فروید در مقدمۀ موسی و یکتاپرستی اشاره میکند که «محروم کردن یک قوم از مردی که آن قوم او را به عنوان برجستهترینِ پسران خویش میستاید کاری نیست که با فراغ بال انجام پذیرد ــ خاصه به دست کسی که خود به آن قوم تعلق دارد. با وجود این، هیچ ملاحظهای مرا وانخواهد داشت که به جهت پارهای مصالح قومی حقیقت را نادیده بگیریم»[۱]. فروید در این کتاب سودای انجام دادن چه کاری دارد که «مصالح قومی» یا «مصالح ملی موهوم[۲]» را ویران خواهد کرد؟ او در این کتاب بر موسی، «رهاییبخش قوم خویش»، انگشت میگذارد؛ موسی محوری است که هویت یهودیان حول آن شکل گرفته است، نقطهای که خاستگاه هویت یهودی است. فروید با این نقطۀ سرشار و پر چه میکند؟ اگر موسی را خاستگاه هویت یهودی بدانیم، فروید تناقض و شکاف و منفیت را به درون این خاستگاه تزریق میکند و به همین دلیل است که خود خوب میداند که «مصالح ملی و قومی موهوم» را به باد خواهد داد. قوم یهود خود همواره موضوع حملۀ فاشیسم بوده است، فاشیسمی که از طریق ساختن هویتی توپر و برساختن دشمنی خیالی کار میکند که امحایش از قرار معلوم باعث محو آنتاگونیسم اجتماعی خواهد شد. اما فروید یک گام جلوتر میرود و میخواهد خود قوم یهود را نیز از داشتن هویتی توپر خلاص کند. او برای این کار نشان میدهد موسی نه فرزند قوم یهود، بل اهل مصر بوده است. او از این نیز یک گام جلوتر میرود؛ موسی فیگوری برساخته از دو فیگور است. ما نه یک موسی بل دو موسی داشتهایم. موسی بعد از موسی و یکتاپرستی دیگر نمیتواند صخرهای استوار باشد تا هویت سرشار و پر یهودی بر آن بنا شود. خاستگاه تَرَک خورده است. آیا نمیتوان گفت مهرداد بهار نیز پروژهای مشابه را دنبال میکند؟ آیا او نیز سودای تزریق تفاوت و شکاف درون خاستگاه هویت ایرانی و ویران کردن اسطورۀ خاستگاه و درنوریدن فانتزیهای جمعی «ما» را ندارد؟
ما و جهان اساطیری، گفتوگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار
گفتوگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار پیرامون این پرسش شکل میگیرد: ما کجای تاریخ خودمان هستیم؟
مهرداد بهار، نویسنده و پژوهشگر ایرانی و پنجمین فرزند ملکالشعرای بهار در آبان ۱۳۷۳ درگذشت. این گفتوگو یک سال قبل از درگذشت او و به احتمال زیاد در نیمه نخست سال ۱۳۷۲ انجام شده است. از تمام این گفتوگوی مفصل فقط نوار آخر آن در مجله زندهرود، آن هم بعد از درگذشت هوشنگ گلشیری منتشر شد. باقی گفتوگوها بیکم و کاست در کتاب «ما و جهان اساطیری» (انتشارات نیلوفر) آمده است.
این گفتوگوها در یازده فصل ترتیب داده شده و درک مهرداد بهار از اسطوره و اسطورهباوری را نشان میدهد. از میانههای متن گلشیری مداخلۀ جدیتر میکند که نطرات او درباره اسطوره و داستان را آشکار میکند. در تمام این جلسات فریدون مختاریان، دوست تاریخدان گلشیری نیز حضور داشته است. به گفتۀ مختاریان این جلسات خصوصی بوده. البته گلشیری به بهار میگوید قرار است اینها را پیاده کند یا بهار میگوید که جملهای را باید بعداً تصحیح کند. پس قرار بوده این گفتوگو مکتوب و به دست خوانندگانشان برسد.
باربد گلشیری در مقدمه مینویسد: «در سرتاسر این گفتوگو هر دو یکسر از “مایی” تاریخی سخن میگویند». این مای تاریخی چیست؟ این «ما» را چگونه میتوان تفسیر کرد؟ آیا این ما را باید حول تدام بیوقفۀ تاریخی و فانتزی خاستگاه برساخت؟ این روزها باز عدهای مشغول تبلیغ «تقدس» سلطنت هستند و این تقدس خیالی و ایدئولوژیک را بر اساس فرض گرفتن نوعی تاریخ و هویت ایرانی ممتد و یکپارچه میسازند که حول دال متعالی و ظاهراً سرشار «شاه» ساخته میشود.
بهار مسأله و هدف بحث خود را در گفتوگویش با گلشیری با صراحت تمام تعریف میکند: «ما به کلی فراموش میکنیم. شاه و سلطنت مفهومی بوده که واقعاً به کلی کیفیات گذشتۀ مقدسش را در ایران از دست داده بود و تبدیل شده بود به چیزی که مزاحم زندگی مردم است و دیگر جنبۀ تقدسی نداشت. ولی ما به محض اینکه مثلاً سلطنت سقوط هم میکند، باز یک عده پیدا میشوند که گمان میکنند چقدر قشنگ بود. گناهان فراموش میشود».
بهار، چنانکه خود اشاره میکند، به سراغ غیرعقلانیترین وجه فرهنگ ما یعنی اسطوره میرود و سعی میکند با درنوردیدن فانتزیهای جمعی ما، اسطوره را در فضای تاریخ منحل کند، یعنی دقیقاً در جهت خلاف سلطنتپرستان حرکت کند که میکوشند ما را از عرصۀ تاریخ باز به عرصۀ اسطوره باز گردانند. گلشیری در جایی از بحث میگوید: «خیلیها… انگار که میخواهند بگویند که سلطنت با ساخت جامعۀ ما، ساخت تفکرمان، با اعصاب و زندگی ما مثلاً با شیوهای که در شاهنامه هست کاملاً انطباق پیدا میکند»؛ و بهار در پاسخ میگوید: «به خصوص در زمان محمدرضا و در زمان رضاشاه کوشش زیادی میشد که بقبولاند به همه که سلطنت یک پدیدۀ مقدس است که در تمام تاریخ همیشه این وضع را داشته. چنانکه محمدرضا خودش را با شاهنامه مربوط میدانست». اما روش بهار برای درنوردیدن این قسم فانتزیهای جمعی چیست؟
بهار با دقت تمام روش خود را توضیح میدهد: «کوشش من این است که بگویم این چه پدیدۀ کهنی است، از کجا آمده و این شکلی که پیدا کرده در جهان کهن آن بوده. و اینجا این نتیجه را باش میشود ضمناً گرفت که امروز شرایط ما متفاوت است با آن روز. دوباره بخواهیم برویم شاه مقدس درست کنیم، دنبال چیز پوچ و ابلهانهای رفتهایم که دیگر حتی نمیشود نگهش داشت، ساقط میشود، چنانکه ساقط شد». روش بهار که نوعی «حرمتشکنی» و تقدسزدایی دایمی است، حول برساختن و نشاندار کردن مناطق فرهنگیِ اختلاط شکل گرفته است، مناطقی که فرهنگهای مختلف در آنها چنان در هم تنیده شدهاند که هر نوع توسل فاشیستی به هویت ناب و پاک و خالص ناممکن میشود. ما میکوشیم دو وجه از کار این منتقد ماتریالیست فرهنگ را نشان دهیم. یک. نشان دادن تفاوت و تناقض و منفیت در خاستگاه تاریخ و هویت تاریخی ما، و توضیح مکانیزم بازگشت امر سرکوبشده در تاریخ؛ نه تنها خاستگاه و سرچشمۀ هویت ما حول نقطهای سرشار و توپر شکل نگرفته، بل عناصرِ پیش از تأسیس نظم نوین دوباره بازمیگردند و خاستگاه را منکسر و آلوده میسازند.
اجازه دهید کار را با فرایند ناخالصسازی آغاز کنیم، روشی که در گفتگوی بهار و گلشیری ساختن «موزائیک» نامیده میشود. گلشیری میگوید: «شما در کارهایی که انجام میدهید، انگار برمیگردید هربار به گرد شاهنامه و یکی از این گوشههایش را میخواهید از یک نگاه دیگر بخوانید. مثلاً جمشید را کشف کنید که کجا بوده، ریشههایش کجاست…. که پس پشت اینها کجاست؟ از کجا آمده؟… مثلاً فرض بفرمایید ــ در داستان سیاوش میگویید قضیهاش این است، عناصر این اسطوره از اینجا آمده. انگار نمیخواهید فقط تحقیقات خاص ایران باستانی بکنید و ــ مثلاً فرض بفرمایید ــ یک متن را ترجمه کنید و عرضه کنید که آن هم کار خوبی است، ولی کار شما معمولاً این جوری است».
مسألۀ بهار ریشریش کردن ریشههاست. او که به صراحت روششناسی خود را وامدار روش مارکسیستی میداند به سراغ «ریشهها» و آغازها میرود و با پی گرفتن خط تطور اسطورهها آنها را تا مناطق فرهنگی اختلاط دنبال میکند و با این کار آنها را از فضای اسطوره به فضای تاریخ وارد میکند. اما چرا؟ فانتزیهای فاشیستی معمولاً حول نقاط خیالیِ بهظاهر پاک و دستنخورده شکل میگیرند؛ بهار با تزریق اختلاط و ترکیب به درون این نقاط خیالی کارکرد آنها را مختل میکند. او در پاسخ گلشیری میگوید: «بله، دقیقاً این جوری است. علتش این است که ما در جریانهای چپ زیاد به تاریخ تحول جوامع میپرداختیم. و در واقع من این را کلاً از آنجا فراگرفتهام که یک دید تاریخی منطقی پیدا کنم. در تحلیل مسائل گذشتۀ فرهنگی، تاریخی، علمی و هر مسئلهای برای من این نکته جالب است که چه علل خاصی سبب به وجود آمدن این مسئله و سبب تحولهای بعدی آن شده است تا جایی که به ما رسیده. شما هر پدیدهای را میتوانید از جهات مختلف بررسی کنید». روش بهار نوعی تاریخنویسی تکوینی صرف نیست؛ او به سراغ ریشهها میرود تا خاستگاهِ بهظاهر سرشار را آلوده سازد.
مهرداد بهار سودای منحل کردن «تعالی» در تاریخ و تدارک دیدن امکان سیاست رادیکال و درونماندگار را دارد. گفتار سلطنتطلبی با برساختن جایگاه متعالی و بیرونی برای شاه، او را بدل به حاکمی میکند که بیرون از تاریخ ایستاده و بدنش تضمینکنندۀ تداوم و استمرار تاریخ ملی و هویت ملی و تاریخی ماست. بهار اما تعالیِ تنِ شاه و قوم برتر را ویران میکند تا راه را برای شکلگیری سیاستی درونماندگار هموار کند. هیچ اهرم خیالی و اسطورهای بیرون از تاریخ وجود ندارد که بر اساسش بتوان هویتی توپر و فاشیستی برای یک قوم تدارک دید. درنوردیدن این قسم فانتزیهای جمعی و انحلال اسطوره در فضای تاریخ شرط امکان شکلگیری سیاست حقیقی است. مهرداد بهار تاریخ را با پتک مینویسد.
بهار در مقام نتیجهگیری از روش خود میگوید: «من پس از چنین بررسیای به این نتیجه رسیدم که ظاهراً ما یک تمدن خالص نداریم، نه در ایران و نه در هند، دو نقطهای که آریاییها وارد میشوند. این سرزمینهای بومی آسیای صغیر متمدنتر از آریاییهایی بوده که وارد شدند». بهار با توضیح این «کار موزائیکی» خود، یک گام جلوتر میرود و از مثال «پیاز» برای توضیح روش خود بهره میبرد که بسیار جالب است: «خوب، این فرهنگی که ما داریم، از گاثای اوستا تا فرهنگی که در عصر اسلامی داریم در شاهنامه. من بیایم ببینم اجزا اینها از کجا آمده و در کجا سابقۀ فرهنگی این امر وجود دارد و در واقع به این نتیجه برسم که چه میزان و در کجا سابقۀ فرهنگی این امر وجود دارد و در واقع به این نتیجه برسم که چه میزان از فرهنگ ما آریایی است، چه میزان بومی آسیای غربی است، ما در فرهنگمان مدیون چه کسانی هستیم؟ این شاهنامه که یک اثر درخشان جهانی است مجموعۀ چه عناصر کهن فرهنگی ابتدایی است که هی با هم جمع شد، جمع شده، مثل یک پیاز، لایههای متعدد، متعدد و فراوان پیدا کرده تا شاهنامه، با تعصب به شاهنامه نگاه نکنم، به صورت مجموعۀ افتخارآمیزی که مطلقاً ایرانی و پاک و منزه از هر گونه تأثیر فرهنگی دیگری است».
چرا مثال پیاز مهم است؟ بگذارید این قطعه از سخنان بهار را در کنار شعر معروف بیژن الهی «تشریح پیاز» بگذاریم تا موضوع کمی روشنتر شود: «بیمغز، در عوض تودرتو./مغز، اما، چیست/ جز روابط تویهها؟». بهار به سراغ شاهنامه میرود، کتابی که بسیار مستعد تولید فانتزیهای سلطنتطلبانه است و سپس با تشریح و تجزیۀ آن تمام این فانتزیها را ویران میکند. تاریخ ما و هویت تاریخی ما مانند پیاز است، سرشار از روابط تودرتو و آمیختگیهای فراوان، و عاری از هر نوع مرکز صلب و یکپارچه که بتوان هویتی یکپارچه و فاشیستی را از دل آن بیرون کشید: «مغز، اما، چیست/ جز روابط تویهها؟». بهار میگوید: «ما در اینجا به علت عدم اطلاع، به علت جهل تاریخیای که داشتهایم و تعصبات قومی همیشه خواستهایم یکطرفه قضیه را نگاه کنیم و خودمان را پاک، فرهنگمان و نژادمان را پاک کنیم. کوشش من در این سی، چهل سالی که کار کردهام این بوده که بتوانم این برداشت غلط جاهلانه را رد کنم… اینکه اثبات کنم فرهنگ ما نه یک فرهنگ هندواروپایی است، نه یک فرهنگ حتی آریایی این منطقه است به صورت خالص، بلکه ما نه تنها از نظر نژادی، نه تنها از نظر زبانی، که از نظر فرهنگی هم عمیقاً با آسیای غربی مربوطیم. تو تمام زندگیمان شاید عمدهتر فرهنگ آسیای غربی است که اثر گذاشته تا فرهنگ آریایی و هندواروپایی» (تأکید از خود بهار). هدفِ حملۀ مهرداد بهار در اینجا نیز کاملاً مشخص است، گفتار فاشیستی سلطنتطلبی: «بگذارید علل این نوع انتخابم را برایتان شرح دهم. یک فرهنگ قلابی تبلیغ میشد در زمان رضاشاه که ما اروپایی و از نژاد آریایی هستیم. ما با این ترک و عرب و هندی و اینها که داخل آدم نیستند مربوط نیستیم و ما قوم برتریم و … اینها همان زمان خیلی واکنشهای خیلی بدی در زندگی من به جا گذاشت».
تا بدینجا دیدیم که بهار با برساختن فضاهای منطقهای اختلاط و ترکیب، هر نوع توهم خلوص و ناببودگی را منحل میکند. اما باید ببینیم او با خود خاستگاه تاریخی ما چه میکند. گفتارهای سلطنتطلبی معمولاً به سراغ دین زردشتی و دوران هخامنشی و حملۀ اعراب به مثابۀ لحظۀ افول تاریخی «ما» میروند[3]. دوران هخامنشی و تأسیس دین زردشتی و هویت آریایی به اهرمی متعالی و بیرون تاریخ بدل میشود که قرار است به هویت تاریخی ما یکپارچگی و یکدستی ببخشد. میان بهار و گلشیری بحثی دقیق در این باره شکل میگیرد که حیف است به طور کامل نقلش نکنیم. گلشیری میگوید: «من خلاصه کنم: یک کیش کهن داریم، کیش زردشتی میآید، یکتاپرستی، و بعد دوباره کیش کهن و کیشهای دیگری که اینجا بدهبستان دارند میآیند و مسلط میشوند و وقتی که میخواهند مثلاً اوستا را تدوین کنند و جمعآوری کنند، تمام آن آئینها وارد کیش زرتشتی میشود. یک بحث… بحث مغان است که در مادها حضورشان را حس میکنیم و به نظر میآید که بهحساب، مبلغان آیین کهن بودهاند و بعد مبلغان کیش زرتشتی میشوند…. مسألۀ روحانیت و روحانی در آغاز کل تاریخ ما». گلشیری از «آغاز تاریخ ما» سخن میگوید. اما در این آغاز و خاستگاه چه رخ داده است؟ یکی اینکه مغان از مبلغان دین کهن به مبلغان دین نو بدل میشوند، نکتهای که بهار استلزامات و پیامدهایش را نشان خواهد داد، و دوم، ساختار بازگشت امر سرکوبشده است. دین زردشتی هرگز نمیتواند خالص بماند؛ تمام عناصر پیش از یکتاپرستی بازمیگردند و آلودهاش میسازند.
بهار نکتۀ گلشیری دربارۀ مغان را کامل میکند: «مغان به عقیدۀ دیاکونوف حتی آریایی نیستند. [گلشیری تأیید میکند]. تا جایی که یادم است، در کتاب تاریخ ماد این بحث را میکند… او معتقد است که اینها حتی آریایی نیستند؛ یک قبیلهایاند که وارد اتحاد مادها میشوند، ولی آریایی نیستند و بومیاند و آن دین کهن بومی منطقه را داشتهاند. یعنی این درست همان چیزی است که کمک میکند به اثبات این مسأله که آقا این دین اثرات بومیها را در خودش دارد. و بیشک اگر بپذیریم که این مغان قبیلهای هستند که وظیفۀ روحانی به عهده داشتهاند در عصر پیش از دین زرتشتی و پیش از قدرت گرفتن مادها و هخامنشیان در غرب ایران و بعد که احیاناً دینهای آریایی هخامنشیان ــ اینها با دین زردشتی فرق دارد». مبلغان دین زردشتی، دینی که هویت بهاصطلاح پاک و ناب آریایی بناست حولش شکل بگیرد، خود آریایی نبودهاند. گویی مؤسس هویت آریایی خود آریایی نیست؛ تفاوت و تناقض و شکاف در خاستگاه وجود دارد، خاستگاه پاک و یکدست نیست و تمام عناصر پیشازردشتی به هیئت بازگشت امر سرکوبشده و به تأثیر مغان «غیر»آریایی به درون دین زردشتی نفوذ کرده و آن را آلوده ساختهاند: «اهورهمزدا، خدا به معنای دقیق کلمه، خدای بزرگ به معنای دقیق کلمه شده بدون اینکه بقیۀ خداها حذف شده باشند».
قرائت بهار از گذر از ساسانیان و حملۀ اعراب نیز به همین اندازه ماتریالیستی است. اگر ایدئولوژی معمولاً میکوشد مرز را بیرونی کند و لحظهای را بیابد که لحظۀ هبوط و افول تاریخی یک قوم است که توسط عنصری بیرونی مانند اعراب رخ داده، بهار راهی کاملاً معکوس را طی میکند؛ او میکوشد با قرائتی ماتریالیستی نشان دهد همیشه مرز درونی است؛ او دوران ساسانی و حملۀ اعراب را این چنین تفسیر میکند: «خیلی پیشرفته است جامعۀ آن دوران ساسانی. یک بورژوازی تولیدکننده است. تمام ثروت دهات و بازرگانی که خیلی عظیم است میآید تو شهرها مصرف میشود. اشراف آمدهاند در شهرها زندگی میکنند. تو دهاتهاشان دیگر نیستند. تو دورۀ ساسانی اشرافیت را میآورند تو شهر که زیر نفوذ باشد و نتواند شلوغ کند مثل دورۀ اشکانی… و بنابراین تمام ثروت تو شهر خرج میشود. این باعث میشود که شهرها تو دورۀ ساسانی رشد کنند، اقتصاد بالا، تولید بالا پیدا میکنند و سبب ثروتمند شدن تجار راه ابریشم و ثروتمند شدن تجار تولیدکنندۀ کالا در شهرها هستند.» از این رو باید به آنها نقش سیاسی داده شود؛ «باید بدهند اما نمیدهند بهش.» ساختار کهن مانع است. و «عرب که میرسد»، به قول بهار «یکجا باید این منفجر شود. پوک شده. و تو ایران معمولاً از خارج ضربه میزنند و ساقط میشود.». این قرائت ماتریالیستی فانتزیهای تاریخی ما را ویران میکند تا ما از فضای اسطوره بیرون بیاییم و قدم در فضای تاریخ بگذاریم.
نکتۀ نهایی. باید حواسمان جمع باشد که حملۀ بهار به اسطورۀ خاستگاه و سخن گفتن از موزاییکهای تاریخی و فرهنگی (یا آنچه گلشیری «خاتمکاری» مینامد) را نمیتوان به نوعی دفاع لیبرالی و سیاستزدوده از تکثر فرهنگی تقلیل داد. بهار سودای کاری ریشهایتر را دارد. او سودای منحل کردن «تعالی» در تاریخ و تدارک دیدن امکان سیاست رادیکال و درونماندگار را دارد. اما منظورمان از «تعالی» چیست؟ ما تعالی را در ادامۀ سنت کانتی در مقابل «درونماندگار» قرار میدهیم. در جایی از بحث، بهار با حمله به تبلیغات فاشیستی رضاشاه به «قوم برتر» و «متعالی» و «خالص» اشاره میکند. گفتار سلطنتطلبی با برساختن جایگاه متعالی و بیرونی شاه، او را بدل به حاکمی اشمیتی میکند که بیرون از تاریخ ایستاده و بدنش تضمینکنندۀ تداوم و استمرار تاریخ ملی و هویت ملی و تاریخی ماست. بهار اما راهی دیگر را میگزیند. او میخواهد تعالیِ تنِ شاه و قوم برتر را ویران کند تا با منحل کردن این قسم سیاست اشمیتی ـ فاشیستی، راه را برای شکلگیری سیاستی درونماندگار هموار کند. هیچ اهرم خیالی و اسطورهای بیرون از تاریخ وجود ندارد که بر اساسش بتوان هویتی توپر و فاشیستی برای یک قوم تدارک دید. درنوردیدن این قسم فانتزیهای جمعی و انحلال اسطوره در فضای تاریخ شرط امکان شکلگیری سیاست حقیقی است. مهرداد بهار تاریخ را با پتک مینویسد.
یادداشتها:
[۱] فروید، موسی و یکتاپرستی، ترجمۀ صالح نجفی، نشر رخداد نو.
[۲] در ترجمۀ قاسم خاتمی از این کتاب، به جای «مصالح قومی»، «مصالح ملی موهوم» آمده است.
[۳] در مقالۀ «مردم پشت دروازههایند» نشان دادهام که چطور شکوفه آذر در رمان اشراق درخت گوجۀ سبز اسیر همین گفتار میشود.
با سلام به شاهد رضایی
نخست بگویم که نوشته تان هم زیباست و هم پر معناست. در این نوشته به نقل از بهار گفته می شود که: «من پس از چنین بررسیای به این نتیجه رسیدم که … در فلات ایران پیش از درآمدن آریایی ها مردمانی می زیسته اند که متمدن تر از آریایی ها بوده اند.]
من بسیار مایلم نکته ای را در این رابطه در میان نهم و بگویم که این نکته به سبب آن که نیازمند رُفت و رُوب در پیشداوری های ماست بسیار پُر اهمیت است.
فاشیزم نظری در اروپا از دهه های آخر قرن 19 میلادی رو به تدوین نهاد. در این زمان آنچه باستان شناسان در کاوش های خود در عراق می یافتند هنوز چندان بررسی و تدوین نشده بود. در دهه های نخستین قرن 20 بود که کم کم گَرد گیری و خوانش مقدماتی الواح سومری آغاز شد. در این بازۀ زمانی کسانی هم ماد و پارس و شاهنشاهی پر اُهبت ایران را کشف کردند.
قدرت گیری فاشیزم در معنای نظری سبب شد تا دستاورد باستان شناسی در ایران به چیزی به اسم “تمدن قوم آریا” گره خورد و به ویژه در دهۀ منجر به جنگ جهانی دوم جنبۀ تقدس یافت. این جا در این مرحله مهم این بود که ثابت شود تاریخ مکتوب بشر [ و اوستا در این رابطه] قدیم تر از تورات و دارای 6000 سال سابقۀ تاریخی است!
ادامه در 2
داود بهرنگ / 12 November 2020
(2)
ما ایرانی ها درست در این زمان خوردیم به دورۀ رضا شاهی و آنگاه محمد رضا پهلوی و همراه با گرایشات جهانی شناسۀ “فرزندان کوروش هخامنشی” را به پیشانی مان چسباندیم.
جهان دانش در این روزگار آگاهی تاریخی روشنی از پیشینۀ فرهنگ بشر نداشت. نخست پس از جنگ جهانی دوم بود که گرایشات آلترناتیو ـ که در روزگار فاشیزم در دانشگاه ها با خشونت سرکوب می شدند ـ سر برآوردند و بانگ “ای ابله تمدن بشر از سومر آغاز می شود” را سر دادند و نشان دادند که تمدن بشر دست کم دارای 5000 سال سابقۀ تاریخی [و مکتوب و مستند] است. افزون بر این نشان دادند که ماد و هخامنشی و سایرین در نشیب تمدن های فرازمند پیش از خود در بین النهرین و آسیای صغیر پدیدار گشته اند. و افزون بر این نشان دادند که این تمدن های 5000 هزار ساله [که همگی مکتوب و مستند اند] بر ساختۀ ترکیب سه قوم عرب و یهود و ایرانی [در معنای مالتی کالچر] اند.
ساموئل کرایمر در بین شرق شناسان زندگی علمی خود را در خدمت این معنا سپری کرد که بگوید: “ای ابلهان! بشر دارای 5000 سابقۀ تمدنی [مکتوب و مستند] در خاور میانه است!” و بگوید که: خاستگاهِ جهانِ متمدن در نظر و در معنا هیچ ربط به قوم آریا ندارد!
کرایمر می نویسد: سومر [چهار تا 5 هزار سال پیش] سرزمینی [در بردارندۀ چند دولت ـ شهر از جمله کیش و اوروک و لاگاش در جنوب سومر] میان دجله و فرات [در جنوب عراق کنونی و شمال خلیج فارس] بوده است.» (ص 24)
ادامه در 3
داود بهرنگ / 12 November 2020
(3)
کرایمر می نویسد: سرزمین سومر دارای شهرهای بزرگ و بناهای عظیم با شهرت جهانی بوده است. بازرگانان از راه خشکی و دریا از برای داد و ستد به سومر می آمده اند. افکار و آرای دانشوران سومری ـ چون مکتوبات مقدس ـ در قسمت بزرگی از مشرق آن روز محل اعتنا بوده است. خط را سومریان این جا اختراع کردند و آن را با قلم نی بر گِل نوشتند. شاعران و ادیبان سومری به این خط شعرها گفته اند و حماسه ها سروده اند. (ص 24 و 25)
می نویسد: بر اساس هزاران لوحی که تا کنون به دست آمده می توان گفت که هزار سال پیش از آن که عبریان تورات خود را بنویسند و نیز هزار سال پیش از آن که ایلیاد و ادیسه را هومر یونانی بنویسد میان سومریان ادبیات غنی و پر مایه ای ـ در بر دارندۀ اسطوره و داستان حماسی و سروده مذهبی و افسانه و مقاله ـ رایج بوده است. (مقدمه ص نه)
می نویسد: بر الواح سومری ـ الواح 4500 سال پیش ـ گزارش در بارۀ قیام مردم بر علیه ستمگری حکومت و کارگزاران حکومتی در لاگاش [یکی از دولت ـ شهرهای سومر] با جزئیات فراوان مندرج است. (ص 39) می نویسد گفته آمده است که خانه و املاک و کشتزارهای فرمانروا و زنان حرمسرایش و کودکانش [و کارگزارانش] افزونی یافت. نارضایتی مردم نیز فزونی گرفت تا آن که مردی خداترس [پرهیزکار] به فرمانروایی رسید و موجبات آسایش مردم را فراهم آورد. (ص 39) همچنین گفته آمده است که او شهر را از شر فساد و از شرارت رباخواران و دزدان و آدمکشان رهاند و با خدای شهر پیمان بست که هرگز اجازه ندهد که یتیمان و بیوه زنان در معرض آسیب زورمندان قرار گیرند. (ص 40) [متن لوح بدست آمده در این باره را کریمر در ص 46 آورده است.] کرایمر در ادامه می نویسد: «از آنچه گذشت می توان پی برد که سومریان [4 تا 5 هزار سال پیش با مفهوم آزادی و حقوق سیاسی شان [در معنای صیانت از شرایط زیست و زندگانی شان] آشنا بوده اند و نسبت به تعرضات حکومتی در این باره واکنش نشان می داده اند. (ص 41)
ادامه در 4
داود بهرنگ / 12 November 2020
(4)
کرایمر می نویسد: مورخین تاریخ تمدن بشر [در کمبریج] پدیده ای را با عنوان «ادوار قهرمانی» شناسایی و نامگذاری کرده اند که در سرزمین های گوناگون بروز کرده است… نخستین نمونه از این دست در اواخر هزارۀ دوم پیش از میلاد در یونان بروز کرده است. دورۀ قهرمانی هندوستان ـ که یک قرن پس از دورۀ قهرمانی یونانیان است ـ دومین نمونه از این دست است. سومین نمونه دورۀ قهرمانی تیوتونیک در بازۀ زمانی قرن 4 تا 6 میلادی در شمال اروپا است. ویژگی های این ادوار سه گانه از نظر ترکیب اجتماعی و سازمان دولتی و باورهای مذهبی و جلوه و جلای زیبایی شناختی مشابه هم است. هم به این لحاظ می توان گفت که این ادوار از عوامل مادی و اجتماعی و سیاسی همانندی پدید آمده اند. بر اساس الواحی که تا کنون در بارۀ تمدن سومر کشف شده می توان گفت که دورۀ قهرمانی سومریان که 1500 سال پیش از دورۀ ایندو اروپایی و یونان پدیدار گشته [کمابیش] برخوردار از همان ویژگی های ادوار پیشین است. (ص 176) ویژگی عمده و برجستۀ این دوران پیروی کورکورانۀ مردان مسلح از یک پادشاه یا شاهزاده پُر گزند و یاوه سرایی است که واحد سیاسی کوچکی را با قوای نظامی تصرف کرده و بر آن فرمان می راند… (ص 178) هیچ یک از حماسه های کهن ـ که همه پیش از پیدایش خط سروده شده اند ـ در شکل اصلی به نسل های بعد انتقال نیافته اند. آنچه از آن برجای مانده و نوشته آمده گزیده ای از چکامه ها و اشعار باستانی است. به استناد الواح سومری به دست آمده می توان گفت که اشعار حماسی سومریان 500 تا 600 سال پس از آن که سروده شده اند بر الواح نبشته آمده اند. میزان زیاد اشتراکات اشعار حماسی دوران سه گانه شگفت آور است. فرد و اقدامات برجستۀ او در این اشعار لحاظ شده است. در این روزگار سخن از دولت و سرنوشت دولت و نیز سخن از افتخارات ملی در میان نیست. (ص 178)
ادامه در 5
داود بهرنگ / 12 November 2020
(5)
کرایمر در ادامه می نویسد: ادوار قهرمانی یونان و هند و تیوتون ها همزمان با دو عامل تعیین کنندۀ دیگر است. یکی کوچ دسته جمعی این اقوام و دیگر شیوۀ زندگی شان که ایل نشینی ابتدایی بوده است. آنان ولی در همسایگی ملل متمدنی که در مرحلۀ تلاشی و تجزیه بوده اند بسر می برده اند و آشنایی سطحی شان با مدنیت از دریچۀ سپاهیگری آنان در دستگاه لشکری آن ملل بوده است. (186) اساس تمدن نیمه وحشی و نوپایی که اینان ایجاد کرده اند ثروت بی کران پادشاهی های بزرگ فروپاشیده است. سرآغاز ادوار قهرمانی آنان این جا و در این مرحله است. (187) می توان گمان برد که سومریان بَدَوی [در ربع آخر هزارۀ چهارم پیش از میلاد] از آن سوی قفقاز و دریای خزر به سمت نواحی غربی ایران و آنگاه بین النهرین کوچ کرده اند. (ص 188 و 190) آنان را آشنایی شان با عناصر تمدنی [به سان تیوتون ها] در دورۀ اسارت شان یا در دورۀ کارگزاری شان در دستگاه لشکری پادشاهی های بزرگ پیش از خودشان در جنوب بین النهرین فراهم آمده است. (ص188) ویژگی نژادی این پادشاهی ها از قرار ایرانی و سامی است. [گمان می رود که] چنین تمدن بسیار پیشرفته ای پیش از در آمدن [اشغالگرانۀ] سومریان به جنوب بین النهرین در آن نواحی در وجود بوده است. (ص 188 و 191) [از این روست که بایست توجه داشت که] موفقیت ها و نوآوری های تمدن سومر دستاورد تلاش و کوشش دو گروه نژادی دیگر یعنی ایرانیان باستان و سامیان نیز است. (ص 190 و 191)
با احترام ـ داود بهرنگ
منبع:الواح سومری ـ نوشتۀ ساموئل کریمر ـ ترجمۀ داوود رسائی ـ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ـ 1383 تهران ـ چاپ دوم [چاپ نخست: 1340]
داود بهرنگ / 12 November 2020
با سپاس بسیار از این نوشتهء پر بصیرت.
فقط دیدم که شاید ذکر یک نکته بد نباشد, و آن هم اشاره به از بین رفتن تحرک اجتماعی در پایان دوران ساسانیان و اینکه چگونه این از بین رفتن تحرک و پویایی اجتماعی, سیاسی در اواخر دوران ساسانیان (که تا حدود زیادی برمی گردد به سرکوب خونین جنبش مزدکیان) متن, مقدمه و زمینه ساز موفقیت اسلام در حمله به ایران بود.
تمدن ساسانیان در دوران خویش واقعا یکی از برترین تمدنهای جهان آن دوران (با پدیده هایی مانند دانشگاه “گندی شاپور”) بود, اما انباشت یک طرفهء ثروت و قدرت در دست حاکمان و فساد روحانیون دربار ساسانیان, هر چه بیشتر و بیشتر پویایی و توانمندی جامعه ای ساسانی را کاهش میدادند.
جنبش مزدکیان کوششی در راه تقسیم عادلانهء ثروت و قدرت در جامعه بود, اما زمانی که آن جنبش نیز سرکوبی خونین شد, دیگر هیچ عامل مترقی و پویایی در تمدن ساسانی باقی نمانده بود.
و بدین ترتیب بود که ایرانیان هیچ محرکی در دفاع از نظام موجود ساسانیان نداشتند و با توهم نسبت به اسلام حتی گاهی نیز با آغوش باز به استقبال اسلام رفتند.
استاد بهرام بیضایی در نمایشنامه “مرگ یزد گرد سوم” برخی از مسائل آن دوران را با تیزبینی خاصی و موفقانه بازنمایی می کند.
مزدک بامدادن / 13 November 2020
دانش آموز تاریخ
در اشاره به تمدن های باستانی تاریخی می توان از
تمدن مایان (در آمریکای جنوبی کنونی) ۵۰۰۰ سال پیش.
تمدن چینی ۴۵۰۰ سال.
تمدن مصری ۳۵۰۰ سال.
تمدن هندی ۴۰۰۰ سال.
نیز یاد کرد.
دانش آموز تاریخ / 13 November 2020