«اما پافشاری‌ات بر خضوع و بندگیِ سالکان، و در مقابل، قداست بخشیدن به ولایتِ پیشوا ـ از جمله در داستان سیمرغ ـ ممکن است به این دلیل هم باشد که احتمالاً تو در کل دستگاه فکری و معرفتی‌ات فقط شخص مرشد و پیشوا را متولی انحصاری درکِ حقیقت می‌پنداری و در نتیجه مدام به سالکانِ راه حق توصیه می‌کنی که اگر واقعاً می‌خواهند به رستگاری و آفاقِ اعلا نائل شوند باید به تعبّد بی قید و شرط از فرامین ولایی مرشدشان، گردن نهند و در رهبر خود ـ هدهد شانه‌ به‌سر ـ ذوب شوند…»

نامه دختر ترسا به عطار نیشابوری

 نامه‌ی تِرِسای قدیس به عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان «شیخ صنعان و دختر تَرسا» از نگاه زن قصه است. تِرِسا در این نامه‌ی تاریخی، ماجراهایی را شرح می‌دهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است. طبعاً شرح ماجراها و حوادثِ ۲۳ ساله، نامه را بسیار مفصل می‌کرده، در نتیجه نویسنده‌ی نامه، در زمان‌های مختلف و هر وقت که فرصت پیدا می‌کرده، بخشی از ماجراها را برای عطار نیشابوری نوشته است.

امروز دوشنبه است و آغاز هفته‌ی پیش رو، خوشبختانه با روزی آفتابی و زیبا همراه شد؛ حال و روحیه‌ام عالی ست. هرچند که مدتی در نگارش نامه وقفه افتاد اما امشب بار دیگر شوق نوشتن در باره «منطق الطیر»، وجودم را لبریز کرده است. 

قول داده بودم در باره الاهی‌دان‌هایی که با نظریه‌ی ولایت مطلقه‌ی پاپ موافق نیستند برایت بنویسم. همین‌طور در مورد رفتار سوفیا و گلوریا که خیلی نگرانم کرده. در ضمن اگر درست یادم مانده باشد در بخش‌های قبلی برایت نوشتم که پدر آندرانیک تنها کسی است که از قضیه‌ی نوشتن نامه به تو، با خبر است. البته قصد دارم در یک موقع مقتضی، ماجرای نوشتن نامه را به سوفیا هم بگویم که اگر خدایی‌ناکرده مشکلی پیش آمد بتوانم ازش کمک بگیرم. امروز صبح زود رفتم کلیسا که باز هم از پدر، چندتا شمع بگیرم. البته آفتاب طلوع کرده بود. وای که چقدر مهربان و دلسوز است این پدر. از دعای خیرش هرگز ما را بی‌نصیب نمی‌گذارد. هرچند از کشیشانِ مورد اعتماد شورا [شورای اسقف‌ها] است ولیکن در موعظه‌هایش در روزهای یکشنبه هیچ ‌وقت نشنیدم که بر طبل جنگ بکوبد. حتا “مادر روحانی” ـ مسئول صومعه ـ هم که تا حالا سابقه ندارد از احدی تعریف کرده باشد از پدر آندرانیک، خوب می‌گوید! آن روز نمی‌دانم از کدام دنده بلند شده بود که برای اولین و البته آخرین بار، ظاهراً مهربان شده بود ـ مادر روحانی و مهربانی؟!؟! ـ و به دلایلی که برایم هرگز روشن نشد آن روز انگار خیلی دوست داشت درد دل کند. بی‌مقدمه سرِ حرف را باز کرد و به گذشته نقب زد. از ماجرای بیست و سه سال پیش گفت؛ یعنی چند ماه قبل از آن که مرا به صومعه بیاورند. گفت شبی که یازده نفر از شوالیه‌های معبد به دستور شورای محترم اسقفان آمده بودند به صومعه‌مان که “خواهر کلارا” را ـ به جرم کفرگویی در نوشته‌هایش ـ دستگیر کنند تنها کسی از مسئولین که برای خواهر کلارا ناراحت و غمگین می‌شود پدرآندرانیک بوده که مادر روحانی با لحنی خاص گفت با چشمای خودش گریه‌ی پدر را دیده است. گفت که پدرآندرانیک همیشه با خواهر کلارا مهربان بوده و کلارا هم پدرآندرانیک را از پدر واقعی‌اش دوست‌تر می‌داشته. هیچ‌گاه هم مشخص نشد که دست‌نوشته‌های کلارا، توسط چه کسی و چه‌گونه به دست مُنهیان [جاسوسان] و مفتشان شورا رسیده است.

