیش شما میروم: مردان بزرگ سادهتر و قابل درک ترند… و از نظر روح و روان در مقایسه با همه آن شوربختانی که در میانشان زندگی میکنیم، به همنوعان خود نزدیک ترند… خداحافظ؛ من هرگز شما را فراموش نخواهم کرد.» بینیاش میلرزید. لبهایش به لبخندی ملیح در هم پیچید و ناگهان اضافه کرد: «راستش را بخواهید آدمهای رذل هم شوربخت اند- شیطان ببردشان. »
وقتی بیرون میرفت، چخوف با نگاهش بدرقهاش کرد، لبخندی زد و گفت: «او دوستی خوب است… اما مدت زیادی معلمیاش دوام نخواهد آورد. »
«چرا؟ »
«متواریاش خواهند کرد، پیرش را در خواهند آورد.»
کمی اندیشید و آرام اضافه کرد: «در روسیه یک مرد درستکار بیشتر شبیه دودکش است تا پرستاران با آن بچهها را بترسانند.»
من فکر میکنم که در حضور آنتون چخوف هرکس به طور غیر ارادی در خود تمایل به سادهتر بودن، راستگو بودن، و بیشتر خودش بودن را احساس میکند. اغلب میدیدم که چگونه مردم دبدبههای پر زرق و برق عبارات کتابی، کلمات هوشمندانه و سایر ترفندهای بی بهایی را که یک روس آرزو میکند مثل یک اروپایی با آنها خود را بیاراید، همان طور که یک بدوی با صدف یا یک ماهی با دندان خود را بیاراید، کنار میگذارند.
آنتون چخوف از دندانهای ماهی و پرهای خروس بیزار بود. هرچیز «درخشان» یا عجیب که کسی فرض کند بزرگ ترش جلوه میدهد، آشفتهاش میکرد. من متوجه شدم هر وقت کسی را میدید که این جور لباس پوشیده است، دلش میخواست او را از شر آن همه زرق و برق ظالمانه و بی فایده برهاند، و زیر آن ظاهر، چهرهی واقعی و روح زندهاش را جست و جو کند. چخوف در تمام عمر خود بر مبنای روحش زیست؛ او همیشه خودش بود، در باطن آزاده بود، و هرگز به خاطر آنچه برخی از او توقع داشتند، و دیگران -افراد خشن- خواستارش بودند، خود را به زحمت نیانداخت.
■
او از گفت و گو دربارهی مسائل و بحثهای عمیق خوشش نمیآمد؛ همان گفت و گوها که با آن روسهای عزیز ما پشتکارانه خود را راحت احساس میکنند، و از یاد میبرند که بحث درباره لباسهای مخملی چقدر مسخره است و به هیچ وجه سرگرم کننده نیست، درحالیکه بسیاری در حال حاضر یک شلوار مناسب به پا ندارند.
او به طرزی زیبا بسیار ساده بود؛ عاشق هر چیز ساده، اصیل، صمیمانه بود و روش سادهای برای ساده جلوه دادن دیگران داشت.
یک بار یادم میآید سه خانم با لباسهای مجلل به دیدنش آمده بودند و اتاقش را با خش خش دامنهای ابریشمی و ریحه عطر قوی خود پر کردند. آنان مؤدبانه در برابر میزبان خود نشستند و وانمود کردند به سیاست علاقه مندند؛ شروع به مطرح کردن «سؤالات» خود کردند: «آنتون پاولوویچ نظر شما چیست؟ جنگ چگونه پایان خواهد یافت؟»
آنتون پاولوویچ سرفهای کرد، لختی اندیشید و سپس به آرامی و با صدای جدی و مهربانانه گفت: «احتمالا در صلح.»
«خب، بله… مطمئنا. اما چه کسی برنده خواهد شد؟ یونانیها یا ترکها؟»
«به نظرم کسانی که قویترند، پیروز خواهند شد.»
همه خانمها با هم پرسیدند:
«و فکر میکنید چه کسی قویتر است؟»
«کسانی که تغذیه بهتری و تحصیلات برتری داشتهاند.»
