کریسمس تا سالها برای ما کارتون اسکروچ بود که یک روز در سال پخش میشد و تقدیمش میکردند به «هموطنان مسیحی». یادم نیست شاید یک جمله هم در کتابهای درسی درباره تاریخ تولد «مسیح، پیامبر مسیحیان» خوانده بودیم. اما در سالهای پس از انقلاب و جنگ، در ایرانی که تمام کوچه و خیابانهایش رنگ و بوی ایدئولوژی اسلامی داشت، کریسمس و سال نوی میلادی ربطی به ما نداشت. هیچ ربطی. کسی چیزی از آداب و رسوم مردم دیگر جهان که نه، حتی از هموطنانی که در انزوا و حلقههای بسته خودشان زندگی میکردند نمیدانست. خیابانی بود در تهران که مشهور بود به داشتن مغازههای خاص فروش وسایل کریسمس. جایی که اگر از آن عبور میکردی ممکن بود آویزهای درخت کریسمس، گلولههای قرمز رنگی و تزیینات دیگر را ببینی؛ محصولاتی که ربطی به ما نداشتند و جلوی چشم همگان هم نبودند و کمتر ممکن بود جرأت کنی وارد مغاره شوی و از نزدیک لمسشان کنی. در کشوری که پشت شیشه مغازههای مسیحیان نوشته شده «اقلیت مذهبی» تا هشداری باشد که از گوشت آنها و شیرینی و غذای تهیه شده به دست آنها نخوری چون نجس است، برای من کریسمس و آدابش، موضوعی بود محدود به رمانها و کتابهای ترجمه شده، روایتهایی از زندگی مردمی که هر جایی غیر از ایران زندگی میکردند.
بعدها، در دهه سوم زندگی برای اولین بار پایم به یک بازارچه کریسمس رسید. جایی که فهمیدم «هموطنان مسیحی»مان، در یک سالن بزرگ سرپوشیده، محصولات مربوط به کریسمس را میفروشند. ورود به آن بازارچه از نظر آنها منعی نداشت. به محض اینکه وارد شدم، بوی تند قهوه و شیرینی دماغم را پر کرد و در ادامهاش، میزهای کوچک و بزرگی را دیدم که برگزارکنندگان بازارچه روی آنها هدیههای کوچک، تزیینات و کارهای دستی خودشان را میفروختند.
دنیای بازارچه کریسمس، حتی غریبتر از این حرفها بود. غریبترین بخشش این بود که با ورود به آن، انگار از مرزهای جغرافیایی و سیاسی جمهوری اسلامی هم خارج میشدی. زنان بیحجاب بودند و گروه گروه آدمها دور میزها نشسته بودند، میخندیدند و چای و قهوه میخوردند. آنجا بود که کمکم شالم از روی سرم روی شانهام افتاد. خودم را جزو آنها حس کردم و دقایقی بعد حس کردم رفتهام «خارج».
از بازارچه کریسمس یادگاری خریدم؛ دستبندی از جنس صدف که رویش را حکاکی کرده بودند. بیرون که آمدم، کریسمس تمام شد. خیابانها همان طور بودند که چند ساعت پیش از آنها عبور کرده بودم، خبری از چراغانی نبود و مردم شهر نمیدانستند در زیرزمین ساختمانی در حوالی میدان آفریقا بازارچه کریسمس برپاست. داستان سال نوی میلادی برای من همانجا تمام میشد. ما سال نو را در مناسبتی دیگر و چند ماه بعد شروع میکردیم و تقویممان ربطی به تقویم جهان نداشت.
چند سال بعد بود که مجبور شدم از کشورم فرار کنم. اول به کشور عربی همسایه رفتیم: امارات، شهر دوبی.
