پس از یورش به ساختمان کنگره، تعجب‌آور است که می بینیم طرفداران ترامپ چنین در انکار واقعیت‌ها تا حد سقوط درون خشونتی متعصبانه مصمم هستند. برخی آنها را اذهان ساده‌لوحی می‌دانند که فریب فیک نیوز (اخبار جعلی) را خورده‌اند. اما چگونه می‌توان این افسانه را هنوز باور کرد، وقتی در  دنیای وفور و سرریز اطلاعات – و انبوه اظهارنظر‌ها و تفسیرهایی  که اطلاعات را  «رمزگشایی»  می‌کنند- زندگی می‌کنیم؟‌ در واقع، ردّ بدیهیات  نه‌ به معنای حماقت، بلکه برای نشان‌دادنِ هوش است، نشانه‌ انحرافی که در ساختار خرد ما حک و درج شده است.

حامیان ترامپ درست قبل از حمله به ساختمان کنگره

ساده است تمسخر رفتارهای سزاوار سرزنش دونالد ترامپ و خشمگین شدن از خشونت پیروان متعصب او. اما فورانِ ناب‌ترین شکل عدم عقلانیت در درون روند انتخابات کشوری که بیش از همه آماده و مجهز برای مدیریت چرخش قدرت در نظام نمایندگی است، پرسش‌هایی ایجاد می‌کند در مورد جهانی که ما و آمریکا در آن شریک هستیم: ‌جهانی که فکر می‌کنیم جهان تفکر عقلانی و دموکراسی مسالمت‌آمیز است، و نخستین پرسش در مورد آن بی‌شک این است: چطور می‌توان در انکار تأییدشده‌ترین واقعیت‌ها اینقدر لجاجت  به‌خرج  داد و چگونه این لجاجت و سرسختی می‌تواند در چنین ابعاد وسیعی گسترده و مورد حمایت باشد؟ 

مردم نیک و ساده‌لوح یا مردم سرخورده و کین‌توز؟

برخی هنوز می‌خواهند به این طناب نجات دیرین چنگ بزنند: کسانی که نمی‌خواهند واقعیت‌ها را به رسمیت بشمارند جاهلانی هستند که اطلاعات غلط گرفته‌اند یا اذهان ساده‌لوحی که به‌وسیلۀ اخبار جعلی گمراه شده‌اند. این همان چکامه روستاییِ کلاسیکِ مردمان نیکی است که به‌واسطه ساده‌دلی‌شان به خطا می‌افتند و فقط کافی است به ایشان یاد داد که چگونه باید از واقعیات باخبر شوند و با ذهنی انتقادی آنها را  کندوکاو و  داوری کنند. لیکن در زمانه وفور یا سرریزِ رسانه‌های خبری، شیوه‌های گوناگونِ راستی‌آزمایی و تفاسیری که تمام اخبار را «رمزگشایی» می‌کنند و در دسترس همگان قرار دارند، چگونه می‌توان هنوز به این افسانه ساده‌لوحی مردم باور داشت؟ 

ژاک رانسیر

ازاین‌رو، باید این استدلال را واژگون کنیم: ردّ بدیهیات نه‌ به معنای حماقت، بلکه برای نشان‌دادنِ هوش است. و هوش، چنان‌که همه می‌دانند، یعنی بدگمانی نسبت به واقعیت‌ها و پرسیدنِ این سؤال که این حجم عظیمِ اخباری که هر روز روی سر ما خالی می‌شود به چه درد می‌خورد. پاسخی که طبعاً به این پرسش داده می‌شود این است که مسلماً هدف از این کار گمراه‌کردنِ جهان است، زیرا آنچه در معرض دیدِ همگان قرار داده می‌شود عموماً بناست حقیقت را مخفی کند و ما باید بتوانیم آنچه پنهان شده را از زیر ظاهرِ گول‌زننده واقعیت‌های ازپیش‌داده‌شده کشف کنیم.