یکیشان گفت: «اوه، چه هوشمندانه!»
دیگری پرسید: «و شما کدام را ترجیح میدهید؟»
آنتون پاولوویچ با مهربانی به او نگاه کرد و با لبخند ملایمی پاسخ داد:
«من میوههای شیرین را دوست دارم… شما دوست ندارید؟ »
بانو سرخوشانه فریاد زد: «خیلی زیاد!»
دومی کاملا موافقت کرد: «به خصوص اگر از ابریسکوف باشد.»
و سومی چشمانش را خمار کرد و با شوق و ذوق افزود: «میوههای آنجا بوی خیلی خوبی دارد.»
و هر سه با شور و نشاط درباره میوههای شیرین، فضیلت و دانش غریزی شروع به صحبت کردند. کاملا پیدا بود از این که دیگر نیازی به فشار وارد کردن به ذهن خود ندارند، و دیگر لازم نیست تظاهر به ابراز علاقه به سرنوشت ترکها و یونانیها کنند، خوشحال بودند.
وقتی میرفتند، با خوشحالی به آنتون پاولوویچ قول دادند:
«ما برایتان میوههای شیرین خواهیم فرستاد.»
تا رفتند، گفتم: «شما این کار را چه خوب فیصله دادید.»
آنتون پاولوویچ آرام خندید و گفت:
«هرکس باید به زبان خودش صحبت کند.»
■
به مناسبت دیگری در خانه او به یک دادستان جوان و زیبا روی برخوردم. جلوی چخوف ایستاده بود و سر موفرفریاش را تکان میداد و تند تند حرف میزد.
«در داستان، “مفسدهجو”، شما پروندهای بسیار پیچیده پیش روی من خواننده میگذارید. اگر من در “دنیس گریگوریف” یک نیت جنایتکارانه و آگاهانه ببینم، آنگاه بدون هیچ قید و شرطی او را به خاطر منافع جامعه حبس میکنم. اما او بدوی است؛ به جرم بودن عمل خود پی نبرده است… برایش البته احساس ترحم میکنم، اما فرض کنید من او را مردی بدانم که بدون درک و فهم درست عمل کرده و فرض کنید که به احساس ترحم خود تسلیم شوم؛ بعد چگونه میتوانم به جامعه تضمین دهم که دنیس دوباره مهرهی ریلها را وقتی همه در خواب هستند، باز نمیکند و قطار را از مسیر خارج نمیکند؟ مسئله این است. چه کار باید کرد؟»
بعد مکث کرد، قدمی عقب رفت، و نگاهی پرسشگرانهای به چهرهی آنتون پاولوویچ انداخت. یونیفرمش کاملا جدید بود، و دکمههایش، همان طور که نگاه من در چهرهی زیبا، پاک و کوچک این جوان علاقه مند به عدالت برق میزد، با اعتماد به نفس لمیده بر سینهاش میدرخشیدند.
آنتون پاولوویچ باجدیت گفت: «اگر من قاضی بودم، دنیس را تبرئه میکردم. »
«به چه دلیل؟»
«به او میگفتم: تو دنیس هنوز تا حد نوع جنایتکاری عمدی بلوغ نیافتهای؛ اول برو بالغ شو.»
دادستان شروع به خندیدن کرد؛ اما بلافاصله مجددا حالتی جدی به خود گرفت و گفت: «نه قربان؛ سؤالی که شما مطرح کردهاید، باید فقط در جهت منافع جامعهای پاسخ داده شود که من برای محافظت از جان و مالشان استخدام شدهام. دنیس بدوی است، اما یک مجرم است- این حقیقت است.»
ناگهان با صدایی آرام آنتون پاولوویچ پرسید:
«آیا شما به گرامافون علاقه دارید؟»
جوان سرخوشانه پاسخ داد:
“«ای، بله، بسیار زیاد. یک اختراع شگفتانگیز!»
آنتون پاولوویچ با حالتی مغمومانه اعتراف کرد:
«و من تحمل گرامافون را ندارم.»