در باره آن موضوعی هم که گفته بودم نگرانم کرده و آن شب ـ به خاطر خاموش شدن شمع ـ فرصت نشد برایت بنویسم خوب راستش نگرانی‌ام از طرز برخوردهای تند و تیز سوفیا و گلوریا ست! برخورد دخترها به خصوص رفتار سوفی، اغلب مرا به یاد روایت‌های متناقضی می‌اندازد که طی بیست و سه سالِ گذشته از طرز برخورد بی‌پروا و انتقادهای ساختارشکنِ کلارا شنیده‌ام. همین تشابه، گاهی به شدت دلم را می‌لرزاند و برای آینده‌ی سوفی و گلوری نگرانم می‌کند. این دخترها هنوز خیلی جوان‌اند؛ واقعاً حیف است اگر بی‌مبالاتی و انتقادهای تند و تیزشان، که به خاطر بی‌تجربگی ست سرنوشتی مشابه کلارا برای‌شان رقم بزند. گرچه کلارا هم طفلکی جوان بوده که آن بلا بر سرش نازل می‌شود. البته یک بار سعی کردم در این زمینه به طور غیرمستقیم ـ بدون آن که مستقیم به کلارا اشاره بکنم ـ به سوفی هشدار بدهم یعنی سعی کردم به عواقب این جور برخوردهای تند و بی‌ملاحظه نسبت به قوانین صومعه و آموزه‌های کلیسا، حساس‌اش کنم تا شاید کمی در برخوردهایش، جانب احتیاط را بگیرد اما در کمال تعجب دیدم سیر تا پیاز ماجرای خواهر کلارا و علت دستگیری‌اش را می‌داند! خوب راستش ماندم که دیگر چه بگویم. با این که عواقب کار را می‌داند ولیکن از انتقاد و صراحت لهجه، هیچ ابایی ندارد.

فکر کنم در بخش‌های قبلی نامه‌ام برایت نوشتم که او به همراه گلوری و برخی راهبه‌های جوان، کاغذهایی می‌نویسند و با این که ممکن است لو بروند، اما خطر می‌کنند و کاغذها را از صومعه می‌فرستند بیرون تا مردم از وضعیتِ بدِ زندگی راهبه‌ها اطلاع پیدا کنند. حتا یک بار با جسارتِ مثال‌زدنی، انتقادهایش را به رسم و روال زندگی در صومعه به طور مستقیم به مادر روحانی ابراز کرد. برای نخستین بار بود که خواهری جوان و نورسیده، این طور در مقابل رییس صومعه، در می‌آمد! باید اعتراف کنم که من هرگز در زندگی‌ام چنین شجاعت و پیگیری برای اصلاح امور را در خود سراغ نداشته‌ام…به هرحال حضور مغتنم سوفی و گلوری ـ ز زمان آمدن‌شان به صومعه دقیقاً دو سال و هشت ماه می‌گذرد ـ حال و هوای دیگری در فضای زندگی همه‌ی ما به‌وجود آورده و در کمال ناباوری، مادر روحانیِ بدعنق و خودرأی، به اصلاح برخی امور، تن داده است ولیکن سوفیا مگر به این تغییراتِ کوچک راضی می‌شود!

خوب راستش همه‌ی این‌ها، یک‌جورایی نگرانم کرده چون حس می‌کنم دوتا از خواهرهای هیئت [هیئت اداره‌کننده‌ی صومعه] که از قضا روی مادر روحانی خیلی هم نفوذ دارند، برای سوفی و گلوری، نقشه کشیده‌اند. رابطه‌ی بسیار صمیمی سوفی و گلوری هم قوز بالا قوز شده چون به نظرم می‌تواند نقطه ضعف باشد و به راحتی مستمسکی به دست برخی اعضای هیئت دهد تا دخترها را اذیت کنند. البته ممکن است همه‌ی این نگرانی‌ها بیهوده و خیالات باشد. که واقعاً امیدوارم وهم و خیال باشد.

 امروز صبح هم که مجدداً رفته بودم کلیسا برای گرفتن شمع، پدرآندرانیک اشاره کرد بروم در کابینِ مخصوصِ اعتراف؛ که یعنی صحبت‌مان از نظر پدر مهم است، و با رفتن به این اتاقک چوبی‌یِ دوست‌داشتنی، مطمئن می‌شویم کسی حرف‌های‌مان را نخواهد شنید. وای که پدر آندرانیک چقدر احتیاط می‌کند. حتا در کابینِ اعتراف هم وقتی داشت ازم می‌پرسید که نامه به آقای نیشابوری چه وقت به پایان می‌رسد، خیلی آهسته و با احتیاط حرف می‌زد. گفتم که هنوز تمام نشده، که گفت خیلی مشتاق است آن را هرچه زودتر بخواند. البته کلی سفارش کرد که مبادا بر اثر بی‌احتیاطی، خدایی‌ناکرده متن نامه دست کسی بیفتد! خیلی هم تأکید کرد که با احدی در صومعه به خصوص با راهبه‌های جوان در مورد محتوای نامه صحبت نکنم. من هم به پدر اطمینان دادم که حواسم هست و ازش خواستم که برایم دعا کند. پدر شمع‌ها را در لفافی پنهان کرده بود و با شوخ‌طبعی و کمی هم شیطنت طبق معمول به مادر روحانی طعنه زد: «برای خُلق تنگ و مکدرِ خواهر روحانی بهتر است این شمع‌ها را نبیند.» بی‌اختیار خنده‌ام گرفت.