در دو ماهی که در آن شهر توقف داشتم، متوجه نکته عجیبی شدم: از رادیوی ماشین میشد به موسیقیهای روز جهان گوش کرد. همان چیزهایی که ما مجبور بودیم روی سیدیهای غیرمجاز گوش کنیم، همان موسیقیهایی که بهش میگفتند مبتذل و شنونده چندانی هم نداشتند؛ نه فقط به خاطر تعصبات مذهبی مردم و حکومت که چون مردم اصلا زبان انگلیسی بلد نبودند و موسیقی غربی، متعلق به طبقه خاص برخورداری بود که از لاکچری آموزش زبان، همزمان با زندگی در یک خانواده احتمالا سکولار بهرهمند بودند. موسیقی محبوب و البته همچنان غیرمجاز ما موسیقی پاپ ایرانی تولید لوسآنجلس بود که شنیدنش میتوانست به بازرسی بدنی و جستوجوی کیف و ماشین و خانه منتهی شود و هر آلبومش میتوانست ضمیمه پروندهای با موضوع «رفتار خلاف عفت عمومی» در کمیته انقلاب اسلامی آن سالها و گشت ارشاد و پلیس امنیت اخلاقی سالهای بعد باشد. اما تعجب من در دوبی به تماشای مردمی که مجبور به رعایت حجاب نبودند و وجود بار و کلاب و این جور چیزهای شدیدا مممنوع در ایران محدود ماند و مجبور شدم آن شهر را به مقصد مالزی، یک کشور اسلامی دیگر در شرق آسیا ترک کنم.
اواخر تابستان بود که به آن کشور رسیدم و گرچه تغییر فصل در مالزی معنایی نداشت، اما چند ماه بعد، فصل کریسمس در هوای تابستانی کوالالامپور رسید. مالزی مسجد و مناره داشت، زنان باحجاب داشت، اما در کمال تعجب فهمیدم که تقویم رسمی آن کشور هم میلادی است. توی تاکسی و مراکز خرید، خیلی زود فهمیدم که رادیو همان موزیکی را پخش میکند که رادیو در دوبی. فهمیدم چیزی وجود دارد به اسم «هیت»، که جوانها ترانههای مشترکی را زمزمه میکنند و با همان موسیقیها حق دارند برقصند. چه موضوع پیشپا افتادهای! مگر میشود آدم برایش مهم باشد که با همان موسیقی نه چندان سطح بالایی برقصد که مردم در آسیا و اروپا و آمریکا با آن میرقصند؟ اما موضوع حتی پیش پا افتادهتر از این بود.
فهمیدم مردم جهان تحت تأثیر مد و لباس پوشیدن مشترکی هستند. مثلا نوجوان ۱۵ ساله مالزیایی، همان کفشی را میپوشد که در اغلب کشورهای عربی، اروپایی و آمریکای شمالی و جنوبی به احتمال زیاد در دسترس است. فهمیدم مردم جهان فیلمهای مشترکی میبینند، سریالهای مشترکی، شوهای تلویزیون مشابهی. فهمیدم ابعاد پیشپا افتاده و مبتذل زندگی در سراسر جهان، اگر مثلا درگیر موقعیت خیلی پیچیدهای مثل جنگ یا حکومتهای ایدئولوژی زده تمامیتخواه نباشند، شبیه هم است. اما همان کفش مورد پسند نوجوانها در ایران، نه تنها به خاطر اختلافهای طبقاتی که به دلیل محدودیتهای عجیب و غریب سیاسی، میشود گفت ممنوع بودند.
ما همه میدانستیم که درگیر یک موقعیت عجیب هستیم. میدانستیم که یک کفش نایک معمولی، در ایران یک کالای غیرقابل دسترس است؛ نه چون گران است، چون شرکت تولیدکنندهاش خارجی است، چون شرکتهای خارجی سالهای سال در کودکی و جوانی ما اجازه حضور در ایران را نداشتند، چون کالاهای خارجی نه فقط به خاطر جنگ و تحریم که به دلایل سیاسی به شکل قاچاق وارد ایران میشدند و در بازارچههای محدود و خاصی فروخته میشدند و همواره زیر تیربار برنامههای تبلیغاتی حکومت بودند. علایم رویشان به عنوان علایم شیطان پرستی یا علایم فراماسونری تفسیر میشد و مصرف کنندگانش آدمهای بیمسوولیت، بیدین، بیاخلاق و مبتذل توصیف میشدند. نامشان«غربزده» بود، برچسبی سنگین در جامعهای که انقلاب اسلامی ضدامپریالیستی کرده بود و مدعی بود اخلاق مورد پسندش را باید تا لباس زیر و روی آدمها به آنها تحمیل کند.
فهمیدن این تفاوتها اول یک اتفاق شوکآور ناگهانی و بعد یک شوک تدریجی است که در آدم تهنشین میشود. اینکه میبینی فیلمهای روز جهان را با تأخیر و سانسور دیدهای، تنها بحران آزادی بیان در آدم ایجاد نمیکند، بلکه همزمان یادآوری میکند سالها از تجربههای مشترک و جهانی آدمها عقبماندهای، که از قطار تحولات فکری، فلسفی و سیاسی جا ماندهای، که مثل دهه هفتادیها «آبا» گوش نکردهای که حتی مایکل جکسون را از خلال بولتنهای امنیتی و اطلاعاتی شناختهای که نمیدانی مردم چرا شلوار پاچه گشاد نمی پوشند و چرا دامنها کوتاهتر یا بلندتر شده است.
به عنوان آدمی که هر هفته آقای فیلمی، همان کسی که سیدی تمام فیلمهای روز جهان را در کیف دستیاش حمل میکرد، به خانهاش میآمد تا آنها را اجاره دهد، به عنوان کسی که به بازار کتابهای ترجمه شده (و سانسورشده) دسترسی داشت، به عنوان کسی که بالاخره توانسته بود هزینه خرید تجهیزات ماهوارهای را بدهد و به کانالهای جهان دست پیدا کند، تازه در همان یکی دو سال آخر بود که توانسته بودم ببینم مردم جهان در شبکههای تلویزیونی چه تماشا میکنند و چه میپوشند. سریال «لاست» را تا آخرین قسمت تماشا کرده بودم، اما اینترنت دیالآپ و فیلتر شدهای که ساعتها به خاطر باز شدن یک صفحه معطلت میکرد، تنها یک دریچه کوچک بود به سوی جهان بیرون. سفر کردن راحت نبود. پاسپورت بیارزشی داشتی که با آن نمیشد به جهان بیرون سفر کرد. از آن مهمتر، هرگز پول کافی برای سفر به خارج از ایران نداشتی.
پیش از فرار از ایران، تنها دو بار برای مصاحبه کاری به کشور همسایه سفر کرده بودم اما پاییز سال ۲۰۱۰، برای اولین بار دیدم جهان بیرون چه شکلی است و آنچه که با عنوان جهانی شدن از آن میگویند، آن دهکده کوچکی که ازش حرف میزنند، در آستانه سال نو، چطور تغییر میکند.
شهر پر بود از درختهای کریسمس، میدانهای شهر و مراکز خرید آماده جشن میشدند. مسلمانان مالزی، خرید میکردند و برای تعطیلات آماده میشدند. شب کریسمس به خیابان رفتیم و قاطی جمعیتی شدیم که روی هم برف مصنوعی میپاشیدند و در خیابانها می رقصیدند و مینوشیدند. جشن خانوادگی کریسمس، در شرق آسیا یک جشن خیابانی بود و یک سال بعد فهمیدم که از این نظر با اروپا و آمریکا فرق دارد، اما هرچه که بود شباهتی به مراسم کریسمس پشت درهای از بیرون بسته کلیساهای ایران نداشت که مخصوص «هموطنان مسیحی» است.
چند روز بعد، نخستین تجربه من از سال نوی میلادی رقم خورد: با دوستان ایرانیمان به یکی از میدانهایی رفتیم که در آن سال نوی میلادی را با شمارش معکوس و آتشبازی جشن میگرفتند. حجم جمعیتی که برای یک جشن خیابانی جمع شده بود، شوکهام کرد. چنان جمعتی در ایران برای هیچ جشنی حتی جشنهای مذهبی و جشن پیروزی انقلاب اسلامی جمع نمیشوند. بزرگترین تجربه من از حضور شاد خیابانی، تجمعات خیابانی سال ۲۰۰۹ برای انتخابات ریاست جمهوری بود. روزهای معدودی که در آن میشد صدای پخش صوت ماشین را بلند کرد یا جرأت به خرج داد و در خیابان رقصید؛ البته اگر مرد باشی یا زنی خیلی شجاع که شکستن چنین تابویی با اهداف سیاسی حکومت در تضاد نباشد. اما دور و بر من پر از آدم بود، آدمهایی با قوطی آبجو در دست، گروههای دختر و پسری که دست در دست هم بدون آنکه نگران حضور پلیس و گشت ارشاد باشند، دستهایشان را با شنیدن موسیقی که از بلندگوهای عظیم پخش میشد تکان میدادند و برای خوانندههایی که مدل مو، صدا یا صرف جنسیتشان در ایران جرم تلقی میشد، جیغ و هورا میکشیدند.
اعتراف میکنم که من هرگز آتش بازی عمومی را از نزدیک ندیده بودم. جشن چهارشنبه سوری ایرانی، جشنی که در ارتباط نزدیک با آتش، روشنی و به شکل تاریخی یک جشن خیابانی است، دهههاست در ایران نه فقط با ترشرویی حکومت روبهرو میشود که آن را غیراسلامی و باقیمانده از فرهنگ آتشپرستی باستانی میدانند که از سوی مردم هم تبدیل به یک مراسم خشن و آزاردهنده شده. مراسمی برای تولید بمبها و ترقههای دستساز و خطرناکی که آدمها را روانه قبرستان یا بیمارستان میکند یا برای همیشه معلول میشوند.
حکومت ایران هرگز آن نورهای قشنگ را -به جز در سالگرد پیروزی انقلاب- در آسمان کشور پخش نکرده و من همینطور که به آن نورها خیره شده بودم، اشک در چشمانم جمع شده بود. به خواهر و برادرم فکر میکردم و میلیونها ایرانی که چنین چیزی را به چشم ندیده بودند. زن سی و چند سالهای بودم که انگار از یک کره دیگر، از کهکشانی دیگر آمده بود. تا پیش از آن حتی نمیتوانستم به این موضوع فکر کنم که زیستن در کشوری که روز تعطیل آخر هفتهاش با سایر جهان فرق دارد، کشوری که سال مالی، سال اقتصادی و حتی تقویم اتفاقهای روزمرهاش با جهان متفاوت است، چقدر ممکن است با بقیه جهان فرق کند. تفاوت تنها در موهایم نبود که در شرجی کوالالامپور عرق کرده بود نه زیر روسری. تفاوت در غذاهایی بود که میخوردیم. در سبک زندگیای که حتی با پیتزا و پاستا هم رفتار خصمانه داشت. تفاوت در لباسهای بیکیفیتی بود که به اسم محصول ملی و خودکفایی بر تنمان میکردند، تفاوت در مرزهای بستهای بود که پشت آن به تو آموخته بودند در زیباترین کشور جهان، در باستانیترین و تاریخیترین نقطه جهان، زیر سیطره اخلاقیترین فرهنگ و بهترین دین جهان و تنها آداب و رسوم ارزشمند دنیا زندگی میکنی و نمیدانستی در مرکز جهان نیستی.
شمارش معکوس آغاز شد: ۱۰، ۹، ۸، ۷، … و صفر. ساعت صفر شد و جهان در یک جشن جهانی به سال ۲۰۱۲ رسید. سالی که من بیش از آنچه در سلول انفرادی زندان اوین در ایران حس کرده بودم، با شروع آن فهمیدم که زندان یعنی زندگی پشت درهای بسته به روی جهان و زیستن در یک دیکتاتوری یعنی نقض پیشپا افتادهترین حقوق.
بنظرم بد نیست نویسنده عینکهای خوشبینانه را بردارد و کمی خارج از حباب خود به بخشهای آسیبپذیر کشورهای میزبان اشاره کند چون تا جایی که من یادم میآید استثمار پدیدهای جهانی بوده و کشور خاصی از آن معاف نیست. تمامی افراد در این کشورها، این جشنها را به شکل یکسان تجربه نمیکنند. آنها نیز فقرایی دارند که برایشان خبری از کادو و شیرینی مخصوص نیست چون باید شیفت کاور کنند. همبستگی برای من معنی بالاتر از این دارد که در کنار دیگران آتشبازی ببینم. در حال حاضر نیز این جشنها در ایران در طبقهای مرفه و متوسط، در جستجوی هویت جدید، به راحتی دیده میشود پس دیگر آن تابو قدیمی را با خود ندارد.
با این حال مطمئناً شرایط زمان حضور نویسنده قبل از دسترسی به اینترنت پر سرعت این گونه بوده اما دیگر این گونه نیست. هر آنچه را بتوان فروخت، به عنوان سبک زندگی میفروشند.
Grim / 05 January 2021
نوشته ی * بود! بعضی ها تنفر از حکومت رو با تنفر از ایران پیوند زدن و چیزهای خارق ا لعاده ای میگن که برای هر جمله ش میشه هزار خط پاسخ نوشت!
ضمنا، این مقاله به طرزغریبی در یادآوری جو عمومی جامعه دچار زمان پریشی هست .
آدمیزاد / 05 January 2021