«چرا؟»
«صدا و آوازش بی احساس است. همه چیز کاریکاتور به نظر میرسد… مرده… عکاسی را چطور؟… دوست دارید؟»
به نظر میرسید دادستان عاشق پرشور عکاسی است. همان دم شروع کرد با اشتیاق از آن حرف بزند، اما به رغم تحسین خود برای آن «اختراع شگفتانگیز»، علاقهای نشان نداد نسبت به آنچه چخوف با ظرافت و درستی درباره گرامافون گفته بود.
و دوباره مشاهده کردم چگونه از زیر آن یونیفرم، یک مرد کوچک زنده و نسبتا جالب سر برزده است که احساساتش نسبت به زندگی هنوز از نوع احساس شکار یک توله سگ است.
وقتی آنتون پاولوویچ او را بیرون دید، با لحنی سختگیرانه گفت: “اینان بر صندلی عدالت چونان دلمهای مینشینند و سرنوشت مردم را تباه میکنند… ” و پس از یک سکوت کوتاه: “دادستانهای نظام تاج و تخت باید علاقهی وافری به ماهیگیری داشته باشند… به خصوص به صید ماهیهای کوچک. “
او هنر آشکار کردن ابتذال و دفع آن در همه جا را داشت؛ هنری که تنها از دست کسی برمیآید که انتظارات زیادی از زندگی دارد؛ هنری که ریشه در میل شدید به آدمهای ساده، زیبا، و خوش آهنگ دارد. او همواره در برابر ابتذال داوری متبحر و بیرحم بود.
کسی در حضورش گفت که چگونه یک ویراستار مجلهای مشهور، که همیشه از ضرورت مهرورزی و ترحم سخن میگفته است، بدون هیچ دلیلی به یک نگهبان راه آهن توهین کرده است، و چگونه او معمولا با بی ادبی فوق العادهای نسبت به زیردستان خود رفتار میکند.
آنتون پاولوویچ با لبخندی غم انگیز گفت: «خب، مگر او یک اشرافزاده، یک نجیبزادهی تحصیلکرده نیست؟ او در مدرسه علوم دینی تحصیل کرده است. پدرش کفشهای حصیری میپوشید و خودش چکمههای چرمی به پا دارد.»
در لحن او چیزی هویدا بود که درحال، کلمهی «اشرافی» را پیش پاافتاده و مضحک میکرد.
در بارهی یک روزنامهنگار خاص گفت: «آدم بسیار با استعدادی است. قلمی نجیبانه و انسانی دارد… با طرزی لیمونادی. همسرش را در ملاء عام احمق میخواند… اتاق کارکنانش مرطوب است و خدمتکارانش مدام درد رماتیسم دارند.»
«آیا شما آنتون پاولوویچ به ن. ن. علاقهای ندارید؟»
آنتون پاولوویچ سرفهای کرد و گفت:
«چرا. خیلی زیاد. دوست شفیقی است. از همه چیز خبر دارد… مطالعهاش زیاد است… سه تا از کتابهای مرا هنوز پس نداده است… فراموشکار است. امروز به شما میگوید یک دوست عالی هستید، و فردا پشت سرتان میگوید که خدمتکارانتان را فریب میدهید و از شوهر معشوقهتان جورابهای ابریشمی ش را دزدیدهاید… افرادی سیاه با خطوط راه راه آبی رنگ. »
کسی در حضورش از سنگینی و خستگی آور بودن ستونهای «جدی» در مجلههای ضخیم ماهانه شکایت کرد.
آنتون پاولوویچ گفت: «خب، شما نباید آن مقالهها را بخوانید. آن نوشتهها ادبیات دوستان است- برای دوستان. آنها توسط آقایان قرمز، سیاه و سفید نوشته شدهاند. یکی مقاله مینویسد؛ دیگری به آن پاسخ میدهد؛ و نفر سوم تناقضهای آن دو را با هم آشتی میدهد. مثل سوت زدن با یک عروسک است. و با وجود این، هیچ کدام از خود نمیپرسد این چه سودی برای خواننده دارد.»
