البته برای “فنا فی‌الله” عارف پیش از مرگ هم تلاش می‌کند تا از راه ریاضت و چلّهنشینی خود را بمیراند تا به خدا برسد، و اینکه ‏مولوی شمس را خدا میداند بدین سبب است که می‌پندارد شمس با آنکه هنوز زنده است، به خدا رسیده و در او حلّ شده است. ‏
صوفیان، این جهان و هرچه در آن هست را جور دیگری میبینند. شمس دربارهی جملهی مشهور پیامبر اسلام “حبّالوطن منالایمان” که بیشتر ما آنرا به مفهوم دوست داشتنِ وطنمان فهمیده و پذیرفتهایم، چنین میگوید:
“حبّالوطن منالایمان، آخر مراد پیامبر علیهالسلام چگونه مکه باشد؟ که مکه از این عالم است، و ایمان از این عالم نیست. پس آنچه از ایمان باشد، باید که هم از این عالم نباشد، [پس باید] از آن عالم باشد. آن وطن حضرت خداست که محبوب و مطلوب مؤمن است.”
پس آنچه که عارف را از معشوقش خدا، جدا میسازد، زندگی در این جهان خاکی است و آنچه که به همین جهان تعلق دارد. پس این جهان و این زندگی مانعی است میان او و معشوقش که عارف از آن بیزار است. برای همین او زندگی، شادی این دنیا، و رفاه آن را پست و بیارزش میشمارد و ثناگوی خواری و حقارت و مرگ و نیستی میشود. مولوی میگوید:
در غریبستان، جان تا کی شود مهمان خاک
خاک اندر چشم این مهمان و مهماندار زن

این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان

و عطار میگوید:
رخنه میجویی خلاص خویشتن؟
رخنهای جز مرگ زین زندان که یافت؟

شمس تبریزی
شمس تبریزی

برای آگاه شدن از نفرت صوفیان به جهان و هرچه از خوبی در آن است، کافی است کتاب یکی از آنان را باز کنید یا شرحی در اوصاف «بزرگی» یکی از آنان بخوانید. ما در این زمینه بیش از هزار سال ادبیات داریم و دستیابی به گفتهها و کردهها و بازگفتههای آنان سخت نیست.
و اما صوفی برای رسیدن به معشوق و معبودش خدا، باید هرچه بیشتر و زودتر از این دنیا و هرچه در آن است ببُرّد و بکنَد تا زودتر و آسانتر به “او” برسد و با “او” یکی شود. یعنی خدا شود!

همه ارواح مقدس چو ترا منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نروی
یا:
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
و آشکارا در ستایش مرگ:
بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو میرید، همه روحپذیرید
بمیرید، بمیرید وزین مرگ نترسید
کزین خاک برآیید، سماوات بگیرید
یا:
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

و عزیزالدین نسفی به زبان نثر آنرا اینگونه مینویسد:
“ای درویش!… سالک… چون به ذات خدا رسید و هستی خود را ایثار کرد، خدای تعالی سالک را به هستی خود هست میگرداند و به صفات خود آراسته میکند تا هرچه سالک گوید خدای گفته باشد و هرچه سالک کند خدای کرده باشد و سالک دانا و توانا میشود”.
این یکی شدن با خدا بلندترین مقامی است که یک صوفی یا عارف میتواند بهدست بیاورد، و مقام کمی هم نیست. این مقامی است که به گفتهی شمس چون به آن برسی:
“… از جمله سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی. مرگ تو را از دور میبیند میمیرد. حیات الهی یابی…” به نقل از ص 67 آموزههای شمس به مولوی
گفته شد که خدا معشوق عارفان است. پس وقتی که مولانا شمس را معشوق خود مینامد بدان معنی است که او را فناشده در خدا، و به تعبیر دیگر جزیی از خدا میداند، و جزیی از خدا هم به هرحال همان خداست. پس عارفی که چون شمس به این مقام رسیده باشد، روشن است که به اسرار خدا هم دسترسی مییابد و در چشم مولانای شیفته شایستهی این ستایش میگردد:
ای محوِ عشق گشته، جانی و چیز دیگر
ای آنکِ “آن” تو داری، آنی و چیز دیگر
اسرار آسمان را، و احوال این و آن را
از لوحِ نانبشته خوانی و چیز دیگر
و به او میگوید:
تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیف
تو جهانی؛ دو جهان را به یکی کاه نگیری
هله این روح مصور، هله این روح مکرر
نه ز خاکی نه ز آبی نه از این چرخ اثیری

هنگامی که شمس مکان ثابتی مییابد و هنگامی که دو مشکل عظیم همهی انسانها که خانه و شکم است برایش حل میشود، زمان آن میرسد که آلتِ برچسفیدهاش سر بردارد و از او تقاضای حقِ پایمال شدهاش را بکند. دخترکی یتیم بهنام کیمیا خاتون در حرم مولوی است که پنجاه سالی از شمس کوچکتر بوده است. شمس بر او عاشق میشود و او را به زنی میگیرد.

