البته برای “فنا فیالله” عارف پیش از مرگ هم تلاش میکند تا از راه ریاضت و چلّهنشینی خود را بمیراند تا به خدا برسد، و اینکه مولوی شمس را خدا میداند بدین سبب است که میپندارد شمس با آنکه هنوز زنده است، به خدا رسیده و در او حلّ شده است.
صوفیان، این جهان و هرچه در آن هست را جور دیگری میبینند. شمس دربارهی جملهی مشهور پیامبر اسلام “حبّالوطن منالایمان” که بیشتر ما آنرا به مفهوم دوست داشتنِ وطنمان فهمیده و پذیرفتهایم، چنین میگوید:
“حبّالوطن منالایمان، آخر مراد پیامبر علیهالسلام چگونه مکه باشد؟ که مکه از این عالم است، و ایمان از این عالم نیست. پس آنچه از ایمان باشد، باید که هم از این عالم نباشد، [پس باید] از آن عالم باشد. آن وطن حضرت خداست که محبوب و مطلوب مؤمن است.”
پس آنچه که عارف را از معشوقش خدا، جدا میسازد، زندگی در این جهان خاکی است و آنچه که به همین جهان تعلق دارد. پس این جهان و این زندگی مانعی است میان او و معشوقش که عارف از آن بیزار است. برای همین او زندگی، شادی این دنیا، و رفاه آن را پست و بیارزش میشمارد و ثناگوی خواری و حقارت و مرگ و نیستی میشود. مولوی میگوید:
در غریبستان، جان تا کی شود مهمان خاک
خاک اندر چشم این مهمان و مهماندار زن
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
و عطار میگوید:
رخنه میجویی خلاص خویشتن؟
رخنهای جز مرگ زین زندان که یافت؟
برای آگاه شدن از نفرت صوفیان به جهان و هرچه از خوبی در آن است، کافی است کتاب یکی از آنان را باز کنید یا شرحی در اوصاف «بزرگی» یکی از آنان بخوانید. ما در این زمینه بیش از هزار سال ادبیات داریم و دستیابی به گفتهها و کردهها و بازگفتههای آنان سخت نیست.
و اما صوفی برای رسیدن به معشوق و معبودش خدا، باید هرچه بیشتر و زودتر از این دنیا و هرچه در آن است ببُرّد و بکنَد تا زودتر و آسانتر به “او” برسد و با “او” یکی شود. یعنی خدا شود!
همه ارواح مقدس چو ترا منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نروی
یا:
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
و آشکارا در ستایش مرگ:
بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو میرید، همه روحپذیرید
بمیرید، بمیرید وزین مرگ نترسید
کزین خاک برآیید، سماوات بگیرید
یا:
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
و عزیزالدین نسفی به زبان نثر آنرا اینگونه مینویسد:
“ای درویش!… سالک… چون به ذات خدا رسید و هستی خود را ایثار کرد، خدای تعالی سالک را به هستی خود هست میگرداند و به صفات خود آراسته میکند تا هرچه سالک گوید خدای گفته باشد و هرچه سالک کند خدای کرده باشد و سالک دانا و توانا میشود”.
این یکی شدن با خدا بلندترین مقامی است که یک صوفی یا عارف میتواند بهدست بیاورد، و مقام کمی هم نیست. این مقامی است که به گفتهی شمس چون به آن برسی:
“… از جمله سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی. مرگ تو را از دور میبیند میمیرد. حیات الهی یابی…” به نقل از ص 67 آموزههای شمس به مولوی
گفته شد که خدا معشوق عارفان است. پس وقتی که مولانا شمس را معشوق خود مینامد بدان معنی است که او را فناشده در خدا، و به تعبیر دیگر جزیی از خدا میداند، و جزیی از خدا هم به هرحال همان خداست. پس عارفی که چون شمس به این مقام رسیده باشد، روشن است که به اسرار خدا هم دسترسی مییابد و در چشم مولانای شیفته شایستهی این ستایش میگردد:
ای محوِ عشق گشته، جانی و چیز دیگر
ای آنکِ “آن” تو داری، آنی و چیز دیگر
اسرار آسمان را، و احوال این و آن را
از لوحِ نانبشته خوانی و چیز دیگر
و به او میگوید:
تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیف
تو جهانی؛ دو جهان را به یکی کاه نگیری
هله این روح مصور، هله این روح مکرر
نه ز خاکی نه ز آبی نه از این چرخ اثیری
هنگامی که شمس مکان ثابتی مییابد و هنگامی که دو مشکل عظیم همهی انسانها که خانه و شکم است برایش حل میشود، زمان آن میرسد که آلتِ برچسفیدهاش سر بردارد و از او تقاضای حقِ پایمال شدهاش را بکند. دخترکی یتیم بهنام کیمیا خاتون در حرم مولوی است که پنجاه سالی از شمس کوچکتر بوده است. شمس بر او عاشق میشود و او را به زنی میگیرد.