■
یک مرتبه، یک خانم چاق و چله، تندرست، شیک و خوشپوش نزد او آمده بود و شروع کرد به صحبت با موسیو چخوف: —
«زندگی بسیار خسته کننده است آنتون پاولوویچ. همه چیز بسیار خاکستری است: مردم، دریا، حتی گلها در چشم من خاکستری است… و من به چیزی میلی ندارم… روانم در رنج است… مثل یک بیماری.»
آنتون پاولوویچ با اطمینان خاطر گفت: «این یک بیماری است. راستش در لاتین به آن میگویند: morbus imitatis. »
خوشبختانه به نظر نمیرسید خانم لاتین بداند، یا، شاید، وانمود کرد نمیداند.
چخوف با لبخند پرفراستی گفت: «منتقدان مانند مگسان روی تن اسبها هستند که نمیگذارند اسب درست شخم بزند. اسب کار میکند، تمام عضلاتش مثل سیمهای یک کنترباس سفت کشیده شدهاند و مگسی روی پهلویش نشسته، قلقلکش میدهد و وز وز میکند… اسب باید بدنش را بچرخاند و دمش را تکان دهد. و مگس درباره چی وز وز میکند؟ خودش هم خوب نمیداند؛ خیلی ساده، به این دلیل که بیقرار است و موظف است بیقراریاش را اعلام کند و بگوید: نگاه کن! من هم در این دنیا زندگی میکنم. ببین. من هم میتوانم وز وز کنم، وز وز دربارهی همه چیز… بیست و پنج سال است نقدهای داستانهایم را میخوانم، و حتی یک نکتهی با ارزش یا یک کلمه که حاکی از توصیهای ارزشمند باشد، در آنها به خاطر نمیآورم. فقط یک بار اسکابیچوسکی مطلبی نوشت که بر من تأثیر گذاشت… گفته بود که من مست و خراب در چالهای میافتم و میمیرم.»
تقریبا همیشه لبخندی طنزآمیز در چشمان خاکستریاش بود، اما گاهی هم به سردی میگرایید، تند و سخت؛ در این مواقع لحنی خشنتر در صدای نرم و آرامش طنین انداز میشد، و بعد به نظر میرسید که این انسان فروتن و ملایم، وقتی ضرورت داشته باشد، میتواند خود را در برابر یک نیروی متخاصم برافروزاند و تن به تسلیم شدن ندهد.
■
اما گاهی هم فکر میکردم در نگرش او نسبت به مردم حسی از نومیدی، سردی، و یأسی مزمن وجود دارد.
یک بار گفت: «یک روس موجود عجیبی است. مانند غربال است؛ چیزی در آن باقی نمیماند. در جوانی خود را حریصانه با هرچه پیدا کند پر میکند، و بعد از سی سالگی در او چیزی جز گونهای زباله خاکستری برجا نمیماند… برای این که کسی خوب و انسانی زندگی کند، باید کار کند—اما کار با عشق و ایمان. اما ما، ما نمیتوانیم چنین باشیم. یک معمار که چندین بنای خوب ساخته است، مینشیند به ورق بازی و همه زندگیاش را بازی میکند، یا میرود به این امید که زندگی را پشت صحنه برخی سالنهای تئاتر پیدا کند. یک پزشک، اگر تجربهی فعالیت داشته باشد، دیگر علاقهای به دانش در خود حس نمیکند، و چیزی جز ژورنالهای پزشکی نمیخواند، و در چهل سالگی به شدت به این باور میآورد که همه بیماریها از زکام ریشه میگیرند. من تا کنون یک کارمند دولتی ندیدهام که ایدهای دربارهی معنای کارش داشته باشد: معمولا در یک کلان شهر اقامت میکند یا یک مرکز استان