نیرو و تأثیر این پاسخ به‌گونه‌ای‌ست که همزمان هم متعصب‌ترین افراد و هم شکاک‌ترین‌ها را راضی می‌کند. یکی از ویژگی‌های قابل‌ملاحظه راست افراطیِ جدید، جایگاه [برجسته‌ای] است که برای نظریات توطئه و انکارگرایانه قائل است. این نظریات توطئه گاه باورنکردنی و جنون‌آمیزاند، مانند نظریه‌ دسیسه بزرگ و جهانیِ پدوفیل‌ها. اما این جنون دست‌آخر چیزی نیست مگر فرمِ غاییِ نوعی از عقلانیت که عموماً در جوامع ما ارشمند تلقی می‌شود: آن عقلانیتی که ما را وامی‌دارد که در هر واقعیتِ جزئی‌ای پیامدِ نظمی جهانی را ببینیم و این واقعیت را در زنجیره کلی‌ای جای دهیم که آن را توضیح می‌دهد و در نهایت بسیار متفاوت‌تر از آنچه در آغاز به‌نظر می‌رسید، نشان می‌دهد.

می‌دانیم که عکس این اصلِ، یعنی توضیحِ هر واقعیت با توجه به مجموع خط و ربط‌های آن نیز صادق است: همواره این امکان وجود دارد که یک واقعیت را با توسل به غیابِ حلقه‌ای در زنجیره شرایطی که آن را ممکن می‌سازند انکار کرد. می‌دانیم که این‌گونه بود که روشن‌فکران مارکسیست رادیکال وجودِ اتاق گازِ نازی‌ها را انکار کردند، چراکه امکان نداشت بتوان از منطقِ کلیِ نظام سرمایه‌داری ضرورتِ وجود آنها را استنباط کرد. و امروز نیز روشن‌فکرانِ نازک‌بین، ویروس کرونای جدید را افسانه‌ای ساخته دستِ دولت‌ها برای کنترل بیشترِ ما می‌بینند. 

امکان رد و انکار همه‌چیز ربطی به «نسبی‌گرایی» ندارد. این انحرافی است که در خودِ ساختارِ خِرد ما درج و حک شده. 

نظریات توطئه و انکارگرا برآمده از منطقی هستند که محدود به ساده‌دلان و ذهن‌های بیمار نیست. شکل‌های افراطی آنها شاهدی هستند بر قِسمی نابخردی و خرافاتی که در بطنِ عقلانیتِ حاکم بر جوامع ما –و طرز فکرهایی که سازوکارِ آن را تفسیر می‌کنند— وجود دارد. امکان رد و انکار همه‌چیز ربطی به «نسبی‌گرایی» ندارد که از سوی اذهان عبوس و جدی‌ای محکوم می‌شود که خود را نگهبانان کلیتِ عقلانی می‌دانند. این انحرافی است که در خودِ ساختارِ خِرد ما درج و حک شده.

 انگار کافی نیست صرفاً مجهز به سلاح‌‌های روشن‌فکرانه‌ای باشیم که اجازه انکار همه‌چیز را می‌دهند. باید خواست و اراده‌ای نیز در کار باشد. این کاملاً درست است. اما باید دید این اراده یا، بهتر بگوییم، این عاطفه‌ای که باعث می‌شود چیزی را باور کنیم یا باور نکنیم چیست. 

بعید است هفتاد ‌وپنج میلیون رأی‌دهنده‌ای که به ترامپ رأی داده‌اند  آنقدرها کندذهن باشند که با حرف‌های او و اطلاعات غلط و تحریف‌آمیزی که او مخابره می‌کند قانع شده باشند. آنها به حرف‌های او به‌مثابه حقیقت باور ندارند. آنها از شنیدنِ چیزی که می‌خواهند بشنوند خوشحال‌اند و به این معناست که می‌توانیم بگوییم به گفته‌های او باور دارند؛ این لذتی است که می‌تواند هر چهار یا پنج سال یک بار از طریق برگه رأی خود را بروز دهد و البته ساده‌تر از این با یک لایک هم حالا فرصت بروز پیدا می‌کند. و البته کسانی که اخبار جعلی را پخش می‌کنند نه ساده‌لوحانی‌اند که این اخبار را حقیقت می‌دانند و نه کلبی‌مسلکانی که آنها را جعلی به حساب می‌آورند. آنها صرفاً مردمی‌ هستند که دوست دارند که اوضاع این‌جور باشد، دوست دارند در چنین اجتماع‌ محسوسی، نگاه، زندگی، احساس و فکر کنند، اجتماعی که بافته این سخنان است.

در شور و شوقی که ترامپ به آن متوسل می‌شود هیچ رمزو رازی وجود ندارد، این شورِ نابرابری است.