در ادبیات صوفیانه میتوان بهجای مفهوم عشق، مفهومهای «حق» یا «روح» را هم گذاشت که فرمند در کتابش نمونههایی را هم میآورد و میافزاید که در بسیاری از غزلهای مولوی میتوان بهجای واژهی عشق، واژهی «روح الله» را گذاشت. پس این روح یا عشق همچون خودِ خدا ابدی است و این «دولتِ عشق» ابدی که بیاید، به چشم صوفی «دولتی پاینده» و جاودان است:
مرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم

در این بینیازی از دنیا که به معنای نه گفتن و خوار داشتن قدرتهای سیاسی، مالی، مذهبی و قضایی زمان است، قدرتی عظیم نهفته است. قدرتی که در سخنان این صوفیان نیز تنیده شده و در بیش از هزار سال ما را به کرنش در برابر عظمتِ آنان واداشته است. اینکه دلیلهای تاریخی و فرهنگی پیدایش صوفیسم چه بوده است و طیفِ این مکتبها از کجاست تا بهکجا، در این بحث نمیگنجد و البته بسیار هم در بارهی آن گفتهاند. اما نباید فراموش کرد که اینها همه در پیوستن روح صوفی به روحِ اللهِ مسلمین امکانپذیر است، و جدا کردن مفهومهایی که صوفیان و عارفان از مفهومهای قرآنی و اسلامی بهکار میبرند، دستکاری است در اصل موضوع، و چنین برداشتی بیشک یا بهخاطر نفهمیدن پیام صوفیان است، یا به علتِ بیخبری از آنچه گفتهاند؛ و یا آنکه برای رسیدن به هدفی خاص.
از قدرتی که بینیازی از دنیا و آرزویِ مرگ موجب آن میشود و صوفیان از آن بهرهمند میشوند نمونههای بسیاری در کتابها یافت میشود. از جمله، امری سخن گفتن فضیل عباس با هارونالرشید است که در تذکرةالاولیاء آمده است. او به هارونالرشید میگوید از خدا و پاسخی که به تو خواهد داد بترس که او در روز قیامت از تک تکِ مسلمانان بازخواست میکند و اگر شبی پیرزنی در خانهاش سر گرسنه زمین گذاشته باشد، در روز رستخیز دامنت را میگیرد و با تو دشمنی میکند. او هارون را فرعون میخواند، و هارون با شنیدن سخنان او از بس گریه میکند که بیهوش میشود.
صوفی دیگری، داوود طایی، دیدار هارونالرشید را نمیپذیرد و میگوید: او را با ظالمان جهان کاری نیست.
گفتیم که دربارهی شمس زیاد نوشتهاند. اما بیشتر کسانی که دربارهی او چیزی نوشتهاند، با همان نگاه عاشقانهی مولوی او را دیده، و تنها به ستایش او پرداختهاند. پایههای ایمان و عقیدههای شمس بر قرآن و حدیث و ادبیات دینی و اسلامی استوار گشته است، و او از همین دیدگاه به دینهای دیگر هم نگاه میکند، و نگاهش به زن نیز خارج از این چارچوب نیست.
سلطان ولد پسر بزرگ مولوی تئوری شمس را در مورد میل شهوانی زنان چنین نقل کرده است:
“روزی حضرت مولانا شمسالدین صفت زنان نیک و عفت ایشان میکرد؛ فرمود با اینهمه حال اگر زنی را بالای عرش جا دهند و او را از ناگاه نظری بدنیا افتد و در روی زمین قضیبی ( آلت تناسلی مرد) را برخاسته ببیند، دیوانهوار خود را پرتاو کند و بر سر قضیب افتد؛ از آنکِ در مذهب ایشان بالاتر از آن چیزی نیست.” ص. 186
فرمن برای نشان دادن بنیان اسلامی دیدگاهِ شمس، از جمله این نقل قول را از “مقالات شمس تبریزی” میآورد:
“محمد صلی الله علیه و سلّم گوید که تو عیسی را نشناختی ای نصرانی، مرا بشناس او را شناخته باشی”.
از اینها گذشته، شمس طبقه طبقه بودن آسمان، و وجودِ سیمرغ و هما و کوه قاف را هم که امروزه میدانیم پایهی علمی ندارند، سخت جدّی میپندارد. او نه تنها به کرامات عارفان و دریافت وحی از سوی آنان باور دارد، بلکه خودش را نیز چنان نزدیک به خدا میداند که از بوی او برایمان میگوید، و از اینکه حق تعالی سرّ خود را از او دریغ نمیدارد. افزون بر اینها، شمس آنچه را هم که در خواب میبیند با آنچه که در بیداری میبیند درهم میآمیزد؛ چنانکه میگوید در یکی از این خوابها “ما را رسولالله در خواب خرقه داد”.
در خوابی دیگر خدا از او میخواهد که بر نفسش زیاد سخت نگیرد که نفسش نیز حقی بر او دارد. او که عمری با نفسش جنگیده است، این خواب را چنان واقعی میپندارد که به خودش اجازه میدهد تا پا را از دایرهی پایبندیهای صوفیگری و دین بیرون گذاشته، و در پی راضی کردن نفس، به تمنّای جنسی خویش پاسخی زمینی بدهد.
یکی از ترفندهای عارفان آن است که راه گفت و گو را از بیخ میبندند و میگویند با علم و عقل نمیشود سر از کار آنان، و آن جهانی که از آن سخن میگویند درآورد. چنانکه حافظ میگوید:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
و عطار میگوید:
ز جایی برمیآید این سخنها
که جای جان و جانان است تنها
و حافظ باز میگوید:
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
و مولوی میگوید:
در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست

این عبارتهای پرقدرت دهان هر منتقدی را میبندد. منتقد بیچاره اگر صوفی هم بشود، آن هم یک صوفی که آن فرشته که نامش سروش است سر در بیخ گوشش بگذارد و پیغامی از آن دنیا برایش بیاورد، باز هم نمیتواند ایرادی به گفتههای صوفیان بگیرد، چنانکه شیخ عطار نیشابوری رک و پوستکنده میگوید:
اسرار تو در زبان نگنجد
و اوصاف تو در بیان نگنجد
اسرار صفاتِ جوهر عشق
دانم که در این زبان نگنجد
و مولوی میگوید:
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم

برای همین است که در آیین صوفیان رابطهی مراد و مریدی جای رابطهی آموزگاری و دانشجویی را میگیرد، و پرسش و گفت و گو جایش را به سؤال و توضیح یا تفسیر میدهد. یادمان نرود که “سؤال” در فارسی هم به معنای پرسش است و هم گدایی، و در مورد مریدان درخواستِ پاسخ بیشتر به معنای گدایی کردن از مراد است تا ذرّهای از دانش الهیاش را به او ببخشد.
تازه صوفیان همینجوری به این راحتی هم چیزی نمیگویند. ادبیات فارسی پر است از رازگونه و عجیب سخنگفتنِ صوفیان و اولیاء. تعجبی هم ندارد. آنان که به اسرار یا پارهای از اسرار آن جهان واقفند، باید سختشان باشد که آنها را با زبان عوام بیان کنند! تازه جملههای رازآمیز و نفهمیدنی موجب میشود تا مریدان هرچه بیشتر به والامقامی مرادشان و به خاکساری و حقارتِ خودشان پی ببرند و بیشتر در خودشان فرو بروند و بیشتر خودشان را از زجرهای اینجهانی بهرهمند گردانند، و بیشتر طالب و تشنهی توضیح و تفسیر و تأویل شوند، و نیز کمتر خود را لایق گفت و گو بدانند.
به دو بیت زیر از حافظ توجه کنید:
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

این حرف را عارفان دیگر هم زدهاند. حال تصور کنید که شما مرید یکی از این عارفان هستید و او این را به شما میگوید و میرود. آیا این پندار برای شما پیش نمیآید که هرچه تلاش کنید، باز هم ممکن است نتوانید منظور مرادتان را بفهمید؟
از جملهی سخنان رازآمیز شمس این است:
“این همه عالم پردهها و حجابها است گِردِ آدمی درآمده. عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کرهی زمین غلاف او، قالب او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف، و حجاب در حجاب…”
مشخصتر از آن، تکّهی زیر است:
“…آن خطاط سه گون خط نبشتی، یک او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی و نه غیر او، آن منم که سخن گویم، نه من میدانم و نه غیر من.”
یکی از صوفیان بهنام ابن عطا در پاسخ آنان که از زبان خاصّ صوفیان و از دسترس دوربودنِ آن شکوه میکنند میگوید:
«از بهر آن کردیم که ما رابدین عزّت بود. از آنکه این عمل بر ما عزیز بود، نخواستیم که بهجز این طایفه این را بدانند، و نخواستیم که لفظ مستعمل عام بهکار داریم، لفظی خاص پیدا کردیم.»
دیگر از این گونه سخن گفتن، شطحیاتِ صوفیان است. شطح سخنانی است که هنگام بیخود شدن صوفیان از خود و هنگامی که مستِ میِ الست میشوند، از فرطِ وجد از دهانشان درمیآید و سپس نیاز به شرح و تفسیر دارد.
به قول معروف گل بود به سبزه نیز آراسته شد! گفتیم که زبان صوفیان پر از رمز و راز است، پس ببینید هنگامی که به شطح نیز آراسته شود چه میشود!