یا روستا، نامهها و کاغذهای رسمی برای ارائه به زمیف یا اسمورگون میفرستد. اما این موضوع که آن کاغذها باعث میشود کسی از آزادی حرکت در زمیف یا اسمورگون محروم شود- برایش همان قدر اهمیت دارد که عذاب جهنم برای یک لاادری. یک وکیل دادگستری که به واسطهی یک دفاع موفقیت آمیز اسم وشهرتی برای خود به هم زده است، از رفتار عادلانه چشم میپوشد و تنها به دفاع از حقوق مالکیت میپردازد، در زمین چمن قمار میکند، صدف میخورد، و خود را در همهی هنرها خبره میپندارد. یک بازیگر تئاتر که دو سه قطعه کار قابل تحمل ارائه کرده است، دیگر زحمتی برای پیشرفت به خود نمیدهد، کلاهی ابریشمی بر سر میگذارد، و خود را نابغه میپندارد. روسیه سرزمین آدمهای سیری ناپذیر و تنبل است: تا دلتان بخواهد عاشق خوردن و نوشیدن چیزهای خوباند، عاشق خوابیدن در ساعات روز، و خر و پف کردن در خواب. ازدواج میکنند که کسی مواظب خانههایشان شود و معشوقه میگیرند تا در جامعه سطح بالا به نظر رسند. از نظر روان شناسی شبیه یک سگاند: وقتی مورد ضرب و شتم قرار گیرند، با صدایی تیز ناله سر میدهند و به سوی لانههایشان میگریزند؛ وقتی نوازش شوند، به پشت دراز میکشند، پنجههایشان را به سوی هوا دراز میکنند و دمهایشان را تکان میدهند.»
درد و تحقیری سرد در این کلمات طنین میانداخت. اما، هرچند تحقیرآمیز، او سرشار از حس ترحم بود، و اگر شما در حضور آنتون پتولوویچ به کسی ناحقی میکردید، او بی درنگ به دفاع از او برمی خاست.
«چرا چنین چیزی گفتید؟ او یک پیرمرد است… هفتاد سالش است.» یا: «اما او هنوز خیلی جوان است… این فقط حماقت است.»
و وقتی او چنین صحبت میکرد، من هرگز نشانهای از بیزاری در چهرهاش نمیدیدم.
وقتی آدم جوان است، ابتذال در او فقط سرگرم کننده و بی اهمیت است؛ اما وقتی رفته رفته بزرگ تر میشود، همان ابتذال در ذهن و خونش نشت میکند، عین زهر یا دود خفگی آور؛ مانند یک تابلوی تبلیغاتیِ کهنه و زنگزده میشود: نقشی پیدا و ناپیدا در آن به چشم میخورد، اما چه؟ – نمیتوان دانست.
آنتون پاولوویچ در داستانهای آغازینش توانسته بود در دریای مات ابتذال، طنز سیاهش را آشکار کند؛ فقط کافی است داستانهای «طنزآمیز» او را با دقت خواند تا دید نویسنده با افسوس چه فراوان چیزهای بیرحمانه و زننده پشت واژهها و موقعیتهای طنزآمیز مشاهده کرده و همه را به دقت پنهان کرده است.
او به صورتی صادقانه خجالتی بود؛ هرگز با صدای بلند و بی باک به مردم نگفت: “حالا کمی شایسته تر باشید”؛ بیهوده امیدوار بود خود ببینند چقدر ضروری است تا شایسته تر رفتار کنند. از هرچیز پیش پا افتاده و حماقت-بار بیزار بود، و پلیدیهای زندگی را با زبان نجیبانهی یک شاعر توصیف میکرد، با لبخند ملایم یک طنزپرداز، اما پشت فرم زیبای داستانهایش مردم به سختی متوجه معنای ژرفشان و سرزنش تلخ نهفته در آنها میشدند.