چطور باید به این اجتماع و این میل و گرایش فکر کرد؟ اینجاست که انگاره دیگری در کمین ماست که ساخته و پرداخته ذهن‌های تنبل و قانع است: پوپولیسم. این اصطلاح نه به مردمی نیک و ساده‌لوح، بلکه به مردمی سرخورده و کین‌توز اشاره دارد که حاضرند دنبال کسی راه بیفتند که می‌تواند به بغض و عداوت‌های آنها تجسم ببخشد و آرمان و هدفی را در این جهت تعیین و مشخص کند. معمولاً به ما می‌گویند که ترامپ نماینده سفیدپوستانِ فقیر خشمگین و مستأصل است: کنارگذاشته‌شدگان از دگرگونی‌های اجتماعی و اقتصادی، کسانی که شغلشان را به‌واسطه صنعت‌زدایی از دست‌داده‌اند و نقاط اتکای هویتی‌شان را به‌واسطه شکل‌های جدید زندگی و فرهنگ؛ کسانی که حس می‌کنند نخبگان سیاسیِ ساکن پایتخت آنها را به حال خود رها کرده‌اند و از جانب نخبگان تحصیل‌کرده احساس تحقیر می‌کنند. این استدلال جدیدی نیست: در دهه ۱۹۳۰ نیز برای توضیح نازیسم از معضل بیکاری استفاده شد و هنوز هم هرگونه پیشروی راست افراطی در جامعه کنونی به همین شکل توضیح داده می‌شود. اما چطور می‌توان واقعاً باور داشت که تمام هفتاد ‌وپنج رأی‌دهنده ترامپ قربانی بحران، بیکاری و تنزلِ طبقه بوده‌اند؟ در این صورت، باید دومین طنابِ نجات و توضیح دم‌دستیِ روشن‌فکران را رها کرد، یعنی  این تصویر دوم  از مردم به‌مثابه بازیگران و عاملان غیرعقلانی را: این مردم سرخورده و خشنی که قرینه آن مردم نیک و ساده‌لوح هستند. باید به‌شکل عمیق‌تر و ریشه‌‌ای‌تری این نوع عقلانیتِ عالم‌نمایانه را به پرسش کشید، عقلانیتی که می‌کوشد فرم‌های سیاسیِ بیانِ سوژه-مردم را با نظر به خصلت‌های ناشی از تعلق به این یا آن قشرِ اجتماعیِ درحال صعود یا سقوط تفسیر کند. مردم سیاسی جلوه و ترجمه مردمِ جامعه‌شناختی‌ای نیست که پیش از آن وجود دارد. مردم سیاسی یک مخلوقِ ویژه است: محصولِ تعداد مشخصی از نهادها، رویه‌ها، کنش‌هاست والبته واژه‌ها، جملات، تصاویر و بازنمایی‌هایی که احساسات مردم  [یک مردم از پیش موجود] را بیان نمی‌کنند، بلکه مردم خاصی را می‌آفرینند و رژیم خاصی از عواطف را برای آن خلق می‌کنند. 

مردم ترامپ 

مردم ترامپ [مردمی که به نام او خوانده و شناخته می‌شوند] جلوه و بیان اقشارِ اجتماعیِ دررنج و درجستجوی یک حامی نیست. پیش از هر چیز، مردمِ تولیدشده توسط نهادِ مستقرِ خاصی است که بسیاری اصرار دارند آن را جلوه عالیِ دموکراسی ببینند: دموکراسی‌ای که رابطه بی‌میانجی‌ و دوجانبه‌ای را وضع می‌کند بین فردی که قرار است تجسمِ قدرت همگان باشد و جمعی از افرادی که قرار است خود را در او بازشناسند. در وهله بعدی، این مردم توسط نوع خاصی از خطاب ساخته می‌شود، یعنی همان خطابِ شخصی‌سازی‌شده‌ای که به‌واسطه تکنولوژی‌های ارتباطی جدیدی میسر شده که در آنها رهبر هر روز با هرکس و همه‌کس، در آن واحد هم در مقام شخص حقوقی و هم شخص حقیقی، صحبت می‌کند و همان شکل‌های ارتباطاتی‌ای را به کار می‌گیرد که به هرکس و همگان اجازه می‌دهد هر روز هر آنچه را در ذهن یا در دل دارند  بگویند. 

دست‌آخر، این مردم توسط نظام ویژه‌ای از عواطف ساخته می‌شود که دونالد ترامپ آن را از طریق این سیستمِ ارتباطی حفظ کرده است: نظامی از عواطف که محدود به هیچ طبقه خاصی نیست و نه از حس سرخوردگی، بلکه از حس رضایتمندی فرد از وضعیتش ارتزاق می‌کند، نه از حس نابرابری‌ای که باید جبران شود، بلکه از حس برخورداری از امتیازی که باید حفظ شود در مقابل هر کسی که می‌خواهد به آن حمله کند. 