در ادبیات صوفیانه میتوان بهجای مفهوم عشق، مفهومهای «حق» یا «روح» را هم گذاشت که فرمند در کتابش نمونههایی را هم میآورد و میافزاید که در بسیاری از غزلهای مولوی میتوان بهجای واژهی عشق، واژهی «روح الله» را گذاشت. پس این روح یا عشق همچون خودِ خدا ابدی است و این «دولتِ عشق» ابدی که بیاید، به چشم صوفی «دولتی پاینده» و جاودان است:
مرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم
در این بینیازی از دنیا که به معنای نه گفتن و خوار داشتن قدرتهای سیاسی، مالی، مذهبی و قضایی زمان است، قدرتی عظیم نهفته است. قدرتی که در سخنان این صوفیان نیز تنیده شده و در بیش از هزار سال ما را به کرنش در برابر عظمتِ آنان واداشته است. اینکه دلیلهای تاریخی و فرهنگی پیدایش صوفیسم چه بوده است و طیفِ این مکتبها از کجاست تا بهکجا، در این بحث نمیگنجد و البته بسیار هم در بارهی آن گفتهاند. اما نباید فراموش کرد که اینها همه در پیوستن روح صوفی به روحِ اللهِ مسلمین امکانپذیر است، و جدا کردن مفهومهایی که صوفیان و عارفان از مفهومهای قرآنی و اسلامی بهکار میبرند، دستکاری است در اصل موضوع، و چنین برداشتی بیشک یا بهخاطر نفهمیدن پیام صوفیان است، یا به علتِ بیخبری از آنچه گفتهاند؛ و یا آنکه برای رسیدن به هدفی خاص.
از قدرتی که بینیازی از دنیا و آرزویِ مرگ موجب آن میشود و صوفیان از آن بهرهمند میشوند نمونههای بسیاری در کتابها یافت میشود. از جمله، امری سخن گفتن فضیل عباس با هارونالرشید است که در تذکرةالاولیاء آمده است. او به هارونالرشید میگوید از خدا و پاسخی که به تو خواهد داد بترس که او در روز قیامت از تک تکِ مسلمانان بازخواست میکند و اگر شبی پیرزنی در خانهاش سر گرسنه زمین گذاشته باشد، در روز رستخیز دامنت را میگیرد و با تو دشمنی میکند. او هارون را فرعون میخواند، و هارون با شنیدن سخنان او از بس گریه میکند که بیهوش میشود.
صوفی دیگری، داوود طایی، دیدار هارونالرشید را نمیپذیرد و میگوید: او را با ظالمان جهان کاری نیست.
گفتیم که دربارهی شمس زیاد نوشتهاند. اما بیشتر کسانی که دربارهی او چیزی نوشتهاند، با همان نگاه عاشقانهی مولوی او را دیده، و تنها به ستایش او پرداختهاند. پایههای ایمان و عقیدههای شمس بر قرآن و حدیث و ادبیات دینی و اسلامی استوار گشته است، و او از همین دیدگاه به دینهای دیگر هم نگاه میکند، و نگاهش به زن نیز خارج از این چارچوب نیست.
سلطان ولد پسر بزرگ مولوی تئوری شمس را در مورد میل شهوانی زنان چنین نقل کرده است:
“روزی حضرت مولانا شمسالدین صفت زنان نیک و عفت ایشان میکرد؛ فرمود با اینهمه حال اگر زنی را بالای عرش جا دهند و او را از ناگاه نظری بدنیا افتد و در روی زمین قضیبی ( آلت تناسلی مرد) را برخاسته ببیند، دیوانهوار خود را پرتاو کند و بر سر قضیب افتد؛ از آنکِ در مذهب ایشان بالاتر از آن چیزی نیست.” ص. 186
فرمن برای نشان دادن بنیان اسلامی دیدگاهِ شمس، از جمله این نقل قول را از “مقالات شمس تبریزی” میآورد:
“محمد صلی الله علیه و سلّم گوید که تو عیسی را نشناختی ای نصرانی، مرا بشناس او را شناخته باشی”.
از اینها گذشته، شمس طبقه طبقه بودن آسمان، و وجودِ سیمرغ و هما و کوه قاف را هم که امروزه میدانیم پایهی علمی ندارند، سخت جدّی میپندارد. او نه تنها به کرامات عارفان و دریافت وحی از سوی آنان باور دارد، بلکه خودش را نیز چنان نزدیک به خدا میداند که از بوی او برایمان میگوید، و از اینکه حق تعالی سرّ خود را از او دریغ نمیدارد. افزون بر اینها، شمس آنچه را هم که در خواب میبیند با آنچه که در بیداری میبیند درهم میآمیزد؛ چنانکه میگوید در یکی از این خوابها “ما را رسولالله در خواب خرقه داد”.
در خوابی دیگر خدا از او میخواهد که بر نفسش زیاد سخت نگیرد که نفسش نیز حقی بر او دارد. او که عمری با نفسش جنگیده است، این خواب را چنان واقعی میپندارد که به خودش اجازه میدهد تا پا را از دایرهی پایبندیهای صوفیگری و دین بیرون گذاشته، و در پی راضی کردن نفس، به تمنّای جنسی خویش پاسخی زمینی بدهد.
یکی از ترفندهای عارفان آن است که راه گفت و گو را از بیخ میبندند و میگویند با علم و عقل نمیشود سر از کار آنان، و آن جهانی که از آن سخن میگویند درآورد. چنانکه حافظ میگوید:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
و عطار میگوید:
ز جایی برمیآید این سخنها
که جای جان و جانان است تنها
و حافظ باز میگوید:
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
و مولوی میگوید:
در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست
این عبارتهای پرقدرت دهان هر منتقدی را میبندد. منتقد بیچاره اگر صوفی هم بشود، آن هم یک صوفی که آن فرشته که نامش سروش است سر در بیخ گوشش بگذارد و پیغامی از آن دنیا برایش بیاورد، باز هم نمیتواند ایرادی به گفتههای صوفیان بگیرد، چنانکه شیخ عطار نیشابوری رک و پوستکنده میگوید:
اسرار تو در زبان نگنجد
و اوصاف تو در بیان نگنجد
اسرار صفاتِ جوهر عشق
دانم که در این زبان نگنجد
و مولوی میگوید:
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
برای همین است که در آیین صوفیان رابطهی مراد و مریدی جای رابطهی آموزگاری و دانشجویی را میگیرد، و پرسش و گفت و گو جایش را به سؤال و توضیح یا تفسیر میدهد. یادمان نرود که “سؤال” در فارسی هم به معنای پرسش است و هم گدایی، و در مورد مریدان درخواستِ پاسخ بیشتر به معنای گدایی کردن از مراد است تا ذرّهای از دانش الهیاش را به او ببخشد.
تازه صوفیان همینجوری به این راحتی هم چیزی نمیگویند. ادبیات فارسی پر است از رازگونه و عجیب سخنگفتنِ صوفیان و اولیاء. تعجبی هم ندارد. آنان که به اسرار یا پارهای از اسرار آن جهان واقفند، باید سختشان باشد که آنها را با زبان عوام بیان کنند! تازه جملههای رازآمیز و نفهمیدنی موجب میشود تا مریدان هرچه بیشتر به والامقامی مرادشان و به خاکساری و حقارتِ خودشان پی ببرند و بیشتر در خودشان فرو بروند و بیشتر خودشان را از زجرهای اینجهانی بهرهمند گردانند، و بیشتر طالب و تشنهی توضیح و تفسیر و تأویل شوند، و نیز کمتر خود را لایق گفت و گو بدانند.