در طول نیم ساعت راه از کلیسای تیبریاس تا صومعه، به آخرین جمله‌ی پدر فکر می‌کردم و به خودم دلداری می‌دادم که بالاخره سلطنتِ مطلقِ مادر روحانی بر صومعه روزی روزگاری پایان خواهد گرفت. در عین حال از بی‌حواسی‌ و گیجی خودم حسابی شاکی بودم چون باز هم فراموشم شد از پدر بپرسم که سرنوشت خواهر کلارا ـ بعد از دستگیری و محاکمه‌اش ـ واقعاً چه شد و آیا الآن زنده است یا همان‌طور که اولین سالِ ورودم به صومعه، بین خواهرها پچ‌پچه بود با حکم شورای اسقف‌ها در آتش سوزانده شده؟ همین‌طور خیلی دلم می‌خواست از نظرات و عقاید کلارا در کتابی که داشته می‌نوشته ـ و می‌گویند تنها پدرآندرانیک از محتوای آن باخبر بوده ـ از پدر بپرسم. به نظرم لازم است که از محتوای آن کتاب و کم و کیف محاکمه متهمان در شورای اسقف‌ها و نوع احکامی که صادر می‌کنند مطلع بشوم یعنی باید از پدر حتماً بپرسم. خوب لازم است بدانم؛ که اگر خدایی‌ناکرده همین نامه‌هایی که دارم برایت می‌نویسم به دست شورا بیفتد سرنوشت کلارا در انتظارم خواهد بود یا نه؟ حتماً تصدیق می‌کنی که دانستن این چیزها برای ما راهبه‌ها مهم است.

متأسفانه هیچ کدام از این سؤال‌ها را از پدر نپرسیدم بس‌که این روزها گیج و حواس‌پرت شده‌ام با این وجود خوشحال بودم که حداقل با دست پُر دارم برمی‌گردم و تا مدتی، چه برای نوشتن نامه و یا جلسات دورهمی‌مان، از بابت شمع و روشنایی، کمبودی نخواهیم داشت…بسیار خوب جناب عطار برگردیم به ادامه‌ی بحث‌های قبلی‌مان چون اگر بخواهم از ماجراهای صومعه برایت بنویسم فکر کنم به تنهایی چند جلد کتاب مفصل را شامل می‌شود! به قول شما ایرانی‌ها «مثنوی هفتاد من» خواهد شد.

خوب حالا دارم جملات پایانی‌یِ بخش چهارم نامه را که بحث‌ام نیمه‌تمام ماند نگاه می‌کنم تا یادم بیاید که بحث‌ها دقیقاً به کجا رسیده بود.. آآآها بسیارخوب، در ادامه می‌خواستم از گروه دیگری در کلیسا ـ که معروف شده‌اند به اصلاح‌گرایان دینی ـ برایت بنویسم که نظرشان، کاملاً با گروه مدافع ولایتِ مطلقه، متفاوت است. این گروه از الاهی‌دان‌ها، که در بین‌شان متأله جوانی به نام “توماس آکویناسی” از بقیه شاخص‌تر است سخت به نظریه‌ی ولایتِ مطلقه، و ادغام دین و دولت، انتقاد دارند و شنیده‌ام یکجورایی در مقابل‌اش ایستادگی هم می‌کنند انگار. شاید برایت جالب باشد اگر بشنوی که مستندات اصلاح‌گرایان دینی هم اتفاقاً رهنمودهای خود عیسای پیامبر در کتاب مقدس است! در آیه سی و شش باب هجده از انجیل شریف یوحنا، پیامبر رحمت به صراحت می‌فرماید: «پادشاهی من در این دنیا نیست. اگر پادشاهی من در این دنیا می‌بود، پیروان من می‌جنگیدند تا به یهودان تسلیم نشوم، اما پادشاهی من پادشاهیِ دنیا نیست». مستند مهم دیگر، باز هم پاسخ مستقیم خود پیامبر به کسانی است که در باره حکم مسیحی‌یِ پرداخت خراج به قیصر پرسیده بودند، که به تصریح می‌فرماید «مالِ قیصر را به قیصر دهید و مالِ خدا را به خدا.» این آیه بیست و یکم از باب بیست و دوم انجیل شریف متی بود. اصلاح‌گرایان دینی آیه فوق را این گونه تفسیر می‌کنند که مؤمن عیسوی مکلف است در این دنیا، که مزرعه‌ی آخرت محسوب می‌شود، به تمایز میان این دو قلمرو (خداوند و قیصر)، باور داشته باشد و آخرت را با دنیای فانی معامله نکند.

با تکیه بر همین گفته‌ی پیامبر است که‌ مخالفانِ بسط ولایت پاپ بر امور دنیوی استدلال می‌کنند که عیسای ناصری مرجعیت کلیسا را به وضوح از امور دنیا و از عالم سیاست و مملکت‌داری، جدا کرده است زیرا اصل در دین، تهذیب اخلاق و عمل به فرایض دینی است و ارباب شرع و خادمان کلیسا حق ندارند با ورود در دستگاه خلافت، دین را به الزامات دنیای دنی، آلوده کنند.

مطابق استدلال و گفته‌های صریح مدافعان ولایت مطلقه، این ولایت با هدف “استقرار عدل و قسط بر روی زمین”، در کلیسا مستقر شده است اما برخی متألهانِِ نهضت [نهضت اصلاح دینی] با دریافت‌های متفاوت از نص کتاب مقدس، معتقدند که اساساً اطلاق معیارهای عدالت دنیوی به احکام قاهره‌ی الاهی، وهنی به جلال و جبروت او به شمار می‌آید.