■
عموم مردم عزیزمان وقتی داستان «دختر آلبیون» را میخوانند، میخندند و دشوار بتوانند بفهمند چه پلیدیای به خورد مسخره بازیهای ارباب منشانه شخصیت داستان داده شده است؛ شخصیتی که تنهاست و با همه کس و همه چیز بیگانه است. در هر کدام از داستانهای طنزپردازانهاش من آه بی صدا و عمیق یک قلب ناب انسانی را میشنوم، آه نومیدانهی همدلی برای آدمهایی که نمیدانند چگونه نسبت به کرامت انساتی احترام بگذارند، آدمهایی که بدون هیچ مقاومتی در برابر زور تسلیم میشوند، مانند ماهیان میزیند، و به جز بلعیدن هر چه بیشتر خوراک روزانهشان به چیزی اعتقاد ندارند، و چیزی احساس نمیکنند مگر ترس از یک آدم قوی و وقیح که به آنان آلونکی داده است.
هیچکس به روشنی و ظرافت آنتون چخوف سر از تراژدی ابتذال زندگی در نیاورده است، هیچکس تا پیش از او چنین بیرحمانه و راستین تصویر وحشتناک و شرم آور زندگی مردمان را در آشوب تاریک زندگی روزمره به ایشان نشان نداده است.
خصم او ابتذال بود؛ در تمام عمر با آن در ستیز بود: آن را تمسخر کرد، تصویرش را با قلمی نوک تیز و بیعیب و نقص کشید، و ضرورت ابتذال را یافت حتی آنجا که در نگاه اول به نظر میرسید همه چیز خیلی شیک و مرتب است، و حتی درخشان—و ابتذال از او با یک شوخی تند و زننده انتقام گرفت، زیرا دید که جسدش، جسد یک شاعر، در یک واگن راه آهن «برای انتقال صدف» نهاده شده است.
آن واگن سبز چرکین در نظر من دقیقا همانا خنده گنده و پیروزمندانهی ابتذال است بر خصم از پا افتادهاش؛ و تمام «یادمان ها» در مطبوعات فاضلاب وارمان، تأسف مزورانهای است که در پسش من نفس بویناک و سرد ابتذال را حس میکنم که در نهان بر سر جسد خصم خود جشن گرفته است.
■
با خواندن داستانهای آنتون چخوف میتوان حزن یک روز پایانیِ پاییز را حس کرد وقتی هوا هنوز شفاف است و طرح کلی عریان درختان، خانههای تنگ، ومردم خاکستری تند و تیز است. همه چیز عجیب است، تنها، بیحرکت، نومیدانه. افق، آبی و خالی، در آسمان رنگ پریده ذوب میشود و نفسش، به شکل دهشتباری سرد، بر زمین پوشیده از گل ولای یخ زده میوزد. ذهن نویسنده مانند آفتاب خزان؛ طرح کلی جادهای یکنواخت را، خیابانهای کج و معوج را، خانههای کوچک محقررا که در آنها مردمان نحیف و شوربخت زیر بار ملال و تنبلی در حال خفه شدناند، به نمایش میگذارد، و آن خانهها را با هیاهوی نامفهوم و خواب آلود پر میکند. در این خانهها «عزیزم»، آن زن گرامی و بردباردر نگرانی و مانند یکی موش خاکستری سراسیمه در تقلاست؛ زنی که برده وار عاشق است و میتواند بسیار زیاد عشق بورزد. شما میتوانید به صورتش سیلی بزنید و او حتی جرأت نمیکند آهی بلند برآورد؛ بردهی بردبار… و در کنار او اولگای «سه خواهر» ایستاده است: او نیز بسیار زیاد عشق میورزد، و با وانهادگی تسلیم بولهوسیهای زن برادرِ هرزه و مبتذلش میشود؛ زندگی خواهرانش جلوی چشمش فرو میریزد؛ او میگرید، اما نمیتواند به کسی در کاری کمکی کند، و در درون خود هیچ کلمهی زنده و قوی در اعتراض به ابتذال سراغ ندارد.