به دو بیت زیر از حافظ توجه کنید:
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
این حرف را عارفان دیگر هم زدهاند. حال تصور کنید که شما مرید یکی از این عارفان هستید و او این را به شما میگوید و میرود. آیا این پندار برای شما پیش نمیآید که هرچه تلاش کنید، باز هم ممکن است نتوانید منظور مرادتان را بفهمید؟
از جملهی سخنان رازآمیز شمس این است:
“این همه عالم پردهها و حجابها است گِردِ آدمی درآمده. عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کرهی زمین غلاف او، قالب او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف، و حجاب در حجاب…”
مشخصتر از آن، تکّهی زیر است:
“…آن خطاط سه گون خط نبشتی، یک او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی و نه غیر او، آن منم که سخن گویم، نه من میدانم و نه غیر من.”
یکی از صوفیان بهنام ابن عطا در پاسخ آنان که از زبان خاصّ صوفیان و از دسترس دوربودنِ آن شکوه میکنند میگوید:
«از بهر آن کردیم که ما رابدین عزّت بود. از آنکه این عمل بر ما عزیز بود، نخواستیم که بهجز این طایفه این را بدانند، و نخواستیم که لفظ مستعمل عام بهکار داریم، لفظی خاص پیدا کردیم.»
دیگر از این گونه سخن گفتن، شطحیاتِ صوفیان است. شطح سخنانی است که هنگام بیخود شدن صوفیان از خود و هنگامی که مستِ میِ الست میشوند، از فرطِ وجد از دهانشان درمیآید و سپس نیاز به شرح و تفسیر دارد.
به قول معروف گل بود به سبزه نیز آراسته شد! گفتیم که زبان صوفیان پر از رمز و راز است، پس ببینید هنگامی که به شطح نیز آراسته شود چه میشود!
مولانا از قاطر پایین میآید و از هیبت این پرسش نعرهای میزند و بیهوش میشود
شما به این می گویید مقاله و مطلب مستند؟ دوربین فیلم برداری جان فورد آن اطراف بوده که از این صحنه فیلم بگیرد؟ حالا چرا باید بیهوش شود؟ یعنی واقعا بیهوش؟ باید جدی بگیریم؟ خود مولف جدی می گیرد این داستان را؟
ماژور / 11 April 2013
چگونگی نخستین برخورد شمس و مولانا به نقل از مناقب العارفین بوده که اصل آن چنین است:
«همچنان منقولست که روزی آن سلطانِ عالم جان [شمس تبریزی]، بر درِ خان نشسته بوذ؛ مگر حضرت مولانا، قَدّسَاللهُ لطیِفئه از مدرسۀ پنبهفوشان بیرون آمذ و بر استری راهوار سوار شذه، تمامتِ طالبِ علمان و دانشمندان در رکابش پیاذه از آنجا عبور میکردند؛ همانا که حضرت مولانا شمسالدین برخاست و پیش دویذ و لِگامِ استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّافِ عالم و نقودِ معانی و عالم اسماء؛ بگو که حضرت محمّد رسولالله بزرگ بوذ یا بایزید؟ فرموذ که نی نی محمّد مصطفی سَروَر و سالار جمیعِ انبیاء و اولیاءست و بزرگواری از آنِ اوست بحقیقت
شعر (منسرح)
بختِ جوان یارِ ما داذنِ جان کار ما قافلهسالارِ ما فخرِ جهان مصطفاست
شمسِ تبریزی گفت: پس چه معنیست که حضرت مصطفی سُبحانَکَ اعَرَفناک حقّ مَعرفَتِک میفرمایذ و بایزید سُبحانی مَا أعظمَ شَأنِی وَ انَا سُلطانُ السلاطین میگویذ؛ همانا که مولانا از استر فروذ آمذه از هیبتِ آن سؤال نعرۀ بزذ و بِهوش شذ و تا یکساعتِ رَصَدی خفته بوذ و خلقِ عالم درآن جایگاه هنگامه شذ و چون از عالم غشیان بخوذ آمذ، دستِ مولانا شمسالدین بگرفت و پیاذه بمدرسۀ خوذ آورده، در حجرۀ درآمذند، تا چهل روز تمام بهیچ آفریذۀ را راه نداذند؛ بعضی گویند: سه ماه تمام از حجره بیرون نیامذند»
افلاکی، شمسالدین احمد: مناقب العارفین.- به کوشش تحسین یازیچی، دنیای کتاب، ۱۳۶۲ ص. 86-87
مسعود کدخدایی / 11 April 2013
عزيزم اسم علمي اين بيماري افتخار نيست! دانشمندان علم روان شناسي اسم اين بيكاري را narcissism يا به فارسي خودشيفتگي گذاشته اند.
لهراسب / 12 April 2013
باز هم بیماری خودکم بینی به اصطلاح “روشنفکران” ایران امروز اوج گرفت !
به فرض که شمس با دختر 14-15 ساله سکس داشت. شما دارید در مورد 1000 سال پیش صحبت می کنید. همین امروز در همین سال 2013 در همین قرن 21 از نظر قانونی در اسپانیا یک دختر یا پسر 13 ساله می تواند -با رضایت- با یک مرد 60 ساله سکس داشته باشد. در اتریش و ایتالیا هم سن قانونی 14 سال به بالا هست. حالا “روشنفکر” ایرانی امروز می خواهد با داستان سکس شمس با یک دختر 14-15 ساله آن هم در 10 قرن پیش چه چیز را ثابت کند؟!
یا داستان آن پسر که از شمس سکس خواسته ! این بیشتر از آن که اعتبار شمس را زیر سوال ببرد نشان می دهد که “روشنفکر” ایرانی امروز هنوز شعور درک و قبول کردن همجنسگرایی را ندارد !
از همین دو بندی که در مقاله خواندم مشخص است نویسنده دنبال چیست ! زحمت 4 صفحه مقاله نوشتن به خودت نده عزیز ! همان اول 4 تا فحش آبدار می دادی حوصله ی خواننده هم سر نمی بردی !
علی / 12 April 2013
نوشته اید : و نشان از شجاعت نویسندهی آن دارد که میشود گفت در دوران کنونی شنا کردن در جهت مخالف آب را برگزیده و پذیرای خطرهای آن نیز شده است
دوست عزیز در این دوران که هر نابخردی با تکیه بر جاهلان دین فروش بر عرفان و صوفی گری میتازد این واقعا شجاعت دارد؟ […]
مهران / 12 April 2013
مسعود جان نقد و چکامه شما را بر کتاب آقای رضای فرمند را خواندم و ایکاش به این کتاب دسترسی داشتم و به یافته هایم می افزودم هر چند طبق اشاره شما رضا فرمند نه در تحقیق در حوزه عرفان شهرتی دارد و نه طبق گفته خودش در شمس شناسی و مولوی پردازی . که این مقوله این روزها یکی از موضاعات اکادمیک نه در ایران بلکه در سطح جهان تبدیل شده و در خاطر دارم آنزمان که در دانمارک سکونت داشتم بارها برای شرکت در سمینارها و کنفرانسهایی که در این زمینه در بخش ایرانشناسی دانشگاه کپنهاک برگزار می شد دعوت می شدم البته بعنوان مطرب و نوازنده . باری درود بر ایشان زحمتی کشیده اند و نظرات شخصی خویش را در این حوزه عنوان کرده که شایسته احترام است و ادب .
و اما برداشتم از چکامه شما . اولن ممنون و درود بر تو که نمی دانستم اهل قلم هستی و روان می نویسی نکته هایی آموختم از برداشت شما و رضا فرمند که متاسفانه باید عرض کنم زیاد مستند و قابل اطمینان نمی باشند و حتی در مقایسه با دیگر اندیشانی که درنقد و یا رد شمس و مولانا گفته اند خیلی ضعیف و ببخشید کمی احساسی و بیش از اندازه رادیکال و کمتر تخصصی . و تکرار برداشتهای دیگر اندیشیان است هر چند در میان این دیگر اندیشان متخصصانی مانند به آذین و داریوش آشوری و دیگران هستند که تحقیقاتشان مستند تر و کمتر تکراریست .
آقا خسته نباشی بهره بردم و چیزهایی هم اموختم . درود بر شما و رضا فرمند عشق است
مجید / 12 April 2013
جانا سخن از زبان ما می گویی، با تشکر از گرد آوری این مقاله، جهت توجه برخی سطحی نگری ها لازم میدانم بگم که ضمیر انسان تحت شرایط مختلف از جمله شرایط خانوادگی و تعالیم خانوادگی و مذهبی و محیط زندگی ثابت نیست، بلکه دستخوش تغییر است، این واقعیت غیر قابل تغییر در همه زمانها بوده و هست و همین ضمیر است که با انعطاف بیش از حد به مذهب موجب متعصب شدن فرد در جامعه و نگاه تک بعدی میشود و ترس میشود . سپاس.
امیر / 12 April 2013
من این کتاب اقای رضا فرمند را نخوانده و البته نمی توانم بگویم این قضاوت ۱۰۰٪ است ولی از این مقاله بیاد یک چیز میافتم و ان اینکه ،بعضی از مجله های که نقد فیلم میکنند مثلا یک فیلم تازه ساخته شده را نقد وبرسی میکنند وتمام جزییات فیلنامه، بازی هنرپیشه ها و خلاصه تمام عوامل فیلم را نقد و بررسی میکنند اما بعضی دیگر زندگی هنرپیشه ها را در خارج از فیلم،مثلا میگویند فلان هنرپیشه قبلا با کی دوست بوده و الان با کیست یا فلان هنرپیشه چند تا بچه از کی داره و الان داره با فلانی ازدواج میکند .حرفهای الکی. این انسانها زمینی هر که میخواهند باشند و زندگی خصوصی آنها هر چه میخواهد باشد مثل بقیه انسانهاست با توجه به اینکه دوران ۸۰۰ سال قبل است، مهم نیست.ظاهران مولانا فردی استسنایی بوده ودارای توانایهای برای شعر گفتن و نوشتن که تا آن زمان یعنی تا سن ۳۷ سالگی زاهد و سجاده نشین بوده وخود نمی دانسته ولی با ملاقات شمس که عارفی آگاه ودانا بوده به یکباره عقل و ذهنش دگرگون شده ودر مسیر درست و حقیقی، که همان شناخت واقعی خودش بوده،می افتد. وقتی آدم آثار مولانا را میخواند با یک دنیای از تفکرات مختلف روبرو میشود که در قالب شعر و داستان است که زاییده ذهن پویا و خلاق مولاناست که البته همه بعد از آن تحول درونی او نوشته شده و البته اینکه چقدر ان علم ومعلومات درست یا غلط است بماند.زندگی خصوصی مولانا یا شمس که حتی گفتن این قصه ها هم پر از ضد و نقیض است،چندان مهم نیست.مهم این است که استسناها متبلور میشوند تا هنر باقی بماند.البته که افتخاری برای کسی نیسن بجز هنرمند یا نویسنده…..زبان پر احساس،رازمندی،چند معنایی و زیبایی شعر و نثر بییاری از عارفان که عاشقانه از دل بر آمده است ادبیاتی را پدید آورده که می توان آن را کوه جادو نامید.
فرح محمد علی پور / 13 April 2013
به دور از هرگونه استناد به حقایق یا کژتابی های تاریخی متن، نگاه نویسنده به موضوع عرفان، جالب، اگر نه متفاوت با غالب نوشته های مرتبط است.
قطعاً با ایجاد فضایی مناسب برای نقد حرفه ای، می توان اینگونه کژتابی ها را که دلیلی جز عدم دسترسی به برخی حقایق ندارد رفع نمود.
مشکلی که کمی در کتاب آقای فرمند به چشم می خورد، عدم توجه ایشان به ساختار وابسته به زمان اخلاقیات است. گویا ایشان حقایق را کمی امروزی در نظر گرفته اند.
سپاس
ا.م.خ
ا.م.خ / 14 April 2013
من اصلا سر از متون عرفانی در نمی آورم، اما این آقا با این منطق نوشتاری، قطعا اعتماد به نفس خیلی خیلی خیلی بالایی داشته که رفته سراغ مولانا…به این عبارت دقت کنید: «نمونهی بارز شطحیات این دو جملهی حلاج است که گفت “انالحق” یا من خدا هستم، و “در درون من غیر از خدا نیست»، من و شما می دانیم که دو جملۀ «من خدا هستم» و یا «در درون من غیر از خدا نیست» هیچکدام از حلاج نیستند، بلکه شطحیاتی هستند که از “انالحق” استنباط می شوند. باز هم من و شما می دانیم که “انالحق” حتی دو کلمه محسوب نمی شود تا چه رسد به دو جمله! معلوم نیست نویسندۀ این مطلب کدام را «دو جمله» فرض می کند و آن را به حلاج نسبت می دهد! “انالحق” را؟(که دو جمله نیست) یا آن دو جمله را؟(که مال حلاج نیست)
ادیب عزیزی / 14 April 2013
ماژور عزیز یه کوچولو تخیل و یه کوچولو فکر ضرری نداره ها .« بایزید تنگ ظرف بود یک قدح درکشید و مست شد محمد دریا نوش بود هرچه می نوشید تشنه تر می شد»
آقای کد خدایی یه کم شما گرسنه گی بکشین و در خلوت به تنهایی به سر ببرید شاید به عرفان جدیدی برسید. امتحان دیگه امتحان کنید
م باران / 19 April 2013
عمرها باید که تا یک سنگ خاره ز آفتاب لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
مولانا و شمس هم انسان بوده اند. با تمام خصوصیات یه انسان. مگر شما تصوری غیر از این داشته اید؟ اما همین انسان های هفت قرن پیش از من و شما جهانی را بنانهادند به وسعت جغرافیای بشری و به بلندای ابدیت. بشریت وامدار اندیشه های ناب و والای این بزرگواران است.
و بعضی از ما به نام نقد و عدم قایل شدن قداست و چه و چه های دیگر شمشیر بدیشان می کشیم که، … به راستی که چه؟
بعید می دانم از گلستان دیوان شمس و مثنوی گلی بوییده باشیم.
بهروش / 21 April 2013
نظرات را که میخواندم یاد این حرف مرحوم کسروی افتادم: […صوفيان تنها آن درويشان تاجنمدی گيسودار و آن گلمولاهای چرکآلود و دريوزهگرد که تبری و کشکولی بهدست میگيرند، نيستند. هزارها ديگران هستند که بیتاج و گيسو، بیتبر و کشکول درويشند و مغزهاشان آگنده از بدآموزیهای صوفیگریست.
در ميان کارمندان دولت و سران ادارهها، شما کسان بسياری را توانيد يافت که درويشند و هر يکی خود را از پيروان فلان مستعلیشاه و بهمان عاشقعلیشاه میشمارد. در پشت ميز سررشتهداری توده نشسته و انديشههايی که در مغزش
جا گرفته اينهاست: “ای بابا، اين دنيا چند روزه است. نيک يا بد خواهد گذشت، بزرگان سر به دنيا فرود نياورده اند… اين نيز بگذرد يا هو…”
آن گاه صوفیگری بدآموزیهايش تنها در ميان صوفيان نبوده، زيانش تنها به صوفيان نيست. چنان که در کتاب گفتهايم، اين گمراهی به هر سو ريشه دوانيده و بيشتر مردم آلوده بدآموزیهای صوفیگریاند، بیآنکه صوفی باشند و بیآنکه خودشان بدانند.
از آن سو کتابها آلوده اين بدآموزیهاست. گذشته از آنکه صوفيان هزارها کتاب، به شعر يا به نثر، از خود به يادگار گزاردهاند که در دست مردم است و در خانههاست، شاعران و اندرزسرايان ما همه از صوفیگری سود جستهاند. شاعران که در پی “مضمون” میگشتهاند، بدآموزیهای صوفيان گنجی بازيافته برای آنان بوده. همين حال را داشتهاند اندرزسرايان و پيشوايان. کتابهايی که در زمينه “اخلاق” به عربی يا به فارسی نوشته شده، همه از آن سرچشمه آب خورده.
يک جمله بگويم: اين گمراهی کهن، زهر خود را در کالبد تودهها به هر سو دوانيده است…]
روح اله باقری / 08 October 2018
Trackbacks