پادشاه تاج‌اش را از مسیح دریافت می‌کند
پادشاه تاج‌اش را از مسیح دریافت می‌کند

البته فکر می‌کنم آراء و تفسیرهای جدید اصلاح‌گرایان و اساساً نهضت اصلاح اندیشه دینی، متأثر از “نهضت ترجمه” هم باشد؛ منظورم ترجمه آثار فیلسوفان یونان از زبان عربی به لاتین است که در سال‌های اخیر توانسته برخی متألهان ما را به نوعی متحول کند. باید اعتراف کنم که در این زمینه وام‌دار شما مسلمان‌هاییم. حالا مدتی‌ست این موج فکری به طرز شگفت‌آوری در میان نسل جوان طلبه‌ها طرف‌دار پیدا کرده است تا جایی که حتا پدر آندرانیک هم به این نتیجه رسیده که این نهضتِ فکری «در دنیای مسیحیت زلزله ایجاد کرده» اما متأسفانه فضای پرتنش جنگی از یک سو و از سوی دیگر پافشاری شورای محترم اسقف‌ها بر تداوم نبرد با مسلمان‌ها، در مجموع مخالفانِ ادغام دین و دولت و منتقدان نظریه‌ی ولایت مطلقه را به حاشیه رانده است. راستی جناب عطار در سرزمین شما ایران وضع چه‌گونه است؟ آیا نظرات مصلحانِ دینی‌تان در میان جوانان و در حوزه‌های علمیه اصلاً هوادار دارد؟ موقعیت سیاسی‌شان چه‌طور است آیا مثل نواندیشان مسیحی، به حاشیه رانده شده‌اند؟ کاش در این مورد هم برایم بنویسی. حالا بشنو فرید جان که اصرار مداوم شورا برای ادامه‌ی جنگ، از قضا باز هم به استنادِ آیه‌هایی از کتاب مقدس، توجیه شرعی کسب کرده است!! مثلاً اعضای شورا برای مشروعیتِ دینی بخشیدن به ادامه جنگ با مسلمانان (به قول خودشان «جنگ مقدس» با کفار و مشرکین) به آیه سی و چهار، باب دهم انجیل متی استناد می‌کنند که پیام‌آور صلح و رحمت در این آیه به صراحت می‌فرماید «گمان نکنید که آمده‌ام تا صلح به زمین بیاورم، نیامده‌ام که صلح بیاورم بلکه شمشیر.» و نیز آیه‌های هجده و نوزده، باب بیست و هشت: «همه‌ی قدرت در آسمان و زمین به من تفویض شده پس بروید و همه‌ی ملت‌ها را پیرو من سازید و ایشان را به نام پدر، پسر و روح القدس، تعمید دهید.»!

راستش این مغایرت‌ها و تناقض‌ها در نصوص و آیات کتاب مقدس، سوفیای جوان را واقعاً سردرگم کرده و مدام از من می‌پرسد که دلیل این همه نقیض‌گویی از جانب سرور ما عیسی چه بوده است؟ خوب از تو چه پنهان که پاسخ قانع‌کننده‌ای ـ جز توجیه همیشگی “ناسخ و منسوخ” ـ برای سوفیا ندارم؛ پاسخی که نه تنها این دختر، حتا خودم را نمی‌تواند قانع کند!… ـ بگذریم.

و اما، بر خلاف تبلیغات رسمی که مدام القا می‌کند که «برتری مدافعان ولایتِ مطلقه، به واسطه‌ی اشراف آنان به آیات کتاب مقدس و فهم عمیق‌شان از کلام‌الله است» اما به زعم منِ طلبه، “تداوم جنگ” با مسلمان‌هاست که باعث این برتری شده و فضایی را در کلیسا حاکم کرده تا گروه مدافع ولایتِ مطلقه، به راحتی دست بالا پیدا کند. خوب راستش من که در صومعه‌ای دورافتاده و منزوی زندگی می‌کنم طبعاً از شرایط پیچیده‌ای که شورای اسقفان و سردارانِ سپاه شوالیه‌ها در آن قرار گرفته‌اند سر در نمی‌آورم اما از تو چه پنهان که گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم به بیماری خیالبافی و بدبینی مفرط دچار شده‌ام و مثلاً تصور می‌کنم جنگ، فرصت مغتنمی به این گروه هدیه کرده تا اراده‌شان به “قدرت” ـ که ناشی از نگاه انحصاری‌شان به فهم “حقیقت” است ـ ارضاء شود. گرچه بین خودِ مدافعان ولایتِ مطلقه هم کشمکش‌های بسیار شدید وجود دارد. اصولاً نقدهای متقابل بین مدعیان ولایتِ مطلقه (که گاه مرزهای متانت و اخلاق را پشت سر می‌گذارد و اغلب به مرحله‌ی اتهام‌زنی و تحقیرِ گروه رقیب هم می‌رسد) در عرصه‌های گوناگون جریان دارد؛ به ویژه در فهمِ صحیح از آیه‌های مربوط به حدود و اختیارات ولایتِ مطلقه‌ی پاپ در مُحکمات و متشابهاتِ کتاب مقدس. برای مثال، مریدان از قول تو و شمس تبریزیِ جوان ـ آره مشخصاً از قول خودت و آقای شمس ـ بارها همان اصول چهارگانه‌ی تفسیر کتاب مقدس‌تان (که فکر می‌کنم ملهم از متن “زوهر” باشد) را در نکوهش و تحقیر فقیهان نقل می‌کنند که گفته‌اید: «فهم قرآن چهار وضع دارد. عالمان دین که روی شرع تمرکز کرده‌اند معنای ظاهری قرآن را درک کردند و همین و بس. صوفیان به باطن قرآن رسیده‌اند. اولیای خدا به باطنِ باطن آن راه پیدا کردند و تنها پیامبران‌اند که‌ عمق قرآن را دریافتند.»!…

جناب عطار می‌بینی چه‌قدر آسان است که با یک چرخش قلم، خودمان را از دیگری، برتر بدانیم و فهم‌مان از کتاب مقدس و حقایقِ عالم را نسبت به رقیب‌مان، اصیل‌تر و عمیق‌تر معرفی کنیم. حالا چه فرق می‌کند مسیحی باشیم یا مسلمان باشیم یا دهری‌مذهب؟ اتفاقاً همین خوداصیل‌پنداری [خودپیغمبربینی] مستتر در «فرمان‌های پاپیِ» مرحوم پاپ گرگوریوس؛ یا در قصه‌های پندآموز خودت و دیگر مشایخِ مسلمان، در نهایت باعث می‌شود که در آثار و اندیشه‌های‌تان روح مرجعیت‌طلبی رخنه کند، و در نتیجه، گفتار و کردار و مکتوبات‌تان‌ از ارزش‌های اقتدار و یکه‌سالاری انباشته گردد. در حالی که اندیشمندان و نویسنده‌هایی در همین سرزمین شما زیسته‌اند ـ از جمله ابوالفضل بیهقی دبیر، فخرالدین اسعد گرگانی و… ـ که آثاری با کیفیات متفاوت از آثار شماها، برای آیند‌گان به ارث گذاشته‌اند چون احتمالاً موقع نوشتنِ مطالب‌شان، فکر نمی‌کرده‌اند که عشق و حقیقت، صرفاً در انحصار خودشان است.

البته در این‌جا انگیزه‌ای برای قیاس داستان‌هایت با حکایت‌های معمولی اما معناگرای کسانی چون بیهقی (که حدود صد سال پیش از تو در سرزمین ایران می‌زیسته)، در خودم احساس نمی‌کنم، نه، هرگز! زیرا به زعم ما طلبه‌ها، قیاس بین دو کیفیتِ متباین، نه آن‌قدرها امکان‌پذیر، و نه معقول و راهگشاست! چه او [بیهقی] نویسنده‌ای «زمینی» و معمولی بود! به آثارش اگر بنگری خواهی دید که قضاوت‌ها و تقریر‌هایش از تمام‌گرایی فاصله‌ی بسیار دارد. آموزه‌هایش نیز هرگز مرجعیت‌طلب و اقتدارگرا نیست. رأی و شخصیت‌اش هم به نظرم مانند عمرخیام، ابن سینا، فارابی و ابن رشد، مستقل است. شخصیت‌های مستقلی از این دست، فارغ از این که چه مذهب یا ملیت و مسلکی را برگزیده باشند از زمره شخصیت‌های سالم و متعارفِ تاریخ به حساب می‌آیند یعنی “مریدپرور” نیستند. ولیکن برایم جالب است که تو نه تنها در زندگی شخصی‌ات هنگامی که جوان بودی به حلقه‌ی مریدانِ شیخ رکن‌الدین اکافِ نیشابوری درآمدی و در ولایتِ او ذوب شدی بلکه وقتی هم خودت به مقام مرشد و پیر طریقت رسیدی در هر فرصتی و در هر تذکره یا قصه‌ی پندآموزی که تحریر کرده‌ای مدام بر تعبّد و تمکین مرید از مراد و اطاعت محض از ولایتِ پیشوا، تأکید گذاشته‌ای؛ چه ولایت هدهد باشد یا ولایت دیگر نخبه‌ها و اولیاءالله. و چقدر قوی و قانع‌کننده استدلال می‌کنی که راز رستگاری و در امان‌بودنِ زندگی مادی و معنوی مریدان تنها از این طریق، یعنی پالایش درونی و آماده‌شدن برای واگذاری تمام و کمال خودشان به “پیر مغان” و پیشوای‌شان، تضمین می‌شود. با قطعیت هم اعلام کرده‌ای که پروسه‌ی این واگذاری محتاج عبور از مراحلِ هفتگانه است که سالک را به قلمروهای ایقان و ایثار و اسفار و اشراق و نهایتاً فناء فی‌ الله، هدایت می‌کند.

 در فرازی از منطق الطیر لحن‌ات صراحتِ بیش‌تری می‌گیرد و آشکارا بر ضرورت اطاعت و دنباله‌روی مرید از مرشدِ پیر، اصرار می‌ورزی: «پیر باید راه را تنها مرو / از سر عمیا درین دریا مرو / پیر، مالابدّ [حضور واجبِ پیر] راه آمد تو را / در همه کاری پناه آمد تو را»…

راستش برایم پرسش ‌برانگیز است که تو با تکیه بر کدامین حجتِ عقلی، باید اطاعت بی چون و چرا از پیر و مقتدا را از “همه‌ی زوایای وجودی ره‌پویان” طلب کنی؟ نمونه‌ها فراوانند از جمله در داستان مشهورت سیمرغ در همین کتاب منطق الطیر که جا به جا به مرغان، لزوم چشم بستن بر دلخواسته‌ها و سرکوب غرایزشان را توصیه می‌کنی و اطاعت همه‌جانبه از هدهد، و نهایتاً “جان‌فشانی” در طریقت او را ازشان انتظار داری. حالا شاید برایت جالب باشد اگر بگویم که رهنمودهایت مرا به یاد آموزه‌های عیسای پیامبر در انجیل شریف متی می‌اندازد، باب دهم، آیه‌های سی و هفت تا سی و نه، که می‌فرماید: « هرکه پدر یا مادر خود را بیش‌تر از من دوست داشته باشد، لایق من نیست و هر كسی دختر یا پسر خود را بیش از من دوست بدارد، لایق من نمی‌باشد. هر که صلیب خود را برندارد و به دنبال من نیاید، لایق من نیست. هر کس فقط در فكر زندگی خود باشد، آن را از دست خواهد داد ولی کسی‌که به‌خاطر من زندگی خود را از دست بدهد، زندگی‌اش در امان خواهد بود.» بسیار خوب حالا می‌بینی که دامنه‌ی مشابهت‌ها و اشتراک مفاهیم و آموزه‌های دیانت من و دیانت تو چقدر وسیع‌ و متعدد هستند اما نمی‌دانم با چه انگیزه‌ای، در قصه‌هایت اصرار داری که ما مسیحیان را کافر قلمداد کنی؟… ـ بگذریم.

اما جناب عطار در این‌جا بار دیگر می‌خواهم به تعریض بپرسم که واقعاً “چرا” در اغلب قصه‌های منظوم و جذابت این همه بر ولایت پیران و شیخان اصرار می‌ورزی و بندگی و دنباله‌روی خاموشانه را از مریدان و سالکان انتظار داری: «بندگی کن بیش از این دعوی مجوی / مرد حق شو، عزت از عُزی مجوی»؛ از این غلیظ‌تر هم توصیه کرده‌ای و مثلاً می‌نویسی که بدون فرمان ولیِ امر و مقتدا (جناب هدهد)، حتا سختی کشیدن و ریاضت هم بی‌ارزش است: «هر که بی فرمان کشد سختی بسی / سگ بود در کوی این کس نه کسی /…»! ابیاتی از این دست در منطق الطیر فراوان است.

به پیروی از تو، مولوی جوان هم که این روزها در قونیه جایگاهی برای خودش پیدا کرده در تبلیغ بندگی و اطاعت و تسلیم، گوی سبقت را ربوده است. حتماً در جریان هستی که شیخ برهان‌الدین ترمذی قطب اعظم خانقاه قونیه و خلیفه‌ی بهاءالدین ولد، آقای مولوی جوان را وصی و جانشین خودش اعلام کرده است. حضرت آقای مولوی هم با کسب این موقعیت ممتاز و بالادستی، در دفتر سوم مثنوی معنوی‌اش به صراحت می‌نویسد: «جز خضوع و بندگی و اضطرار / اندرین حضرت ندارد اعتبار»! از سوی دیگر در مفصل‌ترین منظومه‌ات «مصیبت‌نامه»، مرشد را مرکز ثقل عالم قلمداد کرده‌ای و اطاعت از او را کلید رهایی دانسته‌ای. یا در بخش دیگری از منطق الطیر رهنمود می‌دهی: «تو مکن در یک نفس، طاعت رها / پس منه طاعت، چو کردی بر بها /… ور کسی گوید نباید طاعتی / لعنتی بارد بر او هر ساعتی»..!؟ آری جناب عطار این بیت در معنای سطحی و ظاهری‌اش، «طاعت» را بندگی خداوند جلوه می‌دهد اما اگر به مجموعه‌ی اندرزها و رهنمودهای مکرر در آثار تو و مولوی دقت کنیم آن‌چه در عمل برای انبوه مریدان اتفاق می‌افتد اطاعت از مرشد و مقتدا ست که از نظر شماها احتمالاً خلیفه‌ی خدا بر روی زمین است.

جالب است که مولوی بسیار گرم‌روتر از خودت، راهت را در ترویج سرسپردگی و اطاعت از مرشد، پی گرفته و در مقام نایب جناب ترمذی به مریدان بشارت می‌دهد که اگر تمکین و بندگی را درونی کنند به سان کسی خواهند بود که سلطنت می‌کند: «گول من کن خویش را و غره شو / آفتابی را رها کن ذره شو / بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش / دعوی شمعی مکن پروانه باش / تا ببینی چاشنیِ زندگی / سلطنت بینی نهان در بندگی»!…

اجازه بده در پرانتز این نکته را که همین الآن به ذهنم رسید بپرسم ازت که تا حالا آیا شده در خلوت تنهایی‌ات فکر کنی که وقتی تا این اندازه مردانِ موحد و مؤمن را به تمکین و اطاعت وا می‌دارید و به سلسله‌مراتبِ مرید و مرادی، عادت‌شان می‌دهید بعد، این مردان در خانه چه دماری می‌توانند از روزگار همسر و فرزندان‌شان ـ به‌خصوص که دختر باشند ـ در ‌آورند اگر خدایی‌ناکرده لحظه‌ای از ایشان تمکین نکنند؟.. ـ باز هم بگذریم.

و اما پافشاری‌ات بر خضوع و بندگیِ سالکان، و در مقابل، قداست بخشیدن به ولایتِ پیشوا ـ از جمله در داستان سیمرغ ـ ممکن است به این دلیل هم باشد که احتمالاً تو در کل دستگاه فکری و معرفتی‌ات فقط شخص مرشد و پیشوا را متولی انحصاری درکِ حقیقت می‌پنداری و در نتیجه مدام به سالکانِ راه حق توصیه می‌کنی که اگر واقعاً می‌خواهند به رستگاری و آفاقِ اعلا نائل شوند باید به تعبّد بی قید و شرط از فرامین ولایی مرشدشان، گردن نهند و در رهبر خود ـ هدهد شانه‌ به‌سر ـ ذوب شوند: «هدهد هادی چو آمد پهلوان / تاج بر فرقش نهادند آن زمان /… جمله او را رهبر خود ساختند/ گر همی فرمود سر می‌باختند / عهد کردند آن زمان کو سرور است / هم درین ره پیشرو، هم رهبر است / حکم، حکم اوست، فرمان نیز هم / زو دریغی نیست تن، جان نیز هم.»!

بیست‌ونه مرغ همراه هدهدِ شانه به‌سر = سی‌مرغ
بیست‌ونه مرغ همراه هدهدِ شانه به‌سر = سی‌مرغ

بار اول وقتی داستان سیمرغ را خواندم به راستی خیلی امیدوار و دل‌گرم شده بودم که تو به خلاف سرشتِ بنیادین عرفان ـ که از هرگونه “کثرت” ابا دارد ـ به دلخواسته‌ی متنوع مرغانِ مسافر، ارج نهاده و وحدت افکار “متکثر” آنان را کلید رمزگشای ارتقا به آستانه‌ی سیمرغ دانسته‌ای. در حالی که پس از چند بار خواندن سیمرغ متوجه شدم که متأسفانه این طور نیست و چه بسا که برعکس هم است! چون اگر کمی با دقت به لایه‌ی زیرین و عمقِ معنای داستان دقت کنیم آن وقت روشن می‌شود که نویسنده ـ در مقام مرشدی همه‌چیزدان ـ امتیازها را به‌طور منصفانه برای همه‌ی سالکان و جستجوگرانِ حقیقت، به‌اشتراک نگذاشته، بلکه فقط به سالکانِ ذوب‌شده در رهبر (به آن ۲۹ مرغ) هِبه کرده است. یعنی انگار که فقط جناب هدهد است که “صاحبِ اصلیِ رسالت” است و مرغان و مریدانی که نمی‌خواستند و نمی‌خواهند در پیشوا ذوب شوند، جزو آدم به حساب نمی‌آیند!

 اگر بخواهم نمونه‌ی دیگری از همین قصه‌ی سیمرغ بیاورم به آن بخشِ بزرگ و پرشمارِ مسافران یعنی اکثریت مطلق از هزاران هزار مرغِ سالک که از سراسر عالم جمع شده بودند، اشاره می‌کنم که به رغم توصیه‌های والاگرا و استعلایی از سوی هدهد اما زیر بار مرگ و جان‌فشانی نمی‌روند و زندگی را بر مرگ، مرجح می‌دانند! ولیکن مقاومت و عذر آن‌ها در پس‌زدنِ مرگ و نیستی، به خصوص دلبستگی‌های اینجهانی‌شان، متأسفانه تو را عصبانی می‌کند به طوری که در نهایتِ سنگ‌دلی، این خیلِ عظیم رفیقانِ به قول تو “نیمه‌راه” و “زندگی دوست” را تحقیر می‌کنی. وای که چه الفاظِ درشتی برای بی‌ارزش نشان دادنِ دلبستگی‌های‌شان به‌کار برده‌ای. با کلمات زننده همچون: نادانی، سالوسی، لنگ زدن، خِرف، فرومایه، جاهل، کاهل، بزدل، نامرد، رفیق نیمه‌راه، و… حسابی آن‌ها را مالانده‌ای. حالا با گذشت بیست و سه سال از نشر و نگارش قصه‌ی سیمرغ می‌خواهم از تو بپرسم که آیا عادلانه‌تر نبود که با سعه‌ی صدر و انصاف در موردشان قضاوت می‌کردی و با درکِ موقعیت‌شان، به تصمیم‌شان احترام می‌گذاشتی؟

در عوض، با خواندن چندین و چندباره‌ی تاریخ بیهقی، که یک سده پیش از تولد تو نوشته شده، متوجه شدم که ابوالفضل بیهقی خواننده‌ی کتابش را حداقل به این نکته توجه می‌دهد که برای بیانِ حقیقت‌ها و رویدادهای پندآموز، هیچ احتیاجی به دم و دستگاهِ اسطوره‌پردازی با هدف مریدسازی، و به‌کارگیری “زبان اقتدارگرا و شهودی” نیست. نکته تعمق‌برانگیز این‌جاست که هر قدر از دوره‌ی ابوالقاسم فردوسی (و شخصیت‌های قصه‌اش مثل خانم سودابه و خانم گردآفرید…)، و یا “خانم ویس” شخصیتِ اصلیِ حکایت «ویس و رامین» نوشته‌ی فخرالدین اسعد گرگانی؛ یا “خسرو و شیرین”، “وامق و عذرا”، “سلامان و ابسال” و… فاصله می‌گیریم انگار فضای زندگیِ اقوام ایرانی هرچه بیش‌تر عافیت‌طلب، قضاقدری و آیینی‌تر شده است! گویی ادیبان و نخبه‌های سرزمین شما دوست دارند که ارزش‌های شهودی و اسطوره‌ای و قضاقدری را به هر بهانه، بر شعر و ادبِ پندنامه‌ای‌شان، حاکم کنند. در نتیجه به جای خانم سودابه و خانم ویس، و خانم عذرا، من (دختر تَرسا) در قصه‌ها و ادبیات داستانی‌تان جایگزین شده‌ام؛ در حالی که بر خلاف سودابه، ویس، تهمینه، گُردآفرید، ابسال، منِ بیچاره حتا اسم هم ندارم فقط «دختر تَرسا» خطابم کرده‌ای! در حالی که خودت بهتر از هر کس می‌دانستی که من هم مثل تو و بقیه‌ی مردها، اسم دارم: نامم تِرسا (Teresa) است حضرت آقا! فراموش که نکرده‌ای؟

این که طی دویست سال ـ از زمان تولدِ خانم سودابه در شاهنامه فردوسی تا تولد من در منطق الطیر ـ چه حوادثی در ایرانِ بزرگ، رخ داده که شعر و ادبیاتِ شما این طور هراسان به زیر عبای شریعتِ شهودی، پناه گرفته صد البته مستلزم بحث و فحث و تحقیق بسیار است. حالا جالب است که مدافعانِ عرفان و تفکر صوفیانه همواره به ما هشدار می‌دهند که در انتقادهای‌مان انصاف را رعایت کنیم و شرایط تاریخیِ زندگی تو را در نظر بگیریم، و اضافه می‌کنند که: «در زمانه‌ی حکیم عطار نیشابوری (احتمالاً منظورشان حدود ربع قرن پیش است که تو منطق الطیر را بعد از بازگشت از روم به مکه نوشتی) اساساً چیزی به عنوان فردانیت در “سرزمین پهناور ایران” وجود نداشته که مثلاً یک نفر بتواند افکار و رفتارش را بر خلافِ جماعت، تغییر بدهد و بر خلافِ جریان رودخانه، شنا کند.»!

خوب راستش باید اعتراف کنم که هشدار این عزیزان، کاملاً به‌جا و منطقی است. اتفاقاً به واسطه‌ی همین توصیه و هشدار مسئولانه است که تو و آثارت را نه با معاصران در “سرزمین روم”، بلکه در قیاس با شاعران و ادیبانی مقایسه کرده‌ام که دویست سال ـ حداقل صد سال ـ پیش از تو در خودِ “ایران” می‌زیسته‌اند. زیرا با خواندن ویس و رامین، شاهنامه فردوسی و تاریخ بیهقی متوجه شدم که دو سده پیش از حضور من در منطق الطیر، انگار که در شعر و ادبیاتِ ایرانی‌ها، امکان مقاومت فردی و شناکردن بر خلافِ جریانِ آب رودخانه ـ حتا برای زنان هم ـ وجود داشته است! تازه اگر نخواهیم به عقب‌تر برویم ـ به سیصد سال پیش از تولد منطق الطیر ـ و مثلاً فردانیتِ حسین بن منصور حلاج را مثال آوریم.

فهم ناقص منِ طلبه از آثار و آرای مرحوم بیهقی این است که ایشان، خواننده‌ی حکایت‌هایش را به واقعیت و تجربه‌ی زیسته ـ که از قضا ابطال‌‌‌پذیر است ـ رجوع می‌دهد. به همین دلیل، فضای واقعی داستان‌هایش را می‌توانیم بفهمیم، با شخصیت‌های قصه رابطه برقرار سازیم، با آن‌ها همانندی و همدردی ـ یا حتا “انتقاد” ـ داشته باشیم…به یاد آر جناب عطار، به یاد آر شخصیت‌های زمینی اما ماندگار قصه «بر دار کردنِ حَسنَک» را، به یاد آر شخصیت مقاوم، دوست داشتنی و بی‌ادعای مادر حَسنَک را، آدم‌هایی که معمولی‌‌اند و “هاله نور” به گِردشان نیست اما می‌توانند برای ما، الگوی مقاومت، مکارم اخلاق، عزتِ نفس و مهربانی باشند.

بیهقی

بسیار خوب، شب از نیمه گذشته و این سومین شمع هم دارد به انتها می‌رسد. فردا هم مثل بقیه‌ی روزهای هفته یک عالمه کار دارم. خبر خوش این که نوبتِ حمام هفتگی‌مان هم فردا ست. بعد از حمام معمولاً تا سه روز راحتم اما روزهای بعد، از بوی عرقِ تنم واقعاً کلافه می‌شوم. اگر وضع چاه‌ِ آب صومعه خوب بود و برای دسترسی به آب سالم در تنگنا قرار نداشتیم می‌توانستم حداقل هفته‌ای دوبار حمام کنم. ای وای تازه یادم آمد که فردا بعد از مراسم دعا و پایان کلاسِ درس، با سوفیا و دوستانش قرار دورهمی داریم و مثل روزهای گذشته حتماً تا پاسی از شب به درازا خواهد کشید.. جناب عطار پیش از آن که شمع کاملاً خاموش شود دلم می‌خواهد به عنوان نکته آخر بگویم که به نظرم می‌توانیم سرِ فرصت و در آرامش به این موضوع هم فکر کنیم که در تاریخ زندگانیِ بشر چه عواملی باید دست به دست هم دهند تا اندیشمندانی همچون بیهقی زاده شوند؛ اندیشمندانی که مطلقاً به افسون و اسطوره و تبدیل کردن‌ انسان‌ها به “مرید”، نیازی احساس نمی‌کنند.