و در اینجا «رانوسکایا»ی اشک آلود هست و دیگر مالکان «باغ آلبالو»، خودمحور مانند کودکان، با شلختگی کهنسالی. آنان لحظه مناسب مرگ را از دست داده اند؛ غر و لند میکنند، چیزی از آنچه در پیرامونشان در جریان است، نمیبینند، هیچ چیز نمیفهمند، انگلانیاند بدون قدرت دوباره ریشه دواندن در زندگی. تروفیموف، شاگرد کوچک شوربخت، با صراحت درباره ضرورت کار کردن حرف میزند- و از سر ملال محض، با تمسخر احمقانهی «واریا» که پیوسته برای منافع بیکارگان در تلاش است، کاری نمیکند جز اینکه خودش را سرگرم کند.
«ورشینین» رؤیای زندگی دلپذیر در سیصد سال بعد را در خیال میپروراند، و خود بدون درک این که همه چیز در اطرافش جلوی چشمش در حال فروریزی است، به زندگی ادامه میدهد. «سولیونی»، از سر ملال و حماقت آماده کشتن «بارن توسنباخ» رقت انگیز است.
اینان یکی پس از دیگری در پروندهای طولانی از مردان و زنان، بردگان عشقهایشان، بردگان حماقت و عطالتشان، بردگان آزمندیشان برای چیزهای خوب زندگی درمی گذرند؛ رژه بردگان ترس تاریک حیات؛ آنان مضطربانه آواره میشوند و زندگی را با واژههای ناهماهنگ دربارهی آینده پر میکنند؛ حس میکنند، و گمان میکنند که در زمان حال جایی برایشان وجود ندارد.
در لحظاتی از میان توده خاکستریشان صدای شلیکی شنیده میشود:
«ایوانف» یا «تریپلیف» حدس زده است چه کاری باید انجام میداد، و مرده است.
بسیاری از آنان رؤیاهایی زیبا دارند از اینکه زندگی در دویست سال آینده چه دلپذیر میشد، اما برای هیچ کدام پیش نمیآید از خود بپرسند چه کسی زندگی را زیبا خواهد کرد اگر ما فقط خیال پردازی کنیم.
■
از برابر آن ازدحام تیره و خاکستریِ مردمِ درمانده، مردی بزرگ، خردمند، و نظاره گر عبور کرد؛ او به همهی ساکنان ملالت بار سرزمینش نگاهی انداخت، و با لبخندی مغمومانه، با لحنی ملایم اما نکوهشی ژرف و نهان، با اندوهی شدید در چهره و قلبش، با صدایی زیبا و صمیمانه به آنان گفت: «شما بد زندگی میکنید دوستان من. شرم آور است این زندگی.»
(منبع ترجمه: یادمان آنتون چخوف. ۱۹۲۱:
Reminiscences of Anton Chekhov. 1921 by B. W. Huebsch، Inc.)
زنده باد آقای فرازنده از این انتخاب بی نظیرتان. گورکی وقتی در باره چخوف حرف میزند بیش از هرکس دیگری به او نزدیک میشود. چقدر این تصویرها به آنچه پیش از این از چخوف میدانستیم نزدیک است. کار چخوف برداشتن دیوارهای سنگی و بجای آنها کار گذاشتن دیوارهای شیشه ایست تا هرچه مردمان در پشت این دیوارهای اخلاق، ریاکاری، تنزه طلبی، افتخارات خانوادگی و عنعنات ملی و قومی پنهان میکنند را برملا کند و آینه ای در برابرمان بگیرد. تا معنای روس بودن و انسان بودن را از ابتدا دریابیم.
وقتی آدم جوان است، ابتذال در او فقط سرگرم کننده و بی اهمیت است؛ اما وقتی رفته رفته بزرگ تر میشود، همان ابتذال در ذهن و خونش نشت میکند، عین زهر یا دود خفگی آور؛ مانند یک تابلوی تبلیغاتیِ کهنه و زنگزده میشود
بیژن / 27 April 2021
یک بیوگرافی ارزنده که ترجمه ای دلنشین شده بود. آقای فرازنده ترجمه اتان بی نقص بود. وبا تشکر از”زمانه”تلاشگر.
عطا اردبیلی / 27 April 2021
بسیار بسیار جالب بود. خسته نباشید.
مهری یلفانی / 24 May 2021