در شور و شوقی که ترامپ به آن متوسل می‌شود هیچ رمزو رازی وجود ندارد، این شورِ نابرابری است که هم به ثروتمندان و هم به فقرا اجازه می‌دهد برای خود انبوهه‌ای از مردمان پست‌تر را پیدا کنند  که باید به هر قیمتی برتری‌شان را نسبت به آنها حفظ کنند. در واقع، همواره گروه برتری وجود دارد که می‌توان به آن ملحق شد: برتری مردان نسبت به زنان، زنان سفیدپوست نسبت به زنان رنگین‌پوست، کارگران نسبت به بیکاران، کسانی که شغل آینده‌دار دارند نسبت به بقیه، کسانی که از بیمه خوبی برخوردارند نسبت به کسانی که به خدمات دولتی وابسته‌اند، بومیان نسبت به مهاجران، اهل یک ملت نسبت به  خارجی‌ها و شهروندان کشورهای مهد دموکراسی نسبت به باقیِ بشریت. 

حضورِ همزمانِ پرچم مستعمرات سیزده‌گانه و پرچمِ کنفدراسیون جنوب در دستان اوباش ترامپیستی که ساختمان کنگره را اشغال کردند به‌خوبی نشانگر این مونتاژ منحصربه‌فردی است که برابری را به بالاترین شاهد و مدرکِ  نابرابری و طلب خوشبختی را به عاطفه‌ای مملو از نفرت تبدیل می‌کند. اما این یکی‎انگاریِ قدرت همه با مجموعه بی‌شماری از برتری‌جویی‌ها و نفرت‌ها را همان‌طور که نمی‌توان به یک قشر اجتماعی خاص نسبت داد، به اتوس  [ethos / منش] یک ملت خاص نیز نمی‌توان منتسب دانست. ما با نقشی که این تقابل‌ها اینجا در فرانسه بازی کرده‌اند آشنایی داریم: تقابل بین فرانسه کارگری و فرانسه‌ای که کمک‌های دولتی دریافت می‌کند، بین کسانی که جلو می‌روند و آنهایی که در یک نقطه از نظام‌های کهنه و منسوخ حمایتِ اجتماعی درجا می‌زنند، یا بین شهروندان کشور فیلسوفان عصر روشنگری و حقوق بشر و جمعیت عقب‌مانده و متعصبی که تمامیت این کشور را تهدید می‌کنند. و می‌توانیم هر روز در اینترنت نفرت از صورت‌های گوناگون برابری را شاهد باشیم که در بخش نظرات خوانندگان روزنامه‌ها موج می‌زند.

همان‌طور که پافشاری در انکار نه نشانه اذهان عقب‌مانده بلکه واریاسیونی یا نسخه‌ای از عقلانیت حاکم است، فرهنگ نفرت نیز ربطی به اقشار اجتماعیِ محروم ندارد، بلکه محصول سازوکارِ نهادهای حاکم ماست. این یکی از روش‌های مردم‌سازی است، شیوه‌ای برای خلق مردمی که به منطق نابرابری‌خواهانه تعلق دارند. نزدیک به دویست سال پیش، ژوزف ژاکوتو، متفکر رهایی‌بخشی فکری، به‌خوبی نشان داد که چگونه جنون و نابخردیِ نابرابری‌خواهانه می‌تواند یک جامعه را به جایی بکشاند که هر فرد زیردست و کهتری بکوشد زیردستی برای خود پیدا کند و از برتری‌اش بر او لذت ببرد. همین ربع قرن پیش، من نیز به نوبه خود خاطرنشان کردم که یکی‌گرفتنِ دموکراسی با اجماع و توافق به جای مردم باستانیِ تقسیم‌بندی اجتماعی، مردمی بسیار کهنه‌تر و باستانی‌تر را بر اساس عواطفِ نفرت و طرد خلق می‌کند. 

رخدادهای پایان ریاست‌جمهوری ترامپ، به جای آنکه به‌راحتی ما را اسیر خشم یا تمسخر کند، باید ما را وادارد به واکاوی دقیق‌ترِ طرز فکرهایی که آنها را عقلانیت می‌نامیم و انواع اجتماعاتی که آنها را دموکراتیک می‌نامیم. 

منبع : AOC


بیشتر بخوانید: