شخصیت‌ها

  • زن ، حدود سی و پنج ساله، که شکسته‌تر از سن‌اش می‌نماید.
  • مرد ، جوانی قوی‌پیکر، حدود سی سال سن دارد.

وسایل صحنه

  • فضای نمایش و لوازم روی صحنه:

یک اتاق/آپارتمانِ (سوئیت سی چهل متری) : چراغ کم‌نوری بر سقف. سمت راستِ اتاق، میز آرایش کوچک با صندلی قرار دارد. سه‌تا کلاه‌گیس به رنگ‌های مختلف کنار آینه‌ی میز توالت آویزان است. وسط اتاق و نزدیک به سِن، میز چوبی کوتاهی هست با دوصندلی. دو بشقاب و دو لیوان و یک پارچ آب روی میز است. سمت چپ اتاق تلویزیونی کوچک روی تاقچه در کنار قاب عکس. پنجره‌ای مشبک بر دیوار روبه‌رو نقاشی شده است. زیر پنجره، تخت‌خواب قرار گرفته. یک در چوبی بسته که علامت w.c رویش نوشته شده و کنار در، یخچال کوچک و قدیمی هست.

  • لوازم زینتی که بر صحنه آویزان است یا روی سایر وسایل قرار می‌گیرند:
    دوتا قاب عکس، یک پرده، سه‌تا کلاه‌گیس زنانه به رنگ‌های مختلف؛ ظرف‌های غذا و چند نوع بطری شُرب و پارچ آب و دوتا لیوان پایه‌دار.
  • لوازم و اسباب دستی که لازم است همراه بازیگران باشد:
    گوشی‌های موبایل، سیگار، فندک، عینک زنانه، و مقداری لوازم آرایش به اضافه‌ی گردنبند و گوشواره و تزیینات مشابه و دلبخواه.
رابطه بین یک زن با یک مرد. هر دو ایرانی. در آپارتمانی در استانبول. ابتدا با یک فریب آغاز می‌شود و سپس حقیقت از پرده بیرون می‌افتد. (عکس: شاتراستاک. تزئینی. بیانگر محتوای نمایش نیست)

آغاز نمایش

۱

[کل صحنه که یک سوئیت/اتاقِ سی‌چهل متری است در نور کم.]

نور موضعی بر زنی سی‌وپنج ساله که از تاریکیِ انتهای صحنه وارد اتاق (سوئیت) می‌شود. ورود او به صحنه با پخش موزیکی ملایم از بلندگو همراه است. [روشن شدن تدریجی صحنه] زن که لباسی ساده و ارزان‌قیمت به تن دارد با گفتن این که «شایدم آدرس خونه‌رو گم کرده!» به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند. به طرف یخچال می‌رود، ولی انگار پشیمان می‌شود. به سمت میز آرایش برمی‌گردد و روی صندلی می‌نشیند. آرایش‌اش را تجدید و غلیظ‌تر می‌کند. در حالی که جلوی آینه نشسته باز هم بلند بلند با خودش حرف می‌زند: «ساعت هم که از ۱۰ گذشته. در این وقت شب،… اصلاً ممکنه استانبول رو بلد نباشه..» دوباره به ساعت‌اش نگاه می‌کند. باز هم به طرف یخچال می‌رود و کمی خیارشور و یک ظرف کوچک ماست را بیرون می‌آورد و با ظرفی که کتلت در آن قرار دارد روی میز کنار پارچ آب می‌گذارد. روی صندلی می‌نشیند و با کنجکاوی به تماشاگران می‌نگرد. تلویزیون کوچکِ روی تاقچه، اخبار به زبان ترکی پخش می‌کند. زن باز هم به ساعت نگاه می‌کند و به گوینده‌ی اخبار تیکه می‌پراند. از صندلی بلند می‌شود، مکثی می‌کند، به طرف تلویزیون می‌رود. قبل از آن که خاموش‌اش‌کند باز هم به اخبارگو، تیکه می‌اندازد. با خاموش شدن تلویزیون، سکوت حاکم می‌شود. زن با بی‌میلی به سمت تخت‌خواب می‌رود. [صحنه به تدریج خاموش می‌شود: فید آوت]

[در فضای تاریک، ۷ ثانیه موزیک ملایم پخش می‌شود]

۲

[با روشن شدن تدریجی صحنه، صدای موزیک کم و کم‌تر و در نهایت قطع می‌شود]

زن که تاق‌باز روی تخت دراز کشیده با صدای زنگ آپارتمان از جا می‌پرد و با عجله به طرف آیفون می‌رود و بلافاصله دکمه را فشار می‌دهد. به سرعت خودش را به میز توالت می‌رساند و جلوی آینه با ادا واطوار، ظاهرش را ورانداز می‌کند. با دستپاچه‌گی کلاه‌گیس را بر سرش می‌گذارد و باعجله برمی‌گردد و درِ آپارتمان را باز نگه می‌دارد. چند لحظه بعد، مردی جوان و قوی‌پیکر از پله‌ها پایین می‌آید و با گفتن سلام، وارد سوئیت می‌شود. نگاه سرد گوسفندی‌اش باعث دستپاچگی زن می‌شود و در حالی که با چشمانی که گردشده به مرد نگاه می‌کند یکی از دو صندلیِ دور میز را به او نشان می‌دهد:

زن – می‌تونی بشینی این‌جا… چقدر دیر کردی، داشت خوابم می‌برد
مرد به مجرد نشستن، رو می‌کند به زن:
مرد ــ «آره، کمی دیر کردم. (مکث)؛ اوف، هوا هم عجب گرم کرده! می‌بخشین آب خوردن…»
زن – (با عجله پارچ و لیوان را از روی میز برمی‌دارد) بفرمایید.
[و لیوان آب را به مرد می‌دهد]
مرد ــ «متشکر. (نصف لیوان را با طمأنینه و وسواس می‌خورد) بسیار خوب، نمی‌خوام زیاد وقت شما را بگیرم، بهتر نیس بریم سر اصل مطلب؟»
زن ـ باشه، بگو.
مرد ــ تو تلفن به جناب سخاوت هم گفتم که نمی‌تونم برگردم، باید پناهنده شم … فرقی‌ام نمی‌کنه کدوم کشور اروپایی باشه فقط باید برم …»
زن ـ (با چهره‌ای متبسم) با این عجله؟ خیلی انگار کلافه‌ای؟…
مرد ــ « آره هر طور شده باید برم… در ضمن می‌خواستم در باره حق‌الزحمه‌ات…»
زن ـ (با حرکاتی لوند و شیرین) حق‌الزحمه کدومه، این حرفا چیه، هنوز که واست کاری نکردم.
مرد ــ «نه سالی خانم ، تعارف به کنار، وضعیت رو می‌‌فهمم»
زن ـ اسم من سلی‌یه ، بر وزن سلیطه (و بلند می‌خندد)، از خانومش‌ هم لطفاً فاکتور بگیر، سلی‌ِ تنها کافیه.
مرد ــ «خلاصه نگران هزینه‌ها و دستمزدت نباش. از نظر مالی هیچ مشکلی نیست. به جناب سخاوت هم گفتم که حساب رفاقت و کار نباید قاطی بشه. ولی می‌‌خوام بدونم اصولاً برنامه‌ت چیه؟ دیروز تو تلفن هرچه اصرارت کردم بالاخره روشن نگفتی چه از دستت بر میاد؟ (مکث) باخودم گفتم نکنه تو تلفن نمی‌خواد حرف بزنه»
زن ـ (می‌خندد) می‌بخشین‌نا فکر کنم این‌جا ترکیه‌س‌آ (باز هم می‌خندد) مثه کسی که تازه از ایران اومده باشه خیلی احتیاط می‌کنی! (مکث) راحت باش. هرچی می‌خوای بگی بگو، چه تو تلفن، چه بی تلفن.
مرد ــ «می‌خواستم بپرسم تکلیف ما چی می‌شه؟ دفعه قبل، بعد از چند ماه علافی، آخرسر جواب منفی از « U . N » گرفتم، رَد شدم. حالا با این اوصاف، گره کار ما بالاخره باز شدنی‌یِ یا بازم تو این خراب‌شده باید دنبال نخود سیاه بدوم؟»
زن ـ مگه آق‌‌سخاوت بهت نگفته؟.. این که خیلی تابلوئه!. می‌‌شه مگه تو استانبول زندگی کنی و بی‌خبر باشی؟ ببینم شام که نخوردی. داشتم یه شام مختصر آماده می‌‌کردم ـ چی بگم، شامِ چی! منظورم یه مقدار کتلته ناقابل و برنج که داره دَم می‌کشه ـ مقداری سوسیس‌کالباسم هست…. حالا وقت زیاده واسه برنامه‌های کاری، فعلاً یکی دو لقمه بخور. اینا هم که مزه و مخلّفات،… می‌بخشین که نرسیدم شام قابل‌داری تهیه کنم…
مرد ــ « ممنون، گرسنه نیستم.»
زن ـ ساعت از ۱۰ هم گذشته اونوقت می‌گی گرسنه نیسم؟ تعارف می‌‌کنی‌‌آ ، وقتی خونه‌ی من هسی لطفاً تعارفو بذار کنار… دوستای آق‌سخاوت، دوستای منم هسن. حتماً واست گفته که سال‌هاس دارم باهاش کار می‌کنم. وقتی سخاوت سفارش کسی‌یو می‌کنه، یعنی از خودمونه، مورد اعتماده. اینجاهم خونه‌ی خودت بدون.
مرد ــ «می‌بخشید می‌‌گم اینجا پنجره منجره نیست؟ هوا خیلی دَم داره، خفه‌ست.»
زن ـ سوئیت ۴۰ متری اونم تو زیرزمین، پنجره‌ش کجا بود! یه هواکش کوچیک فقط توی توالته که اونم از صب تا شب روشنه… اساعه درو وا می‌کنم هوا عوض شه [و از صندلی بلند می‌شود] راحت باش کسی از همسایه‌ها این پایین نمی‌یاد، اگه بمیری هم کسی خبردار نمی‌شه مگه بوی لاش‌مرده کُل مجتمع رو برداره…
مرد ــ (ناگهان از جا می‌پرد) « نه، نه ، اصلاً ! لازم نکرده… هوا اونقدرها هم بد نیست‌که!… پرسیدم فقط.»
زن ـ خودتم که پا شدی جناب آق‌قا؟! ماشالله ورزشکاری‌یا؛ قدر جوونی‌تو بدون…. بالاخره چی شد، نیومده می‌خوای بری پهلوان؟ نکنه از شام فقیربیچاره‌ها خوشت نمی‌یاد، اگه می‌خوای بریم رستوران که…
مرد ــ «… آ ، آ، آ، نشستم. خوبه؟»
زن ـ (به تکاپوی تکمیل‌کردن سورسات و چیدن‌شان روی میز است) حالا که می‌گی گرسنه‌ت نیس، باشه قبول،.. اما اینو که دیگه هسی؟ هاآآ؟…
مرد ــ «چی رو؟»
زن ـ از دو-دوی چشات فهمیدم که نگرفتی؛ منظورم..ای بابا چی بهش می‌گید شما؟ منظورم همین زهرماریاست دیگه… اینم دوتا لیوان خوشگل،..
[زن، بطری را بر می‌دارد که توی لیوان‌ها بریزد]
مرد ــ «آآهّا؛ من نه، نمی‌خورم! نریز لطفاً، اهلش نیستم، نبودم، هیچ وقت،… اما تو مگه…؟»
زن ـ آخ که چه جورم ! سؤال داره؟
مرد ــ «احتمالاً برا رژیم لاغری‌یه! می‌خوری که بیش‌تر آب بری و لاغرتر بشی؟»
زن ـ (در حالی که آه می‌کشد روی صندلی می‌نشیند) ای آقا! لاغری چاقی کدومه. این زهرماری اگه نباشه اونوقت می‌دونی به سراغ اعصاب ما زنایی که […] اصلاً بگذریم،..می‌خواسم بگم واست که دیروز خود آق‌سخاوت بهم زنگ زد. سیر تا پیاز مشکل‌تو واسم گفت و گفت که تو این غربت، دست و بالتم خالی‌یه. منم گفتم آق‌‌سخاوت منو که می‌شناسی، همه رقم هسم. به موکلت بگو حوصله نشون بده، اعصاب‌شو خراب نکنه… دُرسّه که ما این کاره هسیم؛ اینم دُرسه که پا به سنّ ایم و از سکه افتادیم اما خدائیش واسه پول مردم کیسه ندوختیم… اگه کاری از دست‌مون بر اومد که چه خوب، دستمزدشو می‌گیریم. دستمزدی که دلِ طرف واقعاً راضی باشه؛ اگه هم به درِ بسته خورد، خورده دیگه، به مشتری چه ربطی داره که واسه کار انجام نشده بخواد پول بده!… آدم تو هر کاری که هس باید مرام نشون بده، تو کشور غریب هوای هموطناشو داشته باشه…پس این حرفارو ولش کن. همه کارآ ایشالله دُرُس می‌شه… (و بی‌اختیار صورتش به طرف تماشاگران می‌چرخد) سلامتی‌یه درس‌شدنِ همه‌ی کارها… هووو‌ف‌ف‌ف… اگه ممکنه اون ظرف ماست رو…. [مرد ظرف ماست را به زن نزدیک می‌کند] هی شازده‌آقا، حالا چرا تو لبی؟ آب‌شنگولی نمی‌خوری، خب نخور، ولی دیگه چرا ساکتی؟ چیزی بگو، تو خودت نریز… آخ از دست شما مردهای عَزب‌اوغلی! صد رحمت به متأهل‌ها…
مرد ــ «قبل از که بیام ترکیه، از جناب سخاوت هم شنیدم که بعد از تحریم‌ها، اوضاع خیلی قاراش‌میشه؛ از سه ماه پیش هم که یه مشت جوونِ گیج و ناشی به کاه‌دون زدن و از دیوار سفارت انگلیس بالا رفتن، انگار اوضاع خیلی بی‌ریخت‌تر شده؛ سخاوت هم که مدام روضه می‌خونه و راه و بی‌راه می‌گه رفتن به اونور آب خیلی سخت شده؛ خودمم که علف زیر پاهام سبز شد و دیدم چطور«U. N» پناهنده‌ها را علاف می‌کنه. مدرکِ قانع‌کننده می‌خوان دیگه، (از صندلی بلند می‌شود) کلید این قفل تو دست تو و خودِ سخاوته… راستی شنیدم توی ایران هم که بودی انگار تو همین خط کار می‌کردی. تو خط جفت و جور کردن مدرک!»
زن ـ چطور مگه؟
مرد ــ «از سخاوت شنیدم. می‌‌گفت سالی خانم توی کارش استاده. حرف نداره.»
زن ـ از دست این سخاوت!… نه بابا اونقدرها هم اوسا نیسم. اگه باجُربزه بودم که تو همون ایران مونده بودم… چرا خودمو آواره کردم؟
مرد ــ (دوباره می‌نشیند و لیوان آب را برمی‌دارد و در دست نگه می‌دارد) «متوجه نشدم! »
زن ـ (از روی صندلی بلند می‌شود) غریبه که نیسی، آقا سخاوت‌ام که جیک‌وپیک مارو بهت گفته (مکث) خب راستش ایران هم که بودم کارم جفت و جور کردن مدرک بود. ولی نه از این مدرکا. حتماً از سخاوت شنیدی که ماجرای کار و کاسبی ما توی ایران خیلی فرق می‌کرد با اینجا. اگه دیده باشی تو ایران، زن‌ها دنبال مدرک‌اند ولی اینجا از این خبر مبرا نیس، چون هیچ زنی دنبال مدرک نمی‌ره یعنی احتیاجی هم نداره. ایرونی‌هایی که تو استانبول دنبال مدرک‌اند اکثرشون مَردند و سیاسی میاسی‌اند. این روزا هم که اکثرشون سبزند. ولی تو مملکت خودمون داستان خیلی فرق می‌کنه.
مرد ــ «مدرک برا خانم‌ها؟… پس انداخته بودی تو جاده خاکی، تو خط خلاف.»
زن ـ هم آره، هم نه! (به لبه‌ی سِن نزدیک می‌شود) آخه قربون شکلت، تو مملکت ما چه کاری خلاف نیس! (و بلند می‌خندد).. ولی راستش نه، خلافِ خلاف که نبود. خدائیش هم کمک بود به بعضی از زن‌ها که مشکل داشتن و هم درآمدش، ای، بدَک نبود.
مرد ــ «گفتی خانم‌های مشکل‌دار؟»
زن ـ (برمی‌گردد روی صندلی می‌نشیند و مستقیم به چشمان مرد نگاه می‌کند) آره دیگه مشکل‌دار. مثلن پاییز سه سال پیش که هنوز ایران بودم یکی از وکلا که همکار قدیمی آق سخاوته ـ دفترش‌ام همون تهرونه تو خیابون مطهری نرسیده به وزراءست ـ معرفت نشون داد و کيْ‌سي رو بهم پیشنهاد کرد که بازم طبق معمول یه زن و شوهر مشکل‌دار بودند. (از صندلی بلند می‌شود و به طرف لبه‌ی سن می‌رود) زن بیچاره طلاق می‌خواست. شوهره که همه وجودش خلاف بود و مدام زیرآبی می‌رفت حاضر نبود طلاق بده. زنِ بدبخت‌شم گویا دو سه سال پله‌های دادگستری را بالا پایین رفته بود و آخرشم چیزی دست‌شو نگرفته بود. (در این لحظه مکثی می‌کند و با لحنی کاملاً جدی در حالی که یک دست‌اش را به کمر زده و انگشت اشاره‌ی دست دیگر را به علامت هشدار تکان می‌دهد اضافه می‌کند:) آخه دادگاه واسه خودش مقرراتی داره، الکی که نیس، واسه طلاق، یه عالمه مدرک لازمه. اگه زنی از گندکاریای شوهرش مدرکی نداشته باشه، قاضی عمراً اگه حکم به طلاق بده. خلاصه‌ش می‌ره پیش وکیل و عِجز و التماس می‌کنه که واسه‌ش کاری بکنه . (رو می‌کند به مرد) آق وکیل هم طبق معمول، کارها رو می‌سپره به من. آخه خیلی قبولم داره. برخلاف بعضی وکلای نامرد که امثال ما را به دو سوت فراموش می‌کنن و کارها را فقط به جوون‌ترها می‌سپرند.
مرد ــ «آدم باید دلش جوون باشه سالی خانم.»
زن ـ (هر دو دست‌اش را به کمر می‌زند و به مرد پشت می‌کند و در حالی که رو به تماشاگران قرار گرفته با دل‌خوری می‌گوید) تو این دوره زمونه کی دیگه به دل اهمیت می‌ده؟ مردها که به دل ما زن‌ها نیگا نمی‌کنن! می‌کنن؟ با دل که نمی‌شه کاسبی کرد، می‌شه؟..(برمی‌گردد به طرف مرد) از اون حرفا بودآ،..حالا بگذریم، خلاصه منم مثه همیشه به مجردی که سر دستمزدم با آق وکیل به توافق رسیدم، دست به کار شدم. (و شروع می‌کند به راه رفتن روی سِن) راستش کار شاقی هم نیس، یعنی مثه اینجا با «U. N» و پناهنده‌های سیاسی رنگ و وارنگ و این همه دنگ‌وفنگ هم سروکار نداری؛ فقط کافیه با پیش‌پرداختی که از وکیل می‌گیری، ظاهرتو نو نوار بکنی. دو سه بار بری آرایشگاه و اپیلاسیون و رنگ موهاتو ام تجدید کنی. اگه پوستـت‌ام سرحال نبود بوتاکس به صورتت ـ اون‌جاهایی که چین داره ـ تزریق کنی، فوقش دو سه هفته هم بدن‌سازی بری و به اندامت برسی. رو فرم که اومدی، می‌ری سراغ شوهره. وقتی چند بار نخ دادی، شوهره بالاخره توجه‌اش جلب می‌شه. از این لحظه‌ست که پروژه، کلید می‌خوره و کارت به کمک یک گوشی موبایل، شروع می‌شه. اگه کاربلد و زرنگ هم باشی که
مرد ــ « می‌تونم یه سؤال خصوصی بپرسم؟»
زن ـ (با نگاهی پرسنده و در حالی که گره به ابروها انداخته به تماشاچی‌ها می‌نگرد) آره بپرس.
مرد ــ «اگه تو ایران بودیم نمی‌پرسیدم ازت. ولی حالا که هر دومون از قفس پریدیم، می‌پرسم. چی شد که از ایران زدی بیرون اومدی استانبول؟.. به گفته خودت که تو یک شبکه بودی و وضع کار و درآمد هم ماشالله ردیف بوده، پس مشکل چی بود، مورد داشتی؟ تحت پیگرد بودی؟»
زن ـ (به میز نزدیک می‌شود و لیوان را بر می‌دارد و رو می‌کند به مرد) از واژه‌های پلیسی استفاده می‌کنی!! [و می‌خندد] می‌دونی که اگه تو ایران بودیم برا این سؤالت، جوابی نمی‌شنیدی. جواب دادن به این سؤال، می‌دونی که یعنی چی؟ (مکث) یعنی بندو آب‌دادن! اون‌وقته که دیگه لو رفتی‌یو و می‌باس دنبال سوراخ موش باشی وگرنه… ولی ایول. دست گذاشتی اونجا که بایدم می‌ذاشتی…
مرد ــ « با چی می‌خوای بخوری‌ش؟ ماست که تموم شده. می‌خوای برم بخرم؟»
زن ـ نه قربون شکلت، کوکا قاطی‌ش می‌کنم. خیارشورم که هست، اگه مزه و مخلّفات هم دَم دستم نباشه (به تماشاچی‌ها چشمک می‌زند) Sec می‌خورم! تازه این وقتِ شب، ماست کجا گیر میاد… خب کجا بودم؟ آهااا، چرا از ایران پریدم بیرون؟ دِ اگه مونده بودم که حالا مثه شاخ شمشاد جلو تو نبودم، کنار شهین‌بلنده خدابیامرز خوابیده بودم زیر یه خروار خاک…
مرد ــ (نگاه سرد و گوسفندی‌اش روی چهره‌ی زن قفل می‌شود) «گفتی زیر خاک؟»
زن ـ (با لحنی شوخ و شیطنت‌آمیز) پس می‌خواستی کجا باشه؟
مرد ــ «آخه به چه دلیل زیر خاک؟»
زن ـ (در حالی که لیوان در دست دارد روی صندلی می‌نشیند) گفتمت که درآمدم از کجا بود، نگفتم؟ ولی خب این مدرک جور کردنا، درسته که درآمدش خوبه ولی خطر هم داره، یعنی اومد نیومد داره. مث راه رفتن رو لبه‌ی تیغه. چون یه وقت بدشانسی می‌آری و می‌بینی که شوهره از ما بهترونه و نقش تو هم این وسط لو رفته! کفِ دست‌تو که بو نکردی. اونوقته که باید سوراخ موشو به یه میلیون بخری… کی‌سِ آخری‌ام همین شد و منم جَلدی آلونک‌مو تو مجیدیه به صابخونه پس دادم و به کمک شهلاقشنگه چند ماهی رفتم شهریار تو یه زیر زمین پنجاه متری ـ از این سگدونی بی‌ریخت‌تر ـ مخفی شدم. خدائیش شهلا خیلی کمک‌ام کرد. ولی آخرسر دیدم که دیگه نمی‌تونم داخل ایران باشم. همه‌ش سرنوشت شهین بیچاره جلو چشام بود. خلاصه هر طور بود گذرنامه و بلیط هواپیما گرفتم و به کمک آق‌سخاوت، اومدم استانبول. بقیه پس‌اندازمو دلار کرده بودم واسه رهن و اجاره‌ی همچین جایی. تازه یه عالمه هم قرض بالا آوردم. الان تا این‌جا (دست بر گلو می‌گذارد) زیر بار بدهی‌ام… همه‌ش‌ هم واسه این بود که نمی‌خواسّم مثه شهین خدابیامرز به این زودی برم بهشت‌زهرا…
مرد ــ «نوشیدن این بطری انگار خیلی سرحالت آورده، حسابی گرمت کرده،»
زن ـ چطور؟ خیلی وراجی می‌کنم آره؟ می‌دونی شهین خدابیامرز اسم‌مو چی گذاشته بود؟(مکث): ور ورِ جادو (و بلند می‌خندد)
مرد ــ «داشتی در مورد جعل مدرک می‌گفتی واسه خانم‌هایی که دنبال طلاق‌اند…»
زن ـ (بار دیگر بلند می‌شود و چند قدم به سوی لبه‌ی سِن و تماشاچی‌ها می‌آید) آره، خلاصه روزای اول با گوشی موبایلی که آق‌وکیل بهت داده یعنی هر وکیلی که کارو بهت محول می‌کنه، یه گوشی موبایل هم بهت امانت می‌ده که معمولاً خیلی خفن و قیمت‌بالاس؛ (رو می‌کند به مرد) از گوشی تو خیلی گرون‌تر، آره بالای چهار میلیون! بپا گم و گورش نکنی که اگه یه وقت گُمش کردی اونوقته که آقا وکیلا فکر می‌کنن زیر آبی رفتی! سیم‌کارت ایرانسل‌ام بهت می‌ده که بعد از تموم شدن کارها، سیم‌کارت واسه خودت می‌مونه. بهتره سیم‌کارتو نگه نداری که مث شهین خدابیامروز یه وقت ردتو بگیرن و لو بری! (مکث) خلاصه با همون گوشیِ باکلاس، حرفای شوهره را وقتی داره تو تلفن قربون صدقه‌ات می‌ره یا قرار مخفی می‌ذاره ـ و آدرس آپارتمان مجردی‌شو بهت می‌ده ـ ضبط می‌کنی و جَلدی می‌پری و با دست پُر ، می‌ری دفتر وکالت و بی‌صحبت با منشی، می‌رسونیش به دست خود وکیل. حواست باشه که منشی‌ دفترش تو جریان نیس و نباید بندو آب بدی. وارد اتاق که شدی آق وکیل گوشی‌یو ازت می‌گیره و بهت می‌گه «درو ببند» می‌گی «چشم»؛ و درو می‌بندی. بعد بی‌که نگات بکنه می‌گه «بشین». خیلی شیک و مجلسی می‌شینی رو مبل و مث یه زن با کلاس ساکت می‌مونی، یعنی صحبتی از بقیه دستمزدت نمی‌کنی. (مرد با انگشت نشان می‌دهد که زیپ دهان را باید بکشی؟) معلومه که باید زیپو بکشی چون آق وکیلا خیلی ناراحت می‌شن اگه آه و ناله کنی و دستمزدتو زودتر از موعد بخوای. خلاصه حرفای ضبط شده رو جلوی چشای خودت می‌ریزه تو کامپیوترش که اندازه‌ش مثه یک کیف کوچیک می‌مونه. کار که تموم شد، چای خورده نخورده، از دفتر می‌زنی بیرون و ادامه‌ی ماجرا… (برمی‌گردد روی صندلی می‌نشیند و لیوان را به سوی تماشاچی‌ها بلند می‌کند) سلاااامـ‌ … هووووف‌ف…
مرد ــ «این قدر با آب و تاب تعریف می‌کنی که همین حالا داره جلوی چشم اتفاق می‌افته… خوردن این به قول خودت «زهرماری» حسابی بهت می‌سازه، نه؟ شدی یه نقالِ درجه یک، از اون پرده‌خونای حرفه‌ای!»
زن ـ (با خوشحالی می‌خندد) همه‌ش از این زهرماری نیس، آخه حافظه‌م خیلی خوبه
مرد ــ «حرف نداره تو بمیری»
زن ـ راستش از بچه‌گی همین‌طور بودم. همه چی یادم می‌مونه. دوستای جدیدم تو استانبول بهم می‌گن شهرزاد قصه‌گو. (ناگهان سکوت می‌کند و به جایی دور خیره می‌شود. چند لحظه بعد انگار که با خودش گفتگو می‌کند) قسمت نبود،.. هوووف‌ف، اگه زاد و رودی داشتم، یه عالمه قصه واسه‌شون می‌گفتم
مرد ــ «دهنت انگار خیلی تلخ شده؟ بیا بگیر خیارشور بردار»
زن ـ (به خودش می‌آید) مرسی. دست گُل‌ت درد نکنه (و با چهره‌ای متبسم، ظرف خیارشور را می‌گیرد)… حالا چرا این‌قده فاصله می‌گیری. خدائیش انگار با زن جذامی طرف شدی!… هی! ببین منو، چشات چرا یکهو این طوری شد؟
مرد ــ «چطوری شده؟»
زن ـ (با چهره‌ای به‌نسبت نگران) بدجوری بُراق شده؟.. آدمو می‌ترسونه! (کمی مکث می‌کند) نکنه حرفام ناراحتت می‌کنه؟ می‌خوای دیگه تعریف نکنم اگه
مرد ــ «از چشمام می‌ترسی؟»
زن ـ راستش سرخی‌یه چشات یکدفه منو یاد چشای بابام انداخت؛ حتا وقتی بُق‌ام نبود و مثلاً بی‌منظور هم نگاهت می‌کرد یه جورایی دلت آشوب می‌شد پس وای به حالت وقتی عصبانی می‌شد! سر هیچ و پوچ کُفری می‌شد و خواهرم زهرا و منو، جفتِ‌مونو با هم می‌زد، حالا بزن کی نزن. بماند که زهرا مثه بید می‌لرزید و غروب‌ها سر نماز، حیوونی چقدر گریه می‌کرد. خیلی لاغر شده بود… آبجی خدابیامرزم دیگه طاقت‌اش طاق شده بود، روزآی آخر مثه جن‌زده‌ها با خودش حرف می‌زد، یعنی به آخر خط رسیده بود. منم که بالاخره شبِ هفتِ زهرا از خونه جیم شدم و رفتم پیش صدیقه قایم شدم.
مرد ــ (با کنجکاوی از صندلی بلند می‌شود) «این صدیقه که می‌گی نام فامیل هم داره؟ هنوز می‌بینی‌اش، باهاش رابطه داری.»
زن ـ صدیقه همکلاسی‌ام بود. بابا این قضیه مال خیلی سال پیشه، حتا فامیل‌اش هم یادم رفته. خلاصه از اون وقت دیگه به مدرسه نرفتم که نرفتم. اون موقع چند ماهی از حمله‌ی صدام گذشته بود و اوضاع خونواده ما خیلی بی‌ریخت‌تر شده بود. شهر ما هم که نزدیک مرز بود و دَم به ساعت، خمپاره و خمسه،خمسه و کاتیوشا از زمین و هوا می‌بارید. (خیارشور دیگری از ظرف برمی‌دارد) گاهی پیش خودم می‌گم شایدم بابام دِق‌دلی خمسه،خمسه‌ها را رو سر ما دخترآ خالی می‌کرده… درست موقعی که مادرم‌اینا بدون سروصدا، تو خونه‌مون مراسم مختصری واسه هفت خواهر بیچاره‌م گرفته بودن، بابامم واسه چند روز رفته بود دِهات پیش عمه‌اینا، چون نمی‌خواست تو مجلس ختم باشه؛ پس کور از خدا چه می‌خواد؟ ها؟ دو چشم بینا؛ خب منم این فرصتو قاپیدم و یواشکی از خونه در رفتم؛ بعدِ چهار روز که منزل صدیقه‌اینا پنهونکی زندگی کردم به کمک برادرش ـ خاطرخوام شده بود ـ با اتوبوس که بلیط‌شو واسم خریده بود از شهر زدم بیرون و با هزار دلشوره رسیدم تهران و خودمو گُم کردم. قصه‌ش خیلی درازه… شاید باورت نشه که بعدِ بیست هفت‌هشت سال، هنوزم دلم می‌لرزه وقتی به جذبه‌ی چشای بابام
مرد ــ «حالا چرا این چیزهارو داری به من می‌گی سالی خانم؟»
زن ـ حالا اینارو چرا دارم به تو می‌گم؟ …چه می‌دونم والاّ؛ خب حرف، حرف میاره دیگه!…. انگار وراجی‌هام خسته‌ت کرده. اه بازم روده درازی کردم. شهلا هم همیشه بهم غُر می‌زنه که چقدر حرف می‌زنم، می‌گه سلی آلو هم تو دهنت خیس نمی‌شه (می‌خندد)
مرد ــ «این یکی دیگه دست خودت نیس، مگه نه؟»…
زن ـ چی بگم. عادتمه، نمی‌تونم نگم،. نگم دلم می‌پکه، (و از صندلی بلند می‌شود و با لحنی پوزش‌خواهانه) می‌بخشی به‌خدا، می‌دونم سرتو درد آوردم. دیگه لال‌مونی می‌گیرم (و انگشت سبابه و شست را به علامت بستن زیپ دهان، روی لب‌اش می‌کشد. لیوان را از روی میز برمی‌دارد)… بیا؛ بیا بگیر، لااقل این نصفه لیوانو نَم نَم بخور. جون سلی این دفعه دستمو رد نکن.
مرد ــ « نه خانم، ممنون! بذار واسه خودت، بیش‌تر از من بهش محتاجی.»
زن ـ (کمی جا می‌خورد و بی‌که به مرد نگاه کند:) وا، انگار محبت به بعضی‌یا نمی‌یاد!
[چند لحظه سکوت حاکم می‌شود]
مرد ــ «حالا چرا بُق کردی!.. نگاه کن چی می‌گم [با نگاهی پرسنده به مرد رو می‌کند] به این خاطر گفتم بذارش واسه خودت چون سوخت لازم داری؛ نداری؟ نمی‌خوام کم بیاری (و می‌خندد)… حالا بی‌خیال بُق و نال، لیوان‌تو تموم کن… خوب؛ بگو، داشتی می‌گفتی»
زن ـ (نفس بلندی می‌کشد و لیوان را بر می‌دارد) به سلامتی… راستی کجا بودم؟ (از میز فاصله می‌گیرد و چند قدم به سوی لبه‌ی سِن) آهاآآ، داشتم می‌گفتم که ده دوازده روز بعد ـ پُرش، سه هفته بعد ـ وقتی با شوهره بالاخره ملاقات می‌کنی، موقعی که داره باهات لاس‌خشکه می‌زنه و طبق معمول گربه‌نره عابد و مسلمون شده و صیغه نکاح موقت می‌خونه و از ترس باسن‌اش یه عالمه هم خالی می‌بنده که اگه صیغه‌ات می‌کنه و خطبه می‌خونه، واسه خودته!! ـ و مثلاً از ترس رسوایی و تعزیر و این چیزا نیست ـ ولی تو بی اعتنا به این اراجیف، بازم صداشو ضبط می‌کنی و اگه خیلی هم زِبل باشی موقعی که داره کارشو می‌کنه ، ازش با همون دوربین موبایل، چند ثانیه ـ اگه شده فقط سه ثانیه ـ فیلم می‌گیری، که اگه شانس بیاری و از ریسک هم نترسی و واقعاً بتونی فیلم هم ازش ضبط کنی، غیر از دستمزدت، یه انعام خیلی مَشتی و قلمبه هم از آق وکیل، نصیب می‌بری… اما بخش پُردردسرِ کار ، ساختن کلید آپارتمانِ شوهره‌ست! واسه این‌کار باید اعتمادشو حسابی جلب کنی و خیلی ندار بشی باهاش، تا بالاخره بتونی توی یه فرصت مناسب که لول و خرابِ آب‌شنگولی‌یه ـ یا مواد زده ـ یواشکی کلید آپارتمانو کِش بری، بپری سر کوچه و از روش یه زاپاس درست کنی و فرداش برسونی به آق وکیل، و نفس راحتی بکشی.
[صحنه تاریک می‌شود: فید آوت]
[با تاریک شدن صحنه، به مدت ۷ ثانیه موزیک پخش می‌شود]

۳

صحنه در نور کم. نور موضعی روی مرد که دارد از توالت بیرون می‌آید. بی آن که لحظه‌ای به زن نگاه کند دور تا دور سوئیت می‌چرخد. کنار درِ آپارتمان که می‌رسد گوش‌ تیز می‌کند. انگار منتظر شنیدن صدایی از بیرون است

[کل صحنه به تدریج روش می‌شود]

زن – چقدر طولش دادی! مستراح‌رفتن‌ات همیشه این‌قده طول می‌کشه؟ (مرد پاسخی نمی‌دهد) ای بابا تو هم که تو عوالم خودتی. منم که انگار نه انگار وجود دارم، اصلاً ضبط صوته که داره وِر می‌زنه!!…
مرد ــ «چیزی گفتی تو، خانم زرنگ؟»
زن ـ (صورتش را به طرف تماشاگران می‌چرخاند) دارم زیر لبی واس دل خودم ترانه می‌خونم، مگه جُرمه؟… اه پاک یادم رفت چی می‌گفتم؟
مرد ــ «خیلی چیزها می‌گفتی»
زن ـ آهاآ، تازه این خرده‌کاریا که گفتم، فقط یه ذره از مدرکی‌یه که داری واسه اون زن بیچاره و برا نجاتش از دست اون مرد نالوطی، جور می‌کنی. ولی اصل مدرک، یه داستان دیگه‌ست که خدائیش گاهی واسه ما که این شغل گُه رو داریم، خطری می‌شه!
مرد ــ (در حالی که روی صندلی می‌نشیند) «گفتی خطر؟»
زن ـ پس چی! (و در حالی که یک دست‌اش را به کمر زده، و لحن‌اش کمی بی‌قرار است، نزدیک لبه‌ی سِن، شروع می‌کند به راه رفتن) فکرشو بکن اگه شوهره از اون خَرپولا باشه، کینه‌ی شُتری‌ام داشته باشه اونوقت می‌دونی چی می‌شه؟ ممکنه اون بلایی که اصلاً فکرشو نمی‌کنی سرت بیاد؛ یه‌دفعه دیدی پخ، سرت رفت! بیچاره شهین‌بلنده. انگار دود شد رفت هوا. چنون سرشو زیر آب کردند که جنازه‌اش هم پیدا نشد. یادش که می‌افتما دلم مچاله می‌شه. خیلی بامرام بود. از شانس بدِ شهین، شوهره گُنده‌پول‌دار از آب در میاد، از ما بهترون! شهین تا بو می‌بره که لو رفته، خودشو گم و گور می‌کنه و تا یک سال آفتابی نمی‌شه. بیچاره داخل زیرزمینِ خونه‌ای کلنگی طرفای خیابون مولوی، سه ایستگاه مونده به میدون اعدام، مثه موش قایم شده بود. خیلی می‌ترسید. شوهره هم زرنگ‌تر از شهین، می‌گه رَدِ موبایل‌شو می‌گیرن،… تو اون یه سال که خودشو حبس خونگی کرده بود من و شهلاقشنگه بهش سر می‌زدیم. تو بگو یه روز خدا اگه آب خوش از گلوش پایین رفت. به ما می‌گفت «آبا که از آسیاب افتاد از این هلفدونی می‌زنم بیرون و جبران می‌کنم.» خدائیش زندون جای بدی‌یه. حبس خونگی مگه زندون نیس؟… نه شب خواب داشت نه روز. همه‌ش اشک تو چشاش بود. (مکث می‌کند و چند لحظه به کف سِن خیره می‌ماند) از قدیم گفتن که خواب به چشم آدم زخمی میاد ولی به چشم آدم گرسنه نه! (بار دیگر به مرد نگاه می‌کند) بدجوری به پیسی خورده بود اگه من و همین شهلا نبودیم که دو سه تا از این درجه‌سه‌ها، درپیتی‌هامونو بهش رَد کنیم بیچاره از گشنگی داخل همون سگدونی می‌مُرد. خدائیش شهلا خیلی بیش‌تر از من، کمکش می‌داد. درسته که از ماها جوون‌تره و دست‌شم بازتره، ولی نباس پا رو حق گذاشت چون می‌تونست کمک نکنه! ولی شهلا واقعاً بامرامه، قلب‌اش روشنه،
مرد ــ (با کنجکاوی) «شهلا؟»
زن ـ پس کی!
مرد ــ «شهلا دیگه کیه؟»
زن ـ هزارماشالله عین هلو می‌مونه. من که زنم، آب از لب و لوچه‌م سرازیر می‌شه،… حالا تو فکرشو بکن با این همه کمک که به شهین بیچاره دادیم ولی آخرش چی شد؟ (آه بلندی می‌کشد)…. زندگی ما زن‌ها همین جوریاست که حَروم و حَرج می‌شه؛ اصلاً تو بگو واسه چی؟…. راستی ببینم واقعاً لب به این زهرماری نمی‌زنی؟ نکنه داری کلاس می‌ذاری؟ به شام که لب نزدی، ترسیدی نمک‌گیر بشی! می‌خوای فقط یه اشک بریزم واست. نمک ندارها… (به تماشاچی‌ها چشمک می‌زند و با شیطنت رو می‌کند به مرد) بیا، بیا بخور، این قدهِ هم ناز نکن. بابا گناهش‌ام پای خودم!
مرد ــ «نه، نریز . گفتم که اهلش نیستم، چرا این‌قدر اصرار می‌کنی، تعارف ندارم که! وقتی کار دارم تا انجامش ندادم به هیچ چی لب نمی‌زنم. مگه خیلی گرسنه بشم و دلم واقعاً ضعف بره و دستم بلرزه… می‌دونی خانم، ما هم واسه خودمون اصولی داریم: اول انجام کار و ادای وظیفه، بعد واسه دل خودت!»
[زن پوزخند می‌زند]
زن ـ بپا از دل‌ضعفه غش نکنی آقاجون!.. تو هم واس خودت عجب ادا اصولی داری‌یا؛ یعنی خوردن دو لقمه غذا جلوی کارتو می‌گیره؟ به حق چیزهای نشنیده! ببینم مگه کار و بارت اصلاً چی هست که
مرد ــ «فقط می‌تونم بگم بهت کار و کاسبی ما هم تقریباً شبیه کسب و کاری‌یه که شماها دارید؛ بهتره بگم دنباله‌ی کار شماهارو می‌گیریم… آره نهایت‌اش تو یه خط کار می‌کنیم؛ همخط‌ایم سلی خانم.»
زن ـ (با لحنی شیطنت‌آمیز) ایول، پس تو هم اهل بخیه‌ای! مدرک‌جورکنی! خب چرا از اولش نگفتی؟ (چشمک می‌زند:) پس مایه‌داری دیگه! (و انگشت شصت و اشاره را به هم می‌مالد)
مرد ــ (در حالی که قهقه می‌زند) «به دو سوت که بندو آب دادی! یعنی وضع مالی مدرک‌جورکنا خیلی خوبه، مایه‌دارن؛ نوش جان سلی خانم، ما که بخیل نیستیم…»
زن ـ برو بابا تو هم دلت خوشه‌ ها؛ ما چه کاره‌ایم! خیلی زرنگ باشیم پُرش، مایه‌تیله‌ست؛ آره به خدا، چیزی از توش در نمی‌یاد، سر به سر بکنیم تازه هنر کردیم! اصلِ مایه نصیب وکلا می‌شه؛ معمولاً تا نصفِ مهریه طرفو قرارداد می‌بندن، اگه زنی خیلی تو بن‌بست باشه و هیچ رقم نتونه طلاق بگیره که تموم مهریه‌شو قرارداد می‌بندن. مهریه‌شم کفاف نده باید دار و ندارشو بفروشه و بده! تازه یه عالمه هم پیش‌پرداخت می‌گیرن ازش، بعد تو می‌گی ما بدبخت‌بیچاره‌ها پولارو به جیب می‌زنیم!!… تو که اهل بخیه‌ای دیگه چرا این حرفو می‌زنی؟
مرد ــ «البته موقعیت‌مون با هم فرق می‌کنه خانم زرنگ، ما همیشه ته خط ایم؛ آره، همیشه ماها رو آخر خط نگه می‌دارند تا گُه‌کاری دیگران رو با همین دستامون و اگه نشد با زبون‌مون تمیز کنیم!»
زن ـ والاّ من که از حرفات چیزی حالیم نمی‌شه،.. حالا چرا هی بلند می‌شی و می‌شینی، مگه شاش داری؟ می‌دونی داری می‌ری رو اعصاب؟
مرد ــ «بیا، آ، آ، نشستم، اعصابت راحت شد؟… خب ماجرای دوستت به کجا رسید، بعد چی شد؟»
زن ـ کجا بودم؟ حالا صورتت چرا مثه در قابلمه خیس شده؟ چشات‌ام که… اصلاً یه لحظه برو تو آینه دستشویی خودتو نیگا کن ببین چه قیافه‌ای پیدا کردی، خدانکرده مگه مشکلی، مریضی‌ئی، چیزی داری؟.. اگه قرص مُسکن لازم داری، استامینوفن بخوای، دیازپام، پرومتازین، بروفن خلاصه هر نوع آرام‌بخش کدئین‌دار که بخوای تو یخچال دارم‌آ… اساعه واست می‌آرم..
مرد ــ «بی‌خیالِ قرص و یخچال؛ ولش کن.. داشتی می‌گفتی»
زن ـ لااقل یه آسپرین بخور؟
مرد ــ «کاش مشکل ما با قرص و دارو حل می‌شد،..»
مرد بار دیگر به دستشویی می‌رود.

[صحنه تاریک می‌شود. فید آوت]

[تاریکی صحنه همراه با موزیک، ۷ ثانیه به درازا می‌کشد]

۴

نور موضعی مرد را نشان می‌دهدکه از دستشویی بیرون می‌آید.

[نور عمومی هم به تدریج زیاد می‌شود]

مرد ــ (در حالی که چشمانش را می‌مالد) «خب کجا بودیم؟ چیزی رو از قلم ننداختی؟»
زن ـ (از روی تخت بلند می‌شود) مثلن چی رو از قلم انداخته باشم؟!؟ مگه تو واسه آدم هوش و حواس می‌ذاری!،..(به طرف میز آرایش می‌رود و در حالی که ایستاده، کلاه‌گیس‌اش را به دقت در آینه مرتب می‌کند) اصلاً یادم رفت چی می‌گفتم!
مرد ــ « بازم که فراموشی زدی خانم زرنگ! پس کجا رفت اون حافظه که»
زن ـ آهاا صبرکن یادم اومد؛ اینا رو گفتم بهت که آروم،آروم برم سر اصل ماجرا . جونم واست بگه، اینا همه آفتابه لگن بود که واست گفتم، شام و ناهار وقتی‌یه که اعتماد شوهره رو بلاخره جلب کردی و طبق برنامه با همکار آقاسخاوت ـ یا هر وکیل دیگه‌ای که مرام نشون داده و اون کيْ‌س رو به تو داده ـ وَعده می‌ذاری که چه روزی، چه ساعتی با اون قرار داری. آدرس و کروکی دقیق آپارتمانم که قبلاً بهش دادی. خب اون وکیل هم با موکلش، کاملاً هماهنگی می‌کنه که ناغافل سر برسند و مچ مرتیکه رو تو اتاق‌خواب بگیرن. معمولاً همون لحظه که وارد اتاق‌خواب می‌شن، خود آق وکیل عقب سر موکلش می‌ایسته و می‌ذاره که اول، خانومه سنگاشو با شوهر نامردش وابکنه… تو اون هیر و ویر، کار منم فکر نکنی کم خطره! منم واسه رَد گم کردن که یه وقت نیفتم هلفدونی ـ یا خدانکرده به سرنوشت شهین‌بلنده گرفتار بشم ـ باید کلی شامورتی‌بازی در بیارم، فیلم بیام، سلیطه بشم… اه مرده شور این زندگی رو ببرن (و با لحنی غمگین) آدم واسه یه لقمه نون چه کارآ که نباس بکنه،…
[مرد از صندلی بلند می‌شود، پشت‌اش به تماشاچی‌ها ست]
مرد ــ «گفتی شامورتی بازی؟ آخه واسه چی شامورتی بازی؟»
زن ـ مثلن همون ثانیه‌های اول که ناغافل وارد اتاق می‌شن یه عالمه جیغ و فریاد و لات‌بازی راه می‌ندازم (زن حالا یک دست را به کمر زده و دست دیگرش در هوا می‌چرخد. حرکات خود را در آینه نگاه می‌کند و با لحنی عصبی:) «نفهمیدم! چی شد؟ آقا و خانوم بی‌کلاس، کی باشن؟ شهر هِرته دیگه! سرتونو انداختین پایین و وارد خونه‌زندگی مردم می‌شین که چی بشه؟ هِری، هِری، گورتونو گم کنین… دِ چرا معطل‌اید؟ با پُررویی ناموس مردمو دید می‌زنین؟ کور شید ایشالله…همین الان می‌زنین به چاک وگرنه به پلیس ۱۱۰ زنگ می زنم»..
[مرد که هول شده، به طرف میز آرایش می‌رود و دست‌اش را روی شانه‌ی زن می‌گذارد]
مرد ــ «حالا صداتو بکش پایین زن. داری هوار می‌کشی! همسایه‌ها می‌شنفن… چرا معرکه راه انداختی؟ بگیر بشین سرجات؛ به من می‌گی بشین بعد خودت پا می‌شی؟ بی‌جهت چرا خودتو حرص می‌دی؟ آروم بگیر، دیگه بغض‌کردن نداره…»
زن ـ آخه دست خودم نیس . یادم که به اون صحنه‌های بی‌ریخت می‌افته منقلب می‌شم. راستش یاد گذشته‌ها که می‌افتما کلاً دلم می‌گیره و می‌خوام گریه کنم. دست خود آدم که نیس. وقتی تو غربت زندگی می‌کنی همه‌ش دلت غصه‌داره… مدتیه خیلی دلم تنگ می‌شه واسه اون‌جا‌، بیشترش واسه دوستام، راستشو بخوای واسه همه‌چیزای تو ایران دلم یه ذره شده… هیچ جای دنیا وطن خود آدم نمی‌شه؛ یکریز خودمو لعنت می‌کنم که چرا اصلاً اومد این‌جا. کاش همون‌جا مونده بودم.
مرد ــ « بَه بَه بَه حالا دیگه خانم زرنگِ ما کشته-مرده‌ی میهن آریایی شده؟»
زن ـ (با تعجب) ببینم موبایلت انگار روشنه؟ چراغ کوچیک سبزش داره چشمک می‌زنه!
مرد ــ « نه، نه، چیزی نیست. بـ بـی‌خیال، خـ.. خـا..خـاموشه. چراغش اتصالی داره،… بــ ..بیا، بـذار لیوان‌تو پُر کنم. بیا، بیا بشین و یه ضرب برو بالا تا آروم بشی.»
زن ـ باشه، باشه مییام، این قدر دستمو نکش.. اوف‌ هوا چقدر خفه‌ست… هی! صبر کن ببینم پریروز تو بارِ هتل شرایتون نبودی؟ قبل از ظهر بود همین کاپشن خاکستری‌رنگتو پوشیده بودی و یه لیوان آب‌پرتقال‌ام دستت بود، درسته؟ آخه یه دفعه نیمرخ‌تو که دیدم…
مرد ــ « تَوَهّم زدی زن! فکر کنم این زهرماری بدجوری گرفـتـت… راستی جناب سخاوت خبر داره اومدم پیش‌ات؟»
زن ـ نه، از کجا بدونه؟ (ناگهان چشم‌های زن برق می‌زند) خوب شد گفتی، یه زنگ بزنم بهش… آره بدم نیس احوالی بپرسم ازش، چرا که نه…
مرد ــ (یک‌دفعه از جا می‌پرد) « نزن! قطع کن! می‌گم گوشی‌تو قطع کن. لازم نکرده!»
زن ـ چی؟
مرد ــ «بده اون ماس‌ماسکو .»
زن ـ اِوا، دستمو داغون کردی! موبایلو چرا از دستم می‌کشی؟… خب بگو زنگ نزن، می‌گم به روی چشم. دیگه چرا خُلقت تو هم می‌ره… آب‌زهرماری رو من کوفت کردم اونوقت تو قاط زدی؟
مرد ــ « این وقتِ شب می‌خوای مزاحم بنده خدا بشی؟.. خودش کم دردسر داره؟… »
زن ـ خب مزاحمش نمی‌شم،..خودت حرف سخاوتو کشیدی وسط ، منم گفتم زنگی بزنم…. حالا چرا گوشی‌مو خاموش کردی با مرام.
مرد ــ « راست و حسینی شده که در این سال‌ها که تو این خط بودی، حتا با دیدن اتفاقی که برا همکارت شهین‌بلنده افتاد، پشیمون بشی و فرض کن بخوای بری تو فکر ترکِ فعل؟.. چه می‌دونم مثلن توبه کنی و بخوای زندگی پاکیزه داشته باشی مثل بقیه؟»
زن ـ (تماشاگران را خطاب قرار می‌دهد) می‌گه پشیمون؟! صداش از جای گرم بلند می‌شه‌ها. (برمی‌گردد به طرف مرد) آقاشازده، پشیمونی واسه کسی خوبه که پُل پشت سرشو خراب نکرده باشن! آخه به من بگو کـی تو این دوره زمونه یه لقمه نون محض رضای خدا دست آدم می‌ده؟ ها؟ خدائیش خودِ تو واقعاً حاضری منو ..
مرد ــ «چرا من؟»
زن ـ (دوباره رو می‌کند به تماشاگرها) بقیه مردا هم همینو می‌گن: «چرا من؟»
مرد ــ «می‌خوای بگی تا حالا مرد خیّری پیدا نشده که بخواد تورو بشونه؟
زن ـ (بی‌اختیار فریاد می‌کشد) عُق‌ام گرفت از طرز حرف زدنت، اه چقدر قدیمی فکر می‌کنی، آدم کِراهت‌اش می‌گیره.
مرد ــ «یعنی هیچ کس و کاری، فک و فامیلی نداری که.. »
زن ـ والا خوب بلدی آدمو اُسکُل کنی‌آ. آخه یعنی که چی، ها؟ مثلاً خیلی چشم‌گوش بسته‌ای و از هیچی‌ام خبر نداری‌دیگه!!،… آخه قربون شکلت همین که بابای خدابیامرزم سال دوم جنگ خودشو رسوند تهران ـ فکر نکنم سال‌های اول جنگ رو اصلاً یادت بیاد ـ و بالاخره پیدام کرد و به هر دلیل ، شاید معجزه خدا ، دلش به رحم اومد و منو نکشت، باید صدهزار بار شاکر باشم…
مرد ــ «خیلی خوب، بیا بیرون از گذشته‌ها، خودتو حرص نده،.. بیا، بیا بگیر، یکی دیگه برو بالا.»
زن ـ نه، فعلاً بسه، دیگه نمی‌تونم به جون تو ، آخه ظرفیتِ خودمو می‌دونم.
مرد ــ «یعنی دستمو رَد می‌کنی؟»
زن ـ کی باشم که بخوام دست‌تو رد کنم پهلوان… فقط اگه تو بخوای؛ بده.. سلامـ .. هوووف‌ف.. مثه زهرمار میمونه؛ انگاری دارم پاتیل می‌شم‌آ،.. (سرش را روی میز خم می‌کند) پاک یادم رفت چی می‌گفتم بهت؟
مرد ــ «داشتی می‌گفتی که وقتی اون بنده خدای از همه‌جا بی‌خبر، یکدفعه با حاج‌خانم‌اش رو به رو می‌شه…»
زن ـ (سرش را به آرامی از میز بلند می‌کند. با چشمانی خمار چند لحظه به چشم‌های مرد زل می‌زند) آهاآآ… خلاصه.. (دوباره مکث می‌کند)
مرد ــ «چی شد؟ ته کشید؟»
زن ـ خلاصه بعد که سلیطه‌بازیهام تموم شد و اونا هم طبق معمول واسه حرفام تره خُرد نکردن، به مجردی که متوجه می‌شم خانوم محترمی که سر زده وارد اتاق خواب شده، زن شرعی طَرَفه، یهوئی داغ می‌کنم به جون تو (از صندلی بلند می‌شود و در حالی که کمی تلوتلو می‌خورد به سمت جلوی سِن می‌رود.) وحشی می‌شم و مثه دختری معصوم و فریب‌خورده، کلی به اون نامرد می‌پَرم: « دروغ‌گو، تو زن داشتی و بهم نگفتی؟ خدا مرگم،.. چقدر دو-دوزه بازی، روت سیاه نامرد،…»؛ اون نامردِ نالوطی‌ام که حالا سوسک شده و سوراخ موشو حاضره به ده میلیون بخره، آمادگی کامل داره واسه امضای قرارداد. یعنی تو همین بلبشوست که اول من خیلی آروم و چراغ‌خاموش باید جیم شم تا آقاوکیل، قرارداد محضری واسه طلاق، که از قبل آماده کرده به علاوه‌ی چیزایی که برای موکلش لازم و حیاتی تشخیص داده، بذاره جلوی اون نامرد (با صدایی شاد و شنگول) و یه خودکار بیکِ خوشگل هم بده دستش، و با تهدیدِ برملا کردنِ این رسوایی، بالاخره ازش امضا بگیره،..و می‌گیره و خلاص (و با خنده‌ای بلند تکرار می‌کند) آره به خدا خلاص،… به قول گفتنی مهرم حلال و جوونم آزاد

نور صحنه کم می‌شود. مرد در حالی که ایستاده و دست‌هایش را به کمر زده، نفس بلندی می‌کشد:

مرد ــ «اوف‌ف‌ف‌ف… عجب،..عجب ماجراهایی! آدم واقعاً کف می‌کنه!… اگه با گوش‌های خودم نشنیده بودم عمراً که باورم می‌شد… می‌دونی خانم، من که خداشاهده حیرون‌ام، حیرون از این همه دنگ و فنگ و یک عالمه پول که این وسط جابه‌جا می‌شه؛ موندم که همچین کسب و کار پُردرآمدی غیر از ایران تو کجای دنیا پیدا می‌شه؟..»
زن ـ این‌جوریاست دیگه!… اصلاً تو از گیر و گرفتاری زن‌ها چی می‌دونی شازده!
مرد ــ (به طرف زن می‌رود) «بیا این آخری‌ام برو بالا شارژت کامل بشه.»
زن ـ (با چشمانی خمار) نه! دیگه بسه. چشای صاب‌مرده‌م داره قیلی ویلی می‌ره…
مرد ــ (بازوی زن را می‌گیرد و او را هدایت می‌کند که روی صندلی بنشیند. لیوان را به صورت زن نزدیک می‌کند) «بی‌خیالِ نخوردن.. تو که ظرفیت‌ات دریاست. بزن شنگول‌تر شی. کم بیاری از چشمام می‌افتیا… بیا بگیر یه ضرب برو بالا»
زن ـ (به اجبار و اکراه روی صندلی می‌نشیند. سرش را بالا می‌گیرد و با چشم‌های نیمه‌بسته به مرد نگاه می‌کند) ایول . پس تو هم اهل مرامی و ما نمی‌دونسیم.. (و با لحنی ملتمسانه) اقلاً نصف‌شو خودت بخور بامرام؛ می‌ترسم خَرمست بشم و بالا بیارم‌آ،.. باشه-باشه بابا، لازم نکرده بریزی تو حلق‌ام، خودم می‌خورم، آخه شما مردا چرا همه‌ش زور می‌کنین؟ بده لیوانو، بده خودم.
مرد ــ «حالا شدی یه زن حرف‌شنو.»
زن ـ به سلامتی…
مرد ــ «بدون مزه رفتی بالا؟»
زن ـ (با لحنی کشدار و چشم‌هایی خمار) مگه تو برا آدم حواس می‌ذاری! داشتم می‌گفتم واست که تو آخرین کيْ‌س، راستش بدشانسی آوردم. از قدیم ندیما گفتن یه بار جستی ملخک؛ دو بار جستی ملخک؛ خدائیش نزدیک بود برم کنار شهین‌خدابیامرز بخوابم. می‌دونی چرا؟ دِ نمی‌دونی دیگه! از گُه‌شانسی ما، زد و شوهره از اون خرپولای کینه‌ای از آب در اومد، آخرشم نفهمیدم از کجا بو برده بود که نقش من اون وسط چی بوده!.. پس دیگه جای موندن تو ایران نبود، باید فِلنگ رو می‌بستم! واسه همین، چند ماهی رفتم شهریار مخفی شدم و آخرشم زدم بیرون و اومدم استانبول تو این محله‌ی غربتی؛ (نفس بلندی می‌کشد) اینم ظاهر و باطن زندگی منه تو این سگدونی که خودت داری می‌بینی… (بار دیگر از ته دل آه می‌کشد) نصیب و قسمته دیگه؛ می‌تونم کاریش بکنم؟ از دستم کاری بر میاد؟
مرد ــ « بیبین خانم زرنگ، اسم اون مرد بیچاره، جعفرآقا نبود؟»
زن ـ (یکدفعه انگار برق از سرش پریده باشد بی‌اختیار از صندلی بلند می‌شود و از میز فاصله می‌گیرد، با صدایی توگلویی و خش‌دار)… ، .. چـ …، .. چـــ… چـی؟… ـ … چی گفتی تو؟
مرد ــ «جعفر آقا»
زن ـ دُ دُرست فهمیدم؟ گـ..ـو…گــو…گـوشام قاااط زده… ببینم تو اسم‌شو گفتی! مگه نه؟ گفتی دیگه! آره گفتی اسم اونو…، … صـ.. صبر کن!.. چرا داری این طوری نگام می کنی بامرام… اِ اِ اِ چـ .. چت شد یه‌دفعه؟…جلو نیا..
مرد ــ «آپارتمانش‌ام تو پاسداران، کوچه[…] نبود؟ همونی که هر چه خواستی واست می‌خرید. نمی‌خرید؟… کم تیغ‌اش زدی سلطنت خانوم؟»
زن ـ بــ… بـذار حواسمو جمع و جور کنم… یعنی تو واقعاً اون جعفرو… نمی‌فهمم تو می‌شناسی اونو مگه؟…
مرد ــ «جعفرآقا رو؟»
زن ـ آره، اصلاً تو، تو کی هستی؟ اسم منو از کجا می‌دونی؟ واسه چی اومدی این‌جا؟…[بی‌اختیار کلاه‌گیس را از سرش برمی‌دارد. مرد به او نزدیک می‌شود] آآخ‌خ‌خ دستمو ول کن… ای خدا دارم خواب می‌بینم؟… پسـ ، پس تو،.. ای وااااای!.. پاک گیجم کردی. یعنی «U. N »، پناهندگی، و… همه‌ی حرفات دروغ بود؟ تو که گفتی…
مرد ــ «ها، چی شد؟ چرا داری می‌لرزی؟»
زن ـ وای نه! خدا مرگم؛..کی تورو فرستاده سراغم؟ (مکث) این‌جارو چه‌طور پیدا کردی…

[ ناگهان صحنه تاریک می‌شود. صدای ترس‌خورده و لرزانِ زن از دل تاریکی به گوش می‌رسد: ]

صدای زن – چراغ رو واسه‌چی خاموش کردی؟ اِوا برو عقب مردتیکه، دست بهم بزنی خودت می‌دونیا! بهت می‌گم دستمو ول کن.. کدوم نامردی منو فروخته؟ می‌گمت دستمو ول کن…
صدای مرد ــ «پتیاره صداتو بکش پایین [صدایی شبیه زدنِ کشیده به صورت، و صدای ناله‌ای فروخورده در فضا می‌پیچد] اون مرد بیچاره که حیثیت‌شو به باد دادی واست کم گذاشته بود؟ اونقده که به تو می‌رسید به زنش هم نمی‌رسید بعد تو رفتی با زنش علیه جعفرآقا دست‌به‌یکی کردی؟ راست و حسینی گناه حاجی چی بود؟ فعل حرام انجام داده بود؟ مگه نگفته بودی اگه صیغه‌ت کنه تا آخر عمر کنیزی‌شو می‌کنی»
صدای زن ـ دروغه، داری دروغ می‌گی. کی خواستم صیغه‌م بکنه. چرا بهتون می‌زنی
صدای مرد ــ «به دوسوت زدی زیر حرفات! داری انکار می‌کنی؟ خودت همین حالا اقرار کردی که خطبه نکاح موقت خونده! ها؟ دروغ می‌گم آکله؟ تمام حرفات با همین گوشی ضبط کردم… مگه ننه‌‌مَن‌غریبم در نیاورده بودی که خونواده‌ت جنگ‌زده بوده، که خواهرت به خاطر فقر و بدبختی خودشو سوزنده و حالا نون‌آور بقیه هستی؟ نگفته بودی؟ بعد جواب همه‌ی خوبی‌هاش این بود؟ دِ چرا خفه خون گرفتی بی‌شرف؟..»
[از دل تاریکی چند بار صدای کشیده زدن به صورت، شنیده می‌شود]
صدای زن ـ (با لحنی عاجزانه) خواهش مـ می‌کنم ازت. آخه چـ چرا داری این‌کارو می‌کنی؟… آآآی‌ی‌ی! داری می‌شکنی دستمو… چه بدی مگه در حق‌ات کردم؟.. آخ‌خ‌خ‌خ موهامو کندی خیرندیده! ولم کن، می‌گم ولم کن نامرد. جیغ می‌کشم‌آآ،…
[نور موضعی‌ی خیلی ضعیف، فقط اندام مرد را از پشت نشان می‌دهد که دارد با چیزی، که دیده نمی‌شود، کلنجار می‌رود]
صدای مرد ــ « دِ جیغ بکش! بکش دیگه!….چی شد؟… یهو چرا ماتت بُرد؟! هاا؟ چشمات چرا… نکنه داری گریه می‌کنی؟ (مکث) آره خب حق داری، این‌دفعه دیگه تو دستی ملخک!… ولی می‌دونستی اون دوست جون جونیت، همون شاسی‌بلنده، به عکسِ تو خیلی آروم بود، آبغوره نمی‌گرفت…،..
ـ …. ، … ، … ـ … ـ …
[نور موضعی آرام آرام رو به خاموشی می‌گذارد. پس از چند لحظه صدای نفس زدن و خفگی قطع می‌شود. سکوت مطلق، صحنه را فرا می‌گیرد. صحنه کاملاً تاریک می‌شود. فید آوت] – پایان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیح: کپی‌برداری، اقتباس، یا اجرای این نمایشنامه‌ها، با یا بدون ذکر نام نویسنده، مانعی ندارد و تشویق هم می‌شود. جواد موسوی خوزستانی.

از همین نویسنده: